به غيرازخانواده ام ، هيچ كس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. مي ناليد. گريه مي كرد. اشك مي ريخت. روزي پسري نوجوان كه هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه و با زخم هاي بسيار، سرفه و ...
از كوه كه سرازير شدم، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند. هنوزمن سرپا بودم. خودم را نزديك تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم تا برم بالا يادم آمد كه سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم درازكشيده وخون بالا آورده. تمام لباس هايش خوني بود. گرفتمش روي دوشم و ازسنگر بيرون آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي زد و نه ناله اي. هراز گاهي يك بار نفس عميقي مي كشيد و خون بالا مي آورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. كم كم داشت آرام مي شد. برام خيلي سخت بود كه درانتظارشهادتش باشم. اما همين حسرتي بردلم بود. راننده دستم را گرفت و ازماشين پايينم كشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار. "
بقيه در ادامه