آبادان در آتش /خاطرهای از اعظم نامداریپور
|
دیدم خیلی از پرستاران در تلاش هستند که مرخصی بگیرند و شهر را ترک کنند چون بیمارستان درست در کنار پالایشگاه آبادان قرار داشت...
«اعظم نامداریپور» از جمله پرستار دوران دفاع مقدس محسوب میشود. وی در خاطرهای میگوید: چند روز قبل از آغاز جنگ به همراه خانوادهام به زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم. شبی که قرار بود فردایش به آبادان برگردیم،خواب دیدم که در بیمارستان در یک بخش بزرگی هستم و تمام مریضها،برخلاف همیشه نظامی هستند. از خواب که بیدار شدم، دائم از خود میپرسیدم چرا تمام مریضها نظامی بودند.
درآبادان
ساعت هفت صبح اول مهرماه سال 59 بود که همراه خانواده به آبادان رسیدیم و دیدیم که شهر یک حالت خاصی دارد. همه بار بستهاند و دارند از شهر خارج میشوند. سوال کردیم چرا همه دارند از شهر بیرون میروند؟ گفتند: عراق حمله کرده و هر لحظه امکان دارد که داخل شهر آبادان شود. به همین خاطر، مردم در حال ترک شهر هستند. بعد به ما هم گفتند که سریع برگردید چون شهر امنیت ندارد. اما خانواده من گفتند: ما شهر را ترک نمیکنیم. میمانیم و مقاومت میکنیم.
بمباران اداره آموزش و پرورش
من که پرستار بیمارستان شرکت نفت بودم بلافاصله به بیمارستان رفتم تا ببینم آنجا چه خبر است. به بیمارستان که رسیدم دیدم اجساد زیادی روی هم انباشته شده است. کشتهشدگان کسانی بودند که بر اثر بمباران اداره آموزش و پرورش به شهادت رسیده بودند. از آنها گذشتم. وقتی داخل بخش شدم، دیدم خیلی از پرستاران در تلاش هستند که مرخصی بگیرند و شهر را ترک کنند چون بیمارستان درست در کنار پالایشگاه آبادان قرار داشت. از طرف دیگر با مرز آبی فاصله کمی داشت و دقیقا میتوانست هدف بعدی دشمن باشد. خیلی از پرستاران بیمارستان را ترک کردند و فقط پنج یا شش نفر ماندند. در همین زمان تعداد زیادی از نیروهای مردمی برای کمک به بیمارستان آمدند. آنها کسانی بودند که میخواستند در شهر بمانند و کمک کنند.
48 ساعت بیخوابی
ما چند نفر پرستار از یک طرف بیمارستان را میچرخاندیم و از طرف دیگر به نیروهای مردمی آموزش امداد میدادیم. یک لحظه هم نمیشد ایستاد. به جرأت میشود گفت که با توجه به حجم کار، در 48 ساعت، یک ساعت استراحت داشتیم. اما ابدا احساس خستگی نمیکردیم و تنها عاملی که ما را سر پا نگه میداشت نیروی ایمان به خدا و اعتقاد به راهی که در آن قرار داشتیم، بود.
9 ماه پس از آغاز جنگ
پس از گذشت حدود 9 ماه از آغاز جنگ، با توجه به شرایط سخت جنگی که نه آب بود،نه برق و از طرفی،مواد غذایی هم به راحتی پیدا نمیشد و از همه مهمتر این که آبادان در محاصره بود و دشمن از طرف جبهه «ذوالفقاری» و پل «بهمنشیر» پیشروی کرده بود،امام (ره) فرمانی صادر کردند که تمام افراد عادی شهر را ترک کنند و فقط افراد نظامی و کادر بیمارستان به دلیل موقعیتهای شغلی در شهر بمانند.
من در شهر ماندم اما خانوادهام باید به اجبار شهر را ترک میکردند. این خیلی برای آنها سخت بود که خانه و کاشانه خود را رها کنند و آواره شهرها شوند اما چارهای نبود و باید از شهر بیرون میرفتند. خروج آنها از طریق هوا و زمین ممکن نبود چون هر لحظه امکان داشت که مورد حمله دشمن قرار بگیرند. فقط از طریق «هاورکرافت»( نوعی کشتی) بود که وقتی مجروحان را به عقب میبردند، یکی، دو نفر هم همراه آنان از آبادان خارج میشدند.
خانواده من بیش از حد ناراحت بودند و خواهرانم زمانی که آبادان را ترک میکردند، به شدت گریه میکردند. هر کدام از آنها باید تک تک از آبادان خارج میشدند و در ماهشهر همدیگر را پیدا میکردند. آنها رفتند و من ماندم و یک بیمارستان مجروح. البته پرستار، فقط من نبودم، بلکه باید مراقب گروههایی که به آبادان میآمدند هم میبودم تا مبادا به دسته و گروه خاصی وابسته باشند و مشکل ایجاد کنند. با دوستان دیگر، افراد را شناسایی میکردیم و نظارت داشتیم که خواسته یا ناخواسته ضربهای وارد نکنند. اما در این میان تنها عاملی که ما را کمک میکرد و خستگی را نمیشناختیم، لحظههای معنوی و امدادهای غیبی بود که تمام فعالیت شب و روز ما را تحتالشعاع قرار میداد. ما بارها شاهد بودیم که امدادهای خداوند در سختترین شرایط از ما محافظت میکنند.
وقتی سقف اتاق بر سرمان خراب شد
یکی از روزها پس از انجام کار زیاد، برای ادای نماز مغرب و عشا به اتاق رفتم. نماز مغرب را خوانده بودم. بلند شدم تا نماز عشا را شروع کنم که خبر دادند چند مجروح آوردهاند. بلافاصله سراغ مجروحان رفتم. مشغول رسیدگی به آنها بودم که صدای مهیبی به گوش رسید و به دنبال آن یک چهارم سقف اتاق اورژانس که ما در آن مشغول مداوای مجروحان بودیم خراب شد و فرو ریخت. خاک تمام محوطه اتاق را پر کرد. ما از میان آجر و خاک مجروحان را به سرعت بیرون بردیم و مداوا را در خارج از اتاق اورژانس انجام دادیم.
آن شب پس از بستری کردن مجروحان به اتاقمان برگشتیم. فردای آن شب به محل اصابت خمپاره رفتیم. واقعا یک معجزه و لطف الهی بود. ترکش خمپاره بدون استثنا به تمام وسایل اتاق اورژانس اصابت کرده و همه سوراخ شده بودند. از کاغذ گرفته تا وسایل استریل، برانکارد و شیشه و ... همه سوراخ سوراخ شده بودند. اما به لطف خدا به یک نفر از ما و مجروحانی که در آن اتاق بودیم کوچکترین ترکشی اصابت نکرده بود. وقتی ما این امدادها را میدیدیم با پشتکار بیشتری به فعالیت خود ادامه میدادیم و فکر میکردیم که خداوند مقرر کرده که زنده بمانیم تا به مجروحان کمک کنیم.
ایسنا
«اعظم نامداریپور» از جمله پرستار دوران دفاع مقدس محسوب میشود. وی در خاطرهای میگوید: چند روز قبل از آغاز جنگ به همراه خانوادهام به زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم. شبی که قرار بود فردایش به آبادان برگردیم،خواب دیدم که در بیمارستان در یک بخش بزرگی هستم و تمام مریضها،برخلاف همیشه نظامی هستند. از خواب که بیدار شدم، دائم از خود میپرسیدم چرا تمام مریضها نظامی بودند.
درآبادان
ساعت هفت صبح اول مهرماه سال 59 بود که همراه خانواده به آبادان رسیدیم و دیدیم که شهر یک حالت خاصی دارد. همه بار بستهاند و دارند از شهر خارج میشوند. سوال کردیم چرا همه دارند از شهر بیرون میروند؟ گفتند: عراق حمله کرده و هر لحظه امکان دارد که داخل شهر آبادان شود. به همین خاطر، مردم در حال ترک شهر هستند. بعد به ما هم گفتند که سریع برگردید چون شهر امنیت ندارد. اما خانواده من گفتند: ما شهر را ترک نمیکنیم. میمانیم و مقاومت میکنیم.
بمباران اداره آموزش و پرورش
من که پرستار بیمارستان شرکت نفت بودم بلافاصله به بیمارستان رفتم تا ببینم آنجا چه خبر است. به بیمارستان که رسیدم دیدم اجساد زیادی روی هم انباشته شده است. کشتهشدگان کسانی بودند که بر اثر بمباران اداره آموزش و پرورش به شهادت رسیده بودند. از آنها گذشتم. وقتی داخل بخش شدم، دیدم خیلی از پرستاران در تلاش هستند که مرخصی بگیرند و شهر را ترک کنند چون بیمارستان درست در کنار پالایشگاه آبادان قرار داشت. از طرف دیگر با مرز آبی فاصله کمی داشت و دقیقا میتوانست هدف بعدی دشمن باشد. خیلی از پرستاران بیمارستان را ترک کردند و فقط پنج یا شش نفر ماندند. در همین زمان تعداد زیادی از نیروهای مردمی برای کمک به بیمارستان آمدند. آنها کسانی بودند که میخواستند در شهر بمانند و کمک کنند.
48 ساعت بیخوابی
ما چند نفر پرستار از یک طرف بیمارستان را میچرخاندیم و از طرف دیگر به نیروهای مردمی آموزش امداد میدادیم. یک لحظه هم نمیشد ایستاد. به جرأت میشود گفت که با توجه به حجم کار، در 48 ساعت، یک ساعت استراحت داشتیم. اما ابدا احساس خستگی نمیکردیم و تنها عاملی که ما را سر پا نگه میداشت نیروی ایمان به خدا و اعتقاد به راهی که در آن قرار داشتیم، بود.
9 ماه پس از آغاز جنگ
پس از گذشت حدود 9 ماه از آغاز جنگ، با توجه به شرایط سخت جنگی که نه آب بود،نه برق و از طرفی،مواد غذایی هم به راحتی پیدا نمیشد و از همه مهمتر این که آبادان در محاصره بود و دشمن از طرف جبهه «ذوالفقاری» و پل «بهمنشیر» پیشروی کرده بود،امام (ره) فرمانی صادر کردند که تمام افراد عادی شهر را ترک کنند و فقط افراد نظامی و کادر بیمارستان به دلیل موقعیتهای شغلی در شهر بمانند.
من در شهر ماندم اما خانوادهام باید به اجبار شهر را ترک میکردند. این خیلی برای آنها سخت بود که خانه و کاشانه خود را رها کنند و آواره شهرها شوند اما چارهای نبود و باید از شهر بیرون میرفتند. خروج آنها از طریق هوا و زمین ممکن نبود چون هر لحظه امکان داشت که مورد حمله دشمن قرار بگیرند. فقط از طریق «هاورکرافت»( نوعی کشتی) بود که وقتی مجروحان را به عقب میبردند، یکی، دو نفر هم همراه آنان از آبادان خارج میشدند.
خانواده من بیش از حد ناراحت بودند و خواهرانم زمانی که آبادان را ترک میکردند، به شدت گریه میکردند. هر کدام از آنها باید تک تک از آبادان خارج میشدند و در ماهشهر همدیگر را پیدا میکردند. آنها رفتند و من ماندم و یک بیمارستان مجروح. البته پرستار، فقط من نبودم، بلکه باید مراقب گروههایی که به آبادان میآمدند هم میبودم تا مبادا به دسته و گروه خاصی وابسته باشند و مشکل ایجاد کنند. با دوستان دیگر، افراد را شناسایی میکردیم و نظارت داشتیم که خواسته یا ناخواسته ضربهای وارد نکنند. اما در این میان تنها عاملی که ما را کمک میکرد و خستگی را نمیشناختیم، لحظههای معنوی و امدادهای غیبی بود که تمام فعالیت شب و روز ما را تحتالشعاع قرار میداد. ما بارها شاهد بودیم که امدادهای خداوند در سختترین شرایط از ما محافظت میکنند.
وقتی سقف اتاق بر سرمان خراب شد
یکی از روزها پس از انجام کار زیاد، برای ادای نماز مغرب و عشا به اتاق رفتم. نماز مغرب را خوانده بودم. بلند شدم تا نماز عشا را شروع کنم که خبر دادند چند مجروح آوردهاند. بلافاصله سراغ مجروحان رفتم. مشغول رسیدگی به آنها بودم که صدای مهیبی به گوش رسید و به دنبال آن یک چهارم سقف اتاق اورژانس که ما در آن مشغول مداوای مجروحان بودیم خراب شد و فرو ریخت. خاک تمام محوطه اتاق را پر کرد. ما از میان آجر و خاک مجروحان را به سرعت بیرون بردیم و مداوا را در خارج از اتاق اورژانس انجام دادیم.
آن شب پس از بستری کردن مجروحان به اتاقمان برگشتیم. فردای آن شب به محل اصابت خمپاره رفتیم. واقعا یک معجزه و لطف الهی بود. ترکش خمپاره بدون استثنا به تمام وسایل اتاق اورژانس اصابت کرده و همه سوراخ شده بودند. از کاغذ گرفته تا وسایل استریل، برانکارد و شیشه و ... همه سوراخ سوراخ شده بودند. اما به لطف خدا به یک نفر از ما و مجروحانی که در آن اتاق بودیم کوچکترین ترکشی اصابت نکرده بود. وقتی ما این امدادها را میدیدیم با پشتکار بیشتری به فعالیت خود ادامه میدادیم و فکر میکردیم که خداوند مقرر کرده که زنده بمانیم تا به مجروحان کمک کنیم.
ایسنا
نگارنده : admin در 1391/11/15 09:18:35.