وقتي که رفت غير دلي شعلهور نداشت
آتش گرفت، سوخت، شهيدي که سر نداشت
ديدم که تا نهايت امکان، عروج کرد
جز کولهبار غربت خود، هيچ بر نداشت
آن سوي غفلت من و تو يک جزيره بود
جايي که هر فنا شده، حق سفر نداشت
ما غرق خويش، در غم ديروز و حال و بعد
او غرق عشق بود و غم پشت سر نداشت
پرانه هم در عشق به آنها نميرسد
دلهايشان هر آينه، ترس از خطر نداشت
دل از تمام نقطهي دنيا خبر گرفت
از آسمانيان، زميني، خبر نداشت
آتش گرفت، سوخت، شهيدي که سر نداشت
ديدم که تا نهايت امکان، عروج کرد
جز کولهبار غربت خود، هيچ بر نداشت
آن سوي غفلت من و تو يک جزيره بود
جايي که هر فنا شده، حق سفر نداشت
ما غرق خويش، در غم ديروز و حال و بعد
او غرق عشق بود و غم پشت سر نداشت
پرانه هم در عشق به آنها نميرسد
دلهايشان هر آينه، ترس از خطر نداشت
دل از تمام نقطهي دنيا خبر گرفت
از آسمانيان، زميني، خبر نداشت