شور، بهت لحظه را پارهپاره ميکند
چشم، بين اشک و خواب استخاره ميکند
ميتپد به روي خاک، بغضهاي آسمان
باد، برگ تفته را گوشواره ميکند
شب گذشت از من و، کوچههاي امتداد
ميتراود از افق، ذرّه ذرّه بامداد
شب گذشت و ماندهايم در ميان کوچهها
گريه و من و دل و انتظار و برگ و باد
مي کشد مرا خيال باز تا دم سحر
شب گذشت و شب نخفت، شب اميد شعلهور
کوچه تنگ و شب سياه، دشت سرد و خواب شهر
ميدهند سوز و شب، دست دست يکدگر