بابا عاشق بود و در آرزوی شهادت
فرزند شهید مدافع حرم «غلامرضا سمایی» به مناسبت اولین سالگرد شهادت پدرش در فرازی از دلنوشته خود میگوید: بابا هشت سال از عمرش را با غرش توپها و صفیر گلولهها و صدای مهیب انفجار خمپارهها و مینها، و رگبار سلاحهای سبک و سنگین سر کرده و شهید نشده؛ حالا که بازنشسته شده، شهید بشود؟
کد خبر: ۲۶۵۳۷۴
تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۹۶ - ۰۳:۴۵ - 08November 2017
به گزارش دفاع پرس از مشهد، به مناسبت فرا رسیدن اولین سالگرد شهادت سردار شهید مدافع حرم «غلامرضا سمایی»، محمد سمایی فرزند این شهید والامقام در دلنوشتهای، یک سال هجران و دوری پدر را اینگونه روایت میکند:
به نام خدا
ازلیترین شاعر شعر هستی و ابدیترین احساس سرمستی.
او که با اشارهای از نگاهش، قلمستان آفریده شد و مقام و منزلت قلم را در آیه «ن و القلم و مایسطرون» بر زبان مبارک پیامبر، جاری و متبرک ساخت.
به نام خدایی که در همین نزدیکیست...
یک سال پیش، حماسهای دیگر در تاریخ رقم خورد و بدینسان، دفتر پربرگ و بار عمر نه چندان بلند پدرم، پربارتر شد و به یاران شهیدش پیوست.
من محمدم! پسر غلامرضا سمایی، خادم کشیک ششم امام رضا (ع) و فرمانده توپخانه لشکر 5 نصر.
من، پسر همان کسی هستم که قواعد جنگ را به هم زد و کارخانه سیمان عراق در سليمانیه را که سیمان سنگرهای بتن آرمه عراقیها را تأمین میکرد، با توپ نابود کرد تا به همه نشان دهد که توپخانه فوق سنگین ایران، پیش از خمپارههای خط مقدم، در سلیمانیه عراق حاضر است!
من پسر همان کسی هستم که ارتفاعات تحت تصرف طالبان را با باران گلولههای کاتیوشا به آتش بست تا 15 نفر از برادران نیروی انتظامی که تحت محاصره طالبان بودند، آزاد شوند.
پدرم گلوله های کاتیوشا و نه موشک کروز شلیک کرد تا کوهستان خواف، پس از گذشت 26 سال، صدای امواج آن موشکها و رعب و وحشت نیروهای طالبان و فرار آنها را همچنان در خود ثبت و ضبط کند.
او با تاکتیک نظامی کممانندش، محاصره شدگان را به آغوش امن خانوادههایشان بازگرداند اما من، این روزها و شبهای تبآلود، دلم برای آغوش گرمش تنگ شده است. دلم تنگ شده است برای نگاه نافذ پشت عینکش، ... برای لبخندهایش.
یک سال است که چهره مهربان و پر از مهر و محبتش را ندیدهام. یک سال است که از نبود بابا میگذرد ولی انگار سالیان سال است او را ندیدهام.
دلم برای دستان مهربانش که آثار ترکش جبهههای جنوب و غرب را بر خود حک کرده بودند، تنگ شده است. ای کاش موقع رفتن به سوریه، او را بیشتر در آغوش میکشیدم و دستان مهربانش را بیشتر میفشردم!
صبحها، هزار بار گوشهایم را تیز میکنم تا شاید صدای مناجاتش به گوشم برسد.
گفتم «گوش». دلم برای گوشهایی تنگ شده است که از بس در زمان جنگ، صدای آرپیجی شنیده بودند، هر از گاهی خونریزی میکردند.
بابا عاشق بود و در آرزوی شهادت.
بعضی وقتها باورم نمیشود که دیگر نیست. سالها پیش، گاهی قبل از خواب، با خودم فکر میکردم «خب! آخرش که چی؟! همه ما یک روز میمیریم. یک روز هم بابای من میمیرد...» و بعضی وقتها، چند قطره اشک هم روی بالشتم میریخت.
با خودم میگفتم: «بابا، هشت سال در جبهه بوده. تمام عمرش را با غرش توپها و صفیر گلولهها و صدای مهیب انفجار خمپارهها و مینها، و رگبار سلاحهای سبک و سنگین سر کرده و شهید نشده؛ حالا که بازنشسته شده، شهید بشود؟!»
به یاد دارم که وقتی عازم سفر بود، اگرچه با همه دوستان و آشنایان، وداع شهادت کرده بود، ...
و با اینکه میدانست زمان وصال به حضرت حق رسیده، با ما خداحافظی شهادت نکرد. معلوم بود که همه وابستگی ها را بریده. تمام وجودم ناآرام شد از آن خداحافظی سطحی و بریده آن شب ولی سعی کردم ظاهر خودم را حفظ کنم. حس غریبی داشتم.
تا سر به بدن باشد
این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها
ره بسته به بیگانه
هر سو نظر اندازی
صد خاطره میسازی
زانها که سفر کردند
دلشاد از این خانه
پدرم همیشه میگفت: «انسان باید از بهترین داشتههایش بگذرد تا خداوند، بهترینها را برایش مقدّر کند». او اهل آسمان بود و از جنس باران، برایش فرقی نمیکرد که کجاست. باران وجودش، همواره تشنگان زمین را سیراب میکرد.
دوستان بابا در سوریه، تعریف میکردند که بابا غذاهایش را هر روز با بچههای اطراف حلب تقسیم میکرد. بچهها حتی ماشینش را میشناختند. میخواست وقتی به حلب برمی گردد، برای آنها کفش بخرد و با خودش ببرد. اگرچه تکفیریهای حلب نگذاشتند اما این بچهها هنوز منتظر پدرم هستند... و من هم.
شبها، هزار بار چشم میگردانم تا شاید در گوشهای از اتاقش که دور تا دورش با عکس رفقای شهیدش تزیین شده، او را ببینم. شاید مثل همیشه در حال تلاوت قرآن باشد یا کتاب دست گرفته باشد و ساکت ساکت بخواند.
روزها، هزار بار سر می چرخانم تا شاید جایی دنباله نگاهش به من باشد.
شنیده بودم که تکفیریها روی دیوارهای حرم حضرت زینب (س) نوشته بودند: «زینب! تو را از شام، بیرون خواهیم کرد!»
و من میدانستم، بابا که هنوز زخم نامردیهای دشمن را در نبرد نابرابر هشت ساله بر تن و روحش دارد، این بار برای دفاع مقدس از حریم حرم عقیله بنی هاشم (س) و رقیه (س) سه ساله، آهنگ رفتن کرده است و پای در راهی نهاده که عاقبتش محبت عظيم اهل بیت عصمت و طهارت (عليهمالسلام) و مهمانی سفره کرم اباعبدالله (ع) و امام زین العابدین (ع) است.
هرچند با رفتنش حال عجیبی پیدا کردم... مانند میوهای کال که از تنه درختی قوی و محکم جدا شده باشد. بابا از من خواست برایش دعای توسل بخوانم تا راه را به داخل حلب باز کنند... و من خواندم و خواب شهادتش را دیدم. دیدم که تن خاکی پدرم با آقا و مولایم سید ساجدین (ع) تشییع شد.
با صدایی به رسوایی حقیقت و بغضی فرو خورده میگویم: «سخت میشود از بابا بنویسم و بگویم؛ در حالی که من برایش شهادت بی درد طلبیدم؛ غافل از این که شهادت را جز به اهل درد نمیدهند».
شهادت برای مردانی است که روح بزرگشان در کالبد گلین و آلوده دنیوی نمیگنجد.
بابا برای سرکشی از دیدهبانی توپخانه رفته بود که موشک کروز، ترکشهایش را در بغل و سرش جا داد تا بدن پر از ترکشش را به عنوان سوغاتی برایم بفرستد. من و بابا، خیلی زمزمه میکردیم: «ممد! نبودی ببینی شهر آزاد گشته... خون یارانت پرثمر گشته».
حالا، پدر من هم نبود ببیند که در سکوت خواب مردمان جهان، مردم قهرمان حلب چگونه بیدار ماندند و جشن گرفتند آزادی حلب را؛ حلبی که همچون خرمشهر، خون شهدا با آن عجین شده است.
آری! پدر من هم نبود ببیند و آن لبخند همیشگیاش را بزند و خشنود شود از شادی دل مردمانی که طعم تلخ جنگ، خیلی وقت است لبخند را از آنها گرفته است. اما شیربچههای حیدر کرار، لبخند را دوباره به آنها هدیه دادند.
من میخواهم به پدرم اقتدا کنم. او با سلاحش به پیش برود و من با دلم پشت سرش محکم قدم بردارم؛ چون یقین دارم که راه درست، همان راه امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) است.
پدر من نیز نه برای مقام رفت، نه برای چیزی دیگر. تنها هدفش، تنها نماندن ناموس امام حسین (ع) بود و بس.
بابا همیشه میگفت: «محمد! خیلی دنیای سختیه! خیلی سخته خوب زندگی کنی! خیلی سخته راستگو باشی! خیلی سخته عدالت برقرار کنی!» و من میگویم: «سختتر از آن، این است که همه اینها را بدون بابا به دست آورم».
بابا میگفت: «محمد! کج بنشین ولی راست بگو» و من میگویم: «این روزها کج مینشینم و راست میگویم». من قدر لحظههای بودن با پدرم را ندانستم. حالا هر روز، لیموی تازه میخرم تا بابا را دعوت کنم به یک فنجان چای با عطر لیمو! گل نرگس هم میگذارم کنار سینی تا شاید بابا بیاید. حتماً آن موقع، باران میبارد.
بابا!... خواستی بیایی، خبرم میکنی؟
بابا!... پسرها هم دل دارند.
انتهای پیام/