بی قراری
نام شاعر: یوسف شیردژم
اي بهاريترين واژههايم، زرد شد شعرم از بيبهاري
شعر من تشنهي توست آري، کاش ميشد به شعرم بباري
کفشهاي پر از تاول من، قدرت راه رفتن ندارند
پاي من در حصار است اي دوست، از تو دارد تمناي ياري
اي کبوتر! در آن شب که رفتي، با همان بالهاي سپيدت
چشمهاي پر از پرسش من، آشنا شد به چشم انتظاري
جست و جو ميکنم آسمان را، تا بيابم تو را آه! اما
از تو، از بالهاي تو تنها، مانده يک ردپا يادگاري
بينگاهت «افق» غرق درد است، مثل باراني از اشک سرد است
چشمهايش پر از سوگواري، لحظههايش پر از بيقراري
شعر من تشنهي توست آري، کاش ميشد به شعرم بباري
کفشهاي پر از تاول من، قدرت راه رفتن ندارند
پاي من در حصار است اي دوست، از تو دارد تمناي ياري
اي کبوتر! در آن شب که رفتي، با همان بالهاي سپيدت
چشمهاي پر از پرسش من، آشنا شد به چشم انتظاري
جست و جو ميکنم آسمان را، تا بيابم تو را آه! اما
از تو، از بالهاي تو تنها، مانده يک ردپا يادگاري
بينگاهت «افق» غرق درد است، مثل باراني از اشک سرد است
چشمهايش پر از سوگواري، لحظههايش پر از بيقراري