خانم بصیری پیش از آغاز جنگ با احمد ملاسلیمانی ازدواج کرد. اما زندگی مشترک آنان چند سالی طول نکشید؛ چند سالی که احمد بیشتر وقت آن را در جبهه بود. احمد در نهایت در عملیات بیت المقدس آسمانی شد. چند سال پس از عروج احمد، خانم بصیری با حسن، برادر احمد ازدواج کرد. حسن نیز در عملیات مرصاد شهید شد. |
بقیه در ادامه مطلب
بانویی که همسفر شهیدان "احمد و حسن ملاسلیمانی" بودخانم بصیری پیش از آغاز جنگ با احمد ملاسلیمانی ازدواج کرد. اما زندگی مشترک آنان چند سالی طول نکشید؛ چند سالی که احمد بیشتر وقت آن را در جبهه بود. احمد در نهایت در عملیات بیت المقدس آسمانی شد. چند سال پس از عروج احمد، خانم بصیری با حسن، برادر احمد ازدواج کرد. حسن نیز در عملیات مرصاد شهید شد. |
خانواده ملاسلیمانی رسمشان جهاد بود. مادر این خانواده نقش مهمی در تربیت فرزندان ایفا کرد. او پنج فرزند پسر خود را از دوران انقلاب برای مقابله با ظلم پشتیبانی کرد و در دوران جنگ تحمیلی نیز آنها را دلیرانه به میدان نبرد فرستاد.
محمود چهارمین فرزند خانواده در لباس مقدس سربازی و در جنگهای نامنظم به شهادت رسید. او نخستین شهید خانواده است. با شهادت محمود نهتنها از هدفشان ناامید نشدند، بلکه با انگیزه بیشتری به فعالیتهایشان ادامه دادند. هفت ماه بعد احمد که یک فرزند دختر داشت نیز به شهادت رسید. طولی نکشید که اصغر فرزند ارشد خانواده نیز به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. حسن آخرین فرزند این خانواده ماهها بعد و در روزگاری که صدیقه فرزند احمد دوران کودکی را طی میکرد با همسر احمد ازدواج کرد. حسن نیز در عملیات مرصاد در سال 67 به شهادت رسید.
در کنار تمام این جهادگریها زنی بود که بهعنوان همسر شهیدان حسن و احمد نقش اساسی داشت. او طبق وصیت همسر شهیدش فرزندانش را به گونهای تربیت کرد در روز قیامت او را نزد حضرت زهرا(س) شفاعت کند.
در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با اقدس بصیری، همسر شهیدان ملاسلیمانی را میخوانید.
در خانوادهای رشد یافتم که وضعیت مالی نسبتا خوبی داشتیم. سال 59 به واسطه آشنایی که با همسر برادرش در کلاس نهجالبلاغه پیدا کرده بودم، با احمد آقا آشنا شدم. احمد در خانوادهای پر جمعیت متشکل از 5 فرزند پسر و یک دختر پرورش یافته بود. او فرزند سوم خانواده بود. پدرشان فردی معتقد و کفاش بود.
در نخستین صحبتهایی که با هم داشتیم از معیارهایشان برای انتخاب همسر برایم گفتند. میگفت "چهره همسرم برایم معیار نیست؛ بلکه با ایمان و محجبه بودن او برایم اهمیت دارد." آن زمان جنگ آغاز نشده بود؛ ولی به دلیل این که عضو سپاه پاسداران شده بود میگفت ممکن است چند ماه به ماموریت برود. عاشق کتابهای مطهری بود؛ با عشق برایم تعریف میکرد. حرفهایش در همان روز اول به دلم نشست؛ اما خانوادهام مخالف ازدواجمان بودند؛ زیرا با وجود اینکه جنگ بهطور رسمی شروع نشده بود ولی مردم منتظر شروع یک جنگ بودند. پدر هم به همین جهت که ممکن است برایش اتفاقی بیافتد مخالفت میکرد. برای اینکه با ازدواجمان موافقت کنند به خانوادهام موضوع ماموریتهایش را نگفتم.
به دلیل پافشاریام در این ازدواج خانوادهام موافقت کردند؛ اما تا روز عقد هم نسبت به او بی مهری میکردند. اما مدتی پس از ازدواجمان شیفته رفتار و منش احمد شدند.
از سمت راست: احمد - حسن - محمود ملاسلیمانی
** مخالف اصراف بود
یک حلقه، ساعت و آینه و شمعدان تنها خرید ازدواجمان بود. مراسم عروسی نگرفتیم و تنها به اقوام نزدیک ناهار دادیم. آن روز یک مانتو و شلوار سبز با چادر سفید بر تن داشتم. از روز عروسی تا یک هفته بعد از ازدواجمان احمد روزه بود. البته او اکثر مواقع روزه بود.
به خواسته همسرم جهیزیه سادهای اعم از یک دست فرش، کمد، گاز و لوازم ضروری تهیه کردیم. به دلیل این که من اولین دختر خانواده بودم که ازدواج میکردم، آنها دوست داشتند عروسی باشکوه برگزار و جهیزیه بیشتری تهیه کنیم؛ اما طبق خواسته احمد رفتار کردیم. فردای روز عروسی هم ظروف اضافی، برنج و حبوبات را به نیازمندان اهدا کرد. برای این که از این کارش دلخور نشوم قانعم کرد که اسراف است و بعدها برایم تهیه میکند.
** با رفتارش همه را شیفته خود کرد
عمر زندگی مشترک ما یک سال و هفت ماه بود؛ اما شیرینترین روزهای زندگیام در آن مدت رقم خورد. احمد خصوصیاتی داشت که هرگز به جز او در شخص دیگری ندیدم.
هنگام راه رفتن در خیابان همیشه سرش پایین بود. یک بار که از کنارم رد شد من را ندید. بر لقمه حلال بسیار اهمیت میداد. به یاد ندارم روزی دو نوع غذا در سفره داشته باشیم. مخالف اسراف بود.
در دهه محرم غذایش بسیار کم میشد. روز عاشورا و تاسوعا به احترام عزاداری امام حسین(ع) چیزی نمیخورد. فردای آن روز نان و ماست میخورد.
یک ساعت قبل از اذان به مسجد میرفت. در مسجد مهدیخانی واقع در وحدت اسلامی دعای توسل و کمیل را احمد میخواند. جمعهها نماز جعفرطیار میخواند. پیش از انقلاب که جوانهای بازاری تعطیلی آخر هفته را در سینما میگذراندند او هیئتی راه انداخت؛ تا جوانها به جای سینما، آنجا بروند.
پدرش کفاش بود. حقوقش را که از سپاه میگرفت نزد پدرش میرفت و حقوق را به او میداد و میگفت در حد نیاز بردارید. میگفت همین که دست پدرم بر حقوقم میخورد برایم خیر و برکت میآورد. هرگز به یاد ندارم که یک قدم جلوتر از پدر و مادرش قدم برداشته باشد.
برای من احترام ویژهای قائل بود. میگفت من باید به شما احترام بگذارم تا بعد از من به شما احترام بگذارند. میهمانی که میرفتیم هنگام خروج از خانه کفشهایم را جفت میکرد. اینگونه رفتارها نمونههایی از برخوردهای همسرم بود که باعث شد عاشقانه او را دوست داشته باشم. نهتنها من بلکه همه شیفته رفتارش بودند. روزی میان برادرِ همسرم و یکی از همسایهها اختلافی پیش آمد. برای میانجیگری همسرم به درب منزل رفت. مرد همسایه به احمد ناسزا گفت؛ ولی همسرم هیچ پاسخی به او نداد. پس از اتمام حرفهایش او را به خانه دعوت کرد. مرد همسایه با عصبانیت رفت ولی نیم ساعت بعد آمد و از همسرم به خاطر رفتار نامناسبش عذرخواهی کرد.
شهید احمد ملاسلیمانی
** فرزندمان را به آغوش نمیگرفت
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. حدود دو سال در غرب (کردستان و بانه) در سمت فرمانده گردان فتح از یگان 27 محمد رسولالله(ص) حضور داشت. مدتی هم در بیت امام(ره) محافظ بود.
همرزمانش هم از نماز، گریه و مناجاتهای نیمهشب او برایم تعریف کردند. پیشنماز جبهه بود؛ اما هرگز اجازه نداده بود که از او عکس بگیرند. یکی از همرزمان احمد به من گفت "احمد با تمام بچههای گردان فرق داشت. هرگز غیبت شخصی را نمیکرد. اگر شخصی هم میخواست در غیاب فردی دیگر در موردش حرفی بزند تذکر میداد و میگفت دلخوریت از آن فرد را به خودش بگو."
مدتی پس از آغاز جنگ خداوند فرزند دختری را به ما عطا کرد که نامش را صدیقه گذاشتیم. صدیقه دو روزه بود که به جبهه برگشت. دو ماه بعد وقتی به خانه آمد او را در آغوش نمیگرفت و میگفت "میترسم مهرش به دلم بیافتد و نتوانم دوباره به منطقه بروم. شما و دخترمان را دوست دارم؛ ولی خدا را بیشتر دوست دارم. الان دینم اجازه نمیدهد تا برای خانواده بمانم."
برای خواندن اذان در گوش صدیقه، او را نزد چندین روحانی برد. چند بار در گوش صدیقه اذان خوانده شد. روزی او را به سمت کعبه گرفت و گفت "خدایا اگر فرزندم از دشمنان و مخالفان امام زمان(عج) خواهد شد او را نمیخواهم از من بگیرش. امام زمان(عج) دشمن نمیخواهد."
** دخترمان را به گونهای تربیت کن که روز قیامت شما را شفاعت کنم
ماموریتهایش دو ماه طول میکشید و 10 روز به خانه میآمد که آن هم در پادگان ولی عصر(عج) بود. چندین بار به من گفته بود که ممکن است شهید شود و به او وابسته نباشم. توصیههایی هم از قبیل روزی حلال، دفاع از اسلام و پشتیبانی از امام(ره) به من کردند. میگفت دخترمان را به گونهای تربیت کن که در روز قیامت پیش خانم حضرت زهرا(س) شفاعت شما را کنم.
** همیشه ترس از دست دادنش را داشتم
احمد از طرف پادگان ولیعصر(عج) به سردشت، مریوان و بانه اعزام میشد. از سختیهای مبارزه در غرب برایم میگفت؛ که برای فرار از منافقین خودشان را به مردن میزدند. آنها برای اطمینان از کشته شدن رزمندگان موهای سرشان را میگرفتند و تکان میدادند. چند تن از دوستانش توسط منافقین سرشان بریده شد. همیشه ترس از دست دادنش را داشتم؛ اما راهی بود که خودم انتخاب کردم و همه وقایع را به جان خریدم.
در مواقعی که در تهران بود. عصرها دخترمان را نگه میداشت و از من میخواست تا استراحت کنم. احمد طلبه بود در زمانی که از صدیقه مراقبت میکرد از استاد نجفی میخواست به منزلمان بیاید تا با هم اصول کافی و نهج البلاغه بخوانند. زیرا میخواست از همان کودکی فرزندمان با دین آشنا شود. از من هم میخواست تا او را به مجالس عزاداری و جشنها ببرم تا شادی و غم را از نزدیک ببیند.
شهید حسن ملاسلیمانی
** 10 روز قبل از آزادی خرمشهر شهید شد
احمد یک بار از ناحیه پا مجروح شد. وقتی به خانه آمد نمیتوانست به خوبی راه برود. وقتی از او پرسیدم که چه اتفاقی برای پایش افتاده است. گفت "از روی موتور افتادم." من که این دلیلش را قانعکننده نمیدانستم خواستم تا پایش را ببینم. با شوخی و خنده حرف را عوض کرد. بعدها متوجه شدم که ترکش خورده بود.
برای آزادی خرمشهر از غرب به مناطق عملیاتی جنوب کشور رفت. سرانجام در عملیات بیت المقدس 10 روز قبل از آزادی خرمشهر ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید.
زمانی که احمد به شهادت رسید من منزل مادرم بودم. مادرِ همسرم با من تماس گرفت و گفت امشب میخواهیم دعای کمیل بخوانیم؛ شما هم بیایید. شب جمعه بود صدیقه را بغل کردم و به منزل برگشتم. کوچه شلوغ بود. به درب منزل که نزدیک شدم دیدم همه مشکی پوشیدند. مادرِ همسرم هم گریه میکرد. تا او را دیدم متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است.
** برای دیدن دخترش آمد
حضور احمد را همیشه در کنارم احساس میکنم. جایش در زندگیام خالی است. گاهی خوابش را میبینم. در زمانهایی هم که با مشکل روبرو میشوم بر سر مزارش میروم و از او کمک میخواهم. یک روز دخترم بیمار شده بود خیلی ناراحت بودم. سر مزارش رفتم و از او کمک خواستم و او از خداوند شفای دخترمان را گرفت.
یک بار هم زمانی که صدیقه 2 ساله بود او را در خانه گذاشتم و به خرید رفتم. خانواده برادرهمسرم در طبقه بالای خانه ما زندگی میکردند. زمانی که از خرید برگشتم صدیقه بیدار بود و از پشت سر مردی با کت و شلوار داشت با او بازی میکرد. احمد و برادرش شباهت زیادی به یکدیگر داشتند و یک کت و شلوار یک مدل با هم دوخته بودند. به گمانم که برادرِ همسرم است، مدتی را در حیاط ماندم تا با صدیقه بازی کند. مدتی که گذشت به خانه رفتم. هیچکس در اتاق نبود؛ تعجب کردم. زمانی که جویا شدم، فهمیدم که در آن روز اصغرآقا خانه نبود. به گمان خودم احمد آمده بود تا دخترش را ببیند.
در تمام زندگیام حضورش را حس کردم. وقتی برای دخترم خواستگار آمد به حضورش احتیاج داشتم. آن شب خواب دیدم یک گل رز با یک انگشتر به من داد و گفت مبارکش باشد. فردای آن روز جواب مثبت را به خواستگارش دادم.
شهید محمود ملاسلیمانی
** 5 ماه بعد از شهادت همسرم، دخترمان به دنیا آمد
پس از شهادت احمد طبق وصیتنامهاش به منزل پدریام برنگشتم. میخواستم آنطوری که همسرم سفارش کرده بودم فرزندم را بزرگ کنم و قصد ازدواج مجدد نداشتم. حسن آخرین فرزند خانواده ملاسلیمانی بود. صدیقه وابستگی زیادی به عمویش داشت. وقتی وابستگی او را دیدم راضی به ازدواج با حسن شدم.
سال 65 ازدواج کردیم. حسن از نیروهای مخصوص هوابرد بود. مدت چهار ماه با یکدیگر زندگی کردیم. خداوند نیز فرزند دختری هم به ما عطا کرد که پنج ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. حسن در مانوری که پیش از عملیات مرصاد در خلیج فارس انجام شد، به شهادت رسید. بعد از شهادت حسن، صدیقه چند روز مریض شد و بی قراری میکرد.
برادرِ همسرم از دوران پیش از انقلاب تحت تعقیب ضد انقلابیون و ساواک بود. در مراسم تشییع و خاکسپاری حسن قصد ترورش را داشتند؛ که خوشبختانه ناکام ماندند.
به لطف الهی همانطور که همسرم وصیت کرده بود دخترانم را بزرگ کردم. هر دوی آنها ازدواج کرده و فرزند دارند.
انتهای پیام/