پا به پای نفس صبح سفر کرد شبی
دست در دست دل از دشت گذر کرد شبی
چه ملایم چه صمیمی چو نسیم آمد و رفت
مهربانی که لب پنجره سر کرد شبی
آفتابِ نگاهش را که نمی کرد غروب
به پذیرایی از آیینه خبر کرد شبی
روی سجاده سبزش گُل خورشید شکفت
زان مناجات که با دیده ی تر کرد شبی
یادگارش لب پرخنده ی رودی است روان
چون بر این خطه هم از لطف نظر کرد شبی
صبح در باغچه، گل جشن تولّد دارد
چون که در سایه گلبوته سحر کرد شبی
روی دل هم ز علف پارچه ای سبز کشید
آن که تا جلگه آیینه سفر کرد شبی
دست در دست دل از دشت گذر کرد شبی
چه ملایم چه صمیمی چو نسیم آمد و رفت
مهربانی که لب پنجره سر کرد شبی
آفتابِ نگاهش را که نمی کرد غروب
به پذیرایی از آیینه خبر کرد شبی
روی سجاده سبزش گُل خورشید شکفت
زان مناجات که با دیده ی تر کرد شبی
یادگارش لب پرخنده ی رودی است روان
چون بر این خطه هم از لطف نظر کرد شبی
صبح در باغچه، گل جشن تولّد دارد
چون که در سایه گلبوته سحر کرد شبی
روی دل هم ز علف پارچه ای سبز کشید
آن که تا جلگه آیینه سفر کرد شبی