شهید «مرتضی عطایی» را بیشتر به نام «ابوعلی» میشناسند. یار و همرزم شهید «مصطفی صدرزاده» که از سه سال پیش در جبهه های سوریه حضور داشت و پس از سال ها جنگ و جهاد در جبهه های حق علیه باطل سرانجام روز یکشنبه 21 شهریورماه (روز عرفه) در اثر اصابت تیر تکفیری ها به ناحیه گلو به همرزمان شهیدش پیوست. شهید مرتضی عطایی جانشین گردان عمار لشکر فاطمیون و از ایرانی های عضو این لشکر بود.
برای اهالی شهر شهادت، نام ابوعلی نامی آشناست. دستنوشته های از سر سوز دلش، فیلم ها، تصاویر و صوت های نابی که در میدان معرکه و جنگ از دوستان شهیدش ثبت و ضبط کرده او را به آوینی جبهه های سوریه معروف کرده است. گروه و کانال تلگرامی «دم عشق، دمشق» به مدیریت شهید عطایی محل انتشار بسیاری از تصاویر و فیلم های شهدای جبهه سوریه بود. از گنج خاطرات و سوز دل شهید عطایی در فراق یاران شهیدش تنها کسانی خبر دارند که سال ها کنار او در میدان جهاد حضور داشتند.
شهید مرتضی عطایی اهل مشهد و متولد سال 1355 ابتدا برای دفاع از حرم های مطهر به عراق سفر کرد و پس از مدتی به سوریه رفت. از این شهید دو فرزند به نام های «نفیسه» و «علی» به یادگار مانده است. تابستان سال 94 پیش از شهادت شهید «صدرزاده» بود که خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس دقایقی را با شهید مرتضی عطایی به گفت و گو نشست تا روزهای حضورش در سوریه را روایت کند. به درخواست شهید متن مصاحبه تا پیش از شهادت وی منتشر نشد. با گذشت یک سال از زمان مصاحبه و نیز چند روز ازشهادت شهید مرتضی عطایی خبرگزاری دفاع مقدس متن مصاحبه تفصیلی با این شهید را طی روزهای آینده منتشر می کند.
شهید مرتضی عطایی در بخشی از این گفت و گو به چگونگی ورودش به لشکر فاطمیون اشاره کرده و تعریف می کند: «به هیچ یک از اعضای خانواده، پدر، مادر و همسرم چیزی نگفتم. به اسم سفر به کربلا که بارها رفته بودم و برای خانواده عادی بود به محل اعزام رفتم. حدود 20 نفر از جماعت 200 نفره اعزامی ها را من جمله من به اسم اینکه ایرانی هستیم جدا کردند و گفتند شما بفرمایید بروید خانه تان! گفتیم چرا؟ گفتند معلوم است که ایرانی هستید. من کنار ایستادم و هرچه اصرار کردم گفتند راه ندارد. تعدادی را از روی لهجه و تعدادی را از روی چهره شناسایی کردند. دست آخر پس از اینکه خودم را به آب و آتش زدم ولی جواب نگرفتم، گفتم که مدرک افغانستانی دارم. گفتند اگر مدرک هم داشته باشی بازهم نمی توانیم کاری کنیم، برو و بار دیگر اقدام کن.
خیلی دلم شکست و اشکم درآمد. از آنجا که چند سالی خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بودم، رو کردم به حرم و خطاب به امام رضا (ع) گفتم: «آقا! سه سال است که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگر کار ما را راه نیندازید.»
وی در بخش دیگری از این گفتوگو درباره چگونگی آشناییش با شهید «مصطفی صدرزاده» می گوید: «در اولین اعزام به سوریه شهید سید ابراهیم(مصطفی صدرزاده) فرمانده گردان عمار بود. در این گردان به نیروها آموزش های ویژه می دادند و پس از اتمام دوره کارهای خاص بر عهده افراد گذاشته می شد. وقوع یک اتفاق جالب فتح باب آشنایی و صمیمیت ما شد. من چون با لهجه غلیظ مشهدی صحبت می کردم یکبار دیدم اشک در چشمان سید ابراهیم حلقه زده است. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: «آری، وقتی حرف می زنی یاد یکی از دوستان شهیدم می افتم». پرسیدم چه کسی؟، گفت: «شهید حسن قاسمی دانا» چون حسن هم با لهجه غلیظ مشهدی حرف می زد با دیدن من یاد حسن می افتاد. از همانجا باب دوستی ما باز شد و باهم صمیمی شدیم. چند وقت بعد به سید ابراهیم گفتم که من هم مثل حسن به منطقه آمدم و سید گفت که از اول موضوع را فهمیده بود.»
ادامه دارد...