دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

ترکش خمپاره‌ای که در قلب حسین فرو رفت/ به او گفتم اگر در این عملیات شرکت کنی...


گفت:« بچه‌ها دارند با هم خداحافظی می‌کنند. من طاقت دیدن این صحنه‌ها را ندارم.» نگاهم را به چشم‌های قرمزش دوختم. حس کردم با دفعات قبل خیلی فرق دارد. گفتم:«حسین! به دلم افتاده اگر در این عملیات شرکت کنی...»
ترکش خمپاره‌ای که در قلب حسین فرو رفت/ به او گفتم اگر در این عملیات شرکت کنی...

به گزارش خبرگزاری  دفاع مقدس از سمنان، شهید «حسین غنیمت‌پور» شهید شاخص ورزشکار سال 93 در تاریخ دهم فروردین 1341 در تهران دیده به جهان گشود.

از کودکی آرام و صبور بود .شرکت در نماز جماعت، نماز جمعه و دعای توسل و... شخصیتش را بیش از پیش رشد داد. در زمان شروع جرقه‌های انقلاب، حسین در مقطع راهنمایی درس می‌خواند. او از تک‌تک  اعلامیه‌های امام پس از مطالعه، یادداشت برمی‌داشت و در کتابخانه‌اش حفظ می‌نمود. همچنین در راهپیمایی‌ها هم شرکت می‌کرد. تحصیلاتش را تا دیپلم در تهران به پایان رساند. همزمان با تحصیل به ورزش تکواندو نیز می پرداخت و توانست دان چهار ورزش تکواندورا با موفقیت پشت سربگذارد. مدتی رئیس هیئت تکواندو در شهرستان شاهرود بود، همچنین در کلاس‌های بسیج هم حضوری فعال داشت.

 وقتی در سن هجده سالگی همراه خانواده به شاهرود نقل مکان کردند، از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد. مدت سی ماه در گردان کربلا به عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان  جانفشانی کرد. در عملیات‌های کربلای چهار، پنج و والفجر هشت هم حضور داشت. بیست و چهارمین روز دی ماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج، در منطقه شلمچه ترکش خمپاره‌ای در قلب حسین فرو رفت و او را که در زمان شهادت فرمانده گردان کربلا بود ، به شهادت رساند. پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای شاهرود آرام یافت.  

خاطرات

مادر شهید:

از بچگی ارادت خاصی به ائمه مخصوصاً حضرت اباعبدالله و حضرت ابوالفضل علیهم‌‌السلام داشتم. بعد از ازدواج نذر کردم اگر خداوند یک پسر به من بدهد، نامش را حسین بگذارم. وقتی سومین فرزندم به دنیا آمد. نذرم را ادا کردم.

حسین رضوانی (همرزم شهید):

قرار بود فردا عملیات کربلای پنج شروع شود. من و دوستانم در رفت‌ و آمد بودیم تا مقدمات کار را فراهم کنیم. وقتی کارها سر و سامان گرفت، به سمت تدارکات گردان ذوالفقار رفتم. بیرون چادر کفش‌های آشنایی را دیدم. به آرامی وارد چادر شدم. پشتش به من بود. گوشه‌ای ایستادم. حسین رو به قبله دستهایش را رو به آسمان بالا برده بود و به آرامی می‌نالید. انتهای دعایش را با سه سلام خاتمه دادسرش را که برگرداند، چشمش به من افتاد. در حالی که با دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گفت:« این جا چکار می‌کنی؟»

گفتم:« اول تو بگو این جا چه خبره؟»

گفت:« بچه‌ها دارن با هم خداحافظی می‌کنن. من طاقت دیدن این صحنه‌ها رو ندارم»

نگاهم را به چشم‌های قرمزش دوختم. حس کردم با دفعات قبل خیلی فرق کرده است.

 گفتم:«حسین! به دلم افتاده اگه تو این عملیات شرکت کنی...»

نگذاشت حرفم را تمام کنم که با خوشحالی گفت:« یعنی می‌شه؟»

گفتم: «تو این‌جا فرمانده‌ی گردان نیستی. گردان تو مالک اشتره که توی خط نیاوردی. تو جزء پشتیبانی گردان ذوالفقاری»

با لبخندی شیرین گفت: «گردان چیه، اصل سه نفرن؛ اول خدا، دوم امام زمان و سوم رهبر بزرگمون»

بعد دست در گردنم انداخت. مرا بوسید و گفت:« هر بدی ازم دیدی، حلالم کن»

با شروع عملیات لحظه‌ای احساس خستگی نکرد تا حاجتش برآورده شد.

خواهر شهید:

می‌خواست برود. با همه خداحافظی کرد. تا جلوی در دنبالش رفتم. آخرین لحظه نگاهی به من کرد و گفت: «نمی‌دونم چرا خدا لیاقت شهید شدن رو به من نمی‌ده؟»

گفتم:« این چه حرفیه؟ ان‌شاءالله که می‌ری و صحیح و سالم برمی‌گردی».

و او رفت و به آرزوی دیرینه اش رسید.

انتهای پیام /

 



[ جمعه 16 مرداد 1394  ] [ 10:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]