دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

 

کنار آتش پسربچه ده‎ساله‌ای را دیدیم که مشغول آتش‌بازی بود. بلوکی که کیسه‌های خون را یکی یکی در آتش می‌انداخت، پرسید: “مدرسه نمی‌روی؟ “جواب داد: “بابام می‌گوید تا صدام کافر را نکشیم و انتقادم داداش احمد را نگیریم، همه‎چیز تعطیله!

بابام گفته تا صدام کافر را نکشیم مدرسه تعطیل است
کنار آتش پسربچه ده‎ساله‌ای را دیدیم که مشغول آتش‌بازی بود. بلوکی که کیسه‌های خون را یکی یکی در آتش می‌انداخت، پرسید: “مدرسه نمی‌روی؟ “جواب داد: “بابام می‌گوید تا صدام کافر را نکشیم و انتقادم داداش احمد را نگیریم، همه‎چیز تعطیله!

خدمات به رزمندگان از کارهای باارزشی بود که نقش اساسی در اداره جنگ داشت. یکی از این مراکز خدماتی، بهداری ها و مراکز بانک خون بود. این متن تنها قسمتی از یک روز پرکار این مراکز است:

صدای رگبار ضدهوایی بود و در پی آن صدای چند انفجار هولناک. خیس عرق بودم. «کاکو» که کنارم خوابیده بود، با صدای انفجار بمب‎ها و راکت‎ها بیدار شده بود. به هم نگاه کردیم، گفت: “جایمان به هیچ ‌وجه امن نیست “.

ساعت را پرسیدم. گفت: “دوازده “.

گفتم: “من می‌روم اورژانس “.

دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت: “هنوز تب‌داری کاکوجان؛ بگیر بخواب من می‌روم “.

گفتم: “با هم می‌رویم. ”

بیرون، شب جاری بود و هوا خنک و دلچسب و ستاره‌ها در آن بالا. به یاد شازده کوچولو افتادم و گلشن، چشمه‌اش و… پرسیدم: “کاکو، دلت برای شیراز تنگ نشده؟ ”

گفت: “چرا، خیلی هم زیاد. برای مادرم، دوستانم و… ”

پرسیدم: “برای حافظیه چی؟ ”

گفت: “برای آنجا هم تنگ شده. راستی! خواب می‌دیدی یا کابوس؟ ”

بی‌توجه به سؤالش پرسیدم: “دوست داشتی الان حافظیه بودیم؟ ”

با تعجب نگاهم کرد. ایستاد، باز نگاهمم کرد و پرسید: “تو از کجا فهمیدم دلم چی می خواهد کاکو؟ ”

گفتم: “بدک نبود، هان؟ ”

پرسید: “برویم اورژانس؟ ”

گفتم: “برویم. ”

شفیعی یک گوشه کز کرده بود و چرت می‌زد. بلوکی هم به یکی دو تختی که مجروح داشتند، خیره شده بود. بلوکی، ما را که دید، پرسید:

” نفهمیدید بمب ها کجا افتاده‌اند؟ ”

جواب دادم: “نه. روی سر ما که نیفتاد. ”

شفیعی، با لحنی معترضانه گفت: “اما به زودی می‌افتد. ناراحت نباش. ”

کاکو ادامه داد: “انشاءالله که هنوز ما را شناسایی نکردند. اگر بیرون سیگار نکشند و کمتر درها را باز کنند، به خیر می‌گذرد. راستی از مجرومین چه خبر؟ ”

بلوکی گفت: “کم و بیش می‌آیند. ما رفتیم بخوابیم. شب به خیر. ” و به همراه شفیعی از اورژانس رفتند بیرون.
نشستیم. نگاهم به یخچال افتاد و به کیسه‌های سیاه رنگ که روی هم چیده شده بودند. آن پایین، همان کیسه‌ را که پاره شده بود، دیدم. قسمتی از نوک انگشت های پا بیرون مانده بود. خریده شدم. کاکو نگاهم را تعقیب کرد تا به انگشتان پا رسید. پرسید: “می‌ترسی؟ ”

گفتم: “شاید، اما این ترس نیست. کاش ترس بود. چیز دیگری است. بزرگتر از ترس، وحشتناک‌تر از وحشت و در عین حال بیگانه از بیم. چیزی که غیر قابل توضیح دادن و تعریف کردن است. چیزی که برایم، هم بیگانه است و هم آشنا. کاکو جان! آنجا یک پاست. نه، چندین دست و پای قطع شده. ”

کاکو در حالی که سعی می‌کرد دلداری‌ام بدهد، گفت: “اما صاحبانشان زنده هستند. می‌دانی؟ زنده. الان آن طرف توی ریکاوری خوابیده‌اند. اما خیلی‌ها هم شهید شدند و دیگر نیستند. ”

برای لحظاتی چند سکوت کرد و سپس ادامه داد: “می‌فهمم چی می‌گویی، اما اینها صاحب دارند. صاحبانشان هستند، هنوز نمردند. آنها زنده‌اند، فقط یک پا یا یک دست داده‌اند، آن هم برای عقیده‌شان، برای ایمانشان، برای دینشان. می‌فهمی؟ ”

بعد مثل این که احساس کرده باشد کمی تند رفته، حرفش را عوض کرد و گفت: “این قدر غصه نخور کاکو، عادت می‌کنی. ”

گفتم: “تا می‌خواهم به چیزی عادت کنم، موضوع دیگری پیش می‌آید. ”

پرسید: “می‌خواهی بروم یکی از دکترها را بیاورم معاینه‌ات کند؟ ”

گفتم: “نه ”

گفت: “پس بیا برویم آبی به صورت بزن. ”
آب گل‌آلود بود و سرد. صورتم را شستم و کمی هم خوردم. حالم بهتر شده بود. کاکو رفت اورژانس و من باز تنها ماندم؛ با شب، با تاریکی، با ستارها و با گذر زمان… هوا سرد می‌شد. خواب هم به چشمانم نمی‌آمد؛ یا اگر می‌آمد،‌ از ترس کابوس میل به خواب نداشتم. برگشتم اورژانس. کاکو دلسوزانه نگاهم کرد و جایی برای نشستن تعارف کرد. در کنارش، یخچال پر از کیسه‌های سیاه‌رنگ بود. هر چه نگاه کردم، قسمتی از دست یا پایی که دیده شود، ندیدم. کار کاکو بود. گفت: “فکر کردم رفتی بخوابی، کاش می‌خوابیدی. ”

گفتم: “خوابم نمی‌آید. ”

گفت: “اما چشم هایت شده یک کاسه خون. ”

گفتم: “از بی‌خوابی نیست. ”

پرسید: “از مرگ می‌ترسی؟ ”

گفتم: “اگر می‌ترسیدم اینجا نبودم. ”
فهمید که حوصله حرف زدن ندارم. گفت: “می‌دانم. ”
سکوت اختیار کرد.
جوانی را که دو پایش قطع شده بود، مثل یک تکه گوشت، در حالی که ناله می‌کرد، روی یک تخت نزدیک ما خواباندند. شکمش هم مجروح شده بود. دکتری که معاینه‌اش می‌کرد، بلافاصله برایش درخواست خون کرد و دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. هنگامی که او را روی برانکارد گذاشتند، فقط گفت: “آب “.

پزشکیار گفت: “حالا زوده، انشاءالله بعد از اتاق عمل. ”

جوان چیزی در گوش پزشکیار گفت و نرسیده به اتاق عمل تکان سختی خورد و برای همیشه آرام شد. چند دقیقه بعد، همان پزشکیار، دو پای قطع شده او را که در کیسه‌ای سیاه بسته‌بندی شده بود، آورد و گذاشت روی میز ما. کاکو پرسید: “آخرین لحظه چه گفت. ”

پزشکیان جواب داد: “هیچ، خداحافظی کرد و شهید شد. ”

کاکو گفت: “پاهایش را هم ببرید سردخانه تا با خودش بفرستند شهرستان. ”

پزشکیار که متوجه اشتباهش شده بود، معذرت‌خواهی کرد و پاها را به طرف سردخانه برد. کاکو پیروزمندانه نگاهم کرد. مثل این که منتظر بود از او تشکر کنم. در جواب نگاهش گفتم: “نه کاکو جان، دیگری آب از سر ما گذشته. ”

پرسید: “یعنی داری عادت می‌کنی؟ خب، باید ساخت، نمی‌شود کاری‌اش کرد. ”

سپیده می‌دمید و گنجشک ها به تکاپو و جست‌ و خیز برخاسته بودند. جیک‌جیک‌کنان از سوراخ های حد فاصل سقف و دیوار بیرون می‌آمدند و به هر سو پر می‌کشیدند. از این که کسی نگاهشان نمی‌کرد، تعجب می‌کردم. با رفتن گنجشک ها، زارعی با چشمانی خسته و خواب‌آلود آمد. سلام کرد. کنارم نشست و پرسید: “کاری هست؟ ”

از خدا خواسته گفت: “پس می‌روم ببینم برای صبحانه چی پیدا می‌کنم. ”

در همین گیر و دار، سیروس آمد وسط اورژانس و با فریاد “عجلو بالصلاه ” همه را به نماز جماعت دعوت کرد. کاکو پیشنهاد کرد یکی بماند و دیگری برود نماز جماعت. گفتم: “تو برو، من هستم. ”
آستین‌هایش را بالا زد، جوراب هایش را درآورد و از اورژانس خارج شد. پشت به یخچال، رو به اورژانس نشستم و به آمد و شد کُند پزشک یارها و پزشک ها چشم دوختم. دقایقی بعد، زارعی با تکه‌ای نان و پنیر برگشت. در کنار یخچال که پر بود از کیسه‌های سیاه، نان و پنیرمان را خوردیم. بلوکی و شفیعی هم از راه رسیدند؛ هر یک لقمه‌ای نان و پنیر در دست و شنگول از خواب و استراحتی که کرده بودند. خواستند بروم استراحت کنم. بیرون هوا خوب بود و بلندگو همان نوحه قدیمی را پخش می‌کرد. در مشرق، خورشید برای بیرون آمدن، افق‌ را خونین کرده بود.
کمی آن طرف تر، دسته سارها پرواز می‌کردند و نسیم تکه‌ای کاغذ را با خود می‌برد تا به خار یا بوته‌ای بچسباند. کاغذ با لجبازی از همراهی با نسیم سرباز می‌‌زد. هر چند مقصدی نداشت، اما تسلیم نمی‌شد. مرد یک دست، در حالی که نوحه ابوالفضل باوفا را همخوانی می‌کرد، با اشاره سر سلام کرد. اطراف باند هلیکوپتر خلوت بود. برای آمبولانس ها را در خود جا می داد. دو پزشک یار، با ذوق و خوش‌سلیقه، روی خاکریز نشسته بودند و مشغول خوردن نان و پنیرشان بودند. در همین حین، آمبولانسی با سرعت آمد و جلوی در اورژانس توقف کرد. پشت سرش، خاک به هوا بلند شد. یک نفر به سرعت از در شاگر پیاده شد و درهای عقب آمبولانس را باز کرد. چهار امدادگر با دو برانکارد دوان دوان آمدند و پیکر مجروح دو نفر را با احتیاط از آمبولانس خارج کرده، روی برانکاردها خواباندند و بردند داخل اورژانس. راننده که از ماشین پیاده شده بود، درهای عقب آمبولانس را بست. دستی به هم زده و با همکاری که در کنارش بود، مشغول صحبت شد.

“سلام حاج آقای بانک خون، خسته نباشید. ”

داریوش بود. جوان لاغر اندامی که در نمازخانه با هم آشنا شده بودیم. پرسید: “گودالی را که انفجار بمب دیشبی درست کرده، دیدی؟ ”

زارعی گفت: “نه، کجاست؟ ”

داریوش با دست، سمت جنوب بیمارستان، جایی را که دسته‌ای گنجشک در پرواز بودند، نشان داد و گفت: “آنجاست. ”
هر دو به طرف گودال رفتند. من هم روانه چادر بزرگ شدم. کاکو گوشه‌ای آرام و معصومانه خوابیده بود. بی‌آن که خوابم بیاید، کنارش نشستم.
زارعی برگشت. قرآن کوچکی در دست داشت؛ قرآن خون‌آلود. گفت: “این را داریوش به من داد. می‌گفت در جیب یک رزمنده که شهید شده بود، پیدا کرده. چیز مقدسیه. قرآن خون‌آلود. ”
قرآن را به دستم داد. ورق هایش به وسیله خون خشکیده، به هم چسبیده بود. یک قرآن جیبی و کوچک و خون‌آلود. ”
کاری نداشتم جز آن که به تیرک چادر نگاه کنم؛ یا به گروهی که می‌آمدند، نماز می‌خواندند یا می‌خوابیدند. دستم را زیر سر گذاشتم و سعی کردم مثل زارعی بخوابم. نشد، مغزم کار نمی‌کرد. منگ شده بودم. شاید معادل تمام عمر، گوش ها و چشم هایم دیده و شنیده بودند. چیزهایی که در داستان ها می‌نوشتند لحظه‌هایی که در فیلم ها بازسازی می‌کردند. و نهایت همه آنها رویارویی “مرگ ” بود و “زندگی “. چه می‌توانستم بکنم؟ آیا آیندگان بر ما خرده نخواهند گرفت؟ آیا فرزندانمان و فرزندان فرزندانمان از ما نخواهند پرسید چرا؟ اما نه. خرابه‌های بستان، آن همه خاکریز و سنگر، آن همه ادوات جنگی منهدم شده و… همه و همه گواه هستند که آنها آمدند، کشتند، زنان و دختران را مورد تجاوز قرار دادند، زنده به گور کردند و اگر نمی‌جنگیدیم باز می‌آمدند. مثل همه تجاوزگران تاریخ.

جلوی در چادر کفش هایم را می‌پوشیدم که حاج کاهویی آمد. مثل اینکه خال زیر چشمش بزرگتر شده بود. سلام کردم. در پاسخ گفت: “خسته نباشی. وقت کار که ما را نمی‌شناسی برادر. چند بار برایت نمونه آوردم و کیسه خون گرفتم. سرت به کار خودت بود. انگار نه انگار که از تهران با هم همسفر و دوست بودیم. ”

پرسیدم: “امری داشتید؟ ”

گفت: “نه، شوخی کردم. چقدر با ایمان کار می‌کنید، انشاءالله خدا اجرتان بدهد. به شما می‌گویند یک حزب‌اللهی واقعی. راستش اصلاً فکر نمی‌کردم با آن دوستتان که شهید شد، بتوانید برای رزمنده‌ها کاری بکنید. به هر حال، ما را از دعای خیر فراموش نکنید. ”

گفتم: “نه حاج‌آقا، آن طور هم که شما می‌فرمایید نیست. وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. ”

خندید، از آن خنده‌ها که به چشمش حالت گریه می‌داد. خداحافظی کرد و رفت داخل چادر.
بیرون، خورشید خودنمایی می‌کرد و با ما و جنگ کاری نداشت. منصفانه به طرفین جنگ می‌تابید. چه زیبا، چه گرم و چه خوب می‌تابید. خورشید که سال های سال طلوع کرده بود و غروب، بی‌تردید بر اسکندر و چنگیز و حتی هیتلر هم تابیده بود. ولی هیچ کدام از نگاه خورشید خجالت نکشیده بودند.
آن طرف، بر سینه آسمان، یک تکه ابر، یک تکه بخار فشرده که شاید از کارون برخاسته بود یا از خلیج فارس، شکل عوض می‌کرد و با باد می‌رقصید. ابر هم با ما کاری نداشت. تنها آسمان آبی را از یکنواختی درآورده بود و به شکل یک بوم، با همکاری خورشید، زیباترین تابلو را آفریده بود، اگر روزی خورشید از سر لجبازی طلوع نمی‌کرد، حتماً همه به فکر خورشید می‌افتادند.
دستی به شانه‌ام نشست. کاکو بود. گفت: “کاکوجان، خوب بود کمی می‌خوابیدی. چرا این قدر فکر می‌کنی؟ می‌دانم به فکر محمود هستی، اما ناراحت نباش، تو شهید نمی‌شوی. ”

با خنده گفتم: “شاید هم شدم، از کجا معلوم؟ ”

گفت: “نه تو شهید نمی‌شوی، چون چهره‌‌ات نورانی نیست! محمود قبل از شهادت صورتش نورانی شده بود. خیلی از دوستانم که شهید شدند، نورانی بودند. می‌دانم که نمی‌ترسی. ”

گفتم: “دلداری‌ام می‌دهی؟ ”

گفت: “نه، نه به جان تو. این دلداری نیست. می‌دانم که تو شهید نمی‌شوی. شهید شدن برای من یک آرزوست. نمی‌ترسم، چون هدف دارم. چون دینم را باور دارم. چون می‌دانم پس از امروز، فردایی هم هست. آنجا که از من می‌پرسند که برای عقیده و ایمانم چکار کردم. ”

گفتم: “کاکو، آسمان را نگاه کن. آن تکه ابر را، آن خورشید را و جای خالی محمود را که با ما بود و حالا نیست که برای نگاه کردن به ابر دستش را سایه‌بان چشم کند. ”

حوصله‌ حرف هایم را نداشت. حرفم را قطع کرد و گفت: “بیا برویم به بانک خون سری بزنیم، ببینیم بچه‌ها چکار می‌کنند. ”
با هم به طرف اورژانس روان شدیم.
بلوکی و شفیعی لِک‌لِک کنان مشغول بودند. از دیدن ما خوشحال شدند. کاکو نگاهی به یخچال خالی و سپس نگاهی به من انداخت و گفت:

“خیالت راحت شد؟ ”

لبخند زدم و گفتم: “نه، مگر چه شد؟ حضرت مسیح هم که بیاید، نمی‌تواند آنها را به صاحبانشان بازگرداند. من که بچه نیستم کاکوجان، به علاوه این چیزها دیگر برایم عادی شده. ”

یک صندوق خون از مقر آورده بودند. در صندوق را که باز کردیم، دیدیم همه خون ها فاسد شده. کاکو به شکلی غیر عادی و دور از انتظار عصبانی شد. او که همیشه خونسرد بود و آرام، حالا فریاد می‌زد. از خشم به لکنت زبان افتاده بود. از آورنده خون ها بازخواست کرد و او اظهار بی‌اطلاعی نمود. حدود پنجاه کیسه خون فاسد شده و باد کرده بود. کاکو کیسه‌های فاسد شده را به دست گرفت و با فریاد گفت چرا دور از سرماه یا ژلاتین یخ زده‌ نگهداری شده؟ چرا بی‌توجهی شده است؟ ناگهان برافروخته‌تر از قبل، فریاد زد: “نکند از این خون ها به مجروحین زده باشید؟ ”

آورنده خون ها همچنان اظهار بی‌اطلاعی کرد. کاکو از شدت عصبانیت دیگر با لهجه شیرازی همیشگی حرف نمی‌زد، بلکه با لهجه غلیظ و به زبان شیرازی حرف می‌زد. چیزهایی می‌گفت که ما اصلاً نمی‌فهمیدیم. کمی که خشمش فروکش کرد، رو به من کرد و گفت: “مو می‌روم مقر تا ببینم کدوم بی‌شعوری این کارو کرده. البت می‌دونم اوجا امکاناتشو کمه، امو ای که دلیل نمیشه همه چین خراب کنن. ”

سریع شال و کلاه کرد و با آورنده خون ها به مقر رفت و ما را بهت‌زده و متعجب باقی‌ گذاشت. هیچ کدام فکر نمی‌کردیم کاکو تا این حد بتواند عصبانی بشود!

از بلوکی پرسیدم: “حالا به نظر تو با این خون ها چکار کنیم؟ ”

شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “نمی‌دانم. ”

شفیعی گفت: “اینجا هم بماند درست نیست. اگر ببینند، فکر می‌کنند ما در نگهداری آنها سهل‌انگاری کردیم. ”

بعد از تبادل نظر، قرار شد برویم مسئله را با دکتر فروتن در میان بگذاریم. دکتر در ریکاوری وضعیت مجروحین را بررسی می‌کرد. مشکل خون های فاسد شده را که گفتیم، گفت: “این که مسئله‌ای نیست، بسوزانیدشان. ”
بیرون، زباله‌ها را در گوشه‌ای دور از چادر آتش می‌زدند. با بلوکی، صندوق را کشان کشان تا آنجا بردیم که دود به هوا برمی‌خاست. کنار آتش، پسر بچه ده ساله‌ای را دیدیم که مشغول آتش‌بازی بود. پسرک خیلی کوچک بود و حضورش در آنجا عجیب. اسمش را پرسیدیم. با لهجه خراسانی جواب داد: “ممد. ”

پرسیدم: “با که آمدی؟ ”

گفت: “با پدرم. پدرم امدادگر است. ”

کاغذی را که در دست داشت، با آتش ‌آشنا کرد و وقتی که روشن شد، آن را به طرف بوته‌هایی که جمع شده بود، برد و سعی کرد آنها را هم آتش بزند. بلوکی پرسید: “اینجا نمی‌ترسی؟ ”

در حالی که سعی داشت بوته‌ها را آتش بزند، گفت: “نه، این دومین بار است که با بابام می‌آیم جبهه. از چی بترسم؟ داداشم که از من بزرگتر است، رفته خط اول. آن یکی داداشم هم پارسال شهید شد. سال دیگر که یازده سالم تمام شود، می‌توانم بروم جبهه. بابام یک پایش عیب پیدا کرده، نمی‌تواند برود. به خاطر همین می‌‌آید اینجا و به مجروح ها کمک می‌کند. ”

با کنجکاوی پرسیدم: “چرا پای بابات عیب پیدا کرده؟ ”

گفت: “پارسال که داداش احمدم شهید شد، بابام هم زخمی شد. گلوله به پایش خورده بود. اول می‌خواستند پایش را قطع کنند، اما بردند تهران و پایش را معالجه کردند. درسته مثل اولش نشد، اما از قطع کردن بهتر است… ”

بلوکی که کیسه‌های خون را یکی یکی در آتش می‌انداخت، پرسید: “مدرسه نمی‌روی؟ ”

جواب داد: “بابام می‌گوید تا صدام کافر را نکشتیم و انتقادم داداش احمد را نگیریم، همه چیز تعطیله! بعداً می‌شود درس خواند. ”

قشنگ حرف می‌زد. بدون این که نگاهمان کند، جوابمان را می‌داد و آتش‌بازی‌اش را می‌کرد. هر چند مزاحم آتش‌بازی او شده بودیم اما کار خودش را می‌کرد. گاهی قسمتی از آتش را با خاک خاموش می‌کرد و زمانی چند تکه کاغذ یا مقوا را در آن می‌انداخت و با حوصله به شعله‌های آتش نگاه می‌کرد. از بلوکی پرسید: “چرا این خون ها را دور می‌اندازید. حیف است. بزنید به مجروح ها. ”

بلوکی با حوصله جواب داد: “آخه اینها فاسد شده. ”

محمد معترضانه گفت: “اما اینها که نمی‌سوزند، دارند آتشم را خاموش می‌کنند. ”

مکثی کرد و پرسید: “می‌خواهی بروم نفت بیاورم؟ ”

بلوکی گفت: “آره، برو بیار. ”

پسرک رفت و کمی از طرف تر و ظرف کوچکی را که نفت داشت، آورد و مقداری از آن را روی کیسه‌های خون ریخت. کمی دود بلند شد و به ناگاه آتش گرفت. کیسه‌های خون یکی یکی می‌ترکیدند و بوی گوشت سوخته فضا را پر می‌کرد. صندوق که خالی شد، آن را برداشتم و برگشتیم اورژانس. پسرک همچنان با پشتکار آتش‌بازی می‌کرد. تکه‌‌های آتش و مقوا را در آتش می‌انداخت و سعی می‌کرد و در جریان دود آتش قرار نگیرد تا چشمش اذیت نشود.
طبق محاسبه ما، کاکو باید یک ساعته از مقر برمی‌گشت. حالا چند ساعت از رفتنش می‌گذشت اما از آمدنش خبری نبود.زارعی با صدای اذان ظهر از خواب پرید. بی‌حال پیش ما آمد و گفت: “حالا آمده‌ام تا با جدیت کار کنم. ” شفیعی گفت: “خب بفرمایید، شروع کنید، ما برای نماز و ناهار می‌رویم، بعد هم یک چرتی می‌زنیم. ”
مرا با دست نشان داد و به زارعی گفت: “اگر اجازه بفرمایید، ایشان را هم که با خواب قهر کرده و لابد ناهار هم نمی‌خورد، با خودمان ببریم. ”

گفتم: “برویم، من ناهار می‌خورم! ”

بعداز نماز جماعت، لقمه‌ای برداشتم. رفتم بانک خون و کنار زارعی نشستم. مردی میانسال با دستاری بر سر و لباس بسیجی آمد و پرسید: “مسئول بانک خون شمایید؟ ”

گفتم: “بفرمایید، امری بود؟ ”

گفت: “به من گفتند خودم را به شما معرفی کنم. ”

پرسیدم: “در آزمایشگاه کار کرده‌اید؟ ”

جواب داد: “خیر، من روحانی هستم. ”

با شرمندگی گفتم: “ببخشید حاج‌آقا، من… ”

حرفم را قطع کرد و گفت: “بله، بدون عبا، حق با شماست. اما من هم مثل شما هستم. برای خدمت کردن آمده‌ام. کارهای ساده را می‌توانم انجام بدهم. ترا به خدا تعارف نکنید. هر کار داشتید بگویید. ”

زارعی گفت: “اختیار دارید حاج‌آقا، التماس دعا. ما را دعا کنید. ”

زارعی سراغ کاکو را گرفت. خبری نداشتم. سعی کردم با تلفن صحرایی داروخانه با مقر تماس بگیریم. حاج آقا روغنی گفت: “به این سادگی ها نمی‌شود با مقر تماس گرفت. ”
درست می‌گفت، اما من ول کن نبودم. بالاخره با سماجت آن قدر زنگ زدم تا یکی گوشی را برداشت. سراغ هدایت را گرفتم، گفت: “از او اطلاعی نداریم. ”
زمانی که صحبت می‌کرد، صدای تیر و رگبار از اطرافش شنیده می‌شد. دلم شور می‌زد. به امید که عصر یا شب برمی‌گردد، مشغول کار شدم. زارعی نق می‌زد و کار می‌کرد، اما با وسواس و دقیق کار می‌کرد. اصلاً انتظار نداشتم آن طور خوب کار کند.

زارعی گفت: “به چی فکر می‌کردی؟ دلت برای بچه‌هات تنگ شده؟ ”
بی‌ آن که منتظر جواب بشد، ادامه داد: “من که خیلی دلم هوس بچه‌هایم را کرده. خدا کند این دفعه هم سالم برگردم.

گفتم: “دلم برای کاکو شور می‌زند، هنوز برنگشته. ”

گفت: “شاید جیم شده؟! ”

گفتم: “نه، اهل جیم شدن نیست. خیلی وقته که جبهه است. نگرانم، نکند چیزی شده باشد. این روزها همه‌اش بد آوردیم. ”

بیرون، بلندگو همان نوحه را پخش می‌کرد: “ابوالفضل باوفا، علمدار لشکرم. ” دلم شور می‌زد. یک جا بند نمی‌شدم. قدم‌زنان بیمارستان را دور زدم. در راه، حاج کاهویی و دوستش را دیدم. گرم صحبت بودند. پیدا بود که سخنانشان گل انداخته، چرا که به سلام علیک مختصری بسنده کردند و رد شدند. چند قدمی که دور شدند، حاج کاهویی برگشت و گفت: “برادر، شما را صدا می‌کنند. ”
تشکر کردم و با شتاب خودم را به اورژانس رساندم؛ به امید این که از کاکو خبری رسیده باشد. جلوی بانک خون، سه جوان با دوربین عکاسی و فیلمبرداری با بچه‌ها صحبت می‌کردند. چند نفر از پرستارها هم دورشان جمع شده بودند. بلوکی مرا که دید، به یکی از آنها گفت: “ایشان مسئول بانک خون هستند. ”
سلام کردم. یکی‌شان که دوربین فیلمبرداری دستش بود. و قدی نسبتاً کوتاه، ریش پر و سیاهی داشت، گفت: “برای فیلمبرداری آمده‌ایم. از شما و آزمایشگاه شروع می‌کنیم. چند سؤال در مورد کارتان و یک دقیقه فیلمبرداری از وسایلتان. ”
کارشان که تمام شد، به سراغ داروخانه و رادیولوژی رفتند.
بیرون، نفس عمیقی کشیدم. پرسه‌زنان با نوک پا قلوه سنگی را درون جایش که مشخص بود به تازگی خارج شده، هدایت کردم. جایش نمی‌شد با پاشنه سعی کردم قلوه سنگ را در آنجا بنشانم؛ نشد. به قدم زدن پرداختم….
یادم آمد که یک عکس از خانواده همراهم آورده‌‌ام. آن را از درون ساک بیرون آوردم. پسر بزرگم با شیطنت به دوربین نگاه می‌کرد. پسر کوچکم بغل همسرم به شکلی قرار گرفته بود که صورت گرد و نسبتاً چاقش مشخص بود. فکر کردم سال هاست که از آنها جدا شده‌ام. آرزو کردم یک بار دیگر خنده و گریه‌هایشان را ببینم. اینجا سه هزار انسان با دلتنگی‌هایی نظیر دلتنگی‌های من بودند. از ابتدای جنگ بودند و گاه تا شهادت. تا در آنجا، پسرهایم و پدر و مادر و همسر و خانواده‌ام در آرامش زندگی کنند. این بهای آن راحتی بود که من گوشه‌ای از آن و لحظه‌ای از آن را می‌پرداختم.
بیرون، غروب از راه می‌رسید؛ با تمام دلگیر‌ی‌اش، افق بازخونین شد و بازهوا رو به سردی گذاشت و آسمان با رنگ ها بازی کرد. یک دسته کلاغ در سینه آسمان پرواز می‌کردند. سارها و گنجشک ها خسته از تلاش روازنه، به دنبال جایی برای خواب می‌گشتند، سوراخی دورن سقف یا شکافی بر بلندای دیوار. حرف‌، حرف پرواز بود و پریدن. بالا رفتن، شاید تا اوج و جدا بودن از آنچه جاری بود. رها شدن از هرآنچه می‌گذشت. پرواز، پریدن، محشور شدن با ابر و آسمان….
صدای شلیک توپخانه چرتم را پاره کرد. فراموش کرده بودم از صبح تا آن وقت یکی دوبار، آن هم برای نیم‌ساعت، توپخانه‌ها شلیک داشتند. غروب با صدای شلیک توپخانه‌ها دلگیر می‌شد.
برای نماز اطراف منبع آب شلوغ‌تر شده بود. شمالی‌ها گیلکی، ترک ها آذری و خراسانی‌ها مشهدی حرف می‌زدند. اغلب دوست، آشنا، همشهری یا فامیل بودند. بکدیگر را پیدا کرده بودند و درد دل می‌کردند. همه جا می‌شد آنها را تشخیص داد. وقت نماز، ناهار یا شام بیشتر می‌توانستند با هم باشند و گپ بزنند.
بعد از نماز، رفتم اورژانس. یک مجروح روی تخت ناله می‌کرد. دکترها و بهیارها دورش را گرفته بودند. گاهی ناله‌اش تبدیل به فریاد می‌شد و نگاه های سرگردان را به طرف خود می‌کشید و زمانی ساکت می‌شد. یک دفعه فریاد زد: “دکتر یواش، دکتر جان نوکرتم یواش… ”
دکتر دست شکسته‌‌اش را گچ می‌گرفت. درد با مجروح بود و رهایش نمی‌کرد.

ناله و فریاد صدها مجروح برای همیشه و تا پایان عمر در گوشم طنین‌انداز خواهد بود.

از کاکو خبری نبود. زارعی با شام آمد؛ نان و کره و ظرفی آب. گفت: “یکی از راننده‌های آمبولانس را دیدم که از اهواز برایم کنسرو یا خوراکی بیاورد، تو هم می‌خواهی؟ ”

جوابم مثبت بود. رفت بیرون و لحظاتی بعد با راننده آمبولانس برگشت. راننده آمبولانس،‌ با لهجه شیرین اصفهانی تعریف می‌کرد که از اول جنگ در جبهه بوده، چند بار مجروح شده و جان سالم به در برده و قصد دارد تا پایان جنگ و تا پیروزی بماند؛ البته اگر شهید نشود. در تعریف از تعداد رزمنده‌های شهرش گفت: “صدام گفته من با نجف‌آباد و اصفهان می‌جنگم، نه با ایران! ”
او همچنان حرف می‌زد و من در فکر کاشی کاری های اصفهان بودم؛ در فکر سی و سه پل، پل خواجو، رودخانه زاینده رود با کناره‌هایش. در مسجدها، عالی‌قاپو،‌ منارجنبان و در بلندی آتشگاه سیر می‌کردم. لهجه‌اش مرا به اصفهان می‌کشاند و حرفش مرا به جبهه می‌برد. به دو سو که جدای از هم بودند؛ بی‌هیچ شباهتی. مقداری پول به راننده اصفهانی‌ دادیم تا برایم کمی خرید کند.
برای مجروحی که به اتاق عمل می‌بردند، درخواست خون کردند. هنوز خون را تحویل نداده بودم که چند مجروح دیگر آوردند. می‌گفتند موقع شام، یک گلوله توپ در کنار دیگ غذا به زمین خورد و نتیجه‌اش چند شهید بود و تعدادی مجروح. چه بد و چه تلخ.
مجسم کردم گروهی جوان شاد، چفیه به گردن، خوشحال، خسته و گرسنه را، ظرف به دست در انتظار گرفتن شام همه با هم دوست بودند؛ همه یک هدف داشتند، به یک راه می‌رفتند و… که گلوله‌ای در میانشان نشست و شام مرگ آفرید. تکه‌های بدنشان با غذا درآمیخت و…

در مدت کمتر از نیم ساعت، مجروحین بیست تخت بیمارستان را اشغال کردند. برای بعضی‌ها خون درخواست کردند و بعضی‌ها را هم سرپایی مداوا کردند. چند نفر هم کارشان به اتاق عمل کشید.
بازسمفونی ناله و فریادها بلند شده بود. پزشک یارها با عجله به هر طرف می‌دویدند تا کاری از پیش ببرند. از داروخانه به بانک خون. از بانک خون به اتاق عمل و از آنجا تا تخت رادیولوژی. پزشک ها دستور می‌دادند، باند می‌پیچیدند، دستکش به دست، بخیه می‌زدند، ضد عفونی می‌کردند و… یکی دوبار هم ملحفه‌ای را روی چهره کشیدند و امدادگرهای مسن و خونسرد،‌ آرام و فاتحه‌خوان از اورژانس خارجش کردند.
ساعتی بعد همه جا ساکت بود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. هنوز دو سه نفر در اتاق عمل بودند و برایشان خون می‌بردند. هشت کیسه خون برای یک نفر مجهول‌الهویه، چهار کیسه دیگر برای همو… “شش کیسه آماده کنید. ”
چند دقیقه بعد آمدند آن شش کیسه را هم بردند. از تکنیسین اتاق عمل که خون ها را می‌برد، وضعیت مجروح را پرسیدم. گفت: “همه جایش مجروح شده. یک جراح مغز و اعصاب روی سرش کار می‌کند، جراح روی شکمش و یک ارتوپد روی پایش. خوشبختانه خلوت شده و سه گروه روی این مجروح که حتی نامش هم مشخص نیست، کار می‌کنند. ”

سی و پنج کیسه خون برای “مهجول‌الهویه ” برده بودند. این بار تکنیسین اتاق عمل با دو کیسه خون برگشت و پشت سرش جراح ها خارج شدند، مأیوس، خسته و دلخور از کاری که بی‌نتیجه مانده بود. باز شهیدی دیگر. یکی از جراحان به دیگری گفت: “خوب پیش می‌رفتم. فشارش به سه رسیده بود ولی باز هم امید داشتم. اگر فقط شکمس بود، درستش می‌کردم. حیف که نشد! ”

کاری نداشتم.رفتم ریکاوری. دکتر فروتن مشغول کار بود. سلام کردم. جواب سلامم را داد و از وضع موجودی خون پرسید. گفتیم: “بد نیست. ”

پرسید: “با انتقال خون اهواز تماس گرفتی خون بفرستند؟ ”

گفتم: “نه ”

گفت: “حتماً‌ تماس بگیر. سعی کن یخچال ها همیشه پر باشد. ”

همین‌طور که با من صحبت می‌کرد، نبض یک مجروح را گرفت. با عجله دست دیگر مجروح را از زیر پتو بیرون کشید و باز نبض گرفت. با دستپاچگی گوشی‌اش را از جیب درآورد و زیر پیراهن مجروح، روی قلب گذاشت. تمام صورتش پر از دقت بود. به نقطه‌ای خیره شده بود و گوش می‌کرد که شاید “تاپ تاپی ” بشنود. گوشی را از گوشش جدا کرد و با فریاد یک پزشکیار را صدا کرد. پزشکیار زود آمد. دکتر گفت: “برو دکتر بیهوشی را بگو سریع بیاید. ”
پزشک یار دوان دوان دور شد. لحظاتی بعد، مردی میانسال با سری طاس و قدی بلند آمد. با گوشی‌ای که دور گردن انداخته بود، بلافاصله مجروح را معاینه کرد و دستور آتروپین داد. به دستور دکتر فروتن، یک جراح هم آمد. بعد از مشورت، با یک سوزن بلند، آتروپین را مستقیماً لای دنده‌ها به قلب مجروح تزریق کردند. جراح گفت: “نبض ندارد. ”

دکتر بیهوشی گفت: “در اتاق عمل حالش خوب بود، چهل و پنج دقیقه روی او کار کردیم. ”

از دکترها فاصله گرفتیم و برگشتم بانک خون. چرا که هر سه نومیدانه مجروح را نگاه می‌کردند. ده دقیقه بعد دیدم که برانکاردی را دو نفر امدادگر به سوی سردخانه می‌برند. جسمی زیر ملحفه پنهان بود. جسمی با معده خالی که ساعتی پیش می‌خواست شامش را بگیرد و در کنار دوستانش با شوخی و خنده بخورد.
روی چهار پایه، نزدیک یخچال نشسته بودم که دوست شیرازی‌ام از داروخانه صدایم کرد و گفت: “بیا تلفن از اهواز. ”
جهرمی بود. چاق سلامتی کرد و گفت: “چهار یخدان بزرگ خون برایت فرستادم. اگر باز هم خواستی زنگ بزن. راستی موجودی خون چطوره؟ ”

گفتم: “خوبه. ”

ادامه داد: “آنتی ژن و لام هم فرستادم ”

گفتم: “فکر نکنم لازم باشد، اما دستت درد نکند. ”

گفت: “نگران نباش، لازم می‌شود. به ما دستور دادند که برایتان بفرستیم. این چهار یخدان را با آمبولانس فرستادم. هوا که روشن شد، هلیکوپترها محموله‌‌های بعد را می‌رسانند. ”
خداحافظی کردم. دوست شیرازی‌ام پرسید: “راستی! از کاکو خبری نشد؟ ”

گفتم: “نه. خیلی دیر کرده. دلم شور می‌زند. ”

گفت: “انشاءالله پیدایش می‌شود. به دلت بد نیار. ”
خداحافظی کردم و رفتم بیرون. زارعی در بانک خون نشسته بود و با گروهبان کرد حرف می‌زد. گروهبان، مرا که دید، بلند شد سلام کرد و دست داد. زارعی پرسید: “امشب خبرهایی هست؟ ”

گفتم: “نمی‌دانم چطور؟ ”

گفت: “گروهبان می‌گوید استوار گفته امشب بوی حمله می‌آید. ”

اظهار بی‌ اطلاعی کردم و گفتم: “با آن که خون به اندازه کافی داریم، از مرکز خون فرستادند. ”

زارعی گفت: “پس حتماً خبرهایی هست. ”

گفتم: “شاید. ”

زارعی گفت: “من خوب استراحت کرده‌ام، تو برو استراحت کن. باید خودمان را آماده نگه داریم.

کاری نداشتیم. فکر کردم بیرون، تماشای شب از ماندن در آنجا بهتر باشد. شاید هم توانستم کمی بخوابم. گفتم: “من می‌روم بخوابم. خبری شد بیدارم کن. ”

گفت: “برو، خیالت راحت باشد. ”
شب بر همه جا نشسته بود. در دوردست ها، در افق آتش‌بازی می‌کردند. تبادل آتش توپخانه و رعدوبرق مصنوعی که بارش مرگ را در پی داشت. شهادت حمید، محمود و رضا را فراموش می‌کردم و حالا به جدیدترین شهادت ها فکر می‌کردم. یا نه، جدیدترین آنها به سراغم می‌آمدند. همه‌شان جلوی چشمم بودند. نگاه های مأیوسانه دکترها را نمی‌توانستم تحمل کنم. دیگر حتی هوس دیدن ستاره‌ها را هم نداشتم. آنها هم گیرایی خود را از دست داده بودند. آسمان و شب و ستاره، آنهایی نبودند که من می‌شناختم.
بلوکی و شفیعی درون چادرنشسته بودند وصحبت می‌کردند وارد چادر که شدم، شفیعی پرسید: “خبری شده؟ ”

جواب دادم: “نه. کاری نبود، آمدم ببینم اینجا چه خبره. ”

بلوکی گفت: “خوب شد که آمدی، به کمی خواب نیاز داری. ”

شفیعی پیشنهاد کرد: “بهتر است کمی بخوابیم. آفتاب که دربیاید،‌ معلوم نیست چه بشود. ”

ساکش را زیر سر جا به جا کرد و خوابید. بلوکی گفت: “قرار شد یک فانوس بگیریم. اینجا خیلی تاریکه. حداقل با فانوس می‌شود دوروبر را دید. شاید عقرب یا جانوری به سراغمان بیاید. ”

او هم جایش را مرتب کرد و خوابید. من هم روی زمین دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. خواب خیلی زود تا پای چشمانم آمد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 12:12:59.


[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:18 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]