دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

زندگی عاشقانه یک سرباز گمنام در «صبرانه»

کتاب «صبرانه» به روایت زندگی عاشقانه جانباز شهید غلامرضا معینی کربکندی و همسرش در قالب داستان می‌پردازد.

کد خبر: ۲۶۴۵۰۵

تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۸ - 01November 2017

زندگی عاشقانه یک سرباز گمنام در «صبرانه»به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، جمع‌آوری و نگارش زندگینامه شهدا در قالب کتاب، امروز به عنوان یکی از گونه‌های برتر نوشتاری در حوزه دفاع مقدس مطرح است.

 

زندگینامه را می‌توان صرفاً به شکل خاطره بیان کرد یا اینکه در قالب داستان پیش روی خواننده قرار داد. کتاب «صبرانه» که توسط انتشارات انجمن پیشکسوتان سپاس منتشر شده است، به زندگینامه شهید غلامرضا معینی کربکندی در قالب داستان می‌پردازد که با هم مروری به داشته‌های این کتاب می‌اندازیم.

راوی اصلی «صبرانه» همسر شهید کربکندی است که ماجرای زندگی او و همسر شهیدش را به شکل یک داستان زیبا پیش رو داریم. آزاده جعفری، نویسنده کتاب سعی کرده است تا ماجرای این زندگی عاشقانه را از زمان خواستگاری غلامرضا از فاطمه سادات آغاز کند و رفته رفته خواننده را با باقی ماجرا آشنا سازد.


غلامرضا معینی کربکندی از رزمندگان دفاع مقدس بود که اصالتی اصفهانی داشت اما سال 1338 در تهران متولد شد و در سال 78 نیز بر اثر عوارض مجروحیت‌های دوران دفاع مقدس به شهادت رسید. او در سال 55 با همسرش فاطمه سادات وصلت کرد و زندگی عاشقانه این زوج در روزهای حضور غلامرضا در جبهه و همینطور دوران سخت جانبازی‌اش ادامه یافت و در تمام این سال‌ها، همسر شهید عاشقانه در کنار غلامرضا ماند. همین سازگاری، صبوری و «صبرانه» وی نیز دستمایه داستانی عاشقانه شده است.


خود نویسنده نیز در مقدمه کتابش می‌نویسد: «عشق حسی است غریب، ملموس و قابل ستایش آنگاه که آدمی را به خداوند بی‌همتا می‌رساند. در این وادی عاشق پیش از آنکه پرواز کند، بال می‌گشاید. جان می‌گیرد، پیش از آنکه بمیرد.»

البته کتاب صبرانه تنها برگرفته از روایت‌های همسر شهید نیست. بلکه نویسنده سعی کرده با همرزمان شهید کربکندی نیز مصاحبه‌هایی انجام دهد. شهید غلامرضا معینی کربکندی جزو نیروهای اطلاعات- عملیات بود و به همین دلیل نگارش زندگینامه او آنطور که نویسنده‌اش عنوان می‌کند با سختی‌هایی رو به رو بوده است. هرچند از نکات اطلاعاتی آن چنان در این کتاب خبری نیست و بیشتر با زندگی شخصی و خانوادگی شهید رو به رو هستیم. روایت‌ها غالباً از جانب همسر شهید است. نویسنده در جایی از راوی سوم شخص استفاده کرده و در بخشی دیگر راوی اول شخص می‌شود.


«چهره دلنشین پسر بچه دوران کودکی‌ام در ذهنم تداعی شد. در کودکی رضا را دیده بودم. پسری مهربان و صبور که با کوچ پدر و مادرش از ده به تهران، چند سال پیش مادربزرگش ماند تا رفیق روزهای تنهایی‌اش باشد. چند باری او را در حال بازی با بچه‌ها در حیاط بزرگ کنار خانه دیده بودم...»


کتاب روایتی تاریخی دارد. به ترتیب زندگی شهید کربکندی را دنبال می‌کند و مقاطع انقلاب، دفاع مقدس، بعد از جنگ و... را پی می‌گیرد. در این رهگذر نیز به احوالات خانوادگی شهید می‌پردازد: «چشمان رضا از خوشحالی برق زد. به فاطمه نگاه کرد. باورش نمی‌شد پدر شده است. از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. گونه‌های فاطمه سرخ شد.»


شاید نقطه قوت کتاب صبرانه که همان روایت زندگی عاشقانه شهید کربکندی و همسرش باشد نقطه ضعف این کتاب نیز به شمار رود. خواننده سردرگم می‌ماند که اگر قرار است با روایت زندگی مشترک شهید آن هم با روایت همسرش آشنا شود، پس چرا عنوان کتاب زندگینامه داستانی شهید کربکندی است. در حالی که بخش اعظم کتاب به زندگی مشترک او پرداخته و از مقطع جنگ و حضور شهید در جبهه چیز زیادی عایدمان نمی‌شود.

البته شاید دلیل نپرداختن به مسائل کاری و رزمی شهید کربکندی به خاطر عضویت وی در وزارت اطلاعات باشد. در کتاب ذکر می‌شود که شهید با تشکیل وزارتخانه به جمع سربازان گمنام امام زمان(عج) ملحق می‌شود. سپس به ناگاه روایت داستانی کتاب پایان می‌پذیرد و با سرفصلی به نام قاب خاطره رو به رو می‌شویم. اینجاست که گذری کوتاه به زندگی جهادی شهید از روایات همرزمانش صورت می‌گیرد: «جمعه 23 بهمن 1364- آمل، هوا تازه روشن شده بود. حسن سالاری با نام سازمانی احمد هیئت و رضا معینی با نام سازمانی جعفر محمدی برای شناسایی چند تن از اعضای گروهک منافقین عازم میدان پست شدند.»


در پایان کتاب نیز باز با روایت‌های همسر شهید لحظات عروج ملکوتی غلامرضا معینی کربکندی را می‌خوانیم. او به دلیل جابه‌جایی ترکش درون کتفش و فشاری که به قلب و ریه‌هایش می‌آورد به شهادت رسید: «مادر و خواهرهای رضا گریان به خانه عزیزشان آمده بودند تا در کنار یتیم‌های رضا باشند. من بی‌تفاوت به همه رفت و آمدها وضو گرفتم و سجاده‌ام را پایین تخت رضا پهن کردم. نماز خواندم و گریستم. دختر کوچکم، اکرم روبه‌رویم زانو زد و گفت: مامان گریه نکن. چرا همه دارن گریه می‌کنن؟ مگه نگفتی بابا امشب بمونه شفا می‌گیره؟ او را در آغوش کشیدم و بلند گریستم.»

منبع: روزنامه جوان



[ چهارشنبه 10 آبان 1396  ] [ 3:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]