تا بشير تابناک روز
دامن گسترد
از فراز کوهساري دور
در دامن صحرا
بوسهي رگبار دشمن
دور از چشم عزيزان
مينوازد پيکر خونين مارا
همسر من
زندگي هر چند شيرين است
اما با تمام آرزوها
دوست ميدارم
به دشت سرخ خون
گلگون برويم
يا که بر امواج هستي
قطرهاي شفاف باشيم
تا که از دريا بگويم
همسر من
لالهاي خونين
به روي سينه بنشان
چون شبانديشان
هراسانند
از گلواژهي خون
همسر من!
سر فرازا
چهره بگشا
خوشههاي اشک را
از ديده برچين
تا مبادا
ياغيان شب
بپندارند
تو
از شوي در بندت به زندان
ننگ داري
همسر من
بعد من
با کودکانت مهربانتر باش
عين نور چشمانت
تا که ننشيند
غبار غم
به روي چهرهي معصومشان
هرگز
همسر من!
کودکانت
روزگاري گر نشاني از پدر
جويند
يا که
از نام پدر
گويند
گو که شد
در راه ايمان
کشته با لبهاي خندان