دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

به گزارش خبرنگار اعزامی دفاع پرس به راهیان نور غرب، استان کردستان و به‌ویژه شهر پاوه یادآور رشادت‌های پاسداران و مدافعان انقلاب اسلامی است. مدافعانی که با حضور شهید چمران با روحیه بهتر و عزمی جزم‌تر نبرد را ادامه داده و ضدانقلاب را مقهور قدرت خود کردند.

دکتر چمران حوادث کردستان را مشابه حوادث لبنان می‌دانست. او نمی‌خواست ایران تبدیل به لبنان دوم شود. جنگ داخلی، سفره‌ای رنگین برای دشمنان انقلاب و مردم بود و باید هرچه زودتر بساط آن برچیده می‌شد. از طرف دولت، به دکتر چمران و تیمسار فلاحی ماموریت داده شد تا به همراه سه پاسدار نخست وزیری از کرمانشاه به طرف پاوه حرکت کنند.

دکتر چمران در مصاحبه‌ای چنین نقل می‌کند: «روز پنج‌شنبه متوجه شدیم ضد انقلاب در پاوه دست به حمله زده است. از 2 روز قبل، متوجه شده بودیم که حمله مهاجمین شدید است. به همین خاطر 250 نفر برای اعزام در نظر گرفتیم، اما هلی‌کوپتر فقط توانست 30 نفر از پاسداران را به منطقه برساند. من از راه زمینی به طرف روانسر حرکت کردم و متوجه شدم ضد انقلاب حدود شش هزار نفر است و از طرف روستاها پشتیبانی می‌شود.»

ساعت پنج بعد از ظهر روز پنج‌شنبه 25 مرداد 1358، هلی‌کوپتر حامل این پنج نفر روی آسمان پاوه ظاهر شد. این درحالی بود که فقط 2 نقطه از شهر برای مدافعان باقی مانده بود؛ یکی «خانه پاسداران» که قبلاً مقر ساواک بود و دیگری هم پاسگاه ژاندارمری. آشوبگران وقتی هلی‌کوپتر را دیدند، از هر طرف به سمتش شلیک کردند. زیر رگبار گلوله، هلی‌کوپتر سالم به زمین نشست و افراد پیاده شدند و خود را به هر ترتیب که شده، پشت دیوار خرابه‌ای رساندند. هلی‌کوپتر هم بلند شد و رفت.

چمران، چریک کارکشته‌ای بود که از هیچ میدان نبردی هراس نداشت؛ اما به‌عنوان نماینده دولت و بدون لباس نظامی وارد عرصه شده بود. چون هنوز معتقد بود که این درگیری باید با گفت‌وگو حل شود. زیر رگبار بی‌امان گلوله‌ها، به سمت ژاندارمری حرکت کردند. پاسگاه ژاندارمری 2 برج محکم و بلند نگهبانی داشت؛ که در دو سمت ساختمان سنگی‌اش خودنمایی می‌کرد و حالا هر 2 زیر رگبار گلوله قرار داشت.

پاسگاه محکم بود؛ اما در دامنه کوه‌ها قرار داشت و ارتفاعات آن کوه، به ساختمان مشرف بود. چمران و همراهانش، در فرصتی مناسب وارد پاسگاه شدند. فرمانده پاسگاه (ستوان یوسفی) و چند ژاندارم و جوانمرد کُرد محلی، حفظ امنیت پاسگاه را بر عهده داشتند. چمران از نزدیک شاهد بود که بی‌سیمچی شجاع ژاندارمری مشغول متقاعد کردن ژاندارمری تهران و خرم‌آباد برای اعزام نیرو است. اغلب افراد، چمران را نمی‌شناختند و فقط می‌دانستند که نماینده دولت است.

دکتر چمران و تیمسار فلاحی از امکانات پاسگاه دیدن کردند و جویای جزئیات ماجرا شدند. اخبار خوبی به گوش نمی‌رسید. از 300 نیروی بومی، تنها 30 نفر مانده بودند و از 60 پاسداری که به فرماندهی اصغر وصالی وارد پاوه شده بودند، فقط 16 نفر زنده بودند.

خبرها به همین جا ختم نمی‌شد. مهاجمانی که از جاده جنوبی به شهر سرازیر شده بودند، چند ساعت قبل، خود را به بیمارستان رسانده و بعد از محاصره آن، تمامی مجروحان و مدافعان بستری در آن را به همراه پرستاران و پرسنل به شهادت رسانده بودند. پاسداران را سر بریده و پیکر پاک‌شان را قطعه قطعه کرده بودند. برخی از پرسنل، زیر سپر دفاعی مدافعان، به مقر هلال احمر عقب‌نشینی کردند و کمی بعد، خودِ این مدافعان نیز به شهادت رسیدند.


فوزیه شیردل در جمع مدافعان شهر پاوه

حسن علی بیگی، تنها مدافع زنده مانده از حمله به بیمارستان است. او که از اعضای گروه دستمال‌سرخ‌ها نیز بوده، ماجرای خروج تعدادی بیمار و پرستار را چنین نقل می‌کند: «بیمارستان کاملاً محاصره شده بود. بیماران و پرستاران را سوار وانت کردیم تا به سمت شهر ببریم. نمی‌دانستیم که شهر در حال سقوط است. یک پرستار (فوزیه شیردل) عقب وانت ایستاد تا مهاجمان بدانند که این خودرو حامل افراد نظامی نیست. اما علی‌رغم این کار، به سمت او شلیک شد.»

روایت زندگی فوزیه شیردل را باید از زبان خواهرش شنید: «او در آنجا، در بیمارستان پاوه بهیار بود. ما آن زمان تلفن نداشتیم. هر روز از طریق یکی از دوستانش پیغام می‌رسید که فوزیه سلام رساند و از احوالاتش با خبر می‌شدیم و برای‌مان پول می‌فرستاد. بیمارستان مانند خرابه بود. خیلی سختی کشید. نه دارویی بود و نه امکاناتی؛ اما خواهرم آن قدر با دل و جان کار کرده بود که وقتی می‌آمد و تعریف می‌کرد، تصور می‌کردی از کجا آمده است! خیلی با شور و هیجان از محل کارش حرف می‌زد.

ذوق عجیبی داشت. مادرمان را می‌بوسید و برای‌مان هدیه می‌آورد. پدر هم خوشحال بود. برادرانمان می‌گفتند: «فوزیه برای خودش دکتر شده است.» به قول یکی از همکارانش رفتار مردانه داشت؛ اما در قلبش روحی زنانه حاکم بود. در بیمارستان، به صدای بلند اعلام می‌کرد که من پیرو خط امام هستم. آن زمان همه از ناجوانمردی و حمله‌های وحشیانه دموکرات‌ها و ضدانقلاب می‌ترسیدند؛ ولی فوزیه دل شیر داشت.

شب تلخی بود. من داشتم درس می‌خواندم. درِ خانه که به صدا در آمد، مادرم رفت و در را باز کرد. سربازی با ماشین دژبانی آمده بود. پدرم را خواست. پدرم که حال عجیبی داشت، روی ایوان خانه نشسته بود. رفت دم در. سرباز به پدرم گفت: «پاوه شلوغ شده و دخترتان فوزیه تیر به دستش خورده، لطفاً خودتان را به دژبانی قوری قلعه برسانید.»

پدرم رنگ و رویش پرید و مادرم شروع کرد به گریه کردن. مانده بودند که چطور در این شرایط خودشان را به پاوه برسانند. پدرم به همراه عمو و داماد بزرگمان، یک ماشین گرفتند و از کرمانشاه راهی پاوه شدند. در میان راه، به علت حمله کومله و دموکرات‌ها، از روستای قزانچی در کنار پاوه، نتوانستند جلوتر بروند. هر ماشینی که حرکت می‌کرد کومله‌ها می‌زدند.

پدرم آنجا ابراز ناراحتی می‌کند. پاسدارها هم به پدر می‌گویند: «سه روز و سه شب است که در پاوه، هم آب قطع شده و هم برق.» پدرم به خانه برگشت و رفت پادگان هوانیروز، از آن‌جا خبر بگیرد. گفته بودند هر که در پاوه بوده، شهید شده است. ضدانقلاب به بیمارستان حمله کرده و هر چه پرستار و پزشک بوده را شهید کرده‌اند.

خبر رسید که تعدادی پیکر شهید آوردند بیمارستان طالقانی، خدا برای هیچ‌کس نخواهد؛ مادر و پدر و خواهرم مرضیه و ملیحه راهی بیمارستان شدند. برای مادرم سخت است که دخترش را در لباس سفید، غرق در خون ببیند. مادرم می‌گفت: «لباس‌های سفید فوزیه دیگر بنفش شده بود.»

انتهای پیام/ 121



[ چهارشنبه 27 مرداد 1395  ] [ 5:31 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]