اي ابرهاي معجزه توفان بياوريد
يک مشت خاطرات پريشان بياوريد
يک کاسه از طراوت آن دستهاي سبز
يا از گلوي تشنهي باران بياوريد
اي بادهاي غمزده ديگر دلم گرفت
بويي ز خاک پاي شهيدان بياوريد
گفتيد با تمام وقاحت به آسمان
بر سفرههاي خالي ما نان بياوريد
با آن همه ستارهي روشن کسي نگفت
من سيب سرخ دارم و ايمان بياوريد
اي کوچههاي سنگي بنبست حاليا
چرخي زنيد و رو به سمت خيابان بياوريد
من ميروم به سمت صميمانه حيات
آيينه شمعداني و قرآن بياوريد
پس با تمام حنجرهام جار ميزنم
ايمان به انتهاي زمستان بياوريد
يک مشت خاطرات پريشان بياوريد
يک کاسه از طراوت آن دستهاي سبز
يا از گلوي تشنهي باران بياوريد
اي بادهاي غمزده ديگر دلم گرفت
بويي ز خاک پاي شهيدان بياوريد
گفتيد با تمام وقاحت به آسمان
بر سفرههاي خالي ما نان بياوريد
با آن همه ستارهي روشن کسي نگفت
من سيب سرخ دارم و ايمان بياوريد
اي کوچههاي سنگي بنبست حاليا
چرخي زنيد و رو به سمت خيابان بياوريد
من ميروم به سمت صميمانه حيات
آيينه شمعداني و قرآن بياوريد
پس با تمام حنجرهام جار ميزنم
ايمان به انتهاي زمستان بياوريد