دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

تا جنگ هست در جبهه می‌مانم/ پاسدار نیستم؛ بسیجی‌ام

 

برای درمان عوارض شیمیایی در آلمان، یکی از دوستانش گفت: «اینجا بمان». حسین گفت:«اینجا برای شما خوب است و دشت‌های داغ برای من، تا جنگ هست و من زنده‌ام، در جبهه می‌مانم».

تا جنگ هست در جبهه می‌مانم/ پاسدار نیستم؛ بسیجی‌ام

به  گزارش دفاع پرس از کرمان، در "مکتب الشهداء" پای درس شهدای لشکر 41 ثارالله می‌نشینیم و به معرفی سیره شهدای استان می‌پردازیم.

در مکتب الشهدا سعی بر آن است که بنا به فرموده رهبر معظم انقلاب شهدا به عنوان پرچم و نشانه راه معرفی شوند؛ تا سایرین با تمسک به آنان طی مسیر کنند.

* مروری بر خاطرات سردار شهید محمدحسین یوسف الهی جانشین اطلاعات لشکر 41 ثارالله

تکلیف برای من نه زمان می‌شناسد ونه مکان

برای اولین بارهمراه بچه‌های اطلاعات رفتم شناسایی. موقع برگشت وقتی به خط خودی نزدیک شدیم، دیدم همه بچه‌ها افتادند روی زمین، سجده کردند و بعد دو رکعت نماز خواندند.

محمدحسین که متوجه شد که تعجب کرده‌ام، گفت: بچه‌ها سجده شکر به جای می‌آورند... این کار هر شب آنهاست.

هواپیماهای عراقی مقر اطلاعات عملیات را بمباران کردند و چند نفر از بچه‌های اطلاعات زخمی شدند. محمدحسین می‌خواست همراه زخمی‌ها برود و کمک‌شان کند. رو کردم به او و گفتم: حسین تو به منطقه آشنا‌تری، همین‌جا بمان و عقب نرو.

گفت: قرار نیست ما تکلیف‌مان را فقط یک جا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمان می‌شناسد و نه مکان، و الان از همه چیز واجب‌تر انتقال این بچه‌ها به عقب است.

برگردیم این کار خالصانه نیست

برای درمان عوارض شیمیایی رفت به آلمان. آنجا یکی از دوستان دوران تحقیق را دید. رو کرد به حسین و گفت: تو به اندازه کافی جنگیده‌ای و تکلیف را انجام داده‌ای. همین جا بمان و...

حسین در جوابش گفت: اینجا برای شما خوب است و دشت‌های داغ جبهه‌های جنوب برای من، حسین، پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست و من زنده‌ام، در جبهه‌ها می‌مانم.

اورکت را انداخته بودم روی شانه‌ام. می‌خواستم به ملاقات یکی از روحانیون بروم که دست‌هایم را دراز کردم توی آستین‌های اورکت و آن را منظم کردم. محمدحسین که داشت کنارم راه می‌رفت و حرکات من را می دید، گفت: برگردیم. این کارت خالصانه نیست. وقتی نماز می خواندی اورکت روی شانه ات بود؛ اما حالا که می‌خواهی بروی ملاقات، آن را درست می‌پوشی و مرتب می‌کنی.

مهرش بوی عجیبی داشت/ تربت کربلا بود

سه روز با  هم همسفر بودیم. در تمام این مدت هرجا که برای نماز توقف کردیم، محمدحسین می‌ایستاد کنار مهرهای نماز و یکی یکی مهرها را برمی‌داشت و با دقت نگاه می‌کرد. می‌خواستم بفهمم برای چه این کار را انجام می‌دهد، تا اینکه یک بار ایستاد به نماز، مهرش را برداشتم. سبز رنگ بود و بوی عجیبی داشت. تربت کربلا بود.

روی سنگ قبرم بنویسند «پاسدار»، روز قیامت جلویتان را می‌گیرم

هر چه اصرار می‌کردیم به عضویت سپاه در نمی‌آمد و پاسدار رسمی نمی‌شد. می‌گفت: «اگر من شهید شدم روی سنگ قبرم بنویسند «پاسدار» روز قیامت جلویتان را می‌گیرم. من بسیجی‌ام.»

فقط وقتی می‌خوابم سعی می‌کنم مثل آدم بخوابم

نمی‌دانستم در کدام اتاق است. در بیمارستان دنبالش می‌گشتم. از جلوی اتاقش که رد شدم صدا زد: « مادر... اینجا هستم، بیا اینجا» رفتم توی اتاق، دیدم خوابیده و روی چشمش را بسته است. اصرار کردم بگوید از کجا و چه‌طور فهمیده من آمده‌ام. گفت: «کار خاصی نمی‌کنم. فقط وقتی می‌خوابم سعی می‌کنم مثل آدم بخوابم.»

انتهای پیام/



[ چهارشنبه 13 مرداد 1395  ] [ 12:44 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]