به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  تحقیقات علمی نشان داد که مصرف فلفل سبز از ابتلای چشم به بیماری آب مروارید پیشگیری می‌کند.

 
خبرگزاری فارس: فلفل سبز از ابتلا به آب مروارید پیشگیری می‌کند

 

به نقل از خبرگزاری خاورمیانه، محققان آمریکایی در تحقیقات خود دریافتند که فلفل سبز سرشار از ویتامین C و رنگ سبز داخل آن آنتی اکسیدان است و کالری اندکی دارد که این وضعیت باعث می‌شود که نقشی اساسی در پیشگیری از آب مروارید و وخامت شبکیه چشم ناشی از افزایش سن ایفا کند.

فلفل از گروه گیاهان حاوی ماده زرد رنگ و سفید رنگی است که به محافظت از مرکز کره چشم کمک کرده و از آن در برابر تاثیر زیانبار نورها محافظت می‌کند و می‌توان آن را در سالاد یا پخته شده یا خام مصرف کرد.

کاپساسین ماده‌ای در فلفل است که سبب گرم بودن این گیاه می‌شود. هر چند که فلفل گیاهی گرم است، اما کاپساسین موجود در آن در واقع سبب کاهش درجه حرارت بدن می‌شود و فلفل موجب افزایش اشتها می‌شود.

کاپساسین همچنین باعث کاهش بروز زخم معده و افزایش جریان خون در قسمت مخاطی معده و تولید موکوس به وسیله دیواره معده می‌شود، بنابراین بافت معده در برابر ترشح اسید معده مصون باقی می‌ماند.

این ماده سبب کاهش میزان کلسترول خون می‌شود که این موضوع موجب کاهش احتمال گرفتگی رگ‌ها می‌شود.

فلفل همچنین از انعقاد خون در رگ‌های خونی جلوگیری می‌کند، این دو خاصیت موجب می‌شود که مصرف فلفل به پیشگیری از بیماری‌های قلبی و آرترواسکلروز (سخت شدن رگ‌ها) کمک کند.

فلفل خاصیت ضد سرطانی نیز دارد. کاپساسین موجود در فلفل، به عنوان یک ترکیب ضد‌سرطانی عمل کرده و مانع از فعالیت ترکیبات سرطان‌ زا در بدن می‌شود و از تشکیل تومور های بدخیم در بدن جلوگیری می‌کند.

فلفل یک مسکن قوی است و این گیاه ابتدا سبب تحریک درد می‌شود اما سپس شدت علایم درد را در بدن کاهش می‌دهد. فلفل همچنین موجب تحریک سیستم ایمنی می‌شود، به همین دلیل می‌تواند از ایجاد عفونت جلوگیری کند.

خاصیت ضد باکتری فلفل موجب پیشگیری و درمان اسهال عفونی می‌شود و این گیاه مانند یک داروی ضد احتقان، سبب رقیق شدن خلط و خارج شدن آن از ریه‌ها می‌‌شود.

ادامه مطلب
شنبه 24 تیر 1391  - 4:36 PM

  محققان دریافتند که ایستادن افراد و کمتر نشستن آنها می‌تواند طول عمر را به طور میانگین 2 سال افزایش دهد.

 
خبرگزاری فارس: ایستادن طول عمر را زیاد می‌کند

 

 به نقل از روزنامه دیلی میل انگلیس، تحقیقات جدید نشان می‌دهد: افرادی که حداکثر سه ساعت بیشتر در طول روز نمی‌نشینند، به طور میانگین دو سال بیشتر عمر می‌کنند.

محققان دانشگاه لویزیانای آمریکا دریافتند: مشاهده تلویزیون به میزان کمتر از دو ساعت می‌تواند طول عمر را 18 ماه بیشتر کند.

این محققان افزودند: می‌توان طول عمر را به مدت دوسال از طریق نشستن حداکثر سه ساعت در روز افزایش داد.

این تحقیقات همچنین نشان داد: افرادی که فقط به مدت دو ساعت در روز تلویزیون تماشا می کنند، بیش از یکسال و نیم بیشتر عمر می کنند.

محققان در تحقیقات خود مطالعاتی را که در گذشته روی 167 هزار فرد بالغ 18 تا 90 سال بود، بررسی کردند و مدت زمان نشستن و مشاهده تلویزیون آنها را با طول عمرشان مقایسه نمودند.

محققان دریافتند که 27 درصد کل مرگ و میر در آمریکا به علت آن است که افراد بالغ ساعت های زیادی را نشسته سپری می کنند.

این تحقیقات نشان داد که 19 درصد از مرگ و میرها به علت مشاهد بسیار زیاد تلویزیون است.

ناتاشا اسیتوارت از موسسه قلب انگلیس گفت: این امر اطلاعات ما را تایید می‌کند که شیوه زندگی مبتنی بر کم تحرکی عامل خطرساز ابتلا به بیماریهای قلبی است.

ادامه مطلب
شنبه 24 تیر 1391  - 4:35 PM

 تب شکستن رکوردهای مختلف در جهان بسیار داغ است و حتی دست از سر افراد کم سن و سال نیز برنمی دارد. افرادی که با وجود سن کم توانسته اند تا کارهای بزرگی را در مقایسه با سن کم خود انجام دهند. در این مطلب شما را با بعضی از این افراد آشنا می کنیم.



جوان ترین فاتح اورست
" جردن رو مرو " جوان ترین فاتح اورست است. او در سن 13 سالگی و در تاریخ 22 می سال 2010 میلادی توانست قله اورست را فتح کند. او در جریان این صعود با پدر، مادرخوانده خود و 3 نفر دیگر همراه بود.



جوان ترین استاد بزرگ شطرنج
" سرگی الکساندر کارجاکین " متولد 12 ژانویه 1990 میلادی در کشور اوکراین متولد شد. وی در حال حاضر شهروند کشور روسیه به حساب می آید و برای این کشور بازی می کند. وی در زمانی که 11 سال و 11 ماه سن داشت به عنوان استاد بزرگ بین المللی شطرنج رسید و به عنوان جوان ترین دارنده این عنوان شناخته شد. بر اساس امتیاز بندی های موجود وی در حال حاضر پنجمین شطرنج باز مطرح جهان است.



چاق ترین کودک
کم سن ترین فرد چاق در دنیا که وزن آن به ثبت رسیده است مربوط به کودکی به نام " جسیکا گود " اهل آمریکا است. وی در سن 7 سالگی دارای وزنی در حدود 222 کیلوگرم بود. خانواده او تقریبا هر غذایی که او می خواهد را در اختیار او می گذارند و او نیز با خوردن آنها چاق می شود. رژیم غذایی او روزانه حاوی 10 هزار کالری انرژی است.



جوان ترین روانشناس
جوان ترین رواشناس دنیا از اهالی کشور مکزیک در قاره آمریکا است. "اندرو آلمازان آنایا " یک جوان مکزیکی است که در سن 16 سالگی موفق شده است تا مدرک روانشناسی خود را از دانشگاهی در مکزیکو سیتی دریافت کند. او از کودکی به خاطر استعداد متفاوتش آنچنان مورد استقبال هم سن های خود قرار نگرفت و به همین دلیل در خانه و توسط والدینش آموزش دید. او از سن 12 سالگی به دانشگاه رفته و در 16 سالگی نیز فارق التحصیل شد.



جوان ترین رکورد دار سرعت
" بن جف " نوجوان انگلیسی در سن 11 سالگی رسما به عنوان یک راننده حرفه ای در مسابقات قایق های تند رو بدل شد. در سال 2011 وی موفق شد تا با شکستن رکورد سرعت جایزه نفر برتر مسابقات قایق های تندرو در اروپا را بدست آورد. او در حال ادامه دادن راه پدربزرگ خود است که از سال 1966 در این رشته فعال بوده است. 



جوان ترن مادربزرگ دنیا
در حالت عادی با شنیدن کلمه مادر بزرگ ما همه به یاد یک بانوی مسن با موهای سفید و یک عصا می افتیم. اما یک زن 23 ساله رومانیایی عنوان جوان ترین مادر بزرگ جهان را در اختیار دارد. " ریفتا اسکانسکو " در سن 11 سالگی ازدواج کرده و در سن 12 سالگی صاحب اولین فرزند خود شد. دختر او نیز در سن 10 سالگی ازدواج کرد. وی در حالی که 23 ساله بود دختر او صاحب فرزند شده و وی را تبدیل به جوان ترین مادربزرگ دنیا کرد.

ادامه مطلب
شنبه 24 تیر 1391  - 4:18 PM

  بازی پرندگان خشمگین یکی از آن بازی هایی است که شاید در ابتدا فکر کنید بسیار ساده یا غیر جذاب به نظر می آید اما پس از انکه مقداری بازی کنید مطمئنا به آن عادت می کنید و اگر روزانه حداقل یک ساعت بازی نکنید اصلا نمی توانید زندگی کنید.


شاید برای شما نیز جالب باشد که این بازی از کجا به اینجا رسید و البته در ادامه به نسخه آخری این بازی نیز بیشتر می پردازیم.
 


در سال 2009 وقتی که شرکت Rovio به دنبال یک ایده جدید برای یک بازی یود یکی از بازی سازان این شرکت ایده یکسری پرنده بدون بال و عصبانی را داد در ابتدا تنها روی کاغذ طرح پیاده شد و پس از آن خوک ها به عنوان افراد شرور این بازی انتخاب شدند.

در همان سال یک بازی دیگر به همین سبک وارد بازار شده بود که می توان آن را به نوعی یکی از بازی های اصلی که پرندگان خشمگین از آن الهام گرفته اند نام برد. این بازی به گونه ای بود که در آن باید به کمک یک منجنیق تعدادی سرباز که در خانه هایی قرار داشتند را از بین می بردید.
 

البته بسیار ناعادلانه است که بگوییم پرندگان خشمگین یکی کپی کامل از این بازی است چرا که در بازی پرندگان خشمگین شما ایده های بسیار جالب تری می دید. بازی خراب کردن قلعه آنقدر راحت بود که حتی بدترین بازی کن ها نیز ام را در نیم ساعت تمام می کردند و بیشتر نقشه هایش یکی بودند. 
 


بازی پرندگان خشمگین هر دفعه با یک نقشه جدید و یا رونمایی به موقع از یک پرنده جدید همه را غافل گیر می کرد و باعث می شد تا باز هم شما به بازی ادامه بدهید و از آن دل نکنید اما یکی از نکاتی که باعث شده بود تا این بازی رو به یک نواختی برود این بود که در نحوه شلیک ها هیچ تغییری ایجاد نمی شد و همچنان تیر اندازی ها تفاوتی نداشت.

شاید باهوش ترین کپی کارها و بازی ساز ها هم به ذهنشان نمی رسید که می توانند خیلی راحت این پرندگان کوچک را به فضا بفرستند و در آنجا به مقابله با خوک ها بپردازند. این ایده باعث شد تا بار دیگر این پرنده های بسیار عصبانی به تیتراول روزنامه ها و سایت های بازی تبدیل شوند.

 

بازی پرندگان خشمگین این بار در فضا اجرا می شود و با تغییرات گسترده ای که این بازی کرده است می تواند بار دیگر باعث شود تا شما ساعت ها بدون توجه به گذر زمان مشغول این بازی باشید.

داستان بازی که معلوم است و شما باید با زدن خوک های بدجنس که تخم های پرندگان را دزدیده اند آن ها را بازگردانید و در این راه باید تا جایی که امکان دارد ستاره جمع کنید و با کمترین شلیک بیشترین میزان امتیاز را کسب کنید. اما در اینجا بیشتر می خواهیم به نکات جدید این بازی اشاره کنیم.

 

یکی از اولین نکته هایی که در بازی به چشم می خورد نیروی جاذبه است. روی زمین همه شلیک ها به سادگی انجام می شد و همیشه پرتاب ها بسیار راحت و به صورت صاف بودند و نیروی جاذبه رو به زمین بود اما این بار هر جسمی که در فضا قرار دارد نیروی خاصی را به پرنده شما وارد می کند و همین نکته می تواند محرک اصلی شما برای انجام این بازی باشد.

با وجود اینکه تعداد اجرامی که در آسمان قرار دارند بسیار زیاد است شلیک ها بسیار سخت می شود و البته برای راحتی شما در ابتدای مراحل خط چین هایی به صورت پیش فرض برای شما و برای اینکه بتوانید بهترین پرتاب را داشته باشید در نظر گرفته شده است و البته در مراحل ابتدایی این خط چین ها بازی را بسیار آسان کرد است که به مرور این مشکل برطرف می شود.
 


نکته دیگر در بازی اضافه شدن باس فایت ها است که بازی را بسیار جذاب تر کرده است. در این بازی این نکته از همان ابتدا جایش خالی بود ولی این بار شرکت Rovio با در نظر گرفتن آن این مشکل را نیز بر طرف کرده است. باس فایت ها شاید کوچک باشند اما بسیار بازی را جذاب می کرنند. برای مثال ما همیشه به اجسام ثابت شلیک می کنیم اما این بار یکی از باس ها سوار بر یک سفینه در حال حرکت است و باید آن را بزنیم که این خود بازی را از یک حالت تکراری گذشته خارج می کند.

نحوه از بین بردن دشمنان نیز به همان سبک گذشته است و تنها باید به آنها ضربه هایی وارد کنید تا از بین بروند ولی بازهم در این مورد نیز نوآوری هایی انجام شده است چرا که برخی از خوک ها در جو و در داخل حباب هستند و با ضربه زدن به آنها وارد جو می شوند و در آنجا نیز گم می شوند.



در کل بازی پرندگان خشمگین یک کار بسیار جالب انجام داده است و همین باعث شده است تا بار دیگر این بازی به صدر جدول پر فروش ها برگردد و این امر به خودی خود نشان دهنده آن است که این بازی همیشه در بین پرطرفدارترین ها قرار دارد. به شما توصیه می کنیم تا این بازی را از دست ندهید و آن را حتما یک بار امتحان کنید.
ادامه مطلب
شنبه 24 تیر 1391  - 4:17 PM

 سریع به آشپزخانه‌ی پادگان رفتم تا ببینم چه‌کار باید بکنیم. وارد آشپزخانه که شدم، حاج «محمد صادقی» صدایم زد و گفت: «آشپزخانه‌ات را در فاو با خاک یک‌سان کرده‌اند.»

 
خبرگزاری فارس: می‌آیم جلو ولی شربت نمی‌خورم

 

 حاج «محمد قاسم‌آبادی»، اهل روستای گرجی ‌محله‌ی گرگان، سرآشپز لشکر 25 کربلا بود و حالا یار نام‌ آشنای بچه‌های جنگ؛ مردی که در خط مقدم، در محاصره و جنگ تن به تن غذای گرم به دست رزمندگان می‌رساند. دلاورمردی که امروز در هیاهوی همایش‌ها و نمایش‌های بدلی گم گشته است. قاسم‌آبادی این روزهای گم‌نامی را با تصاویری از همرزمان شهیدش، قرارگاه دل‌تنگی‌های خود قرار داده است. آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای است از روزهای پایان جنگ در منطقه فاو:

فرمانده لشکر پیغام داد که آشپزخانه را به‌ سمت فاو حرکت بدهم. جابه‌جایی آشپزخانه یکی از پرمشقت‌ترین کارها بود. چند روز طول کشید تا کارها را سروسامان بدهم و آشپزخانه را ردیف کنم. همه‌چیز که مرتب شد، گفتم: «من می‌روم اهواز تا مایحتاج آشپزخانه را تهیه و با خودم بیاورم.»

با یک تویوتا به اهواز رفتیم. به پادگان «شهید بهشتی» که رسیدیم، گفتم: «من می‌روم سری به خانواده بزنم و برگردم.»

خانواده‌ام همراه خانواده‌های دیگر نیروهای لشکر داخل پادگان زندگی می‌کردند. نیم ساعت هم نشده بود که باهاشان خداحافظی کردم و راه افتادم. هنوز چند قدم از منزل دور نشده بودم که دیدم حاجی «گلگون» سراسیمه به‌طرفم می‌آید. گفتم: «چی شده حاجی؟! چرا پریشانی؟»

گفت: «عراق به  فاو حمله کرده و تمام ارتشش را کشیده سمت فاو. اوضاع خیلی خراب است. آمریکایی‌ها و کویتی‌ها، هم هستند.»

سریع به آشپزخانه‌ی پادگان رفتم تا ببینم چه‌کار باید بکنیم. وارد آشپزخانه که شدم، حاج «محمد صادقی» صدایم زد و گفت: «آشپزخانه‌ات را در فاو با خاک یک‌سان کرده‌اند. «حاج‌مرتضی» سفارش کرده با یک اکیپ آشپز و دستیار و نیرو، همراه مایحتاج اولیه برای ده‌هزار نیرو بروی سمت فاو. خود مرتضی هم رفته جلو.»

 

حاج «محمد قاسم‌آبادی»/ سرآشپز لشکر 25 کربلا

 

سریع چهل نفر را دست‌ و پا کردم. یک مینی‌بوس، یک بنز تک و دو تا نیسان ‌پاترول آن‌جا بودند. گفتم: «راننده‌ی بنز تک کجاست؟ صدایش کنید و بگویید بیاید ماشینش را ببرد جلوی انبار.»

آقای «کاظمی» راننده‌ی بنز تک گفت: «می‌خواهید کجا بروید؟»

گفتم:«ماشین را بزن پای انبار تا ببرمت یک جای باحال و شربتی بهت بدهم که تا حالا توی عمرت نخورده باشی.»

گفت: «باشد، ولی من خط مقدم نمی‌آیم، اگر ماشین‌ام را بزنند، بی‌چاره می‌شوم.»

گفتم: «هیچ نترس! به فکر شربتی باش که قرار است بهت بدهم، ماشین را می‌خواهی چه‌کار؟»

خندید و ماشین را آورد جلوی انبار. تا خرخره ماشین‌ها را بار زدیم. دوتا بسیجی را بردم یک گوشه‌ی خلوت و گفتم: «بچه‌ها! می‌نشینید کنار این راننده و یک راست می‌روید فاو. توی راه هم اصلا نمی‌گویید که داریم به سمت فاو می‌رویم؛ فقط آدرس می‌دهید. ما هم پشت سرتان می‌آییم.»

راننده سوار شد و آن دو بسیجی هم پریدند کنار راننده و به‌ سمت فاو حرکت کردند. مدتی بعد به نزدیکی پل اروند رسیدیم. رزمنده‌ها سردرگم و بدون اسلحه و تجهیزات به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند. انگار یک‌مرتبه افتادیم وسط اقیانوسی از آتش و دود و غبار. فضا سنگین و نفس‌گیر بود. خمپاره جای خمپاره، گلوله از پس گلوله می‌آمد. به راننده گفتم: «یک لحظه هم توقف نکن و یک‌راست از پل رد شو. آن‌طرف آتش سبک‌تر می‌شود.»

توی مسیر ترکش‌های ریز و درشت به تنه‌ی مینی‌بوس می‌خوردند. رسیدم به محل استقرار بچه‌های لشکر. چیزی از آشپزخانه نمانده بود. از کل نیروهای آشپزخانه فقط یک بسیجی مانده بود که نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. گفتم: «چه بلایی سرتان آمده؟»

مرا در آغوش کشید و گفت: «بچه‌های آشپزخانه همه یا شهید یا شیمیایی شدند.»

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که «سید احمدرضا»، راننده‌ی تویوتایی که غذای خط را بین رزمنده‌ها توزیع می‌کرد، از راه رسید. بغلش کردم و گفتم: «پسر تو هم ماندی الحمدالله؟! هنوز شربت شهادت را نخورده‌ای؟»

تا اسم شربت را بردم، رنگ از روی راننده‌ی بنز تک پرید. فرستادمش توی سنگر و به بچه‌ها گفتم: «همین‌جا مستقر می‌شویم تا ببینم چه می‌شود.»

از سید خواستم تا مرا به خط مقدم ستاد ببرد. هنوز خیلی نرفته بودیم که چشمم به کارخانه‌ی نمک، و تانک‌های عراقی افتاد که همین‌طور کنار هم صف کشیده بودند و منتظر بودند. جلوتر که رفتیم، سید، تویوتا را کناری زد و گفت: «حاجی! بیا پایین تا نرفتیم هوا.»

از ماشین پریدم پایین و از بریدگی خاکریز رد شدیم. آن‌طرف خاکریز غوغایی بود. شهدا کنار هم افتاده بودند و مجروحان ناله می‌کردند. جلوتر «فکوری» را دیدم که توی یک سنگر منهدم شده نشسته است، چندتا بی‌سیم دور و برش است و دارد حرف می‌زند. گفتم: «فکوری! چه خبر؟ چه‌کار می‌کنی؟»

گفت: «برو غذا را بیاور که بچه‌ها از گرسنگی نا ندارند. برو قاسم‌آبادی! یک تیر می‌خوری و آن‌وقت واویلا می‌شودها.»

آتش دشمن سنگین بود. داشتیم حرف می‌زدیم که آقا مرتضی آمد پشت خط. صداش آن‌ قدر بلند بود که می‌شنیدم. مرتضی گفت: «چه خبر فکوری!»

فکوری پاسخ داد: «حاجی! دست ما را بگیر که رفتنی هستیم.»

- فکوری! محکم باش. ما داریم می‌رسیم. فقط و فقط مقاومت کنید که آمدیم.

- حاجی! این قاسم‌آبادی آمده این‌جا برای سرسلامتی.

- به قاسم‌آبادی بگو سریع برگردد عقب و به مهمان‌هاش برسد. برای چی آمده آن‌جا؟

گفتم: «به آقامرتضی سلام برسان و بگو، سور و ساتش به‌راه است، همین الآن می‌فرستم.»

با فکوری خداحافظی کردم و سینه‌خیز از خاکریز گذشتیم. تندی سوار تویوتا شدیم و برگشتیم. بنز نبود. به آن دو بسیجی گفتم: «پس راننده‌ی بنز کجاست؟»

گفتند: «حاجی! ترسیده و ماشین را برده آن‌طرف پل اروند.»

گفتم: «بار چی؟ خالی شد؟»

گفتند: «نه! با همان بار رفته.»

عصبانی شدم و به راننده‌ی سردخانه گفتم: «تندی با موتور برو و ماشین را بگیر و بیاور. معطل نکنی‌ها، برو زودباش.»

رفت و دیدم معطل کرد. دل توی دلم نبود. با سید راه افتادیم. نرسیده به پل، دوتا راکت زدند. نزدیک بود ماشین برود روی هوا، ولی به خیر گذشت.

راننده رفته بود توی یک سنگر و داشت می‌لرزید. گفتم: «نترس بابا! من الآن پنج سال است که توی جبهه هستم و توی این مدت حتی یک عقرب هم من را نزده، چه برسد به این‌که عراقی‌ها مرا بزنند. فقط چند باری خودی‌ها، با دسته‌ی گوشت‌کوب زده‌اند توی چشم و چالم.

خندید. دو، سه تا جوک دیگر برایش تعریف کردم و بلندش کردم. گفتم: «اگر خدا نخواهد، هیچ اتفاقی برایت نمی‌افتد. همه، این‌جا آرزوی شهادت دارند، ولی تو هنوز یک جرعه هم از شربت ما نخورده‌ای.»

خندید و گفت: «می‌آیم حاجی، ولی شربت نمی‌خورم. دیگر هم به من تعارف نکن.»

گفتم: «برادر من! هرچی خدا بخواهد، همان می‌شود. من چه کاره‌ام به تو شرب بدهم؟ من کجا لایق این حرف‌ها هستم؟ من اگر طبیب بودم، سر خود دوا نمودم.»

راننده سوار ماشین شد و راه افتادیم. خیلی زود رسیدیم. گفتم: «سید! دعا کن این بنده‌ی خدا، اتفاقی برایش نیفتد که من خودم را نمی‌بخشم. خیلی ترسیده است.»

تمام لحظه‌ها برایش دعا می‌کردم که سالم از معرکه بیرون برود. به راننده هم گفتم: تو برو توی سنگر تا اتفاقی برایت نیفتد. برای ماشینت هم غصه نخور. اگر یک ترکش کوچولو بخورد، یک ماشین دست اول برایت می‌گیرم.»

سریع بار را خالی کردیم. دستور دادم همه تند و ضربتی غذای بچه‌ها را خشک بسته‌بندی کنند. دوتا نان لواش، دوتا خیار و یک ماست، بسته‌بندی کردیم و عقب و جلوی تویوتا را پر کردیم از بسته‌های غذا. به همان دو بسیجی گفتم: «می‌نشینید عقب تویوتا و به خاکریز که رسیدید، تند غذاها را می‌اندازید تو بغل رزمنده‌ها که از گرسنگی نا ندارند.» سید حرکت کرد.

ما هم شروع کردیم به بسته‌بندی سری دوم. مدتی گذشت و سید برگشت تا سری دوم را ببرد. ما مشغول بار زدن غذاها شدیم و سید رفت تا در سایه‌ی یک سنگر کمی استراحت کند. ناگهان یک راکت آمد و صاف خورد توی شکم سید. من شوکه شدم.

زبانم بند آمده بود و توان حرف زدن نداشتم. بچه‌ها دویدند طرف سید. من هم دویدم. سید درجا شهید شده بود. یک‌مرتبه به خود آمدم و زدم زیر گریه. پیکر سید را گذاشتیم عقب تویوتای خودش و من نشستم کنارش. رفتیم سمت پل اروند. آن‌جا با سید وداع کردیم. جنازه را تحویل دادیم و برگشتیم.

هنوز چند متری مانده بود به آشپزخانه برسیم که آشپزخانه رفت روی هوا. تمام بچه‌ها جز دو، سه نفر یا شهید یا به‌شدت زخمی شدند. من ماندم و آن دو بسیجی و راننده‌ی بنز که توی سنگر بود. یکی از بسیجی‌ها را فرستادم دنبال راننده. دیگر نه غذایی مانده بود، نه جایی.

راننده ترسان و لرزان آمد. شهدا و مجروحان را عقب بنز گذاشتیم و به ‌سمت بیمارستان صحرایی «حضرت فاطمه‌الزهراء(س)» راه افتادیم. مجروحان و شهدا را جلوی بیمارستان پیاده کردیم. هنوز بیست متر دور نشده بودیم که یک هواپیما بالای سر بیمارستان پیدا شد و آن‌جا را بمب‌باران کرد.

راننده پایش را گذاشت روی پدال گاز. نزدیک بود چپ کنیم. پایم را بردم آن طرف و زدم روی ترمز. ماشین میخ‌کوب شد. گفتم: «مرد نگه دار! باید برویم کمک. همه‌ی بچه‌ها شهید شده‌اند.»

یک‌عالمه پیکر سوخته را گذاشتیم عقب ماشین و با هزار غصه و دل‌تنگی به‌سمت اهواز حرکت کردیم. توی راه به راننده گفتم: «حالا برایت ثابت شد؟»

راننده به گریه افتاد. گفت: «راستش من دیگر آدم قبل نیستم و تا شهید نشوم، از این‌جا نمی‌روم.»

شهدا را تحویل دادیم و برگشتیم پادگان شهید بهشتی. نزدیک ساعت چهار عصر بود. یک‌راست رفتم آشپزخانه، بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «هرچه مرغ دارید، بیاورید بیرون. فقط شکم مرغ‌ها را تمیز کنید. مرغ‌ها را درسته سرخ می‌کنیم.»

لگن‌ها را گذاشتیم روی گاز، روغن ریختیم و شروع کردیم به سرخ کردن مرغ‌ها. تا چهار صبح بدون این‌که ذره‌ای بخوابیم، تمام مرغ‌ها را سرخ کردیم. مرغ‌ها که سرخ شدند، نمازمان را خواندیم. بچه‌های بسیجی هم آمدند و دسته‌جمعی یک مرغ با شش نان لواش، گذاشتیم و بسته‌بندی کردیم. دیگر داشت هوا روشن می‌شد. تمام مرغ‌ها را بار کانکس کردیم و راه افتادیم. به اروند که رسیدیم، «حمدالله صادقی»، مسئول تدارکات لشکر 25 کربلا جولیمان را گرفت و گفت: «کجا دارید می‌روید؟»

گفتم: «می‌خواهیم برویم فاو؛ بچه‌ها گرسنه‌اند.»

آتش دشمن آن‌قدر سنگین بود که از هوا و زمین آتش می‌بارید. عراق با هرچه‌ توپ داشت، از جزیره‌ی بومیان تا خود بصره را زیر آتش گرفته بود. مرگ و زندگی قابل تفکیک نبود. زمین آب‌کش شده بود. حمدالله گفت: «همه جا را گرفته‌اند، هیچ کجا نمی‌توانید بروید. پل هم شکسته و همه‌چیز تمام شده.»

حدود ساعت ده صبح بود. گفتم: «یک کانکس مرغ سرخ کرده را چه‌کار کنم؟»

گفت: «از همین جا شروع کنید و بروید به‌سمت شلمچه. بدهید به رزمنده‌ها که خیلی گرسنه‌اند.»

نشستم عقب کانکس و شروع کردیم به تقسیم تا رسیدیم به خود شلمچه. توی ستاد، «مرتضی قربانی» خسته، ناراحت و دل‌گیر نشسته بود. مرتضی دستور داد که آشپزخانه را همان‌جا سرپا کنم. رفتیم اهواز، لوازم مورد نیاز را آوردیم و آشپزخانه را برپا کردیم.

مدتی گذاشت. من به مرخصی دو، سه‌ماهه رفتم. موقع برگشتن، از پشتیبانی جنگ گرگان یک کانکس یخچال‌دار کمپوت گیلاس بار زدم و به اهواز رفتم.

به پایگاه بهشتی که رسیدم، سراغ مرتضی را گرفتم. گفتند شلمچه است. حرکت کردم به‌سمت شلمچه. شب بود. حاجی جوشن را صدا زدم و باهم کمپوت‌ها را بین رزمنده‌ها تقسیم کردیم.

در همین بین مرتضی از سنگر بیرون آمد. سلام‌ و علیک کردم. مرتضی قربانی گفت: «حضرت امام قطعنامه را با جام زهرش پذیرفته...»

سکوت، فضای منطقه را پر کرده بود. آتش‌بس شده بود. نه صدای گلوله‌ای، نه خمپاره‌ای. جنگ به آخر خط رسیده بود و من برای همیشه از خط شلمچه به خطه‌ی سر‌سبز گلستان کوچ کردم.

 

*نویسنده: غلامعلی نسائی

ادامه مطلب
شنبه 24 تیر 1391  - 4:11 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 68

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5825967
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی