دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، 26 مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به کشور است. روزی تاریخی که نشان از ایستادگی و مقاومت مردمانی است که با وجود سال‌ها قرار گرفتن زیر سایه ظلم و شکنجه‌های نیروهای بعثی با روحیه‌ای وصف‌نشدنی و برگرفته از ایمان، صبورانه شرایط سخت اسارت را تحمل کردند. بی گمان زیباترین لحظه برای هر آزاده‌ای لحظه‌ی آزادی او از بند اسارت است.

در ادامه سه روایت از لحظه‌ی آزادی سه تن از آزادگان سرافراز کشورمان را می‌خوانیم.

بازگشت به وطن؛ تعبیر یک رویا

در روزهای آخر لحظات به کندی سپری می شد. گویی لحظه ها ماندگار شده و طی نمی‌شدند و دل ما مملو از اضطراب و استرش و ترس از آنکه مبادا خبر آزادی کذب باشد و هزاران تصور از اینکه ما هرگز پایمان به وطن باز نشود. تا خبری از آزادن شدن و بازگشت به وطن نبود آرامشی توأم با نومیدی بر دل‌های‌مان حاکم بود، ولی از وقتی آن خبر پخش شد دل‌ها برای بوسیدن و بوییدن خاک وطن بال‌بال می‌زد.

بلاخره رویای بازگشت به وطن به واقعیت پیوست. ساعت یک شب ما را از آسایشگاه بیرون آوردند و با تقسیم‌بندی اسرا آماری تهیه نمودند؛ تا به وسیله آن تعیین کنند باید با چه تعداد اسیر عراقی مستقر در ایران مبادله شوند. پس از تقسیم‌بندی اسرا، نوبت سخنرانی یکی از سرهنگ‌های عراقی شد؛ او در بیاناتش دم از برادری و اخوت و یکدلی می‌زد و می‌گفت: «ما باهم برادریم! مسلمانیم! همسایه‌ایم! امیدواریم هیچ کینه‌ای به دل نداشته باشید. ما مسلمانان باید دست در دست هم دهیم و آمریکا را از بین ببریم و...»

من کاسه صبرم لبریز شده بود، پیش خودم می‌گفتم: «بگذار پایمان به ایران برسد بعد فکرت را می‌کنم.» سخنان مهربانانه‌ی او همه اسرا را بهت‌زده کرد.

برای بازگشت به وطن ثانیه‌شماری می‌کردیم و چند روزی را با دلهره فراوان پشت سر گذاشتیم. تا اینکه صبح زود نوید فرمان آزادی اردوگاه ما را دادند. اتوبوس‌ها را آماده کرده بودند و ما مسافتی را بیرون از اردوگاه طی نمودیم تا سوار اتوبوس‌ها شدیم. آن‌ها به هر نفر یک جلد قرآن هدیه دادند تا با در دست داشتن قرآن از مرز آن‌ها خارج شویم. هر طور بود به سوی مرز برکت ایران حرکت کردیم.

حرکت ما به سوی وطن مثل پرواز گنجشک در آسمان بود. احساسی داشتیم که وصف‌شدنی نبود. با شوق و ذوق فراوان به نزدیکی قصر شیرین رسیدیم؛ اما اتوبوس در نزدیکی مرز توقف کرد. به ما گفتند تا اسرای عراقی وارد خاک ایران نشوند ما نمی گذاریم که پایتان به کشورتان باز شود. چون این پیام را شنیدیم همه از ته دل و با زمزمه هایی زیر لب دعا می کردیم که ای خدا خودت به ما کمک کن! خودت به فریاد ما برس! نکند مانعی برای اسرای عراقی به وجود بیاید. نکند...

تقریبا یک ساعتی طول کشید تا اسرای عراقی به مرز رسیدند. آنها از اتوبوس پیاده شدند و در حضور سازمان صلیب سرخ ابتدا وارد خاک عراق شدند؛ سپس ما با دلهره عجیبی داشتیم وارد خاک وطن می شدیم.

وقتی چشم به خاک افتخارآمیز وطن عزیزمان دوختیم بینایی‌مان رنگ دیدن گرفت؛ سریعا بر خاک سجده کردیم و مدام بر خاک بوسه زدیم و اشک شوق ریختیم. در مرز ایران جمعیت زیادی برای استقبال ما آمده بودند؛ اعم از نیروهای ارتشی، سپاهی، بسیجی و مردم. نمی‌توان آن لحظه را توصیف کرد.

لحظه‌ای باورنکردنی، لحظه‌ای که همیشه تصورش در سرم به‌صورت یک رویای دست‌نیافتنی وجود داشت. لحظه‌ای که فکرش همیشه در وهم و گمانم در محاق ابهام بود. در آن لحظه پیش خودم می‌گفتم: «ای خدا نکند دوباره دارم خواب می‌بینم و...» پس از درگیری‌های فکری‌ام تصوراتم به وقوع پیوست و خود را در آغوش هموطنانم یافتم. (راوی: ایرج احمدی)

مهربانی دروغین عراقی‌ها ما را شگفت‌زده کرده بود

هیچ روزنه امیدی نمی‌دیدیم. خبر مبادله و آزادی اسرا را شنیدیم، موجی وصف‌ناپذیر از سرور و شادی (برای آزادی) و اندوه از فراق رهبرمان قامت بچه‌ها را پوشانده بود. همه سر از پا نمی‌شناختیم. نسیم روح‌انگیز آزادی التیام‌بخش دل غمزده‌ی ما شد؛ که در فضای اردوگاه وزیدن گرفت. این روند با آوردن ما به سوی مرز ایران تکمیل شد.

ما را سوار اتوبوس‌ها کرده و به جای معینی در منطقه مرزی منتقل کردند. در این روز چیزی که همه بچه‌ها را شگفت‌زده کرد مهربانی ساختگی و دروغین نیروهای عراقی بود. به بچه‌ها مقداری میوه و تنقلات تعارف کردند. بچه‌ها زیر لب به آن‌ها می‌خندیدند. لحظه ورودمان به کشور خیل عظیمی از هموطنانمان با شکوه خاصی به استقبال آمده بودند. این استقبال همه‌ی بچه‌ها را به گریه شوق انداخت. بچه‌ها از خود بی‌خود شده و از اتوبوس‌ها پیاده شدند و به پاس قدرشناسی و شکرانه رسیدن به نعمت آزادی بر خاک وطن سجده شکر به جا آوردند. سپس با غوطه‌ور شدن در دریای احساسات پاک مردم، خود را مسرور و شادمان یافتیم. با شادی غیر قابل باور از آنجا رهسپار حرم مقدس آن پیر سفر کرده شدیم؛ تا با مقتدایمان شرح سال‌های هجر و دوری‌مان را بازگو کنیم و از این رهگذر التیامی بیابیم برای دردهای بی شمارمان. (راوی: موسی حاجی پور)

نماز شکر وصف‌نشدنی

از طریق یکی از نگهبانان اردوگاه که شیعه بود و رابطه خوبی با ما داشت خبری به دستمان رسید. خبر به صورت در گوشی بین بچه‌ها پیچید؛ خبری که بهترین خبر دنیای ما بود؛ خبر بازگشت به میهن. در یک روز فراموش‌نشدنی همه ما را در وسط اردوگاه جمع کردند و یکی از افسران عراقی با دلجویی‌های خود به نوعی می خواست وانمود کند که ما برخلاف میل باطنی مان از روی اجبار و طبق دستور شما را شکنجه می دادیم و به کرار خواستار عفو و بخشش جنایت های فراموش‌نشدنی‌شان شد. در آن میان من که آن‌ها را به دور از عواطف انسانی می‌دانستم با صدایی بلند و هیجان غیر قابل کنترل داد زدم که شما ما را اینقدر اذیت کردید که حتی از ابتدایی‌ترین حقوق بشر محروم بودیم و... اگر راست می‌گویید حداقل بگذارید که در این جا دو رکعت نماز شکر بخوانیم. بحمدالله نماز شکر را آن‌چنان خواندیم که هیچ‌گاه تصورش را هم نمی‌کردیم.

سپس وسایلمان را برای عزیمت به سوی مرز ایران جمع کردیم و صبح همان روز با اشتیاقی باورنکردنی سوار اتوبوس‌ها شدیم و حرکت کردیم. همگی با نگاه‌های شعف‌انگیز خود رد بادیه‌ها را گرفتیم تا اینکه چشممان به تابلوهای مرزی ایران افتاد. مرزی که خیال رسیدن دگربار آن را حتی در تجسمات ذهنی‌ام نداشتم. از اتوبوس ها پیاده شدیم، قرار بود تبادل اسرا صورت گیرد وقتی که کار مبادله اسرا انجام شد و ما اجازه ورود به کشور پیدا کردیم همه خوشحال و از فرط شعف گریان و اشک‌ریزان بودیم. جمعیت کثیری به استقبالمان آمدند. ما نیز از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و خود را روی خاک وطن رها کردیم. بعد از مدت یک ساعت جهت پذیرایی و انجام مراحل قرنطینه به مکان دیگری رفتیم؛ سپس گروه‌بندی شدیم و توسط هواپیما به استان‌های خود فرستاده شدیم. (راوی: حفیظ الله هزاریان)

انتهای پیام/ 141



[ دوشنبه 25 مرداد 1395  ] [ 8:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]