به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

جوان از پله‌هاي آن طرف سكوي انبار پائين آمد. دالاني از قفسه را طي كرد و در انتهاي انبار، گوني را روي زمين گذاشت. بعد برگشت و گوني دوم را به دوش كشيد و پيش رفت. جوان تازه وارد در حال به زمين گذاشتن گوني دوم بود كه اين بار، استخوان كتفش سوخت. ناليد و گفت: "آخ. "


آفتاب تازه طلوع كرده بود كه قدير وارد انبار آذوقه شد. با آمدن قدير، وضع انبار هر روز بهتر از روز قبل مي‌شد. مقابل در بزرگ انبار، يك كاميون توقف كرد. راننده پياده شد و گفت: "برنج "
قدير گفت: "چشم، الان "
هشت جوان با سرعت مشغول تخليه كاميون پر از برنج شدند. هنوز نيمي از كاميون تخليه نشده بود. همگي خيس عرق شده بودند، اما با تلاش و كوشش كار مي‌كردند. قدير راضي نبود. در حاشيه در ورودي انبار، يك نفر كه تازه از راه رسيده بود، با دقت داخل انبار و اطراف آن را نگاه مي‌كرد. ايستادن اين تازه وارد، قدير را ناراحت كرد. تازه به لشكر آمده بود، اما در همين مدت كوتاه بر اثر جديت، مورد توجه همه قرار گرفته بود. قدير، پيرمردي بود كه هر كس را مستحق نصيحت مي‌ديد، مي‌گفت. با خودش گفت: هرچه باداباد. تصميم گرفت براي به كارگيري اين تازه وارد به مسئول مراجعه نكند. جلو آمد ايستاد و گفت: "چرا منو داري نگاه مي‌كني جوان؟ مگه نمي‌بيني اين بندگان خدا خسته شده‌اند؟ بيا كمك كن زودتر كلك كار كنده شه. "
تازه وارد جوري اين پا و آن پا مي كرد كه معلوم بود اصلا وقت نداشت، فقط مي‌خواست از محل انبار و آشپزخانه بازديد سريعي كند و برود. قدير چند قدم ديگر به جوان نزديك شد و گفت: "تو تازه آمده‌اي لشكر؟ معلومه. "
جوان چيزي نگفت. حالا مچ جوان در دست قدير بود. دستش را كشيد و گفت: "بيا، فقط براي دو روز عمليات كه نبايد به جبهه بيايي. پس چه كسي براي شما بپزه؟ كي ماشين آذوقه رو خالي كند؟ "
اولين گوني كه بر پشت جوان قرار گرفت، دردي شديد در قفسه سينه‌اش احساس كرد.
قدير كه پشت سر جوان مي‌آمد،‌گفت: "تندتر برو پدرجان! از بي كاري چيزي عايد كسي نشده. برو... برو كار مي‌كن مگو چيست كار. "
جوان از پله‌هاي آن طرف سكوي انبار پائين آمد. دالاني از قفسه را طي كرد و در انتهاي انبار، گوني را روي زمين گذاشت. بعد برگشت و گوني دوم را به دوش كشيد و پيش رفت. در قفسه‌هاي انبار، كيپ تا كيپ پوتين‌هاي نو چيده بودند. جوان تازه وارد در حال به زمين گذاشتن گوني دوم بود كه اين بار، استخوان كتفش سوخت. ناليد و گفت: "آخ. "
قدير كه از كار جوان تازه وارد راضي بود،‌به يكي از كارگران انبار گفت: "آدم پركاريه. درخواستش كن بياد انبار. "
جوان هرچه فكر كرد تازه وارد را كجا ديده، به خاطر نياورد.
- قيافه‌اش آشناست، اما نمي‌دونم كجا مشغوله، بهتره با خودش حرف بزنيم.
هوا گرم بود. تارهاي كنف گوني‌هاي برنج، مانند سوزن به بدن افرادي كه كاميون برنج را خالي مي‌كردند فرو مي‌رفت. وقتي آخرين گوني برنج از كاميون تخليه شد؛ يك وانت تويوتا، رو به روي انبار توقف كرد. طيب كه مسئول تداركات بود، از آن پياده شد و به طرف قدير آمد و گفت: "سلام! خدا خيرتان بده. زيارت كربلا ان‌شاءالله. تمام شد به اميد خدا. "
چند روز بود كه در آمار غذاي لشكر، مشكلي پيش آمده بود و طيب، از سوي آقا مهدي مامور شده بود تا شخصا به انبار و آشپزخانه برود و اين مساله را حل كند. طيب به طرف انبار آمد. به هر كدام از افراد كه رسيد، حال و احوال كرد. قدير، با ديدن جوان كه در حال بردن آخرين گوني به طرف انبار بود، مساله‌اي به يادش آمد. او را با دست به طيب نشان داد و گفت: "مي‌خواستم خودم خدمتتان برسم. حالا خوب شد كه خودتان آمديد. راجع به اين جوانه.
طيب به سمتي برگشت كه دست قدير نشان مي‌داد. ناگهان دهانش از تعجب بازماند. فكر كرد اشتباه مي‌‌بيند. بلافاصله به طرف انبار دويد. وقتي به رزمنده‌اي رسيد كه آخرين گوني برنج را حمل مي‌كرد، گوني را گرفت و روي زمين گذاشت و گفت: آقامهدي! شما اينجا چه كار مي‌كنيد؟ از صبح همه منتظر شما هستند.
آقامهدي طيب را دعوت به سكوت كرد و گفت: چرا آشفته شده‌اي طيب؟
قدير كه از ابراز ارادت طيب به آن جوان مات مانده بود گفت: جوان خوبيه، معلومه شما هم مي‌شناسيدش.
طيب به قدير گفت: شما ايشان را نمي‌شناسيد؟
اقامهدي كه ديگر طاقت ايستادن نداشت روي زمين نشست. طيب حال آقامهدي را فهميد و گفت: آقامهدي، آقامهدي! آقا مهدي كه حسابي به زخم هاي قديمي اش فشار آمده بود و از درد كتف و سينه صورتش در هم بود گفت: چيزي نيست، چيزي نيست طيب!
طيب رو به قدير كرد و گفت: شماها عجب آدم‌هاي بي‌ملاحظه اي هستيدها! اين مؤمن آقا مهدي باكري فرمانده لشكر عاشوراست.
قدير هاج و واج ماند. فقط خواست چيزي گفته باشد تا مگر بر شرمندگي خودش غلبه كند.
- من با چه زباني عذرخواهي كنم. خيلي تند حرف زدم. ناراحتم به علي!
آقا مهدي كه تكيه داده به ديوار انبار، برخاست و جلو آمد. خنده‌اي غمگين بر لب داشت.
- چيزي نيست طيب! يك مقدار به رزمنده‌ها كمك كردم.
طيب گفت: يعني چي آقامهدي؟ براي ما خوبيت نداره.
آقا مهدي گفت: هيچ مسئله مهمي اتفاق نيفتاده. من هم مثل اين برادران بسيجي هستم. خيلي خوشحالم كه در كنارشان انجام وظيفه كردم و يك ساعت با آنها بودم.
قطره‌هاي عرق، از پيشاني قدير به پايين لغزيد. نگاهش تنها به زمين بود. خيلي دوست داشت چشمانش به چشمان آقا مهدي نيفتد. آقامهدي جلوتر آمد. صورت قدير را بالا آورد و بوسيد.
راننده كاميون را روشن كرد. كاميون آرام آرام از جلو انبار دور شد. آقامهدي از همه خداحافظي كرد و با طيب به مقر فرماندهي رفت.

ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1389  - 7:29 PM

پدر با زبان محلي به پسرش التماس مي كرد و پسر هم از همان پنجره‌ي ميني بوس جوابش را مي داد:ببين پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت مي دم.


**آن كه فهميد:

"عبدالرحمان دزفولي " از بچه هاي با صفاي سپاه انديمشك، خاطره اي بسيار زيبا و جالب از اعزام نيرو از شهر انديمشك - در حالي كه با وجود بمباران هوايي و موشك هاي مرگ بار بعث عراق، چيزي كم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولي با همان حال نيروهاي جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه هاي نبرد عليه متجاوزين مي فرستاد - برايم تعريف كرد:

اتوبوس ها و ميني بوس ها پشت همديگر صف بسته و آماده‌ي حركت بودند. خانواده ها كه اكثرا از روستاهاي اطراف بودند، آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه كنند و به جبهه بفرستند. در آن ميان، متوجه شدم اكثر مردم دور ميني بوسي جمع شده اند. رفتم جلو تا ببينم چه خبر است. نزديك كه شدم، ديدم نوجواني حدود 17 ساله كه لباس بسيجي بر تن داشت و جزو نيروهاي اعزامي بود، داخل ميني بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلي روستايي، پايين ايستاده بود و به او التماس مي كرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز كردن هاي پسر، خيلي قشنگ بود. من هم ايستادم به تماشا تا ببينم بين آن دو چه مي گذرد.
پدر با زبان محلي به پسرش التماس مي كرد و پسر هم از همان پنجره‌ي ميني بوس جوابش را مي داد:
- ببين پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت مي دم.
- نمي خوام.
- مي گم ... تو نرو، من دويست تومنت مي دم.
- پونصد تومنم بدي، نمي خوام.
- خب باشه. به درك. هزار تومنت مي دم.
- دو هزار تومنم كه بدي، نمي خوام.
- ديوونه، تو نرو جبهه، من واست يه دوچرخه‌ي قشنگ مي خرم.
- من ديگه بزرگ شدم، دوچرخه نمي خوام.
- خب باشه. هر چي تو بگي. تو فقط نرو جنگ، من يه دونه از اين موتور گازيا برات مي خرم.
- دنده اي هم بخري، من نمي خوام.
- خره ... تو نرو جبهه، بمون اين جا، ننه ات رو مي فرستم برات يه دختر خوب پيدا كنه. خودم برات زن مي گيرم ها.
- زنم كه برام بگيري، نمي خوام. من فقط مي خوام برم جبهه.
كه پدر عصباني شد و گفت:
- خب باشه مي خواي بري جبهه، خب زودتر برو ديگه. وايسادي اين جا كه چي بشه؟

**آن كه نفهميد:

خودش سرهنگ بود. عمري در ارتش خدمت كرده بود. البته ارتش شاه. حالا كه جنگ شده بود، در به در دنبال يك پارتي كلفت مي گشت تا پسرش "فريدون " را از سربازي معاف كند. به هر دري كه زد، نشد. سرانجام با پيشنهاد برخي فاميل، قرار شد فريدون را از خدمت زير پرچم به مملكتش، فراري دهد.
وقتي پيرمرد همسايه شان كه فرزندش در جبهه شهيد شده بود، به او گفت:
- آخه جناب سرهنگ، شما ديگه چرا. شما كه تا همين ديروز دم از وطن پرستي و فداكاري براي ميهن مي زديد.
- ببين حاجي آقا، من اگه اون چيزا رو مي گفتم، بهشم پايبندم. ولي حاضر نيستم مثل شما، پسر دسته گلم رو كه يه عمر به پاش جون كندم، مفت مفت بفرستم جنگ و گوشت دم توپ كنم.
- دست شما درد نكنه. يعني بچه‌ي ما كه رفت از دين و ميهنش دفاع كرد، الكي كشته شده.
- خدا پسرتون رو بيامرزه. ولي من با اين جنگ كار ندارم. من براي آينده‌ي پسرم هزار تا آرزو و برنامه دارم. مي خوام پسرم مهندس بشه. مگه فردا، اين مملكت مهندس و دكتر نمي خواد؟ همه كه نبايد شهيد بشن. بسه ديگه. همين بسيجيا دارن ميرن كافيه.
به گوشش نرفت كه نرفت. بد جوري ترسيده بود. حتي در پادگان محل خدمتش هم، همكارانش او را نصيحت مي كردند:
- مگه هر كي رفت سربازي، كشته مي شه؟ اين همه سرباز دارن توي پادگانا خدمت مي كنند. حداقل بذار فريدون بياد توي همين پادگان خودمون پهلوي خودت.
حتي به اين هم راضي نشد.
دست آخر، با اصرار خانواده‌ي همسرش، قرار شد فريدون را بفرستند خارج.
هر طور كه بود، مبلغ زيادي پول جور كرد تا او را به طور غير قانوني، از مرز غربي كشور بفرستد تركيه تا از آن جا برود آلمان و مثلا در دانشگاه هاي آن جا درس بخواند، دكتر و مهندس شود و فردا كه آب ها از آسياب افتاد، برگردد مملكت و به كشورش خدمت كند!
بدون اين كه كسي متوجه شود، فريدون رفت.
چند روزي كه گذشت، با صداي تلاوت قرآن از خواب بيدار شدم. گفتم حتما شهيد جديدي آورده اند. ولي خوب كه فكر كردم، ديدم عملياتي نشده كه شهيد بياورند. مادرم كه نان بربري در دست وارد اتاق شد، تا ديد از خواب بلند شده ام، با ناراحتي گفت:
- مي دوني كي مرده؟
- نه. كي مرده؟
- فريدون.
- فريدون؟
- بله. فريدون پسر جناب سرهنگ.
- اي بابا. چطور مگه؟ چي شده؟
- اين طور كه همسايه ها توي صف نونوايي مي گفتند، باباش قاچاقي اون رو فرستاده بوده تركيه تا از اون جا بره آلمان. به هر كلكي كه بوده پول مي ده و توسط قاچاقچي ها از مرز رد مي شه. حتي از اون ور مرز به باباش تلفن مي زنه و مي گه كه موفق شده فرار كنه. ولي چند ساعت بعد، يكي از رفيقاش از همون تركيه زنگ مي زنه كه اتوبوس شون توي دره چپ كرده و از اون اتوبوس با چهل - پنجاه تا مسافر، فقط فريدون كشته مي شه.
عكس قشنگي از فريدون در حالي كه مي خنديد، روي در خانه شان چسبانده بودند.
وقتي جنازه‌ي فريدون بر دوش اهالي محل تشييع مي شد، جناب سرهنگ بد جوري خودش را مي زد و گريه مي كرد. مادر فريدون را كه اصلا نمي شد كنترل كرد. جيغ و فرياد محل را برداشته بود.
جنازه كه به مقابل خانه‌ي شهيدان محمدي رسيد، جناب سرهنگ نگاه حسرت باري به عكس "حميد "، "نادر " و "كيوان " محمدي انداخت، و نگاه تاسف بارش برگشت به عكس فريدون كه روي جسم بي جانش افتاده بود.
در حالي كه پدر 3 شهيد زير بغلش را گرفته بود، جنازه‌ي فريدون دسته‌ي گلش را در نعش كش گذاشت.

به قلم: حميد داوودآبادي
ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1389  - 4:23 PM

اطراف سنگري جمع شديم تا استراحت كنيم. يكي از بچه‌ها رفته بود آن‌طرف‌تر. وقتي برگشت، گفت: «توي همين آب شور كانال كه ما از آن استفاده مي‌كنيم، پر از جنازه عراقي است!»


* شبانه از ميدان مين عبور كرديم

عمليات آزادسازي خرمشهر، تبعات اقتصادي، سياسي و فرهنگي بسياري در داخل و در سطح جهان داشت و محبوبيت رزمنده‌ها را در ميان مردم افزايش داد. پس از عمليات «بيت‌المقدس»، دشمن از منطقة كوشك، جادة اهواز‌ـ خرمشهر را زير آتش گرفته بود و آن مسير را ناامن كرده بود؛ بنابراين به ناچار تصميم بر انجام عمليات «رمضان» گرفته شد تا دشمن به عقب رانده شود. اين عمليات بين پيچ كوشك و شلمچه و با هم‌راهي ارتش به صورت ادغامي انجام شد. تقريباً نخستين تجربة ما براي كار ادغامي با ارتش بود؛ يعني حتي در برخي از خطوط، در نيروهاي پياده هم به‌طور مشترك عمليات شد. در رمضان، دشمن كه احتمال عمليات ما را در منطقه حدس مي‌زد، موانع بسيار پيچيده‌اي ايجاد كرده بود؛ از جمله، ژنرال‌هاي مصري، طرح ايجاد خاكريزهاي مثلثي شكل را ارائه داده بودند كه فتح آن‌ها كار بسيار سختي بود.

عمليات آغاز شد، ولي بسياري از يگان‌هاي چپ و راست ما به‌خاطر همين موانع پيچيده، موفق به پيش‌روي نشدند. ما كه از وسط به خط زده بوديم، در حد يك گردان به جلو رفتيم؛ بدون اين‌كه با چپ و راستمان هم‌آهنگي داشته باشيم، به اين تصور كه آن‌ها نيز آمده‌اند. متأسفانه هنوز چنين ناهم‌آهنگي‌هايي بود. هوا مه‌آلود بود، ولي به‌حدي آتش ما و دشمن در منطقه سنگين بود كه حدود ساعت هشت صبح، هنوز احساس مي‌كرديم شب است. يك لحظه متوجه شديم كه نه‌خير! انگار روز شده است. به پشت و سمت راستمان كه نگاه كرديم، ديديم همه عراقي‌اند، روحية بچه‌ها كمي خراب شد. تازه فهميديم كه ما زيادي جلو آمده‌ايم و ديگران نيامده‌اند. شايد بيست دقيقه‌اي گذشت و هنوز در شك بوديم كه آيا آن‌ها واقعاً عراقي‌اند و ما محاصره شده‌ايم، يا نه. در اين فكر بوديم كه عراقي‌هاي پشت سرمان رفتند؛ شايد آن‌ها هم تصور كرده بودند كه قيچي شده و در محاصره افتاده‌اند. تماسي برقرار كرديم، گفتند: «شما كجا هستيد؟»
گفتيم: «نمي‌دانيم!»
اما آن خاكريزهاي مثلثي‌شكل، الآن روبه‌روي ما هستند، ولي خبري از درگيري در اطرافمان نيست. شهيد «چراغچي» گفت: «به سرعت به عقب برگرديد كه تنها شما جلو رفته‌ايد و احتمال اسارتتان هست.»
حدود ساعت نه بود كه به سرعت از رد پايمان كه بر زمين نمناك آن‌جا مانده بود، به عقب برگشتيم. جالب اين بود كه ما اين مسير را در شب تاريك، بدون شناسايي رفته بوديم، ولي حالا كه مي‌خواستيم برگرديم، هر جا را كه نگاه مي‌كرديم، مين و سيم‌خاردار بود. به لطف خدا هيچ پايي روي هيچ ميني نرفته بود؛ با اين‌كه از ميدان مين عبور كرده بوديم. تقريباً سه ساعت طول كشيد كه از ميادين مين عبور كرديم؛ در حالي‌كه همگي متعجب بوديم كه چگونه اين مسير پر از مين را آمده‌ايم؟ بدون تلفات برگشتيم.

* سيزده نفري كه تنها مانديم

دو، سه روزي مانديم تا اين‌كه سيزده نفر از ما را به يك تيپ مستقر در منطقه مأمور كردند. بچه‌هاي بسيج، روحيه‌شان طوري بود كه عارشان مي‌آمد بگويند: چون فلان جا خطرناك است، ما نمي‌مانيم.
آن‌ها ما را به خاكريزي كه جلوتر از خاكريز خودشان بود فرستادند و ما هم بدون سؤال يا گلايه، مستقر شديم. آن‌جا نقطة حساسي بود كه دشمن، تازه از آن‌ عقب‌نشيني كرده بود. فاصلة ما به دشمن، به‌قدري نزديك بود كه صداي ماشين‌هايشان را هم مي‌شنيديم و جايي كه ما مستقر بوديم، خيلي ناامن بود. چند روزي آن‌جا مانديم و به پشت سرمان هم كاري نداشتيم.
روزي در هواي گرم ظهر، جواني به نام «جامي» آمد و گفت: «هيچ كس پشت سر ما نيست.»
گفتم: « يعني چي؟ آن همه نيرو چه شد؟»
براي اطمينان يك نفر را فرستادم. رفت و آمد و گفت: «هيچ كس اين‌جا نيست.»
تعجب كردم. خودم رفتم و همة اطراف را چك كردم و ديدم كه انگار هيچ‌كس اين‌جا نبوده و خبري از هيچ‌كس و هيچ چيز هم نبود. داخل سنگرها حتي يك تكه نان خشك هم نبود و آب خوردن و مهماتمان هم تمام شده بود. واقعاً مانديم كه چه كار بايد بكنيم؟! حتي جهت نيروهاي خودي و دشمن را هم نمي‌دانستيم!
غروب شد. بچه‌ها كه در آن روزها حسابي در اطرافشان فضولي كرده بودند، گفتند: «آن جلو، توي سنگرهاي اجتماعي عراقي‌ها، كه پيش از عقب‌نشيني، امكانات تداركاتي‌شان در آن‌ بوده، بايد چيزي پيدا بشود.»
پشت سرمان كانالي با عرض چهار، پنج متر با همان‌قدر عمق بود كه آبي شور و گرم در آن جاري بود و ما به ناچار اندكي از آن مي‌خورديم. اين‌كه اسير بشويم را پيش بيني مي‌كرديم. خودم و جامي داوطلب شديم و قرار شد هر كدام به يكي از سنگرها برويم. به ديگر بچه‌ها سپرديم كه هواي ما را داشته باشند. دو تا سنگر را نشان كرديم. زير ديد كامل دشمن بوديم، ولي مجبور بوديم برويم. وسايلمان را گذاشتيم تا كاملاً سبك شويم. پايمان را برهنه كرديم و با زيرپوش، به سمت آن سنگرها دويديم و خودمان را به داخل آن‌ها پرت كرديم. دشمن كه دقيقاً ما را زير نظر داشت، شايد نيم ساعت اين دو سنگر را زير آتش گرفت و آن‌قدر تير و گلوله زد كه ديگر تصور كرد ما را كشته است. غير از آن هم نمي‌شد تصور كرد؛ چون حجم آتشي كه ريختند، خيلي زياد بود. سنگرها خوشبختانه گود بود و تيرها به لبة آن مي‌خورد. ما مدام از هم خبر مي‌گرفتيم تا از سلامت هم مطلع شويم. تيراندازي كه تمام شد، از جامي پرسيدم: «حالا چي داري آن‌جا؟»
گفت: «همه چيز؛ هم نان و هم تير كلاش.»
با هم هماهنگ شديم و وسايل را داخل گوني ريختيم تا بتوانيم سريع بدويم. با يك اشاره، به سرعت به سمت خاكريز خود رفتيم و خودمان را به پشت آن پرت كرديم كه بلافاصله آتش سنگين عراقي‌ها روي سرمان ريخت، اما خدا را شكر! سالم مانديم.
وضعيت ما طوري بود كه اگر خون از دماغ كسي مي‌آمد، كاري نمي‌شد كرد، چون ارتباطمان كاملاً با عقب قطع بود، ولي خدا كمك كرد و كسي مجروح نشد.

* خطي كه حفظ شد

ما پشت يك خاكريز صد متري بوديم و نيروهايي كه پشت سر ما بودند از يك خاكريز سه كيلومتري دفاع مي‌كردند و ما حالا بايد آن را هم حفظ مي‌كرديم؛ چون به هر دليل كه ما بي‌خبر بوديم، آن‌ها به عقب برگشته بودند. به پشت خاكريز سه كيلومتري برگشتيم و مهمات را بين سيزده نفرمان تقسيم كرديم تا آن شب بتوانيم خاكريز را هر جور شده، حفظ كنيم. نان‌هاي خشك را تقسيم كرديم و بچه‌ها مقداري جان گرفتند. هر كس را در حدفاصل چند سنگر مستقر كردم تا دشمن تصور كند، پشت خاكريز پر از نيرو است. نقطة خطرناكي هم وجود داشت كه گشتي‌هاي عراقي مي‌توانستند از آن‌جا به خاكريز نفوذ كنند، كه چون خطرناك بود، بعضي بچه‌ها مي‌ترسيدند؛ بنابراين خودم در آن‌جا مستقر شدم. از طرفي هم بچه‌ها سنشان كم بود و برخي‌ به‌خاطر تحركات زياد دشمن و صداهايي كه مي‌آمد ـ‌كه نشان از عملياتشان داشت‌ـ ترسيده بودند، به خاطر همين مي‌گفتند: شما بايد بياييد و شب به ما سر بزنيد.
يك مسأله واضح در جبهه اين بود كه هر جا از پشت خاكريز كه با اسلحه كلاش تيراندازي مي‌شد، عراقي‌ها به فكر پيش‌روي از آن منطقه نمي‌افتادند و فقط مواضعشان را محكم مي‌كردند.
به بچه‌ها گفتم كه سلاحتون را روي تك تير بگذاريد و برويد و از هر سنگر يك تير شليك كنيد. اين‌گونه تا صبح، خط ما فعال بود. من هم بيست دقيقه در آن نقطه گلوگاه قابل نفوذ، كشيك مي‌دادم و بعد سري به بچه‌ها مي‌زدم و باز به آن نقطه برمي‌گشتم.
تا ساعت دوي نيمه‌شب، سروصداي رفت و آمد تانك‌هاي عراقي مي‌آمد، ولي پس از آن، صدايشان قطع شد. بچه‌ها، كم‌كم روحيه گرفتند كه عراقي‌ها حمله نمي‌كنند. هر جور بود، آن شب را به صبح رسانديم و نفهميديم كه چرا عراقي‌ها حمله نكردند. اطراف سنگري جمع شديم تا استراحت كنيم. يكي از بچه‌ها رفته بود آن‌طرف‌تر. وقتي برگشت، گفت: «توي همين آب شور كانال كه ما از آن استفاده مي‌كنيم، پر از جنازه عراقي است!»
رفتم نگاه كردم، اما چاره‌اي نداشتيم و مجبور بوديم از همان آب استفاده كنيم. آب هم آن قدر شور بود كه سفيدي چشم بچه‌ها، قرمز شده بود. توي فكر بوديم كه امروز را چه كنيم؟ ظاهراً از نيروهايي كه به عقب برگشته بودند هم درباره ما سؤال شده بود و چون آن‌ها اظهار بي‌اطلاعي كرده بودند، تصور شده بود كه ما يا شهيد شده‌ايم، يا اسير؛ بنابراين كسي حتي پي‌گيري‌اي براي پيدا كردن ما نمي‌كرد!
ما هم از راه برگشت بي‌اطلاع بوديم و نمي‌دانستيم از كجا برگرديم و مهم‌تر از آن، غيرتمان اجازه نمي‌داد آن‌جا را رها كنيم و به دست دشمن بدهيم. ظهر نزديك بود، دوباره همان كار قبل را تكرار كرديم و مقداري نان و مهمات آورديم. ديگر مي‌دانستيم كجا برويم و چه بياوريم. نمي‌دانم چرا شدت تيراندازي عراقي‌ها از روز قبل، كم‌تر شده بود. اين بار در كنار مهمات و نان، كمي كنسرو هم پيدا كرديم و به خاكريز خودمان برگشتيم.
شب را هم درست مانند شب قبل گذرانديم، البته با اين تفاوت كه خط دشمن، كاملاً ساكت بود و هيچ تيراندازي به طرف ما نمي‌شد؛ بنابراين كمي روحيه بچه‌ها بالاتر رفت. تا ظهر روز بعد، به همين صورت سر كرديم. دو نفر از جمع كه كمي مسن‌تر بودند، مدام غرغر مي‌كردند و مي‌گفتند كه ما زن و بچه‌ داريم و شما ما را بي‌چاره كرديد! اين حرف‌ها همه را خسته كرده بود. حدود عصر بود كه سروصدايي از پشت سرمان بلند شد. بررسي كرديم و ديديم دارند فارسي حرف مي‌زنند و فهميديم كه برادران آن تيپ بودند. تحليلم اين بود كه چون آن‌ها تصور كرده‌اند كه دشمن عمليات مي‌كند، از آن‌جا رفته‌اند، ولي وقتي ديده‌اند خبري نشد، دوباره برگشته‌اند.
گروه ديگري از نيروها بودند. پيش آن‌ها رفتيم و ماجرا را گفتيم. از ما خواستند چون بر منطقه اشراف داريم، آن‌ها را با آن‌جا آشنا كنيم. بچه‌هاي ما راحت مي‌گفتند و مي‌خنديدند، ولي آن برادران از منطقه ترس داشتند و از ما هم مي‌خواستند كه پيش‌شان بمانيم.‌
روز بعد، با دوستانمان تماس گرفتيم و بچه‌هاي خودمان با تعجب به سراغمان آمدند. چهر‌ه‌هايمان به هم ريخته بود و آب شور، ظاهرمان را عوض كرده بود؛ به‌طوري كه رفقايمان فكر كردند ما شيميايي شده‌ايم! خلاصه به مدد خداوند، توانستيم چند كيلومتر را با آن تعداد اندك نيرو حفظ كنيم.

*علي‌رضا كميلي

ويژه‎نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس
ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1389  - 4:21 PM

این تار عنکبوت که از یکی از قدرتمندترین مواد بیولوژیکی جهان ساخته شده است، محصول گونه ای جدید از عنکبوتها به شمار می رود که عنکبوت درختی داروین نام دارد.

مطالعات جدید نشان می دهند عنکبوت درختی داروین قادر به ساختن عظیم ترین تارهای عنکبوت در جهان است که هیچ عنکبوت دیگری توانایی ساخت آن را ندارد. این تارهای کشف شده که گاه طولی برابر دو اتوبوس شهری دارند از جاذبه های توریستی این منطقه نیز به شمار می روند



اما این تارهای عظیم و سازندگان آنها تا کنون ناشناخته باقی مانده بودند تا اینکه محققان دانشگاه پورتو ریکو آنها را دسته بندی کرده و قصد دارند گزارش مطالعات خود را در نشریه Arachnology منتشر کنند.

مطالعات نشان می دهند این گونه جدید تنها عنکبوت در جهان است که از توانایی ساخت تارهای عظیم برخوردار است، در حالی که گونه های دیگر شاید تنها قادر به ساخت کره های مرکزی-ساختارهای مارپیچی بزرگی در مرکز تارهای عنکبوت-بزرگتری باشند اما این نوع از شبکه های تار عنکبوت بزرگ ویژه عنکوبتهای درختی داروین است.



با وجود بزرگی و استحکام بالای این تارها که دو حاشیه رودخانه را مانند پلی به هم متصل می کنند، عنکبوت درختی داروین از این این ابزار تنها برای شکار جانداران کوچک، حشراتی مانند سنجاقکها و دیگر حشرات مشابه استفاده می کند، در حالی که دانشمندان انتظار داشتند شکار شدن پرندگان یا حداقل خفاشها را در چنین توری طبیعی بزرگی شاهد باشند.

بافندگان این شبکه های طبیعی معمولا عنکبوتهای ماده هستند. عنکبوتهای نر و جوان نیز بافت تار عنکبوت را به عهده دارند اما پس از ورود به سن بزرگسالی این رفتار را ترک کرده و تمامی انرژی خود را به جفت یابی اختصاص می دهند. این عنکبوتها از ظاهری برخوردارند که به راحتی می توانند خود را بر روی پوست درختان استتار کنند.



تارهای این عنکبوت از دو نوع رشته خاص تشکیل شده اند، تارهای کششی برای اتصال دادن و حفظ شبکه تار عنکبوت به درخت، و تارهای چسبنده که برای شکار قربانیان استفاده می شوند.

بر اساس گزارش نشنال جئوگرافیک، زمانی که حشره ای در تار گیر می کند، برای نجات خود تقلا کرده و ارتعاشات ناشی از این تقلا عنکبوت را هشیار می کند. سپس عنکبوت قربانی خود را در پیله ای از تارها پیچیده و کنار می گذارد تا در زمان فراغت خود آن را بخورد

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1389  - 3:57 PM

در رده بندی منتشر شده از سوی مجمع جهانی اقتصاد نیوزلند با كسب رتبه نخست بهترین وضعیت را از نظر شاخص پرداخت های غیرقانونی و رشوه كسب كرده است. سوئد و سنگاپور نیز در رده های دوم و سوم قرار گرفته اند.

كشورهای فنلاند، دانمارك، ایسلند، نروژ، هنگ كنگ، لوكزامبورگ و سوئیس نیز به ترتیب رده های چهارم تا دهم را به خود اختصاص داده اند.

در قعر جدول رده بندی نیز نام كشورهایی مانند مالی ، چاد، بنگلادش، ساحل عاج، بوروندی، كنیا، موریتانی، جمهوری قرقیزستان، پاراگوئه و نپال به چشم می خورد.ايسنا

ادامه مطلب
یک شنبه 28 شهریور 1389  - 3:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 79

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6072734
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی