به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به غيرازخانواده ام ، هيچ كس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. مي ناليد. گريه مي كرد. اشك مي ريخت. روزي پسري نوجوان كه هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه و با زخم هاي بسيار، سرفه و ...


از كوه كه سرازير شدم، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند. هنوزمن سرپا بودم. خودم را نزديك تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم تا برم بالا يادم آمد كه سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم درازكشيده وخون بالا آورده. تمام لباس هايش خوني بود. گرفتمش روي دوشم و ازسنگر بيرون آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي زد و نه ناله اي. هراز گاهي يك بار نفس عميقي مي كشيد و خون بالا مي آورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. كم كم داشت آرام مي شد. برام خيلي سخت بود كه درانتظارشهادتش باشم. اما همين حسرتي بردلم بود. راننده دستم را گرفت و ازماشين پايينم كشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار. "

بقيه در ادامه

اقيانوس بود، دريا شد، خروشيد، خروشان، درامواج طوفاني، گم شد... يعقوب، جانباز شيميايي دفاع مقدس، نوجوان بود. رفت جنگ، دفاع كرد، ايستاد و ايستادگي كرد، شيميايي شد. جنگ كه تمام شد، او نيز ذره ذره ذوب شد. تمام شد. ده سال صبر كرد، ازدواج نكرد، مي ترسيد. به اصرارمادر، عاقبت ازدواج كرد. شوقي بي پايان... ناگهان همسرش سرفه كرد. دو فرزندش، دو پسرش، ناگهان در حين سرسره بازي، با سر به ديوار خوردند. پزشك گفت: شيميايي شده اند! همسرش فرياد كشيد. بچه ها مي رقصيدند، مي خنديدند، يعقوب پرده ها را كشيد، درها را بست و بيست سال گذشت.
بيست سال مي گذرد، تنها تو آمدي. تويي كه مرا به گذشته ام كشاندي؛ تنها تو آمدي و ديگر هيچ... و ديگرهيچ نگفت. من هم چيزي براي گفتن نداشتم. چه مي توانستم بگويم. گفتم فقط مي توانم عكس بگيرم؛ بنويسم. همين. اگر پژوهشگرومحقق جنگ يا نويسنده جنگ نباشيم، بعيد است گذرمان به اين گوشه دنج، به اين ديار رنج بيفتد؛ اما شما كه داستان يعقوب را مي خوانيد، بدانيد كه درحال مرور تاريخ هستيد؛ يعقوب،قهرمان قصه من، قسمتي ازتاريخ است؛ تاريخ من و تو.
بند پوتين ها محكم ، دل ها ثابت قدم، سيد صادق تعدادي سربند سبز و سرخ روي دو دستش، مثل دستفروش هاي دوره گرد؛ "سربند دارم، سربند يا زهرا(س) ،يا مهدي(عج) يا حسين( ع) كسي نبود جلو رفتم. مانده بودم چطوري انتخاب كنم. همه ي نام ها برايم مقدس بودند. سيد صادق دستش را جلو آورد: بگيريعقوب. چشم هايم را بستم.دست بردم يكي رابداشتم؛ "يا قمر بني هاشم ".بستم به پيشاني و گفتم سيد، ببين به من مياد؟ گفت: مگه من آيينه ام پسر؟! به آسمان نگاه كن. آهان،فرمانده داره مياد، ازش بپرس. فرمانده معلوم نبود چي توي سرش هست هي دور خودش مي چرخيد از كنارهركس هم رد مي شد؛ يك مشت به قمقمه اش مي زد دستي هم به صورت بچه ها مي كشيد ومي گفت:چه خبر؟رفتي ما رو هم فراموش نكن. بگو كه دير شد، پس كِي .بعد از كنارم رد شد همين . "همان چه را مي دانستم،گفت و رفت. رفت بالاي تل خاكي پشت خاكريز، ايستاد و شروع به حرف زدن كرد. نطقش گل كرد:خوب بچه ها آماده ايد؟ اگر كسي با خودش كنارنيامده، بره بالاي كوه،بره هرجا دلش هست.اگه دلش به شهر،به خانه، به زندگي و به دنياست،اجباري نيست.كسي روي سرتون سر نيزه نذاشته كه بياييد و از دينتان،از آرماهان هايتان دفاع كنيد.خب معلومه،وقتي پاي آرمان بياد وسط، چيزي براي فرو ريختن و ازخويشتن نگذشتن نمي ماند. بازهم مي گم اگه باباي پيرداريد،اگه دلتان تو دنيا گيره برويد،نمونيد. اين جا آخر دنياست. من نگفتم اينجا آخرخطه. شروع از همين جاست،اگر با پاي دل آمديد.
سيد صادق كه كنارم ايستاده بود، گفت: برويم يعقوب. جا خوردم. گفتم: كجا؟ گفت: اي بابا، اين داداش فرمانده ما همش ميگه بريد خونتون. اگه بنا بود بريم كه نيومده بوديم.
هيچ كس ازستون كنده نشد. هيچ كس عقب نشيني نكرد. هيچ كس هم بالاي كوه نرفت. همه جان خاكي خود را جايي در دوردست وارهانيده بودند. خودي در ميانه نمانده بود. پس پا پس كشيدن براي چه؟
ساعتي گذشت. هواي سرد زمستاني. بچه ها در انتظار عمليات، تن سردشان را گرم مي كردند. مدتي بود كه خورده و خوابيده بوديم براي عمليات. حالا كه وقتش شده سر از پا نمي شناختند. سيد صادق رفت جاي فرمانده روي بلندي و شروع كرد به حرف زدن. بچه ها از خنده شكمشان را چسبيده بودند. سيد صادق وقت شوخي و خنده چنان فيلمي از خودش در مي آورد كه انگار صد سال دانشگاه طنز رفته و درس خنده خوانده، اما آن روي ديگرش اهل دلي بود بيا و ببين؛ كلي بچه ها خنديدن، گفت: حالا مي خوام براتون يه نوحه بخونم. بسه ديگه هرچه خنده بود. بچه رزمنده هاي سبكبال، نه دل در گرو دنيا داشتند نه گرفتاري دنيايي. چنان سبكبال بودند كه به تلنگري مي خنديدن. سيد شروع به خواندن نوحه كرد؛ چنان كه اشك بچه ها در نم نم باران كه درحال باريدن بود، به هم آميخت و دل ها را آشفته كرد. مي دانستند تا ساعتي ديگر در فراق هم خواهند نشست. بچه ها در حال زاري و گريه كردن بودن كه فرمانده هان از راه رسيدن. كمي پايه نوحه سيد نشستن. سيد هم گريه مي كرد و از تله خاكي پايين مي آمد و گوشهاي در دل خويش فرو رفت. انگار نه كه همان صادق شوخ طبع است. فرمانده روي تله خاكي رفت و شروع كرد: مي خوام يه خبر بدي به شما بدم. دل ها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نمي خورد. نمي دانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همين جا هم كه آمديد اجرتان را برديد. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگر انشاءالله ... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد. بچه ها ناراحت و دلگير بودند. صف ها به هم خورد. حوصله ها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق مي زد. آخه اگه بنا بود بخوريم ، بخوابيم ... چند وقته داريم مال بيت المال مي خوريم. همين طوري بي هدف. اين كه نشد. بعضي ها هم راضي بودند به رضاي خدا. البته فقط حوصله ها سر رفته بود، همين. مثل اينكه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بدجوري بچه ها ناراحت شدند. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگرها. بعضي ها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق ، يك كلمه حرف نمي زديم.چند دقيقه همينطورگذشت. هنوزكتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. ازجا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون .صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم . گفت: ديوانه كله خراب ، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد مي كنه. خسته ام يعقوب. بچه ها خيلي آرام بيرون قدم مي زدند. بعضي ها هم دور هم نشسته بودند و حرف مي زدند . به آسمان نگاه كردم،ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي مي گردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم،حس كردم صداي هواپيما و انفجاراومد. سيدگفت :خواب ديدي خير است انشاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد :سيد!ديدي زدن؟شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت:ول كن بابا . دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشم هايم آسمان را رصد ميكرد.
يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم. گفتم: بيا اومدن. بچه ها همه حيران و ويران به آسمان نگاه مي كردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچه ها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد مي زد كه تا يك كيلومتر هم صداش مي رفت. همه هراسان و بي هدف در گوشه و حاشيه كوه مي دويدن. معلوم نبود چرا داخل سنگرنرفتن. فرمانده و معاونين نميدانم كجا رفته بودند. شايد هم داخل سنگر بودند و شايد هم رفته بودند شناسائي يا ستاد يا قرارگاه. همهمه اي شده بود. هواپيماهاي عراقي غول پيكر ناگهان مثل كركس درآسمان نمايان شدند. صادق هم مثل شيپورچي مي دويد. بچه ها را به سنگر هدايت مي كرد. تا رفتيم به خود بيايم، هواپيماها رسيدند. يكي،دو تا، سه تا، دو طرف ما كوه بود و ما توي گردنه اي كه يه پيچ بزرگ به نظر مي آمد، بي هدف مي دويديم. بعضي ها به طرف بالاي كوه مي دويدند. من به طرف سنگر رفتم. هنوز به سنگر نرسيده بودم كه صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد. همين طور كه مي خواستم خيز برم، دومتري سنگر ، ناگهان پشتم سوخت. ميان انبوهي ازدود و غبار، قرار گرفتم. محكم چسبيدم به زمين . احساس كردم پرس شدم. پشتم مي سوخت. فرياد كشيدم: سوختم. يا علي (ع) ! يا زهرا (ع) ! همين طور مرتب فرياد مي كشيدم. راكت دوم، سوم؛ هواپيماها همين طورمي زدن. آسمان غبارگرفته بود. هيچ جا ديده نمي شد. جزناله هيچي نبود. ازبالاي كوه تا كوه مجاور را بمباران كردن و فرار كردند. حدود سيصد نفرنيرو مستقربود. همين طور داد و فرياد مي كردم. از هر گوشه صدايي بلند بود. يكي ناله مي كرد. يكي داد مي زد. يكي "الله اكبر " ميگفت ويكي "يا زهرا ". كل منطقه را دود و گرد و غبار گرفته بود. اصلاً صادق را فراموش كردم. شايد هم مشكل خودم باعث شده بود فراموشش كنم. همين طور كه روي زمين مي غلتيدم، داد مي زدم. يكي پشت سرم، صدام زد. يعقوب چي شده؟ نگاش كنم. سيد صادق بود. گفتم: پشتم. پشتم. با دست اشاره كردم به كتفم. ديدم داره مي خنده. گفتم: ديوانه! من دارم مي سوزم، تو مي خندي؟ گفت: تركش كجا بود؟ پوسته راكته. دلم هري ريخت؛ پوسته راكت شيميايي! دو، سه متر دورتر گلوله اي افتاده بود. كه از ميانش دود غليظي بالا مي رفت؛ لوله مي شد و توي هوا پخش مي شد. صادق داد زد: شيميايي زدن. بچه ها ماسك. ماسكاتونو بزنيد! پوسته را كه پشتم چسبيده بود، كند و كمي آرام شدم. ديگه ترسم ريخت، ولي پشتم به اندازه يك بشقاب كاملاً سوخته بود. بعضي ماسك هاشون را زده بودن. همراه صادق به داخل سنگر رفتم. بلافاصله آمپول آتروپين را برداشتم و فرو كردم توي كشاله رانم. صادق هم همين طور مي زد. صادق هم همراه من بيرون آمد. بچه ها به طرف چشمه اي كه بالاي كوه بود ، مي دويدند. من هم رفتم. كم كم احساس تشنگي كردم. بچه ها روي چشمه پرشده بودند. هنوز فضا را غبار گرفته بود و كاملاً بوي سيراحساس مي شد. ماسكم را برداشتم و چفيه ام را خيس كردم. غافل از اين كه آب هم آلوده شده، شروع كردم به آب خوردن. از جا بلند شدم. سيد صادق پيدايش نبود. هركس همين طوري بي هدف مي دويد وداد و فرياد مي كرد. چند تا تويوتا پايين كوه بچه ها سوار مي كردند. تنم يخ بود. باز داغ مي شدم و گُر مي گرفتم. آتش درتنم زبانه مي كشيد و شعله مي شد. شعله ها درآسمان اوج مي گرفتند. انگارآنجا پايان زندگي بود. دنيا پايان گرفت و در پس مه غليظي فرو رفت. به راستي پس از مرگ چه خواهد شد؟ كاش بچه هايي كه الان آرام در آن پايين خفته اند، مي توانستند خبري از آن جهان بدهند. در مرز زمين و آسمان معلق بودم. پس انتظار كي پايان خواهد گرفت؟ سردو سرگردان و گريزان، به كجا بايد پناه برد؟
از كوه كه سرازير شدم، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند. هنوزمن سرپا بودم. خودم را نزديك تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم كه برم بالا ناگهان يادم آمد كه سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم دراز كشيده و خون بالا آورده. تمام لباس هايش خوني بود. گرفتمش روي دوشم و از سنگر بيرون آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي زد و نه ناله اي. هرازگاهي يك بار نفس عميقي مي كشيد و خون بالا مي آورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. كم كم داشت آرام مي شد. برام خيلي سخت بود كه در انتظار شهادتش باشم. اما همين حسرتي بر دلم بود. راننده دستم را گرفت و از ماشين پايينم كشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار. بچه ها شهدا را عقب تويوتا مي گذاشتند. ديگه سيد صادق تنها نبود. آمبولانس ها هم سر رسيده بودند به طرف آمبولانس رفتم. در عقب آمبولانس را باز كردم، دو نفرامدادگر را كه نمي دانم از كجا آمده بودن و برانكارد داشتن، ازشون خواهش كردم كه سيد صادق را بذارن عقب آمبولانس. گفتن شهدا را با تويوتا مي برن و شما مجروحين را با با آمبولانس. سرگردان بودم. دلم نمي خواست قبل از صادق از منطقه برم. كم كم تنم داشت داغ مي شد. ناگهان هق زدم. تشنگي، تنگي نفس، احساس خستگي و بي حسي. رفتم طرف آمبولانس. دو متري آمبولانس بودم كه كه حركت كرد. همين طور به زانو افتادم روي زمين وشروع به هق زدن كردم. بالا آوردم. ماسك را از صورتم برداشتم. اصلاً ديگه كار از كار گذشته بود. ماسك جز اين كه دست و پا گير باشه ، كاري ديگه ازش بر نمي آمد. بچه ها را به طرف بيمارستان صحرايي بردند. تويوتاها شهدا و مجروحين را به بيمارستان صحرايي مي بردند و بر مي گشتند. صادق كه رفت، خيالم راحت شد و همراه ديگر مصدوم شيميايي ، عقب تويوتا قرار گرفتم. بيشتر بچه ها مثل من بودند؛ حالت تهوع، استفراغ. چند نفري هم بودند كه بينايي شان را از دست داده بودند . بالا آوردن عادي شده بود.نمي دانم، مگر چقدرخورده بوديم كه آن طور زردآب بالا آورديم؟
توبوتا به سرعت به سرعت باد مي رفت. هيچ كس ناي حرف زدن نداشت. فقط ناله مي كردند. جلوي بيمارستان صحرايي يك كپه بزرگ آتش روشن كرده بودند و بچه ها همه لخت دورآتش خودشان را گرم مي كردند. همين كه پياده شديم، پزشكان لبا سهايمان را از تن ما بيرون آوردند و داخل آتش انداختند. هوا تاريك شده بود و سرما تا عمق تن نفوذ مي كرد. دورآتش حلقه زده بوديم. انگار يكي اون وسط داشت زنجير پاره مي كرد. آتش زبانه مي كشيد. گر گرفته بود.بعضي ها دلشان مي خواست وسط شعله ها برقصند. مي ناليدند و پنجه به خاك مي كشيدند. استفراغ مي كردند. چهره سيد صادق را در ميان شعله ها مي ديدم كه دارد آرام آرام ذوب مي شود و همراه زبانه آتش در آسمان محو مي شد.
كم كم هوا برايم تاريك و تاريك تر مي شد. احساس مي كردم نور چشم هايم كم سوتر مي شود. ذره ذره كم مي شد. تهوع، سرگيجه. اتوبوسي جلوي چادر صحرايي توقف كرد و بچه ها را به بيمارستان مي برد. بچه ها نمي ديدند. يك نفركه معلوم نبود پزشك است يا امدادگر ، روپوش سفيدي داشت و چون شبحي مثل آدم برفي توي جمع بچه ها بود. مي گفت: دستاتون رو بديد به هم. كسي محلش نداد. دوباره داد زد: برادرا دست هاتون رو به هم زنجير كنيد. يكي يكي دست بچه ها را به هم قفل مي كرد. بچه ها همه نابينا شده بودن. دست ها به هم زنجير شده بود. امدادگر نفر اول را كه داخل اتوبوس كشيد بقيه هم تكان خوردند وكشيده شدند. يكي داد زد: براي سلامتي رهبر انقلاب ، صلوات. بچه ها با همان حال صلوات بلندي فرستادند. يكي يكي ازاتوبوس بالا مي رفتند، روي پله هاي اتوبوس سكندري مي خوردند و بالا مي رفتند. مواظب باش! باشه رفيق. يكي يكي هم را كه مي كشيدند و به ته اتوبوس كه صندلي هاش را برداشته بودند، مي رفتند. يك موكت خشك كف اتوبوس پهن كرده بودند. سواراتوبوس شدم. بعضي ها ضجه مي زدند. بعضي ها ناله مي كردند. ببخشيد اخوي. نمي بينم. نمي دانم كجاي اتوبوس نشسته بودم. وسط بود يا جلو ياعقب. مهم هم نبود كجا هستم. همه مثل هم بوديم. اتوبوس حركت كرد. تكاني خورد. يكي كه استفراغ مي كرد، بچه ها هم شروع مي كردند. كف اتوبوس ليز شده بود. بوي گند استفراغ، صداي هق زدن. گاهي تو همان حال ياد راننده اتوبوس مي افتادم. چه حالي داشت. خوب بود كه ما نمي ديديم. روده هام داشت بيرون مي آمد. همه ناله مي كردند. همه داد مي زدن: آب، يه جرعه آب مي خوام. نشنيدين؟ گفتم از تشنگي دارم كباب مي شم. بعد هم همين طوري صداش قطع مي شد. نفر بغلي اش كه مي فهميد ديگه شهيد شده، براش يه صلوات مي فرستاد. بچه ها همه متوجه مي شدن كه يكي ديگه پريد. تا اتوبوس برسه به مقصد، ده نفر شهيد شدن. نمي دانستم كجا هستيم. اتوبوس توقف كرده ودراتوبوس باز شد. بايد هم را مي چسبيديم و زنجير وار بيرون مي رفتيم. بچه مواظب فرشته ها باشيد. شهدا رو لگد نكنيد. توي اتوبوس آنقدر زردآب جمع شده بود كه وقتي لگد مي كرديم، ليز بود. گاه روي سينه شهدا رو لگد مي كرديم. از اتوبوس كه پايين رفتم ، نسيم خنك سردي تنم را نوازش داد. نمي ديدم. همين طوري يكي را صدا زدم. مخاطبم را نمي ديدم. داد زدم تا كسي بشنود: ما كجا هستيم؟ يكي جوابم را داد. اينجا بيمارستان كرمانشاه هست. شهدا رو نفهميدم كجا بردن و چگونه بردن. بعد گفت: همين طور از سمت راست ديوار را بگيريد و بريد. خودمان را به داخل سالن بيمارستان رسانديم. مستقيماً مي بردن لباس ما رو عوض مي كردن و زير يه دوش. بوي تعفن مي داديم. يكي يكي ما رو روي تخت مي خواباندند. چند دقيقه بعد يك آمپول زدند. و رفتند هنوز درد آمپول خوب نشده بود كه پرستاري ديگر. ازصداي پاي پرستار متوجه اش مي شديم. باز دوباره يك آمپول ديگه. پرسيدم: خانم پرستار، آخريش بود؟ پرستار جوابم را نداد. دورشد. نيم ساعتي گذشت.چند نفر ديگه آمدن. لباس هامون را دوباره عوض كردند. يكي يكي ما را از روي تخت پايين آوردند و دوباره داخل محوطه بيمارستان بردند و ما را سوار آمبولانس كردند. پرسيدم: كجا بايد برويم؟ گفتند: فرودگاه. احتمالاً شما را مي برن تهران. هوا پيما هم انگار باري بود. چون وقتي مي خواستيم سوار هواپيما بشيم از روي يك شيب بالا رفتم. متوجه شدم باري هست. قبلاً سوار شده بودم. ما را چه به اين كه هواپيماي درجه يك سوار بشيم.! هواپيما صندلي نداشت. كف هواپيما هم موكت پهن بود. نفري يك پتو به ما دادند.
روي زمين، يعني كف هواپيما دراز كشيديم. همين طوري كه دراز كشيده بوديم، پتوي هم را اشتباهي مي كشيديم. نيم ساعتي گذشت كه هواپيما بلند شد. حدود ده دقيقه طول نكشيده بود كه هواپيما دوباره برگشت ونشست. متوجه شديم كه ميراژهاي عراقي ما را هدف قرار داده وهواپيما مجبور به نشستن شد. نيم ساعتي درفضاي ناهنجارهواپيما بوديم كه دوباره هواپيما با اسكورت دو فانتوم به طرف تهران حركت كرد.
فرودگاه تهران كه پياده شديم، ما را به بيمارستان بردند. نام بيمارستان را نمي دانستيم. براي ما مهم هم نبود كه اصلاً چه اسمي داشته باشد. توي بيمارستان كه بستري شديم، دوباره ما را لخت كردند و لباس هايمان را بردند. حمام كرديم و روي تخت دراز كشيديم. تازه متوجه تاول هاي پشت دست و گردن شديم. پوستمان سياه شده بود. سياهي پوست را پرستار به ما گفته بود و تاول ها را حس مي كرديم. هر روز يك نفر از بچه ها شهيد مي شد و من باز ياد سيد صادق مي افتادم. هر روز كه مي گذشت، تعداد ما كمتر مي شد. اين رنج آورتر بود كه ما اين گونه مي مانديم. خوش به حال بچه هايي كه شهيد مي شن. من هم هر روز درانتظارپرواز بودم و لحظه شماري مي كردم. نابينايي از يك طرف، شهادت هم رزمانم، تاول ها و ... هيچ كس از خانواده ما از سرنوشت ما خبر نداشت. تا اين كه سه هفته گذشت و برادرم را كه در تهران بود، شماره اش را به يك نفر كه براي عيادت جانبازان مي آمد، دادم. دو روز بعد برادرم به بيمارستان آمد. توي راهرو بيمارستان روي يك صندلي نشسته بودم كه متوجه شدم كسي از پرستار سؤال مي كند اينجا يعقوب ديلم داريد. صداي برادرم اميربود. جا خوردم، من سياه و داغون بودم. يك لحظه به دلم زد خودم را اصلاً شناسايي ندم، ولي باز دلم برايش سوخت . داد زدم امير! برادرم به طرف من آمد. مي ترسيد باور كند كه من يعقوب هستم. شايد از صدا مرا شناخته باشد، ولي نمي خواست باور كند. چون كاملاً چهره ام به هم ريخته، سياه و تاول زده بود. باورش نمي شد كه برادر كوچك نوجوانش را در اين وضع ببيند. حيرت زده و ماتم زده، بغلم گرفت: واقعاً تو خودت هستي؟ گريه افتاد. من هم گريه كردم. روزي كه با هم خداحافظي كرديم، جواني بودم با گونه اي سرخ و صورتي بور و سفيد و شاداب، اما حالا با مردي روبروست كور و سياه سوخته. سياه كه نگو، مثل لاستيك چرخ اتومبيل؛ تاول زده، چشم هاي پف كرده، موه هاي ژوليده، گل گرفته و دست هاي ورم كرده. پرسيد: يعقوب واقعاً تو خودت هستي؟ اگه خودت هستي، بگو اسم برادرات چيه؟ گفتم: جعفر، اميرو علي اوسط. ناگهان خودم حيرت كردم. واقعاً من چه به سرم آمده كه برادرم نمي تواند مرا بشناسد.
گلويم خشك شده، تشنگي دوباره سراغ من آمد. زبانم به زحمت مي چرخيد. بغض برادرم تركيد و بغلم كرد. اشك هايش شانه ام را خيس كرد. پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش كن! نمي بيني مگه آلوده است! برادرم جا خورد: آلوده است؟ خودم هم دچار حالتي خاص شدم. يعني من تا آخر عمر...
برادرم شروع به گريه كرد. بغض كودكانه ام تركيد شانه به شانه هم اشك ريختيم. پشيمان نبودم از راهي كه رفته بودم. اين شايد از غربتي بود كه دلم را گرفته بود و شايد هم از غربت دل برادرم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. فرداي آن روز، اسم ما را نوشتند براي رفتن به آلمان. تنم هنوز پر از تاول بود؛ طوري كه ديگه نمي توانستم از روي تخت هم پايين بيام . حتي وقتي مي خواستند مرا جابجا كنند، نمي توانستند تنم را دست بزنند.مجبور بودند از طناب استفاده كنند. نمي دانم چرا مرا فراموش كردند و ديگر حرفي از رفتن به آلمان هم پيش نيامد. خودم شيفته رفتن نبودم، اصلاً انتظار ماندن را هم نداشتم. تازه روزي كه آمدند فرم اعزام به آلمان را پر كردند، گفتم چه سود؟ جز يك ضرري به بيت المال براتون، چيزي مگر هست؟ ! همه بچه ها رفتن شهيد شدن به خاطر اينكه من برم آلمان؟ زير پاهام پنبه گذاشته بودن و آرام تاول ها را با نوك سوزن سوراخ مي كردند و آب آن را مي كشيدند. يك ماه گذشت. خانواده ام سرو كله شان پيدا شد. از ديدن چهره و تاول ها شوكه شدند. از برادرم پرسيدم: راستي شما جلوي بيمارستان نديدي اسم بيمارستان چيه؟ گفت: بيمارستان چمران. دو ماه طول كشيد و گفتند كه حالت بهتر شده، بايد بري خانه استراحت كني. كم كم هم چشم و هم زخم هاي تاول خوب خواهد شد و چهره ات مثل اول خواهد شد.
مدتي بود چشم هام بسته بود. روزي كه مرخص شدم، همين كه پام را ازدرسالن گذاشتم بيرون، انگار نورآفتاب مي خواست چشم هامو كوركند. برگشتم عقب. همه ترسيدن. گفتن: چيه؟ گفتم: نور چشم هامو آزارمي ده. با يك تكه پارچه مشكي چشمم را بستند و از بيمارستان بيرون رفتم.
يكي از رهگذران از برادرم پرسيد: اين سوخته؟ گفت: شيميايي شده. يك خودروي پيكان از گرگان آورده بودند و من هم قرار شد با همان ماشين برگردم. با وضع چشمام رفتن چندين برگ روزنامه و چسب تهيه كرده و كاملاً عقب را روزنامه چسباندن و فاصله جلو و صندلي عقب را به وسيله يك پرده جدا كردند و شيشه هاي عقب را هم روزنامه زدند تا كاملاً تاريك باشد. هرگونه نورتا عمق وجودم را مي سوزاند. نمي دانستم چه سرنوشتي خواهم داشت؛ ماندگارهستم يا رفتني . فقط مي دانم آمده ام و روزي برده خواهم شد. حركت كرديم. جاده هراز، ميان كوه هاي بلند و كشيده. ماشين مي ناليد. از سرما هواي پاك كوهستاني احساس مي كردم كمي راحت تر نفس مي كشم. تك سرفه هايي در زوزه باد و خرناسه ماشين گم مي شد. نمي دانستم چگونه با مادرم روبرو شوم؛ گريه خواهد كرد؟ اين همه بچه هاي مردم شهيد و زخمي شدن، من هم مثل ديگران؛ مثل سيد صادق. گر گرفتم. داغ شدم. چهره سيد صادق را در خيالم مجسم كردم؛ بور، زيبا. حتي آخرين نفس هايش را مي كشيد. الان چه مي كند؟ آيا در بهشت به يادم هست؟ زندگاني جريان داشت و من هيچ اطلاعي از آينده خود نداشتم. آيا براي هميشه نابينا خواهم ماند. بوي دِه، خانه هاي گِلي، ديوارهاي سنگ و گل و بوي خاك را حس كردم. بوي سفال خانه ها، بوي پرچين ها، روستا، كوچه هاي پر پيچ و خم و صداي آشنا، صداي فرياد پدرم كه صلوات مي فرستاد، مادرم سرش را داخل ماشين كرد و مرا تنگ درآغوش كشيد.
دلم لرزيد. آشفته و هراسان، گنگ مانده بودم. مي ترسيدم نكند آلودگي را به مادرم و خانواده ام منتقل كنم. ولي پزشكان گفته بودند خطري همراهان مرا تهديد نمي كند. به غيرازخانواده ام ، هيچ كس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. مي ناليد. گريه مي كرد. اشك مي ريخت. روزي پسري نوجوان كه هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه و با زخم هاي بسيار، سرفه و ... سرما خوردي ننه جان؟ چرا اين قدر سياه شدي؟ اين زخم ها چيه؟ تركش خوردي؟ مادر شيميايي شدم. شيميايي، دل ها را مي لرزاند. آنها كه به تماشا آمده بودند، چند قدم عقب تر رفتند. بعد بهانه اي مي گرفتند و عقب رفتن و در رفتن. توبايد استراحت كني. ان شاء الله بعداً ميام خبرت را مي گيريم. رفتند. رفتند، برادر بزرگم قبل از وارد شدنم، برق اتاق را خاموش كرد. چاره اي بايد انديشيد. تاريكي مگر مي شود؟ اتاق نيمه روشن بود. هوا رفته رفته تاريك مي شد.
اتاق را بلافاصله دوتكه كردند و در ته اتاق، رختخوابي پهن كردند و من روي آن دراز كشيدم. با پارچهاي ضخيم و تيره، نيمي از اتاق را تاريكتر كردند. لامپ را عوض كردند. نيمي از لامپ را كه طرف من بود، با يك تكه مقواي كلفت پوشيدند تا نور به طرف من نتابد.
خبردهان به دهان در روستا پيچيد: يعقوب شيميايي شده. صورتش سوخته. تنش تاول زده. از همه بدتر، مرضش واگير داره.
گروه گروه مردم ده مي آمدند. هنوزدو- سه ساعتي بيشتراز آمدن من نگذشته بود كه تمام مردم روستا به طرف خانه ما هجوم آوردند. جلوي در، دور از من مي نشستند. به تماشا آمده بودند. مي خواستن بدانند اين پديده چيست؟ هيچ كس حتي يك متري من هم نمي آمد، جز خانواده ام و تنها دوستي كه جفت من نشسته بود. بقيه واقعاً مي ترسيدند. همان جلوي در ورودي اتاق، چند دقيقه اي با هراس و دلهره و ترس... وقتي از جام تكان مي خوردم، آنها نيز ناخودآگاه تكان مي خوردند. بعضي ها هم استراحتم را بهانه مي كردند و مي رفتند. هيچ كس نزديكم نمي شد. همان جلوي در مي نشستن و نگاهم مي كردن.
دو سال گذشت. خوب كه شدم دوباره به جبهه رفتم. فراموشم شده بود آن همه رنج. الان بعد از سالها دوباره بازگشتن همان تاول ها. همان سرفه ها، روزي يك ساعت زير كپسول مي نشينم. دو فرزندم و همسرم هرسه آلوده شدن. شيميايي... ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نيامد. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم... اكسيژن در خانه ما غنيمتي است. نوبتي نفس مي كشيم، زير كپسول. ما پنج نفر شيميايي هستيم.

به قلم: غلامعلي نسائي

ويژه‌نامه سي سالگي دفاع مقدس در خبرگزاري فارس

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 مهر 1389  - 4:10 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5824932
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی