پسر شهيدم را داماد كردم
مادر شهید رسولی گفت: وقتی پیکر پسرم را آوردند رويش عطر و گلاب پاشيدم و گلی را برگ برگ كردم و رويش پاشيدم. پسر شهيدم را داماد كردم.
کد خبر: ۲۲۵۵۷۳
تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۳ - 06February 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مادر شهيد وليالله رسولي ميگفت «يكبار كنار خانهمان جواني ژوليده را ديدم كه لباسهاي خاكي به تن داشت، يك آن فكر كردم نكند كارتنخواب باشد. خوب كه نگاه كردم، ديدم پسر خودم است كه از منطقه جنگي برگشته است.» اين تصوير ذهني از شهيد رسولي، آدم را ياد عكسي از شهيد مهدي باكري مياندازد كه از فرط خستگي حضور در مناطق جنگي، چندين سال پيرتر از سنش به نظر ميرسيد. شهيد وليالله رسولي از جوانهاي غيرتمند جنوبشهري بود كه همه هستيشان را در دفاع از ايران اسلامي گذاشته بودند. اينها با كمترين امكانات و داشتهها به مصاف دشمني ميرفتند كه از سوي شرق و غرب مسلح ميشد. حالا كه سالها از شهادت وليالله ميگذرد، گفتوگويي با قدسي نوروزي مادر 72سالهاش داشتيم تا يكي ديگر از رزمندگان جبهه استضعاف را بيشتر بشناسيم.
حاجخانم كمي از خانوادهتان بگوييد. پسرتان متولد چه سالي بود؟
ما اصالتا اهل قزوين هستيم كه سالهاست در تهران زندگي ميكنيم. من چهار پسر و يك دختر داشتم. وليالله فرزند اولم بود كه فروردين سال 44 به دنيا آمد. با همسرم عزتالله رسولي زندگي سادهاي داشتيم و سعي ميكرديم رزق حلال سرسفره بچهها بگذاريم. وليالله از همان كودكياش اهل نماز و روزه بود. اهل درس و مشق هم بود و داشت ديپلم الكترونيكش را ميگرفت كه به جبهه رفت.
شهيد فعاليتهاي انقلابي هم داشت؟
زمان انقلاب سنش كم بود، اما مرتب تظاهرات و راهپيمايي ميرفت. من هم مخالفتي با فعاليتهايش نداشتم. تشويقش هم ميكردم. خانوادگي اهل فعاليت و تظاهرات بوديم.
چطور شد كه مسير رزمندگي را انتخاب كرد، داوطلبانه به جبهه رفته بود؟
بله، كاملاً داوطلبانه بود. عشق به امام و نظام اسلامي در وجود وليالله بود. مشخص بود كه عاقبت به جبهه خواهد رفت. دفعه اولي كه ميخواست برود از من اجازه نگرفت. ميترسيد اجازه ندهم. رفته بود پيش پدرش و از او رخصت رفتن گرفته بود. پايش كه به جبهه رسيد پاگير آنجا شد. ديگر مرتب ميرفت و چند روزي به مرخصي ميآمد. هر بار هم زخم و زيلي بود. دو بار تركش خورد، يكي، دو بار ديگر هم گلوله خورد. يادم است لباسهايش را برده بودم اتوشويي، صاحب مغازه كه الان فوت شده جاي تركشها را روي لباس وليالله ديده بود، به من ميگفت با چه دلي اجازه ميدهي پسرت به جبهه برود. خب اين راهي بود كه خودش انتخاب كرده بود و من هم نميخواستم مانعش بشوم.
از جبهه رفتنهايش خاطره خاصي داريد؟
يك روز از خانه بيرون آمدم تا بروم حنابندان يكي از آشناها، ديدم جواني ژوليده با لباسهاي خاكي كنار خانهمان است، فكر كردم كارتن خواب يا معتادي، چيزي است. خوب كه نگاه كردم ديدم اي واي وليالله است كه مستقيم از جبهه آمده و به دليل مشغلهاي كه آنجا داشته، نرسيده حمام برود و اصلاح كند. به او گفتم فكر كردم معتادي، خنديد و گفت دست شما درد نكند مادرجان، حالا ما را معتاد هم كردي. رفت و بعد از حمام و اصلاح ديدم از اين رو به آن رو شده است. برايش اسپند دود كردم و گفتم ان شاءالله دامادت كنيم. خنديد و بعد گفت ميروم بيمارستان لقمان. نگو هنوز مجروحيت دارد. بعد گفت اگر برنگشتم بدان كه از همانجا رفتهام جبهه! كمي بعد هم كه شهيد شد.
پس عاقبت دامادي پسرتان را نديديد؟
چرا ديدم! اسفند سال 65 بود كه وليالله شهيد شد. روزي كه خبرش را آوردند، مشغول خانهتكاني عيد بودم. پسر همسايهمان كه او هم به جبهه ميرفت، آمد جلوي در خانهمان. اول چيزي از وليالله نگفت، اما از چشمهايش خواندم كه پسرم شهيد شده است. عيدمان عزا شد. پسرم در 21 سالگي به شهادت رسيد. من ميخواستم دامادش كنم و حالا پيكرش را برايم آورده بودند. رويش عطر و گلاب پاشيدم و گلي را برگ برگ كردم و رويش پاشيدم. من پسر شهيدم را داماد كردم. وليالله دوست داشت كنار دوستان شهيدش به خاك سپرده شود. او را در قطعه 53 و كنار دوستان شهيدش دفن كرديم.
فرازي از وصيتنامه شهيد
اي عزيزانم، مادرم، پدرم، من به خاطر پست و مقام به جبهه نرفتم، من رفتم تا از دين و ايمانمان دفاع كنم. اگر شهادت نصيبم شد، پيكرم را پيش دوستان شهيدم دفن كنيد تا در كنار دوستانم به آرامش برسم.
منبع: روزنامه جوان