مریض تخت سیزده
امروز دوباره تب کرد
بیچاره سرفه می کرد
با گریه روز و شب کرد
لُپاش گل انداخته بود
به زور نفس می کشید
انگار مرگ و بازم
جلوی چشماش می دید
قرص و سرنگ و کپسول
غذای هر روزش بود
هوای سرد اتاق
از آه و از سوزش بود
سرفه کن و پس بده
تموم غصه هاتو
به من بگو بسیجی
تموم قصه هاتو
توی اتاق روی تخت
روزا کارش دعا بود
ذکر لبای خستش
فقط خدا خدا بود
یه روز می رفت آی سی یو
یه روز می رفت آزمایش
دیگه حتی تو هفته
یه روز نداشت آسایش
می گفت نیار هی اینجا
سوزن و سوپ و آمپول
بسه دیگه خواهشاً
سرم، سرنگ و کپسول
بسته دیگه پرستار
من که یه روز می میرم
یه روز توی این اتاق
مرگ و بغل می گیرم
به من می گفت دعا کن
تا خوب بشم یا شهید
آخرشم بی خبر
از تو اتاق پر کشید
رفت و تازه فهمیدم
کی بود، چی شد، کجا رفت
چه قدر براش سخت گذشت
یه شب پیش خدا رفت
غروب جمعه بود که
رفتم بهشت زهرا (س)
از یه نفر پرسیدم
گفتم: سلام هی آقا
اسم و نشون و دادم
به پیرمرد خسته
گفتش کنار اون بید
که شاخه هاش شکسته
پاهام جلوتر از من
می رفت به سمت یک قبر
انگار که پر می زد
اصلاً نداشت کمی صبر
نوشته بود روی قبر
علی کیمیایی
دو، ده، شصت و هشت
شهید شیمیایی
امروز دوباره تب کرد
بیچاره سرفه می کرد
با گریه روز و شب کرد
لُپاش گل انداخته بود
به زور نفس می کشید
انگار مرگ و بازم
جلوی چشماش می دید
قرص و سرنگ و کپسول
غذای هر روزش بود
هوای سرد اتاق
از آه و از سوزش بود
سرفه کن و پس بده
تموم غصه هاتو
به من بگو بسیجی
تموم قصه هاتو
توی اتاق روی تخت
روزا کارش دعا بود
ذکر لبای خستش
فقط خدا خدا بود
یه روز می رفت آی سی یو
یه روز می رفت آزمایش
دیگه حتی تو هفته
یه روز نداشت آسایش
می گفت نیار هی اینجا
سوزن و سوپ و آمپول
بسه دیگه خواهشاً
سرم، سرنگ و کپسول
بسته دیگه پرستار
من که یه روز می میرم
یه روز توی این اتاق
مرگ و بغل می گیرم
به من می گفت دعا کن
تا خوب بشم یا شهید
آخرشم بی خبر
از تو اتاق پر کشید
رفت و تازه فهمیدم
کی بود، چی شد، کجا رفت
چه قدر براش سخت گذشت
یه شب پیش خدا رفت
غروب جمعه بود که
رفتم بهشت زهرا (س)
از یه نفر پرسیدم
گفتم: سلام هی آقا
اسم و نشون و دادم
به پیرمرد خسته
گفتش کنار اون بید
که شاخه هاش شکسته
پاهام جلوتر از من
می رفت به سمت یک قبر
انگار که پر می زد
اصلاً نداشت کمی صبر
نوشته بود روی قبر
علی کیمیایی
دو، ده، شصت و هشت
شهید شیمیایی