دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

زندگی جهادگری که بعد از ولادت، دور حرم امام‌رضا(ع) طواف کرد ... 
دنیا که آمد دور حرم اما رضا علیه السلام طوافش دادند. از این طواف تا به آن، راهی بود پر از زندگی، دانستن، رنج، جهاد جهاد جهاد ...
اگر می گفتی مهندس محمد تقی رضوی، شاید خیلی ها نمی دانستند چه کسی را می گویی، اما آتقی را همه می شناختند؛ همه بچه های جنگ...توی عملیات ها پشتشان به او گرم بود.

یادکردی از سنگرسازان بی‌سنگر
زندگی جهادگری که بعد از ولادت، دور حرم امام‌رضا(ع) طواف کرد ... 
دنیا که آمد دور حرم اما رضا علیه السلام طوافش دادند. از این طواف تا به آن، راهی بود پر از زندگی، دانستن، رنج، جهاد جهاد جهاد ...
اگر می گفتی مهندس محمد تقی رضوی، شاید خیلی ها نمی دانستند چه کسی را می گویی، اما آتقی را همه می شناختند؛ همه بچه های جنگ...توی عملیات ها پشتشان به او گرم بود.
جمعه وقت اذان ظهر به دنیا آمد. بچه‌ ای اول بود و اولین نوه‌ای پدربزرگ و مادربزرگ. هم وزنش شیرینی خریدند و توی حرم امام رضا(ع) دادند به مردم

کلاس پنجم بود، عکس‌ها و نوارهای امام را می‌برد مدرسه می‌داد به دوست‌هاش. نه به همه. تا مطمئن نمی‌شد به کسی چیزی نمی‌داد. حواسش جمع همه چیز بود.
عشق فوتبال بود. توپ گیرش می‌آمد با بچه های محل تیم راه می‌انداختند. پای ثابت فوتبال‌های مدرسه بود. آخر هم از همین بازی‌های توی کوچه شد عضو تیم جوانان ابومسلم خراسان. تیمشان توی جام پاسارگاد اول شد. بعد از فینال ولی عهد آمده بود به شان مدال بدهد، یکی یکی دست می‌داد و مدال‌ها را می‌انداخت توی گردن بازیکن‌ها. محمد تقی نه دست داد، نه گذاشت ولی عهد مدالش ار بیندازد گردنش. مدال را از خودش گرفت و انداخت گردنش.
 دانشگاه مشهد قبول شد؛ رشته راه و ساختمان. هر چه اصرار کردیم بفرستیمش خارج، قبول نکرد. می‌گفت باید بمونم همین جا توی کشور خودم. هر چی بشم واسه‌ای مرم خودمون بشم.                                                                                                                                                              
 زنگ زد و گفت هر کی با لباس سربازی اومد اسم من رو گفت به‌ش لباس بده، جا بده، ازش پذیرایی کن. توی پادگان به دوستانش که فرار می کردند آدرس خانه را داده بود.

شب‌ها ماشین پدرش را بر می‌داشت می‌رفتیم پای منبر آقای هاشمی نژاد و آقای خامنه‌ای. بعد هم دنبال چاپ و پخش اعلامیه و نوارهای امام بودیم تا نصف شب. ساواک مشهد را که گرفتند، اسمش توی لیست اعدامی‌ها بود.


بعد از انقلاب ادامه‌ای سربازیش را رفت کمیته، بعد هم تربت حیدریه، توی تربت بین مردم دو دستگی بود. سر زمین‌هایشان، محمد با کمک خود مردم برایشان مسجد و مدرسه و حمام ساخت، راه درست کرد، زمین‌هایشان را تقسیم کرد. جهاد سازندگی تربت را با چند نفر از دوستانش راه انداخت.


توی تربت یک جیپ درب داغون زیرپایش بود. باهاش همه کار می‌کرد سنگ می‌برد، آجر، سیمان، خراب می‌شد تعمیرش می کرد. چند روز بعد، باز گوشه‌ای تعمیرگاه می‌دیدمش. یکی دوباره هم چپ کرد بس که ازش کار می‌کشید، بچه‌ها به‌ش می‌گفتند ماشین از دستت خسته شده، خودت نمی‌ری مرخصی، لااقل دو سه روز به ماشینت مرخصی بده.

بیستم مهر پنجاه و نه غیبش زد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. چند روز بعد تلفن کرد. جبهه بود.

دختر داییش را برایش عقد کردیم. دلم خوش بود به خاطر او هم که شده بیش‌تر می‌ماند، نماند. فردای عقدشان رفتند تربت حیدریه. با هم.

قبل از عقد گفت: تو زندگی با من باید صبور باشی، زندگیت باید رو دوشت باشه از این شهر به اون شهر. زندگی با یه جهادگر یعنی همین. جنگم نبود من یه جا نبد نمی‌شدم. چیزی نگفتم سر سفره بله را که گفتم سرش را بلند کرد و به‌م خندید. نیمه‌ای شعبان عروسی کردیم. ساده

امروز عروسیمان بود. فردا چند تکه اثاث برداشتیم رفتیم تربت. دو تا اتاق اجاره کردیم. محمد صبح می‌رفت جهاد، آخر شب بر می‌گشت ماه رمضان حسابی تنها بودم. می‌رفتم دوره‌ای قرآن. یک ماه بعد همان چند تکه اثاث را فرستادیم مشهد. خودمان رفتیم اهواز؛ بی اثاث.


عید با بچه‌ها رفتیم اهواز دیدنشان. بعد از مدت‌ها، خشکم زد. ناخودآگاه زدم زیرگریه. یک اتاق داشتند توی ساختمان‌های کیانپارس. دو تا پتو از جهاد گرفته بودند یکی را می‌انداختند زیرشان، یکی را رویشان. محمد اورکتش را تا می‌زد می گذاشت زیرسرش و خانمش چادرش را. دو تا بالش برده بودم توی راه استفاده کنیم همان جا گذاشتم.

دشت صاف صاف بود جان پناهی نبود. بچه‌ها راحت تیر می خوردند بلندوزر را برداشت خاک را جمع کرد، چند تا تیغه زد. دید عراقی‌ها کمتر شد. تیغه‌ها را وصل کرد به هم شد خاکریز.


می‌خواستیم جاده بزنیم. شب رفتیم شناسایی محل. برگشتیم به‌ش گزارش دادیم قبول نکرد. گفت: دقیق نیست فردا شب خودش با دو نفر رفتند شناسایی.


یک شرکت خارجی شش ماه وقت خواسته بود با کلی امکانات یک سایت پدافندی راه بیندازد. آتقی دوازده روزه همان سایت را ساخت، با امکانات و هزینه‌ای کم‌تر. بالای بلندی های اهواز.


پشت کاروان خاکریز زد. دید دشمن روی کل منطقه کور شد همین شکست حصر آبادان را تضمین کرد. امام گفته بود. باید می‌شد.


 مسئولیت مهندسی عملیات فتح را دادند به جهاد. منطقه وسیع بود.رضوی توی هر قرارگاه دو تا مقر جهاد راه انداخت. قبل از عملیات سیصد کیلومتر جاده زد که نیروها را مستقیم می‌رساند پشت خط دشمن. چند تا درمانگاه صحرایی ساخت. روی رودخانه اروند هم پل زد. همه‌ای این کارها را یک ماه و نیمه کرد. عملیات هم که شد بیشتر منطقه را خاک‌ریز زد و سنگر ساخت.

بعد از عملیات هم برای تثبیت نیروها جایی درست کرد تعمیرگاه، تدارکات، همه چیز سر جای خودش بود. کار بزرگ بود. رضوی هم مرد کارهای بزرگ بود. توی تمام این مدت نه خواب داشت نه خوراک درست و حسابی.

روی جاده‌ها و پل‌هایی که می‌ساختند اسم می‌گذاشتند عملایت فتح المبین اسم جاده را گذاشته بودند عشق آباد.  خبر پیروزی فتح المبین را که شنید، افتاد روی خاک، سجده کرد. خدایا شکرت توی عملیاتی شرکت کردم که فتح الفتوح بود.

به‌ش گفتم: تو دنیا بهترین نعمت چیه؟ گفت: امام

عاشق امام بود.


عملیات خیبر سه شیفت بالای سر بچه‌ها بود. پابه‌پایشان کار می کرد. چشم‌هایش از خستگی قرمز شده بود تا جاده‌ای سیدالشهداء را تمام نکرد، نخوابید.

 با آن همه کار و دردسر،حواسش به عشایر بین راه سیدصالح تا پاوه هم بود. اوضاعشان خوب نبود. فرستادمان آن جا برایشان کلاس درس و قرآن و ورزش راه انداختیم. دام‌هایشان را واکسینه کردیم هر کاری از دستمان بر می آمد. خودش هم به‌مان سر می‌زد.

به‌اش ده روز مرخصی می‌دادند خیلی که می‌توانستیم پنج، شش روز نگه‌اش می‌داشتیم. لیست مرخصی‌ها را نگاه می‌کردیم. توی یکسال فقط دوازده روز رفت مشهد.
 

طله بودم. توی خط من را دید، گفت: درس و مشقت رو چی کار کردی؟        

                                                                                                                                         

گفتم: این جا واجب تره.
گفت: اگه حوزه‌ها خالی بشه، راحت می‌شکنیم.
دوماه به دوماه طلبه‌ها را جابه‌جا می‌کرد که به درس‌هایشان برسند.
 می‌گفت: طلبه هر چی خونده بالاخره ته می‌کشه، باید اطلاعاتش به روز باشه.

.....

 قبل از انقلاب رفته بود سیستان و بلوچستان. امکانات نبود با بیل و کلنگ و غلتک برای مردم راه ساخته بود. برایش فرقی نداشت توی جنگ هم همین طور. با دست خالی جاده می‌کشید خاک ریز می‌زد سختی کشید تا مهندسی رزمی را راه انداخت.


 گفتند: این جا برای تو کاری نداریم. رفتم پیش رضوی گفت: کار فرهنگی می‌کنی؟
گفتم: هرکار بگی می کنم، فقط تو جبهه باشم. من را برد چادر تبلیغات.سفارشم را به بچه‌ها کرد. پلاکاردها و نقاشی‌ها را می‌بردم می‌زدم توی مسیر. برایشان از شهر رنگ و کاغذ و قلم‌مو می‌آوردم. هیچوقت کسی را رد نکرد.

 مدت‌ها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار می‌کردم. پایین نامه‌ها امضای رضوی بود. نمی‌شناختمش. از ماشین پیاده شد. سرتا پای خاکی. گفتم: رضوی رو ندیدی؟
گفت: رضوی رو می خوای چی کار؟
گفتم می‌خواهم این رو امضا کنه.
 گرفت، امضا کرد. خودش بود. محمدتقی رضوی.

 آمد خانه. خوشحال بود. سهمیه‌ای کارت‌های ملاقات با امام را به‌ش داده بودند. خوش حال شدم، گفتم: برای ما هم هست؟               

 

خندید گفت: اول راننده‌های لودر و بلدوزر، بعد شما. می‌دانستم خیلی هوای راننده‌های جهاد را داشت. به‌شان می‌گفت: سنگرسازان بی‌سنگر.

وقتای عملیات دیر به دیر به‌مان سر می‌زد. آمد خانه. چشماش کاسه‌ای خون بود. گفتم: محمد چند شبه نخوابیدی؟ دستم را گرفت، نشاندم. گفت: می‌خواهیم بریم مشهد.
گفتم: حالا؟


گفت: داداشت رو می‌بریم. عطیه صبوری کن. تا برسیم مشهد، اشک می‌ریختم. آرام و بی‌صدا. محمد دل داریم می‌داد. وقتی رسیدیم به‌م گفت: تو باید محکم باشی، به بقیه هم دل‌داری بدی، عطیه از خدا برام بخواه، نه جراحت، نه اسارت، فقط شهادت.

تهران را دوست نداشت. می‌گفت: عطیه! جای من این جا نیست. نمی‌تونم پشت میز بشینم و امضا کنم.  بی‌خود دلم را خوش کرده بودم باز هم تنها بودیم من و حمزه، خودش بیش‌تر منطقه بود تا تهران توی دفتر کارش.

 تهران تنها بودیم. هر شب جمعه می‌رفتیم گلزار شهدا، بعد هم دیدن دوستان. وقتی هم می رسیدیم مشهد، اول می‌رفتیم زیارت شهدا. بعد هم همه را جمع می‌کرد خانه‌ای پدرش، اگر کسی مشکلی داشت مشکلش را حل می‌کرد اختلافی، کدوری بین خانواده‌ها بود برطرف می کرد. حواسش به همه بود.

مادرش دوست داشت اسم بچه را بگذاریم جواد. خودش دوست داشت اسمش را بگذاریم حمزه. می‌گفت: می‌خوام حمزه‌ای اسلام باشه.

محمد که خانه بود حمزه روی زمین نبود، بغلش می‌کرد، باهاش حرف می‌زد، بازی می‌کرد، می‌گفت: حالا که من هستم توی بیش‌تر استراحت کن. از تشییع شهید ساجدی برگشته بودیم. ساکت بود. حمزه را گوشه‌ای اتاق خواباندم. رفت بالای سرش نشست. بوسیدش. دست کشید روی سرش گفت: عطیه امشب بچه‌های ساجدی بی‌نوازش پدر می خوابن. صدایش می‌لرزید، بلند شد از اتاق بیرون رفت. گفت: اگه من شهید شدم نذاری حمزه بیاد بالای سرم. می‌خوام خاطره‌ای زنده بودنم برایش بمانه.

 می‌خواست مسئولیت یکی از قسمت‌های جهاد را توی مقر بده دست یکی. پرسید جبهه بودی؟ گفتم: کار اداری جبهه نمی‌خواد که.
 گفت: کسی می‌تونه مشکلات این بچه‌ها رو حل کنه که خودش زیر آتیش زندگی کرده باشه.

 ازش خواستند بماند تهران، کم‌تر برود منطقه، جای خودش نیروهایش را بفرستد خط. به‌شان گفت: وجود این بچه‌ها حضور من رو معنا می‌کنه، من بدون اونا نمی‌توانم نفس بکشم.

رفت؛ خط مقدم کنار بچه‌ها. به‌اش مرخصی داده بودند بروند حج. نرفت، گفت: ما اگه نصیبمون بشه می‌ریم پیش خود خدا.

خانه‌امان دو تا اتاق تنگ و تاریک بود. طبقه‌ای چهارم. باران که می‌آمد از سقف آب می چکید. اهواز را پشت هم می‌کوبیدند آژیر قرمز که می‌کشیدند. حمزه را بغل می‌کردم، چهل وهشت تا پله را دو تا یکی می‌رفتم پایین. یک شب پشت خانه‌امان را زدند. سه روز آب و برق نداشتیم. شب‌ها شمع روشن می‌کردم. آب هم از منبع زنگ‌زده‌ای روی پشت بام بر می‌داشتم. محمد آمد. بردمان هتل فجر. آن جا را هم می‌زدند. هر شب. محمد می‌خندید و می‌گفت: شما هر جا برید صدام همون جا رو می‌زنه.

 .....

 مثلاً مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی جنگ بود. باید بیش‌تر تهران می‌ماند اما منطقه را ول نمی‌کرد. تهران هم که بود پشت میزکارش نمی‌دیدیمش.

 .....

سال تحویل شصت و شش. من و محمد و حمزه با هم بدیم. کنار خانواده‌هایمان، مشهد. هر روز برایش تلفن می‌زدند. کارش داشتند با اصرار و التماس من سه چهار روز ماند، کنار من و حمزه. آخرین عیدمان بود.

 به عکس بچه‌ها نگاه می کرد، به عکس بچه‌ها کنار خودش. بچه‌هایی که شهید شده بودند. می‌گفت: من که کاری نکردم شاید به خاطر اینا راهم بدن، آخرای بهشت. حالا من نگاه می‌کنم به عکس خودم کنار او.


راضی نمی‌شد ازش عکس بگیریم. به‌ش گفتم: شهید می‌شی بی عکس می‌مونی‌ها. گفت: ما کجا و شهادت کجا

لباس شخصی تنش بود. ازش عکس گرفتم. نفهمید.

توی جاده می‌رفتیم. هواپیماها جاده را بمباران کردند. آتقی رانندگی می‌کرد. ماشین چپ کرد همانطور که خودش را بیرون می کشید عکسش را درآوردم. نشانش دادم. زد زیرخنده، گفت: کارامون اشکال داره، خدا قبولمون نمی کنه که نمی‌کنه. یک ماه بعد همان عکس را دیدم. روی اعلامیه، جلوی ستاد. 

ماه رمضان بود. نزدیک شب قدر آمد خانه، خواست ساکش را ببندم.

 

گفتم کجا؟          
گفت: غرب.
گفتم: ما هم باهات می‌آییم.
گفت: اگه موندنم طولانی شد، می‌آم دنبالتون.
طولانی نشد روز بیست و سوم برش گرداندند.



 از قرارگاه زنگ زدند، گفتند: آقای رضوی چند بار تماس گرفتن، جواب ندادید. عصبی بودم. داد زدم من از صبح منتظرم، کسی تماس نگرفته. دست خودم نبود. نگرانش بودم. هیچ وقت این طور نگرانش نشده بودم. بعد از افطار، تلفن زنگ زد. دویدم طرف گوشی محمد، دوستش بود گفت: خانم رضوی، آتقی زخمی شده، الان هم بیمارستانه. حمزه خواب بود، بغلش کردم، رفتیم سمت قرارگاه، می‌خواستم ببینمش. سال‌ها بود می‌خواستم ببینمش اما جنگ نمی‌گذاشت.

می‌آمد طرف خانه، روی دست مردم، آمد تا جلوی در حیاط، آمد توی حیاط، رویش را کنار زدند. چه غوغایی شد. به خودم آمدم. اطرافم را نگاه کردم. دنبال حمزه گشتم. ندیدمش. دویدم طرف اتاق. خوابیده بود، راحت. همان شد که محمد می‌خواست. ....


خبرگزاری دانشجو

نگارنده : admin در 1391/12/07 08:55:45.


[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:01 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]