دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

لشکر فاطمیون را مردانی تشکیل می‌دهند که جان خود را دادند تا حرف امامشان را عملی کنند. امامی که فرمود: «در اسلام مرز جغرافیایی معنی ندارد آنچه انسان‌ها را از یکدیگر متمایز می‌کند تقوایشان نزد پروردگار است.» مردانی که وطن‌های روی نقشه را وطن خود ندانستند آنان جغرافیای حق را وطن خود یافتند. یک روز در برابر ظلم و تجاوز شوروی قد علم کردند، یک روز علیه طالبان، یک روز در قره‌باغ، یک روز در جبهه‌های دفاع مقدس و حالا هم در دفاع از حرم حضور یافتند. افرادی که شکم‌هایشان را برای شنیدن ندای امام زمان‌شان تهی و گوش‌هایشان را تیز و چشمان‌شان را باز کردند. مهم نیست از کدام کشور آمده باشی؛ پاکستان، افغانستان، یمن، لبنان، فلسطین، ایران، سوریه و عراق ...؛ مهم این است همگی به کشور حق آمده‌اند و تحت پرچم و فرماندهی خدا می‌جنگند. تاریخ به خود شاهد بوده که اسلام را سه دسته بدین‌جا رسانیدند: آنان که ثروتی داشتند و بخشیدند؛ همچون خدیجه، آنان که ثروت دنیایی نداشتند جان خود را در میان گذاشتند، و آنان که امکان حضور در جهاد نظامی نداشتند روشنگری و بصیرت و صبر زینبی را پیشه کردند. کسانی که می‌گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه می‌روند استدلالی از شکم خویش کرده‌اند. اینان با پای خود به مسلخ عشق می‌روند.

حالا بعد از شهادتش همیشه کنارم هست

 

فکر نمی‌کنم سیدم کنارم نیست؛ حالا دیگر همیشه کنارم هست؛ وقت زیارت، وقتی سر مزارش می‌روم، در خانه او را کنار خودم حس می‌کنم و این برایم آرامش‌بخش است.

حالا بعد از شهادتش همیشه کنارم هست

لشکر فاطمیون را مردانی تشکیل می‌دهند که جان خود را دادند تا حرف امامشان را عملی کنند. امامی که فرمود: «در اسلام مرز جغرافیایی معنی ندارد آنچه انسان‌ها را از یکدیگر متمایز می‌کند تقوایشان نزد پروردگار است.» مردانی که وطن‌های روی نقشه را وطن خود ندانستند آنان جغرافیای حق را وطن خود یافتند. یک روز در برابر ظلم و تجاوز شوروی قد علم کردند، یک روز علیه طالبان، یک روز در قره‌باغ، یک روز در جبهه‌های دفاع مقدس و حالا هم در دفاع از حرم حضور یافتند. افرادی که شکم‌هایشان را برای شنیدن ندای امام زمان‌شان تهی و گوش‌هایشان را تیز و چشمان‌شان را باز کردند. مهم نیست از کدام کشور آمده باشی؛ پاکستان، افغانستان، یمن، لبنان، فلسطین، ایران، سوریه و عراق ...؛ مهم این است همگی به کشور حق آمده‌اند و تحت پرچم و فرماندهی خدا می‌جنگند. تاریخ به خود شاهد بوده که اسلام را سه دسته بدین‌جا رسانیدند: آنان که ثروتی داشتند و بخشیدند؛ همچون خدیجه، آنان که ثروت دنیایی نداشتند جان خود را در میان گذاشتند، و آنان که امکان حضور در جهاد نظامی نداشتند روشنگری و بصیرت و صبر زینبی را پیشه کردند. کسانی که می‌گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه می‌روند استدلالی از شکم خویش کرده‌اند. اینان با پای خود به مسلخ عشق می‌روند.

شهر مشهد نیز مانند سایر جغرافیای اسلام جزء پیشتازان عرصه جبهه‌های جهاد بوده است. امروزه تمامی کوچه‌پس‌کوچه‌های حاشیه شهر مشهد شاهد حضور، تولد و پرورش بزرگان است. چه سرّی است که مردانی بزرگ با روحی به وسعت آسمان از خانه‌های کوچک و محقر و حاشیه‌ای در کال زرکش و بلوار توس به اوج آسمان عروج و در صدر اخبار قرار می‌گیرند. در آن شب که گام بر پله‌های خانه‌ای قدیمی و کوچک می‌گذاردیم تا خبر شهادت سید حکیم را به پدر و مادرش بدهیم حیرت مسئولین و فرماندهان را شاهد بودم که گوشه‌گوشه خانه را به دنبال گمشده‌ای بودند و در آخر این جمله را به زبان آوردند: «سید حکیم مردی به آن بزرگی چگونه در این خانه کوچک زندگی می‌کرد؟». راست گفته‌اند این خانه‌ها بسیار کوچک و محقر است. باید رفت، باید رفت به سوی ابدیت، باید بال گشود و پرید به‌سوی وسعت آسمان‌ها، به‌سوی خدا.

شهید محمدحسن حسینی یکی از همین وطن‌داران بی‌مرز بود که پس از سال‌ها جهاد، در ماه مبارک رمضان و در جبهه‌های نبرد سوریه به شهادت رسید. در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با همسر شهید حسینی را می‌خوانیم:


 **لطفاً خودتان را معرفی کنید.

سیده زهرا حسینی هستم؛ همسر سردار شهید سید محمدحسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، متولد سال 1365 در مشهد.

** از زندگی خودتان قبل از آشنایی با سید بگویید.

خب تا 7 سالگی که مثل همه بچه‌ها اوج بازی و شادی و عشق با پدر و مادر و نهایت خوشبختی می‌گذشت؛ اما 8 ساله که شدم پدرم را از دست دادم؛ من ماندم و مادرم و هزاران گرفتاری و تنهایی.

** خانواده شما به لحاظ فرهنگی، اجتماعی، اعتقادی و اقتصادی در چه شرایط و سطحی بود؟

پدر بزرگوارم خیلی انسان مؤمن و معتقد به اهل بیت(ع) بودند. ایشان حافظ قرآن کریم و مادرم نیز همین‌طور. من که تا 7 سالگی کوچک بودم و چندان خاطره‌ای از پدرم ندارم؛ اما مادرم تعریف می‌کردند که پدرم می‌گفتند:آرزودارم دخترم یک روزی بجایی برسد که همه آرزویش را داشته باشند.



 

**با آقا سید چطور آشنا شدید؟

از طریق اقوام. البته هرچند ما نسبت فامیلی هم داریم اما یکی از اقوام ما را به هم معرفی کردند و قسمت هم بودیم و خدا را شکر می‌کنم که  16 سال در کنار ایشان زندگی کردم.

** آقا سید چه ویژگی ای داشت که انتخابش کردید؟

بار اولی که ایشان را دیدم آنچه به دلم نشست نجابت سید بود؛ بار اولی که در جلسه خواستگاری گفتند بروید و صحبت کنید تنها کاری که سید کرد نگاه کردن به قالی بود حتی سرش را بلند نکرد و تا دقایقی ساکت بودیم تا اینکه سید پرسید: شما خوب هستید؟ و بعد گفتند خب شما با چه جور مردی می‌خواهید ازدواج کنید؟ از من در زندگی چیزی نمی‌خواهید؟ من در جواب فقط گفتم آرزوی هر دختری است که با مردی ازدواج کند که مؤمن و اهل روزه، نماز و دین و ایمان باشد و ما هم از آن خانواده‌هایی نبودیم که مهریه و شرط و شروط سنگینی معین کنیم و به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردیم. من از همان نجابت بار اولی که ایشان را دیدم خوشم آمد.

** چند سالتان بود که ازدواج کردید؟

13 سالم بود و سید هم 17سالش. عقد کردیم و یک سال بعد هم مراسم عروسی را گرفتیم و زندگی مشترک‌مان آغاز شد.

** ازدواج به خواست شما بود یا خانواده؟ ملاک‌تان برای ازدواج چه بود؟

چون آن زمان سن‌مان کم بود ملاک خاصی نداشتیم و روی حرف پدر و مادرم هم حرف نمی‌زدیم تا بخواهیم دل‌بخواهی ازدواج کنیم. برای هم من و هم آقا سید خواست بزرگ‌ترها مطرح بود.

 **قبل ازدواج فکر کرده بودید چطور همسری می‌خواستید؟

خب مثل همه‌ی دخترخانم‌ها من هم می‌خواستم یک شوهر سالم و مؤمن داشته باشم؛ مردی که پایند به ایمان و دین و رعایت حلال حرام باشد؛ الحمدالله که نصیبم شد. سید خصوصاً روی نامحرم خیلی حساس بود.

** بار اولی که صحبت کردید از چه موضوعاتی حرف زدید؟

همان‌طور که گفتم زیاد صحبتی بین ما رد و بدل نشد؛ ایشان فقط دو سؤال پرسیدند؛ اولی حالم را و دوم اینکه من از ایشان چه انتظاری دارم؛ که من هم جواب دادم و بحث تمام شد.

** پس حرفی از مسائل عقیدتی و حضور در جبهه‌های جهاد افغانستان نشد؟

نه

** بار اولی که آقا سید را دیدید به نظرتان چطور آدمی رسید؟

به دلم نشست. یک کلام واقعاً از هر لحاظ به دلم نشست هرچند من کوچک بودم و چندان از این مسائل چیزی نمی‌دانستم اما عشق و محبت خدایی بود که به دل هر دوی ما افتاد.

 



 

** خب وقتی صحبت کردید چه حس و حالی داشتید و چند جلسه طول کشید تا جواب را دادید؟

خیلی کوتاه صحبت کردیم و از اتاق آمدیم بیرون. من خیلی خجالت کشیدم؛ به طوری که در جمع حاضر نشدم و رفتم در اتاق دیگری نشستم. بعد آمدند از من هرچه سؤال کردند از بس خجالت کشیده می‌کشیدم حرفی نزدم و گفتند حتماً پاسخ مثبت است و همان جلسه بله را گفتیم.

** ازدواج راحتی بود؟ از عروسی و مراسماتی که برگزار شد برایمان بگویید؟

خیلی عالی بود. خیلی ساده و خیلی به یادماندنی. الان که فکر می‌کنم جوان‌ها چقدر با خرج و هزینه و اسراف و یا با شرط‌های سنگین ازدواج می‌کنند و خیلی‌ها هم به همین دلیل نمی‌توانند ازدواج کنند و چقدر خرج روی دست دامادها می‌گذارند، می‌بینم عروسی ما خیلی ساده برگزار شد.

** شما آقا سید را خیلی دوست داشتید؛ این علاقه از کجا به وجود آمد؟

من که از همان جلسه اول ایشان به دلم نشست. اما بعد از ازدواج این عشق و علاقه زیاد و عمیق شد. عشقی بود که حلال و از سمت خدا بود. خود سید هم همیشه معتقد بود عشق‌های قبل ازدواج عشق نیستند؛ هوا و هوس هستند و عشق پس از ازدواج از جانب خداوند است که هیچ‌کس دیگری هم نمی‌تواند زن و شوهر را از هم جدا کند و واقعاً هم همین‌طور بود.

** ایشان همچنین علاقه‌ای به شما داشتند؟

عشق من و سید روز به روز بیشتر می‌شد. خصوصاً از وقتی که به سوریه رفت و از سال دوم که ارتباط اینترنتی داشتیم. همیشه با هم در ارتباط بودیم؛ هرچند از هم دور بودیم ولی به خاطر حضرت زینب(س) بود که این دوری را احساس نمی‌کردیم. مشکلات عجیبی پیش می‌آمد؛ گاهی تا 4 یا 6 ماه می‌شد که سید به مرخصی نمی‌آمد. دفعه آخری که آمد خیلی عوضشده بود. همیشه توی کارهای خانه کمکم می‌کرد؛ ولی نه به این صورت. وقت پهن کردن سفره به هم کمک می‌کرد و می‌گفت همه چیز را تا اوپن آشپزخانه بیار، مابقی‌اش با من؛ وقتی هم می‌خواستم سفره را جمع کنم اجازه نمی‌داد و می‌گفت کار من است و ظرف‌ها را هم می‌شست. نبودنش برایم سخت شده اما وقتی فکر می‌کنم به بزرگ‌ترین آرزو و خواسته‌اش رسیده خوشحالم و با شرایط کنار می‌آیم. خودش همیشه می‌گفت وقتی آدم کسی را دوست دارد به خواسته عزیزش احترام می‌گذارد. تقریباً می‌توان به سید گفت رفیق نیمه‌راه؛ ولی من فکر نمی‌کنم سیدم کنارم نیست؛ حالا دیگر همیشه کنارم هست؛ وقت زیارت، وقتی سر مزارش می‌روم، در خانه او را کنار خودم حس می‌کنم و این برایم آرامش‌بخش است.

** از روحیات آقا سید بگویید؛ در خانه چطور مردی بودند؟ یک‌بار در یکی از گروه‌های اجتماعی شاهد بودیم که مادر شهید حسن قاسمی دانا از شما سؤال کرد آقا سید کجا هستند و شما گفتید در حال قهوه درست کردن هستند؟

بله – در کارهای خانه کمکم می‌کرد و خصوصاً قهوه درست کردنش عالی بود. من خوب نمی‌توانستم درست کنم ولی قهوه‌های سید حرف نداشت. کارهایش را تا جایی که می‌توانست خودش انجام می‌داد. کارهای خانه وقتی عالی می‌شد که باهم در کنار هم انجام می‌دادیم. مخصوصاً از افطار و سحرهای ماه رمضان خاطره‌های خیلی خوبی داریم. سال گذشته تا بیستم منطقه بود؛ برای همین گفتم قول بده این ماه رمضان خانه باشید.دو روز قبل از ماه رمضان بود که پیام دادم گفتم ببینید دو روز دیگر بیشتر به ماه رمضان نمانده، پس کجایید؟ مگر قول نداده بودید برگردید؟ گفت من بهت قول می‌دهم ماه رمضان امسال را هرجور شده هفته اول خانه باشم. خیلی خوشحال شدم. رفتم برای ماه رمضان‌مان هرچه لازم داشتیم خریدم  و آماده گذاشتم. شربت را که خیلی دوست داشت و همیشه قبل افطار خودش درست می‌کرد و هنگام افطار اولین لیوان را می‌ریخت و می‌داد من بخورم بعد با شوخی می‌گفت بخور روز قیامت همین یک لیوان را به من می‌دهند و می‌گویند من بهت افطاری دادم و بهم ثواب می رسه  و حرف‌های شیرین می‌زد. 10 روز ماه رمضان سال گذشته خیلی شیرین بود؛ برای همین قول داد هفته اول ماه رمضان امسال را خانه باشد و همین‌طور هم شد و به قولش وفا کرد.



[ یک شنبه 27 تیر 1395  ] [ 1:58 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]