همسرم همانند حضرت زهرا(س) شهید شد
همسر شهید علی یزدانی گفت: در تمام لحظات زندگی عشق به زهرا (س) در زندگی همسرم موج میزد. باید شهادت او هم مثل زهرا ( س) میشد. شهید علی در آتش سوخت، در آتش یزیدیان زمانه.
کد خبر: ۲۳۳۷۶۷
تاریخ انتشار: ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۹ - 03April 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سال1387 شهید علی یزدانی با یکی از سادات ذریه حضرت زهرا(س) ازدواج کرد. علاقهاش به ائمه اطهار مخصوصاً مادر سادات حضرت زهرا (س) به قدری زیاد بود که به جرأت میتوان گفت یکی از دلایل اصلی ازدواجش با یک سیده نزدیکتر شدن به حضرت زهرا(س) بود. به گفته خودش روز ولادت حضرت زهرا (س) در کربلا از امام حسین (ع) میخواهد که داماد حضرت زهرا(س) بشود. حالا دو سالی میشود که از شهادت علی یزدانی در عراق میگذرد. او در سومین روز از ماه فروردین سال 94 به شهادت رسید. نزدیکی به ایام شهادتش را فرصتی دانستیم تا در گفت و گو با سیده وحیده علوی همسر شهید، بیشتر با زندگی و منش این مهندس شهید آشنا شویم.
سؤالمان این است که چطور با شهید آشنا شدید؟ اما چه خوب که بگویید بعد از آشنایی با یک شهید، او را چطور شناختید؟
علی دوست برادرم بود و من تا قبل از عقد هیچ آشنایی با ایشان نداشتم. تنها شناختی که من از ایشان داشتم این بود که انسانی صاف، صادق، باایمان و محجوب است. آن زمان ایشان پاسدار بود و لباس مقدس سپاه را به تن داشت. در دوران عقدمان ایشان در قسمت اداری مجموعه سپاه قدس بود و بعد از عقد همه توانش را گذاشت تا به قسمت فنی برود. میگفت باید جایی خدمت کنم که به من نیاز بیشتری دارند. با توجه به شرایط شغلیاش همه موانع، مشکلات و سختیهای زندگی با یک پاسدار را برایم تعریف کرد و میدانستم کسی که در این شغل باشد هدف مشخصی دارد. اوایل مأموریتهای خارج از کشور نداشت اما خوب میدانستم که اگر پایش بیفتد و شرایط موجود تغییر کند، همسرم کسی نخواهد بود که بیهیچ توجهی در گوشهای بنشیند.
زندگیتان چه سبک و سیاقی داشت؟
زندگی ما از ابتدا با عشق به اهل بیت پایهگذاری شد. علی علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و یکی از دلایلی که من را به عنوان همسر انتخاب کرد همین موضوع بود. از آنجایی که من از سادات بودم و ذریه حضرت زهرا، ایشان با ازدواج با من داماد حضرت زهرا(س) میشد. لذا ما یک زندگی را آغاز کردیم که عشق به مرام و سیره اهل بیت در آن موج میزد. همانطور که میدانید یکی از اصلیترین ویژگیهای زندگی بزرگانی چون مولا علی، حضرت زهرا، امام حسن و امام حسین و... جهاد و عشق به شهادت است. شهید علی هم حقیقتاً یک مجاهد بود و عاشق شهادت. یک سرباز مخلص برای امام زمانش که هر وقت احساس مسئولیت میکرد از همه چیزش برای عمل به تکلیف میگذشت و هیچ چیز در راه رسیدن به هدف والایی که مد نظر داشت مانعش نمیشد. از این رو سبک زندگی ما با هیئت و امام حسین(ع) و جهاد و شهادت پیوند خورده بود.
چند سال با ایشان زندگی کردید؟
من و علی 6 سال در کنار هم زندگی کردیم.
حاصل این همراهی چند فرزند است؟
حاصل این زندگی دو دختر 3 و 6 ساله به نام زهرا و زینب است که زمان شهادت پدرشان زهرا 4 سال و زینب یک سال داشت.
به نظرتان چقدر توانستید همسرتان را در مسیر جهادی که انتخاب کرده بود همراهی کنید؟
علی میگفت: «لن تسبی یا زینب مرتین» یعنی نخواهیم گذاشت برای دومین بار حضرت زینب اسیر دشمن شود یا به ایشان جسارت شود. همسرم و همه شهدای مدافع حرم از تمامی تعلقات دنیوی خود گذشتند و در راه دفاع از حریم اهل بیت جان خویش را در طبق اخلاص نهادند و خود را تقدیم اسلام نمودند. شهید علی همیشه میگفت وقتی در هیئتها میگوییم یا لیتنا کنا معکم. پس زمان آن رسیده که با دفاع از حریم اهل بیت، حسینی بودن و کربلایی ماندن خود را نشان دهیم. به نظر من ما اگر اسم خودمان را شیعه گذاشتیم و به قول شهید یزدانی در هیئتها «یا لیتنا کنا معک» میگوییم پس باید به نوعی حسینی بودن خودمان را ثابت کنیم. رزمندگان و شهدا با رفتن و دفاع کردن از اسلام و اعتقادات دینی و من و سایر همسران شهدا هم به عنوان همراهان این مجاهدان بدون مرز سعی کردیم از حرکتشان حمایت و پشتیبانی کنیم. اواخر سال 91 بود که صحبت از رفتنش شد. من ابتدا مخالفت کردم ولی شهید حرفی زد که دیگر جوابی در مقابل صحبتش نداشتم جز اینکه بگویم بسم الله. همسرم میگفت حالا وقت این رسیده حسینی بودن خودمان را لااقل به خودمان ثابت کنیم. مرد است و حرفش. خب بعد از شنیدن این حرف چیزی نمیتوانستم بگویم.
نگران اسارت، شهادت و جانبازیاش نبودید؟
یک حسی همیشه به من میگفت علی نه جانباز میشود و نه اسیر. من بیشتر نگران شهادت و نبودنش میشدم چراکه همسرم علی مجاهدی باهوش و شجاع بود. خیلی حواسش جمع بود.
شهید چند بار به جبهه اعزام شد؟
چهارمرتبه اعزام شد. مرتبه اول قرار بود دو هفته به سوریه برود. بعد وقتی که رفت و شرایط آنجا را دید، 49 روز ماند و وقتی برگشت دیگر مشتاقتر شد که برود. سه ماه بعد از تولد دخترمان زینب بود که باز سفرهایش شروع شد ولی این بار به عراق میرفت و برای برقراری امنیت سامرا و اطرافش فعالیت میکردند.
آخرین بار کی بدرقهاش کردید؟
علی در دومین روز از اسفند ماه سال 1393اعزام شد. قرار نبود قبل از عید به مأموریت برود، گفته بود نیروها رفتهاند و دیگر به حضور من نیازی نیست. ساعت پنج غروب دوم اسفند بود که با من تماس گرفت و گفت باید بروم عراق. اول از او خواستم نرود ولی دیدم تصمیمش جدی است و میخواهد برود. گفت ساکم را بیاور مهرآباد آخر تماسش هم گفت راستی توانستی بچهها را هم بیاور. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من در مقابل این رفتن سکوت کنم و برخلاف بارهای قبل که از رفتنش رضایتی نداشتم این بار با رضایت تمام ساکش را آماده کردم و با بچهها راهی فرودگاه شدیم. میدان آزادی محل قرار ما بود شهید علی را سوار ماشین کردیم و راهی مهرآباد شدیم. ترافیک زیادی بود با خنده گفتم علی، بعید است با این ترافیک برسی. لبخند و آرامش همیشگی بر چهره و لبانش جاری شد و گفت: مهم نیست نمیروم. اصلاً هر چی قسمت باشد. وقتی به فرودگاه رسیدیم از جلوی در ورودی پیاده شد و از روی ماشینها میپرید تا خودش را به دوستانش برساند و بلیت پروازش را بگیرد و جانماند.
دل کندن از همسنگر زندگیتان سخت بود؟
بله، اما آرامشی در دلم بود که هیچ وقت در سفرهای قبلیاش نداشتم. بلیت را گرفت و باز آمد پیش ما در محوطه فرودگاه روبهروی ترمینال با بچهها کلی بازی کرد. وقت خداحافظی به من گفت چه میخواهی بیاورم؟ خندهای کردم و گفتم سلامتی خودت. بعد رو به زهرا کرد و گفت دخترم زهرا تو چه میخواهی بگو تا بابا بیاورد. زهرا به اطراف نگاهی کرد و گفت پرچم. بابا علی برایم پرچم ایران بیاور. شهید علی با خندهای گفت آخه من تو عراق پرچم ایران از کجا پیداکنم. زهرا انتخابش را کرده بود و مصمم میگفت باباعلی من پرچم میخواهم. شهید علی هم گفت باشد گلم میآورم برایت و خداحافظی کرد و رفت به امید اینکه زود برگردد. غافل از اینکه این آخرین دیدار ما بود. زهرا وقتی به ماشین برگشت گریه میکرد و میگفت باز هم باباعلی من را تنها گذاشت و رفت و هیچ چیز آرامش نمیکرد. انگار زهرا کوچولوی ما فهمیده بودکه این آخرین دیدار بود. راز پرچم خواستن زهرا را هم روز تشییع پیکر مطهرش فهمیدم که تابوت شهیدعلی با پرچم ایران مزین شده بود و همان پرچم سوغات پدر تا مدتها بر سر مزارش ماند.
آخرین دیدار و گفتوگوی تان همان جا بود؟
نه، هر روز بعد از ساعت کاری تماس میگرفت و دلتنگی بچهها را داشت. این دلتنگی دوطرفه بود. یادم میآید شبهایی را که زنگ میزد و با زهرا صحبت میکرد و بعدش وقتی گوشی را میگرفتم میگفت صدا را بگذار روی آیفون دلم برای زینب تنگ شده. میخواهم صدای خندههایش را بشنوم. این و همه وابستگیها و عاشقانههایش نسبت به خانواده را میگویم تا همگان بدانند که شهدای ما دلخسته از زندگی نبودند، اما به خاطر هدفی که داشتند از همه چیز دل کندند و خودشان را به خدا سپردند.
شهید یزدانی در ایام عید به شهادت رسید، قرار نبود برای تعطیلات به خانه بیاید؟
اتفاقاً سوم فروردین 1394 همزمان با شب شهادت حضرت زهرا(س) آخرین روز کاری ایشان بود. مأموریتهایشان 30 روزه بود و سوم فروردین سیامین روز کاریشان بود. روز قبل از شهادت حضرت زهرا، دوستانی که آنجا بودند همه برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین رفته بودند. علی به همراه چند تا از دوستانش در پادگانی درمنطقه عمومی نهروان عراق ماندند تا کار را به پایان برسانند. ایام عید بود و زهرا هم دلتنگ پدرش، قرار بود آن روز کارش را تمام کند و با اولین پرواز که چهارشنبه بود بازگردد. روز دوشنبه بود و علی به محل کارش رفت تا آنجا را کلاً تخلیه کنند چون میدانستند که پهپادهای امریکایی آنجا را شناسایی کردند. میخواست هر طور شده کارش را سریع تمام کند و به ایران بازگردد اما ناگهان صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. چند لحظه بعد یکی از دوستانش که بیرون کارگاه بود صدای انفجار را شنید و وقتی که به سمت کارگاه رفت دیگر از علی اثری پیدا نکرد و به خاطر مواد منفجرهای که آنجا بود آن کارگاه ساعتها در آتش سوخت و دیگر هیچ اثری از آن باقی نماند.
عکسالعمل شما و بچهها بعد از شنیدن خبر شهادت همسرتان چه بود، آن هم ایامی چون نوروز؟
- اولش باورم نمیشد ولی کمی که گذشت باور کردم. آن هم از گریهها و بیقراریهای دختر کوچکم که از شب شهادت همسرم شروع شده بود و آرام نمیشد. من از این بیقراریها متوجه شدم خبری شده است. با گوشی علی تماس میگرفتم و جوابی نمیگرفتم. اینکه علی یک زمانی به شهادت خواهد رسید، انتظاری بود که همیشه داشتم اما نه به این زودی. چهارم فروردین ماه سال 1394بود که خبر شهادت را آوردند، گفتند از پیکرش چیزی نمانده جز تکههایی اندک که فقط با آزمایش DNA قابل شناسایی است. علی من در سوم فروردین ماه به شهادت رسیده بود. میدانستم عاشق زهرا (س) بودن یعنی مثل او زندگی کردن و مثل او رفتن. در تمام لحظات زندگی عشق به زهرا (س) در زندگیاش موج میزد تا آنجا که مادرش زهرا در شب شهادتش داماد خود را پذیرفت. باید شهادت او هم مثل زهرا ( س) میشد. شهید علی در آتش سوخت، در آتش یزیدیان زمانه. به یقین میگویم شهید علی باید گمنام میماند بدون هیچ مزاری مانند مادرش زهرا (س) اگر از او تکههایی چند بازگشت به یقین میگویم آن هم به خاطر آرامش دل بازماندگان بود و بس. نهم فروردین ماه 1394 روز تشییع پیکر شهید علی بود. یک روز باور نکردنی، هربار که از کربلا و سوریه برمیگشت دخترانمان تنها استقبالکنندگان پدر بودند. تنها کسانی بودند که به پدر زیارت قبول میگفتند و به استقبالش میرفتند ولی این بار جمعیت زیادی از مردم، دوستان، بستگان، همه و همه به استقبال زائر کرب و بلا آمده بودند.
منبع: روزنامه جوان