دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

خواهرم؛ چادرت!
خاطره ای از خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس 
مجروحین در بیمارستان پر شده بودند. حال یکی خیلی بد بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح رادید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.

حیات

نگارنده : admin در 1391/12/20 10:04:36.


[ جمعه 24 اردیبهشت 1395  ] [ 1:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]