حرف رفتن نزن ای یار دلـم میشکند
گـــر نباشی تو علمـدار، علم میشکند
حرف رفتن نزن اینقدر دلـم میگیرد
در هـوایی که نباشی نفسـم میگیرد
بغضتو سوختمرا هقهقتو سوختمرا
کوه خاموشم و اشک تو برافروخت مرا
فَوَران کردهام از خونِ جگر لبریزم
وقت آناست که شمشیر کِشم برخیزم
من و این همنفسان از نفست بیداریم
بشنود گوش عدو میل به طوفان داریم
ما نه مردیم کسی دست درازی بکند
وای بر حالش اگر توطئه سازی بکند
به خدا پای تو هستیم فقط لب تر کن
بعد بنشین و نگاهِ غضَبِ لـشکر کن
هر چه داریم و نداریم فدای قدمت
سر نـاقــــابل مـا ریخته پای قدمت
دلتان قُرص که ایران همه جان بر کف توست
لشکر بیشهی شیران همه جان بر کف توست
دلتان قُرص که مـــا امت حزباللهیم
عــاشق کـربوبلا.. رهــــرو ثاراللهیم
در کمین منتظر حرکت موذیهاییم
تشنهی ریختن خــــون نفوذیهاییم
گرچه دوروبرتان پر شده از کرکسها
مـا عُـقـابیم حــــریفِ همـهی ناکسها
فتنهگرها.. به خدا وای بر احوال شما
وای بــــر عـاقبت مُـــردن امثال شما
از سـر رهبرمان مویی اگر کم بشود
زندگـی بـر سـرتان عـین جهنم بشود
سعی ابلیس به این معـرکه بـاور دارد
این"علی"یک نه، کهصد مالکاشتر دارد
وای اگـــر عاقبت کار، به مـا بسپارد
این همه هیئتی و بچه بسیجی دارد
حرف رفتن که زدی مادر من ریخت بهم
مثل روزیکه درآن کوچه حسن ریخت بهم
حرف رفتن نزن آقا به خدا دق کردیم
رحم کن بر دل عُشاق، ببین پـُر دردیم
گرچه از موضع یک عده دلت خسته شده
نفس این همه نوکر به شما بسته شده
اندکی رحـم نـما بـر دل این نوکرها
ماکه از لطف تو داریم سری در سرها
تو علمداری ظهوری و همین فـرداها
مـےرسـد صاحب و آقـای همه آقـاها
ریشه کن مےکند از روی زمین منکر را
مـےزند بـر سـر قُـلّـه عَـلَـمِ حــــیـدر را
مقتدا بـاز بـخــنـد و دل مـارا خـوش کن
باهمان مـوج لبت ساحل مارا خوش کن
شاعر: شیخ محمدبنواری