اي کاش ميشد ببوسم، هر ذره از پيکرت را
يا بار ديگر ببينم، آن خندهي آخرت را
اي کاش در فرصت درد، ميريخت برگ نگاهم
تا دل در آتش ببيند، آن صورت پرپرت را
اي کاش خورشيد اشکت، در يک غروب دلانگيز
تصوير ميکرد يک بار، چشمان آبي ترت را
يا يک پرستوي عاشق، از مرز سرخ شلمچه
بر بال ميبست روزي، آيينهي سنگرت را
افسوس در مرز دريا، آتش گرفتي و اکنون
آوردهاند از برايم، يک مشت خاکسرت را
به يک غزل اشک امشب، در انتظارت نشستم
شايد به من هديه دادي، يک برگ از دفترت را
يا بار ديگر ببينم، آن خندهي آخرت را
اي کاش در فرصت درد، ميريخت برگ نگاهم
تا دل در آتش ببيند، آن صورت پرپرت را
اي کاش خورشيد اشکت، در يک غروب دلانگيز
تصوير ميکرد يک بار، چشمان آبي ترت را
يا يک پرستوي عاشق، از مرز سرخ شلمچه
بر بال ميبست روزي، آيينهي سنگرت را
افسوس در مرز دريا، آتش گرفتي و اکنون
آوردهاند از برايم، يک مشت خاکسرت را
به يک غزل اشک امشب، در انتظارت نشستم
شايد به من هديه دادي، يک برگ از دفترت را