سریع به آشپزخانهی پادگان رفتم تا ببینم چهکار باید بکنیم. وارد آشپزخانه که شدم، حاج «محمد صادقی» صدایم زد و گفت: «آشپزخانهات را در فاو با خاک یکسان کردهاند.»
حاج «محمد قاسمآبادی»، اهل روستای گرجی محلهی گرگان، سرآشپز لشکر 25 کربلا بود و حالا یار نام آشنای بچههای جنگ؛ مردی که در خط مقدم، در محاصره و جنگ تن به تن غذای گرم به دست رزمندگان میرساند. دلاورمردی که امروز در هیاهوی همایشها و نمایشهای بدلی گم گشته است. قاسمآبادی این روزهای گمنامی را با تصاویری از همرزمان شهیدش، قرارگاه دلتنگیهای خود قرار داده است. آنچه پیش روی شماست خاطرهای است از روزهای پایان جنگ در منطقه فاو: فرمانده لشکر پیغام داد که آشپزخانه را به سمت فاو حرکت بدهم. جابهجایی آشپزخانه یکی از پرمشقتترین کارها بود. چند روز طول کشید تا کارها را سروسامان بدهم و آشپزخانه را ردیف کنم. همهچیز که مرتب شد، گفتم: «من میروم اهواز تا مایحتاج آشپزخانه را تهیه و با خودم بیاورم.» با یک تویوتا به اهواز رفتیم. به پادگان «شهید بهشتی» که رسیدیم، گفتم: «من میروم سری به خانواده بزنم و برگردم.» خانوادهام همراه خانوادههای دیگر نیروهای لشکر داخل پادگان زندگی میکردند. نیم ساعت هم نشده بود که باهاشان خداحافظی کردم و راه افتادم. هنوز چند قدم از منزل دور نشده بودم که دیدم حاجی «گلگون» سراسیمه بهطرفم میآید. گفتم: «چی شده حاجی؟! چرا پریشانی؟» گفت: «عراق به فاو حمله کرده و تمام ارتشش را کشیده سمت فاو. اوضاع خیلی خراب است. آمریکاییها و کویتیها، هم هستند.» سریع به آشپزخانهی پادگان رفتم تا ببینم چهکار باید بکنیم. وارد آشپزخانه که شدم، حاج «محمد صادقی» صدایم زد و گفت: «آشپزخانهات را در فاو با خاک یکسان کردهاند. «حاجمرتضی» سفارش کرده با یک اکیپ آشپز و دستیار و نیرو، همراه مایحتاج اولیه برای دههزار نیرو بروی سمت فاو. خود مرتضی هم رفته جلو.» سریع چهل نفر را دست و پا کردم. یک مینیبوس، یک بنز تک و دو تا نیسان پاترول آنجا بودند. گفتم: «رانندهی بنز تک کجاست؟ صدایش کنید و بگویید بیاید ماشینش را ببرد جلوی انبار.» آقای «کاظمی» رانندهی بنز تک گفت: «میخواهید کجا بروید؟» گفتم:«ماشین را بزن پای انبار تا ببرمت یک جای باحال و شربتی بهت بدهم که تا حالا توی عمرت نخورده باشی.» گفت: «باشد، ولی من خط مقدم نمیآیم، اگر ماشینام را بزنند، بیچاره میشوم.» گفتم: «هیچ نترس! به فکر شربتی باش که قرار است بهت بدهم، ماشین را میخواهی چهکار؟» خندید و ماشین را آورد جلوی انبار. تا خرخره ماشینها را بار زدیم. دوتا بسیجی را بردم یک گوشهی خلوت و گفتم: «بچهها! مینشینید کنار این راننده و یک راست میروید فاو. توی راه هم اصلا نمیگویید که داریم به سمت فاو میرویم؛ فقط آدرس میدهید. ما هم پشت سرتان میآییم.» راننده سوار شد و آن دو بسیجی هم پریدند کنار راننده و به سمت فاو حرکت کردند. مدتی بعد به نزدیکی پل اروند رسیدیم. رزمندهها سردرگم و بدون اسلحه و تجهیزات به اینسو و آنسو میدویدند. انگار یکمرتبه افتادیم وسط اقیانوسی از آتش و دود و غبار. فضا سنگین و نفسگیر بود. خمپاره جای خمپاره، گلوله از پس گلوله میآمد. به راننده گفتم: «یک لحظه هم توقف نکن و یکراست از پل رد شو. آنطرف آتش سبکتر میشود.» توی مسیر ترکشهای ریز و درشت به تنهی مینیبوس میخوردند. رسیدم به محل استقرار بچههای لشکر. چیزی از آشپزخانه نمانده بود. از کل نیروهای آشپزخانه فقط یک بسیجی مانده بود که نشسته بود و زارزار گریه میکرد. گفتم: «چه بلایی سرتان آمده؟» مرا در آغوش کشید و گفت: «بچههای آشپزخانه همه یا شهید یا شیمیایی شدند.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که «سید احمدرضا»، رانندهی تویوتایی که غذای خط را بین رزمندهها توزیع میکرد، از راه رسید. بغلش کردم و گفتم: «پسر تو هم ماندی الحمدالله؟! هنوز شربت شهادت را نخوردهای؟» تا اسم شربت را بردم، رنگ از روی رانندهی بنز تک پرید. فرستادمش توی سنگر و به بچهها گفتم: «همینجا مستقر میشویم تا ببینم چه میشود.» از سید خواستم تا مرا به خط مقدم ستاد ببرد. هنوز خیلی نرفته بودیم که چشمم به کارخانهی نمک، و تانکهای عراقی افتاد که همینطور کنار هم صف کشیده بودند و منتظر بودند. جلوتر که رفتیم، سید، تویوتا را کناری زد و گفت: «حاجی! بیا پایین تا نرفتیم هوا.» از ماشین پریدم پایین و از بریدگی خاکریز رد شدیم. آنطرف خاکریز غوغایی بود. شهدا کنار هم افتاده بودند و مجروحان ناله میکردند. جلوتر «فکوری» را دیدم که توی یک سنگر منهدم شده نشسته است، چندتا بیسیم دور و برش است و دارد حرف میزند. گفتم: «فکوری! چه خبر؟ چهکار میکنی؟» گفت: «برو غذا را بیاور که بچهها از گرسنگی نا ندارند. برو قاسمآبادی! یک تیر میخوری و آنوقت واویلا میشودها.» آتش دشمن سنگین بود. داشتیم حرف میزدیم که آقا مرتضی آمد پشت خط. صداش آن قدر بلند بود که میشنیدم. مرتضی گفت: «چه خبر فکوری!» فکوری پاسخ داد: «حاجی! دست ما را بگیر که رفتنی هستیم.» - فکوری! محکم باش. ما داریم میرسیم. فقط و فقط مقاومت کنید که آمدیم. - حاجی! این قاسمآبادی آمده اینجا برای سرسلامتی. - به قاسمآبادی بگو سریع برگردد عقب و به مهمانهاش برسد. برای چی آمده آنجا؟ گفتم: «به آقامرتضی سلام برسان و بگو، سور و ساتش بهراه است، همین الآن میفرستم.» با فکوری خداحافظی کردم و سینهخیز از خاکریز گذشتیم. تندی سوار تویوتا شدیم و برگشتیم. بنز نبود. به آن دو بسیجی گفتم: «پس رانندهی بنز کجاست؟» گفتند: «حاجی! ترسیده و ماشین را برده آنطرف پل اروند.» گفتم: «بار چی؟ خالی شد؟» گفتند: «نه! با همان بار رفته.» عصبانی شدم و به رانندهی سردخانه گفتم: «تندی با موتور برو و ماشین را بگیر و بیاور. معطل نکنیها، برو زودباش.» رفت و دیدم معطل کرد. دل توی دلم نبود. با سید راه افتادیم. نرسیده به پل، دوتا راکت زدند. نزدیک بود ماشین برود روی هوا، ولی به خیر گذشت. راننده رفته بود توی یک سنگر و داشت میلرزید. گفتم: «نترس بابا! من الآن پنج سال است که توی جبهه هستم و توی این مدت حتی یک عقرب هم من را نزده، چه برسد به اینکه عراقیها مرا بزنند. فقط چند باری خودیها، با دستهی گوشتکوب زدهاند توی چشم و چالم. خندید. دو، سه تا جوک دیگر برایش تعریف کردم و بلندش کردم. گفتم: «اگر خدا نخواهد، هیچ اتفاقی برایت نمیافتد. همه، اینجا آرزوی شهادت دارند، ولی تو هنوز یک جرعه هم از شربت ما نخوردهای.» خندید و گفت: «میآیم حاجی، ولی شربت نمیخورم. دیگر هم به من تعارف نکن.» گفتم: «برادر من! هرچی خدا بخواهد، همان میشود. من چه کارهام به تو شرب بدهم؟ من کجا لایق این حرفها هستم؟ من اگر طبیب بودم، سر خود دوا نمودم.» راننده سوار ماشین شد و راه افتادیم. خیلی زود رسیدیم. گفتم: «سید! دعا کن این بندهی خدا، اتفاقی برایش نیفتد که من خودم را نمیبخشم. خیلی ترسیده است.» تمام لحظهها برایش دعا میکردم که سالم از معرکه بیرون برود. به راننده هم گفتم: تو برو توی سنگر تا اتفاقی برایت نیفتد. برای ماشینت هم غصه نخور. اگر یک ترکش کوچولو بخورد، یک ماشین دست اول برایت میگیرم.» سریع بار را خالی کردیم. دستور دادم همه تند و ضربتی غذای بچهها را خشک بستهبندی کنند. دوتا نان لواش، دوتا خیار و یک ماست، بستهبندی کردیم و عقب و جلوی تویوتا را پر کردیم از بستههای غذا. به همان دو بسیجی گفتم: «مینشینید عقب تویوتا و به خاکریز که رسیدید، تند غذاها را میاندازید تو بغل رزمندهها که از گرسنگی نا ندارند.» سید حرکت کرد. ما هم شروع کردیم به بستهبندی سری دوم. مدتی گذشت و سید برگشت تا سری دوم را ببرد. ما مشغول بار زدن غذاها شدیم و سید رفت تا در سایهی یک سنگر کمی استراحت کند. ناگهان یک راکت آمد و صاف خورد توی شکم سید. من شوکه شدم. زبانم بند آمده بود و توان حرف زدن نداشتم. بچهها دویدند طرف سید. من هم دویدم. سید درجا شهید شده بود. یکمرتبه به خود آمدم و زدم زیر گریه. پیکر سید را گذاشتیم عقب تویوتای خودش و من نشستم کنارش. رفتیم سمت پل اروند. آنجا با سید وداع کردیم. جنازه را تحویل دادیم و برگشتیم. هنوز چند متری مانده بود به آشپزخانه برسیم که آشپزخانه رفت روی هوا. تمام بچهها جز دو، سه نفر یا شهید یا بهشدت زخمی شدند. من ماندم و آن دو بسیجی و رانندهی بنز که توی سنگر بود. یکی از بسیجیها را فرستادم دنبال راننده. دیگر نه غذایی مانده بود، نه جایی. راننده ترسان و لرزان آمد. شهدا و مجروحان را عقب بنز گذاشتیم و به سمت بیمارستان صحرایی «حضرت فاطمهالزهراء(س)» راه افتادیم. مجروحان و شهدا را جلوی بیمارستان پیاده کردیم. هنوز بیست متر دور نشده بودیم که یک هواپیما بالای سر بیمارستان پیدا شد و آنجا را بمبباران کرد. راننده پایش را گذاشت روی پدال گاز. نزدیک بود چپ کنیم. پایم را بردم آن طرف و زدم روی ترمز. ماشین میخکوب شد. گفتم: «مرد نگه دار! باید برویم کمک. همهی بچهها شهید شدهاند.» یکعالمه پیکر سوخته را گذاشتیم عقب ماشین و با هزار غصه و دلتنگی بهسمت اهواز حرکت کردیم. توی راه به راننده گفتم: «حالا برایت ثابت شد؟» راننده به گریه افتاد. گفت: «راستش من دیگر آدم قبل نیستم و تا شهید نشوم، از اینجا نمیروم.» شهدا را تحویل دادیم و برگشتیم پادگان شهید بهشتی. نزدیک ساعت چهار عصر بود. یکراست رفتم آشپزخانه، بچهها را صدا زدم و گفتم: «هرچه مرغ دارید، بیاورید بیرون. فقط شکم مرغها را تمیز کنید. مرغها را درسته سرخ میکنیم.» لگنها را گذاشتیم روی گاز، روغن ریختیم و شروع کردیم به سرخ کردن مرغها. تا چهار صبح بدون اینکه ذرهای بخوابیم، تمام مرغها را سرخ کردیم. مرغها که سرخ شدند، نمازمان را خواندیم. بچههای بسیجی هم آمدند و دستهجمعی یک مرغ با شش نان لواش، گذاشتیم و بستهبندی کردیم. دیگر داشت هوا روشن میشد. تمام مرغها را بار کانکس کردیم و راه افتادیم. به اروند که رسیدیم، «حمدالله صادقی»، مسئول تدارکات لشکر 25 کربلا جولیمان را گرفت و گفت: «کجا دارید میروید؟» گفتم: «میخواهیم برویم فاو؛ بچهها گرسنهاند.» آتش دشمن آنقدر سنگین بود که از هوا و زمین آتش میبارید. عراق با هرچه توپ داشت، از جزیرهی بومیان تا خود بصره را زیر آتش گرفته بود. مرگ و زندگی قابل تفکیک نبود. زمین آبکش شده بود. حمدالله گفت: «همه جا را گرفتهاند، هیچ کجا نمیتوانید بروید. پل هم شکسته و همهچیز تمام شده.» حدود ساعت ده صبح بود. گفتم: «یک کانکس مرغ سرخ کرده را چهکار کنم؟» گفت: «از همین جا شروع کنید و بروید بهسمت شلمچه. بدهید به رزمندهها که خیلی گرسنهاند.» نشستم عقب کانکس و شروع کردیم به تقسیم تا رسیدیم به خود شلمچه. توی ستاد، «مرتضی قربانی» خسته، ناراحت و دلگیر نشسته بود. مرتضی دستور داد که آشپزخانه را همانجا سرپا کنم. رفتیم اهواز، لوازم مورد نیاز را آوردیم و آشپزخانه را برپا کردیم. مدتی گذاشت. من به مرخصی دو، سهماهه رفتم. موقع برگشتن، از پشتیبانی جنگ گرگان یک کانکس یخچالدار کمپوت گیلاس بار زدم و به اهواز رفتم. به پایگاه بهشتی که رسیدم، سراغ مرتضی را گرفتم. گفتند شلمچه است. حرکت کردم بهسمت شلمچه. شب بود. حاجی جوشن را صدا زدم و باهم کمپوتها را بین رزمندهها تقسیم کردیم. در همین بین مرتضی از سنگر بیرون آمد. سلام و علیک کردم. مرتضی قربانی گفت: «حضرت امام قطعنامه را با جام زهرش پذیرفته...» سکوت، فضای منطقه را پر کرده بود. آتشبس شده بود. نه صدای گلولهای، نه خمپارهای. جنگ به آخر خط رسیده بود و من برای همیشه از خط شلمچه به خطهی سرسبز گلستان کوچ کردم. *نویسنده: غلامعلی نسائی
حاج «محمد قاسمآبادی»/ سرآشپز لشکر 25 کربلا