جوان از پلههاي آن طرف سكوي انبار پائين آمد. دالاني از قفسه را طي كرد و در انتهاي انبار، گوني را روي زمين گذاشت. بعد برگشت و گوني دوم را به دوش كشيد و پيش رفت. جوان تازه وارد در حال به زمين گذاشتن گوني دوم بود كه اين بار، استخوان كتفش سوخت. ناليد و گفت: "آخ. "

قدير گفت: "چشم، الان "
هشت جوان با سرعت مشغول تخليه كاميون پر از برنج شدند. هنوز نيمي از كاميون تخليه نشده بود. همگي خيس عرق شده بودند، اما با تلاش و كوشش كار ميكردند. قدير راضي نبود. در حاشيه در ورودي انبار، يك نفر كه تازه از راه رسيده بود، با دقت داخل انبار و اطراف آن را نگاه ميكرد. ايستادن اين تازه وارد، قدير را ناراحت كرد. تازه به لشكر آمده بود، اما در همين مدت كوتاه بر اثر جديت، مورد توجه همه قرار گرفته بود. قدير، پيرمردي بود كه هر كس را مستحق نصيحت ميديد، ميگفت. با خودش گفت: هرچه باداباد. تصميم گرفت براي به كارگيري اين تازه وارد به مسئول مراجعه نكند. جلو آمد ايستاد و گفت: "چرا منو داري نگاه ميكني جوان؟ مگه نميبيني اين بندگان خدا خسته شدهاند؟ بيا كمك كن زودتر كلك كار كنده شه. "
تازه وارد جوري اين پا و آن پا مي كرد كه معلوم بود اصلا وقت نداشت، فقط ميخواست از محل انبار و آشپزخانه بازديد سريعي كند و برود. قدير چند قدم ديگر به جوان نزديك شد و گفت: "تو تازه آمدهاي لشكر؟ معلومه. "
جوان چيزي نگفت. حالا مچ جوان در دست قدير بود. دستش را كشيد و گفت: "بيا، فقط براي دو روز عمليات كه نبايد به جبهه بيايي. پس چه كسي براي شما بپزه؟ كي ماشين آذوقه رو خالي كند؟ "
اولين گوني كه بر پشت جوان قرار گرفت، دردي شديد در قفسه سينهاش احساس كرد.
قدير كه پشت سر جوان ميآمد،گفت: "تندتر برو پدرجان! از بي كاري چيزي عايد كسي نشده. برو... برو كار ميكن مگو چيست كار. "
جوان از پلههاي آن طرف سكوي انبار پائين آمد. دالاني از قفسه را طي كرد و در انتهاي انبار، گوني را روي زمين گذاشت. بعد برگشت و گوني دوم را به دوش كشيد و پيش رفت. در قفسههاي انبار، كيپ تا كيپ پوتينهاي نو چيده بودند. جوان تازه وارد در حال به زمين گذاشتن گوني دوم بود كه اين بار، استخوان كتفش سوخت. ناليد و گفت: "آخ. "
قدير كه از كار جوان تازه وارد راضي بود،به يكي از كارگران انبار گفت: "آدم پركاريه. درخواستش كن بياد انبار. "
جوان هرچه فكر كرد تازه وارد را كجا ديده، به خاطر نياورد.
- قيافهاش آشناست، اما نميدونم كجا مشغوله، بهتره با خودش حرف بزنيم.
هوا گرم بود. تارهاي كنف گونيهاي برنج، مانند سوزن به بدن افرادي كه كاميون برنج را خالي ميكردند فرو ميرفت. وقتي آخرين گوني برنج از كاميون تخليه شد؛ يك وانت تويوتا، رو به روي انبار توقف كرد. طيب كه مسئول تداركات بود، از آن پياده شد و به طرف قدير آمد و گفت: "سلام! خدا خيرتان بده. زيارت كربلا انشاءالله. تمام شد به اميد خدا. "
چند روز بود كه در آمار غذاي لشكر، مشكلي پيش آمده بود و طيب، از سوي آقا مهدي مامور شده بود تا شخصا به انبار و آشپزخانه برود و اين مساله را حل كند. طيب به طرف انبار آمد. به هر كدام از افراد كه رسيد، حال و احوال كرد. قدير، با ديدن جوان كه در حال بردن آخرين گوني به طرف انبار بود، مسالهاي به يادش آمد. او را با دست به طيب نشان داد و گفت: "ميخواستم خودم خدمتتان برسم. حالا خوب شد كه خودتان آمديد. راجع به اين جوانه.
طيب به سمتي برگشت كه دست قدير نشان ميداد. ناگهان دهانش از تعجب بازماند. فكر كرد اشتباه ميبيند. بلافاصله به طرف انبار دويد. وقتي به رزمندهاي رسيد كه آخرين گوني برنج را حمل ميكرد، گوني را گرفت و روي زمين گذاشت و گفت: آقامهدي! شما اينجا چه كار ميكنيد؟ از صبح همه منتظر شما هستند.
آقامهدي طيب را دعوت به سكوت كرد و گفت: چرا آشفته شدهاي طيب؟
قدير كه از ابراز ارادت طيب به آن جوان مات مانده بود گفت: جوان خوبيه، معلومه شما هم ميشناسيدش.
طيب به قدير گفت: شما ايشان را نميشناسيد؟
اقامهدي كه ديگر طاقت ايستادن نداشت روي زمين نشست. طيب حال آقامهدي را فهميد و گفت: آقامهدي، آقامهدي! آقا مهدي كه حسابي به زخم هاي قديمي اش فشار آمده بود و از درد كتف و سينه صورتش در هم بود گفت: چيزي نيست، چيزي نيست طيب!
طيب رو به قدير كرد و گفت: شماها عجب آدمهاي بيملاحظه اي هستيدها! اين مؤمن آقا مهدي باكري فرمانده لشكر عاشوراست.
قدير هاج و واج ماند. فقط خواست چيزي گفته باشد تا مگر بر شرمندگي خودش غلبه كند.
- من با چه زباني عذرخواهي كنم. خيلي تند حرف زدم. ناراحتم به علي!
آقا مهدي كه تكيه داده به ديوار انبار، برخاست و جلو آمد. خندهاي غمگين بر لب داشت.
- چيزي نيست طيب! يك مقدار به رزمندهها كمك كردم.
طيب گفت: يعني چي آقامهدي؟ براي ما خوبيت نداره.
آقا مهدي گفت: هيچ مسئله مهمي اتفاق نيفتاده. من هم مثل اين برادران بسيجي هستم. خيلي خوشحالم كه در كنارشان انجام وظيفه كردم و يك ساعت با آنها بودم.
قطرههاي عرق، از پيشاني قدير به پايين لغزيد. نگاهش تنها به زمين بود. خيلي دوست داشت چشمانش به چشمان آقا مهدي نيفتد. آقامهدي جلوتر آمد. صورت قدير را بالا آورد و بوسيد.
راننده كاميون را روشن كرد. كاميون آرام آرام از جلو انبار دور شد. آقامهدي از همه خداحافظي كرد و با طيب به مقر فرماندهي رفت.
ويژه نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس