ماجرای آمبولانس مجروحان عملیات والفجر 4
نفربر آنقدر پایین آمد که با آمبولانس برخورد کرد و آمبولانس کج شد به طرف دره. تنها خوششانسی ما در آن لحظات این بود که زنجیرهای نفربر گیر کرده بود به آمبولانس و ماشین را به صورت معلق نگه داشته بود. به گونهای که اگر تماسش با ماشین ما قطع میشد، همه ما به ته دره سقوط میکردیم.
کد خبر: ۲۵۰۰۹۱
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۹ - 03August 2017
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «میرزاحسین اسلامیان» از استان یزد میباشد.
خاطره اول
بسیج خانه دوم ما بود. ظهرها یکراست از مدرسه به پایگاه بسیج میرفتیم. حتی گاهی شبها هم توی بسیج میخوابیدیم. توی همان پایگاه بسیج روستای شرفآباد میبد که بعدها تبدیل به پادگان آموزش نظامی شد، کار با اسلحه را یاد گرفتم و آموزش دیدم. جنگ که شروع شد بسیاری از بچههای پایگاه به جبهه رفتند. دوستی داشتم به نام «حسین مزیدی» که به خاطر جثه کوچکش معروف بود به «حسین آهو».
حسین هم میخواست که به جبهه برود اما مسئولین قبول نکردند. دست آخر به خاطر اصرارهایش او را به دو راهی طبس فرستادند که همانجا هم شهید شد. «قدمعلی ملانوری» هم میخواست به جبهه برود. به او هم گفتند: «تو قدت کوتاهه. خوب هم آموزش ندیدی». او هم قبول کرد که بماند. قدمعلی هم یک بار دیگر آموزش دید و بعدها به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی اسیر شد.
آن روز وقتی مسئولین، حسین و قدمعلی را دست به سر کردند من دیگر رویم نشد بروم جلو. با خودم میگفتم: «آخه با این جثه کوچیکت میخوای بری پیش مسئولین و بگی کجا میخوای بری»؟.
بعدها دوباره آموزش دیدم و تابستان سال 1361 با تعطیلی مدارس آماده اعزام شدم. ما را به پادگان تیپ نجف اشرف در اهواز بردند. آنجا برای اولی بار «شهید ذبیحالله عاصیزاده» را دیدم. مسئول اطلاعات و عملیات تیپ بود. همان روز برای ما صحبت کرد. گفت: «هرکس با توجه به تواناییهاش وارد یگانهای مختلف تیپ بشه». با این صحبت او، تصمیم گرفتم که وارد گردان بهداری شوم و توی جبهه امدادگر باشم. همان روز ما را به اندیمشک بردند تا آموزش بدهند.
دوره آموزشی ما 45 روز طول کشید. بعد از دوره آموزشی ما را برای چند روزی به مهران بردند. در همان مدت تیپ 41 ثارالله یک عملیات محدود توی منطقه انجام داد. هدف آن عملیات انتقال خط به جلوتر بود تا شهر مهران از زیر آتش دشمن بیرون بیاید. توی همان عملیات برای اولین بار جنگ را از نزدیک لمس کردم و برای اولین بار به یک مجروح جنگی امداد رسانی کردم.
خاطره دوم
شب اول عملیات والفجر 4 بود. مجروحها را سوار یک آمبولانس مینیبوسی کردیم تا به عقب برگردانیم. مسیر ما از توی جاده کوهستانی و ارتفاعات میگذشت. وسط راه به یک ستون نظامی برخوردیم. مانده بودیم چه کار کنیم. کمی جلوتر یک تکه از کوه را کنده بودند و به اصطلاح پارکینگ درست کرده بودند. راننده اصفهانی آمبولانس ما تصمیم گرفت آمبولانس را توی همان پارکینگ کوچک جا بدهد تا ستون نظامی رد شود.
همان لحظه یک نفربر بیامپی، آمبولانس ما را دید و از سینه کوه رفت بالا تا راه برای عبور ما باز شود. بعد هم با دست اشاره کرد که عبور کنیم؛ اما همین که ما خواستیم از کنارش رد شویم، نفربر شل کرد و آمد به طرف پایین. آنقدر پایین آمد که با آمبولانس ما برخورد کرد و آمبولانس کج شد به طرف دره. تنها خوششانسی ما در آن لحظات این بود که زنجیرهای نفربر گیر کرده بود به آمبولانس و ماشین را به صورت معلق نگه داشته بود، به گونهای که اگر تماسش با ماشین ما قطع میشد، همه ما به ته دره سقوط میکردیم.
صدای مجروحها بلند شد. فریاد میزدند: «یا ابوالفضل، یا حضرت عباس». توی آن تاریکی اوضاعی داشتیم. بالاخره یک نفر رفت روی نفربر و به رانندهاش فرمان داد تا آرام آرام به سر جایش برگردد. توی آن عقبگردِ نفربر صدای قرچ قرچ از بدنه آمبولانس بلند شد و بالاخره روی چهار چرخش قرار گرفت و حسابی به خیر گذشت.
آن شب هرطور که بود مجروحها را به عقب منتقل کردیم. فردای آن روز تهرانیها آمده بودند و از منطقه فیلمبرداری میکردند. ظاهراً آمبولانس تکه پاره ما چشمشان را گرفته بود و مرتب از آن فیلمبرداری میکردند. راننده اصفهانی آمبولانس ما آدم بامزهای بود. با همان لهجه اصفهانیاش به فیلمبردار گفت: «دادا! این کار خودامونه. برو جلوتر از کار عراقیا فیلم بیگیر».
انتهای پیام/