از ضلالتحق «حقي» غصب شد
ناحقي بر جاي حقي نصب شـد
از ضلالت شد علي خانه نشـين
آن امــام راسـتـيــن مـسلمــيـن
مردمي از دست داده نــور عـيـن
ضلالت کشته مي گردد حـسين
از ضــلالــت بـر حسن دادند زهر
آن امــام پــارســا، يــکتـاي دهــر
از ضلالت مي شــود دريا ســراب
از ضلالت عالـمــي گــردد خــراب
از ضلالت شد نهان صاحب زمـان
تا به امر حق شــود روزي عـيــان
از ضــلالـت شـــد حـــلال، حــرام
از ضـــلالت روز مـــا گرديـده شام
از ضلالت مي شود خون ها هدر
از ضلالت مي شود خاکت به سر
از ضلالت دستهاي گردد حــقـيــر
از ضــلالـت مـلتــي بــاشــد فقير
از ضــلالــت آدمــي بـيـمـار شـد
از ضــلالـت قـــوم فـرعوني هلاک
از ضــلالــت رفــت آزادي بـــه بــاد
حاکــم مــخــلوق شـد ابــن زيــاد
از ضــلالت غـصب ميگـردد فـدک
از ضلالت خلق ميافـتــد به شک
از ضــلالــت ميشــود زينب اسير
از ضــلالـت شــد يــزيـد دون، امير
از ضــلالت «بــولــهـب» در نار شد
همسرش در دوزخ او را يــار شـــد
از ضلالت خوانده شد عيسي خدا
از ضــلالت مــانــد تــثــليــت و ريــا
از ضلالت آدمي شد خوار و زشـت
از ضــلالت آدم آمـــد از بــهــشــت