شهدای اخلاقی همسایههای شهید پلارک هستند، ساکنان جاوید قطعه 24 بهشت زهرای تهران. یافتن راز حوضچه کوچک میان مزار شهیدان میرفاضل و میرصالح اخلاقی، بهانهای بود برای گفتوگو با مادر شهیدان.
خانهای قدیمی در پایین شهر تهران با کوچه پسکوچههای تنگ و طولانی. کوچه را پیدا نمیکردم و خانه را. بیشتر از آدرس، دنبال عکس و نشانی از 2 شهید بودم اما ... راستش حتی نام کوچه نیز به نام 2 شهید نبود و تنها با نام خانوادگی که دنبالش بودم شباهت داشت. زمان قرار ما به سرعت میگذشت اما همچنان از خانه 2 شهید خبری نبود.
کمی آنسوتر، کنار در خانهای، پیرزنی با چادر گلدار، منتظر نشسته بود. پلاک را دوباره نگاه کردم، گویا همانی بود که دنبالش میگشتم... با آنکه تأخیرم بسیار طولانی شده بود اما معطلی چیزی از محبت مادر شهیدان کم نکرده بود.
خانهای بسیار قدیمی، با همان سبک 40-50 سال. از آن چند طبقههایی که هر طبقهاش فقط یک اتاق دارد و آشپزخانه طبقه دیگر است که با پلههای بسیار بلند و مارپیچ با هم مرتبطاند.
مریم خانم، پیرزن که نه، شیرزنی حدوداً 70 ساله مینمود که مادر 2 شهید، «میرفاضل و میرصالح» و 2 جانباز است. پدر خانواده نقاش ساختمان بوده که سالها پیش به رحمت خدا رفته است. پسر بزرگ او - سید طاهر - هم در گفتگوی ما حاضر بود که هم مادر را در یادآوری خاطرات کمک میکرد و هم خود روای روایت زندگی و مبارزات برادرانش بود. گویا شهدا او را "داداش بزرگ" خطاب میکردند و او نیز در ایامی که پدر در سفر به سر میبرد، مسئولیت خانواده را به عهده داشت.
شهدای اخلاقی همسایههای شهید پلارکاند، ساکنان جاوید قطعه 24 بهشت زهرای تهران. یافتن راز حوضچه کوچک بین قبر میرفاضل و میرصالح، بهانهای شد تا در ماهی که به نام شهدای کربلاست، میهمان خانه شهدای اخلاقی باشیم. آنچه در ادامه میآید، گوشهای از گفتگوی کوتاه ما با مادر شهدای اخلاقی و برادر بزرگ آنها است.
***
هفت فرزند دارم، سیدطاهر، سیدفاضل، سیدراهب، سیدصالح و سیدجلال و دو دختر. دو تا از پسرهایم شهید شدند و دو دوتا هم جانبازند. اصالتاً اهل آذربایجانیم. مدتی به بابلسر رفتیم. میرفاضل آنجا به دنیا آمد. سالها بعد به تهران آمدیم و میرصالح در تهران به دنیا آمد، در همین خانه.
¤
در بابلسر، حیاط خانهمان طوری بود که وسط محله محسوب میشد و محدوده عبوری به حساب می آمد. مثلا از دو طرف دری داشت که گله گاوهای همسایه از یک در وارد و از در دیگر از آن خارج میشدند. یکبار که میرفاضل هنوز خیلی کوچک بود، او را در حیاط خانه گذاشتم تا وقتی به کارهایم رسیدگی میکنم، او بازی کند. با اینکه زمان عبور گله گاوها مشخص بود اما کاملا فراموش کرده بودم. ناگهان دیدم در حیاط باز شد و گاوها به سرعت به سمت در دیگر حرکت می کنند. از شدت ترس و وحشت حتی حیاط را نگاه نکردم. شاید یک ربع ساعت طول کشید تا گاوها از حیاط خارج شدند. به حیاط رفتم تا جنازه میرفاضل را بیاورم که دیدم هنوز نشسته و بازی میکند.
¤
سال 57 بعد از اینکه همافران برای ادای احترام به حضرت امام(ره) به جماران رفتند، گارد شاه به محل نیروی هوایی حمله کرد. بعد از آن تا چند روز از میرفاضل بی خبر بودیم. بعد از سه روز به خانه برگشت، با صورتی سیاه کرده و اسلحه در دست! گفت که با دیگران به کمک نیروی هوایی رفتیم و این سه شبانه روز روی پشت بام با آنها درگیر بودیم و این مدت همسایه ها به نیروها کمک می رساندند و حتی برایمان غذا می آوردند.
¤
سال 59 بعد از فرمان امام(ره) برای حضور در جبهه ها، میرفاضل جزء اولین نفراتی بود که از محله ما به جبهه رفت و به لشگر 91 زرهی قزوین پیوست. سال 62 که این لشگر در هویزه به محاصره ارتش عراق درآمد میرفاضل جز شهدای آن شد.
برادر شهید می گوید: «شهید غفریان پور که از همرزمان میرفاضل بود بعدها برایمان از رشادت های او بسیار تعریف کرد و اینکه آرپی جی زنی بود که در آن عملیات 27 تانک بعثی را منهدم کرد.» و ادامه داد: «میرفاضل در وصیت نامه اش نوشته بود من هیچ گاه تسلیم نمی شوم. هیچ وقت هم از جبهه فرار نمی کنم مگر اینکه آنجا شهید شوم.»
میرفاضل سه سال و سه ماه مفقودالاثر بوده. گویا در مدت زمانی که خاک ایران اسلامی در اشغال بعثی ها بود نتوانستند پیکر شهدا را برگردانند. وقتی پس از آزادی مناطق اشغال شده برای شناسایی شهدای عملیات نصر رفتند، میرفاضل از شهدایی بود که مشخصه ویژه ای برای شناسایی داشت. مادر توضیح می دهد که: «میرفاضل دلش نمی خواست سربازی برود و به شاه خدمت کند. هر چه اصرار می کردم، می گفت یا سربازی نمی روم و زندانی می شوم یا کار دیگری می کنم! گفتم اشکالی ندارد، به سربازی برو و هر کاری که خواستی انجام بده! بالاخره رفت و در آشپزخانه مشغول به کار شد. همان اوایل کار، مسئول آشپزخانه از او خواسته بود که گوشت ها را خرد کند و میرفضل جواب داده بود که چپ دست است و نمی تواند انجام دهد! مسئول با عصبانیت میرفضل را وادار به خرد کردن گوشت کرد. میرفضل هم از فرصت استفاده کرد و انگشت خودش را با ساتور قطع کرد!! بعد از آن دادگاه تشکیل دادند و با اینکه فهمیدند برای اینکه نتواند اسلحه به دست بگیرد چنین کاری کرده، اما هر چه کردند نتوانستند محکومش کنند. با این ترفند خود را از سربازی معاف کرد! از روی همین انگشت سبابه بریده شده پیکر میرفاضل را شناسایی کردند.» جالب اینجاست که میرفاضل بعدها در جریان جنگ جز آرپی جی زنهای قابل بود.
¤
با وجود وضعیت بد فرهنگی کشور قبل از انقلاب، دوستان میرفاضل می گفتند اگر با او برای تفریح و گردش به تهران یا حتی شهرستان های دیگر می رفتیم، هر کجا که اذان گفته می شد، میرفاضل بلافاصله به پیاده رو یا نزدیک ترین مکان می رفت و نماز می خواند. میرفاضل جلسات شهید کافی در مهدیه تهران را شرکت می کرد و گاهی شب ها تا دیروقت آنجا بود. گویا از آنجا خط و مشی خود را انتخاب می کرد.
¤
میرفاضل رشته برق خوانده بود و با یک شخص دیگر در راه اندازی یک مغازه مرتبط با کارهای برقی شریک شد. مادر می گوید: «بعد از مدتی از من خواست که مقداری پول به او بدهم تا مغازه ای اجاره کند. گفتم تو که کار داری، دیگر مغازه را برای چه می خواهی؟ گفت از شریکم جدا شده ام! با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت چون یهودی بود، دیگر با او کار نمی کنم!»
یک بار یکی از همسایه ها آمد و به من گفت کجایی که فاضل تمام شیشه های مشروب فروشی را شکست! سریع خودم را به میرفاضل رساندم و گفتم فاضل چه کار کردی؟ الآن میان دستگیرت می کنند و می کشنت! گفت برو خانه، طوری نمی شود. خیلی نترس بود.
¤
فاضل همراه یکی از دوستانش به نام رجب می رفتند روی پشت بام و شعار می دادند: «مادرم فاطمه، ندارم از کشته شدن واهمه، الله و الله رهبر روح الله» و «می کشم، می کشم، آن که برادرم کشت». مردم هم با آنها تکرار می کردند. یک بار از پشت پنجره دیدم دو مرد درشت هیکل آمده اند و دنبال صدا می گردند. از من پرسیدند می دانی این صداها از کجا می آید؟ گفتم نمی دانم! تا برگشتم که به آنها خبر بدهم، دیدم یک گلوله به سمت آنها شلیک کردند که به فاضل نخورد.
¤
در ایام انقلاب یک بار میرفاضل به اردبیل سفر کرده بود. آنجا هم در تظاهرات شرکت کرد. بعدها به ما گفتند در آن تظاهرات از یک طاق نصرت مراسم شاه بالا رفته و تمام لامپ ها را شکسته! گویا بچه های اردبیلی هم به کمکش رفته بودند. اصلا انگار یک تکه آتش بود، اردبیل را هم این طور به هم ریخته بود.
¤
به فاضل می گفتم بابا و داداش بزرگت جبهه اند. تو دیگر نرو! گفت: «مامان، من نرم و هر کی به یک بهونه نره، صدام می آید تهران را می گیرد، اول تو را می کشد و بعد دخترها و عروس هایت را می برد. آن وقت میخواهی چه کنی؟» هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم. بعد ادامه داد: «من که بروم، جنازه ام بیاید یا نیاید تو شاد می شوی.» می دانستم اگر برود دیگر برنمی گردد.
¤
برادر از میر صالح می گوید: «میرصالح زمان جنگ 13 ساله شده بود که اصرار داشت به جبهه برود. سپاه آن زمان حداقل سن 17 سال را به عنوان بسیجی به منطقه اعزام می کرد. از طریق کمیته انقلاب به قصر شیرین اعزام شد. تا 15 سالگی حدودا هفت ماه به آنجا رفت و آمد داشت. آن زمان من مسئول اعزام پایگاه محل بودم. دوباره اصرار میرصالح شروع شد و از من خواست اعزامش کنم. احساس کردم علیرغم سن کم، رشید شده. ثبت نامش کردم.»
¤
سیدطاهر ادامه داد: «میرصالح سه روز در دوکوهه ماند و پس از آن برای شرکت در عملیات خیبر به جزیره مجنون رفت. او هم مثل فاضل آرپی چی زن شد. کمک او که یکی از افراد محل به نام آقای بخشی بود، او درباره نحوه شهادت میرصالح به ما گفت که در حین حمله یک خمپاره 60به سمت ما آمد که از ترکش های آن دست من جراحت برداشت و ترکشی به سر میرصالح اصابت کرد که او را شهادت رساند.
وقتی میرصالح را آوردند بوی عطر خاصی از پیکرش به مشام می رسید. آن قدر که همسایه ها برای استشمام بوی خوش او در حیاط خانه صف کشیده بودند. پیکر میرصالح دقیقا 40 روز بعد از دفن میرفاضل، بازگشت و تشییع شد.
¤
صبح ها به پسرم سیدراهب پول می دادم تا برای صبحانه نان و پنیر بخرد. یک روز به من گفت: مامان، آنقدر از روحانی و آخوندها در خانه حرف می زنی که میرصالح تا در خیابان یک روحانی می بیند به من می گوید داداش راهب، خانه ما که بزرگ است، پول صبحانه را بده، یک روحانی را بخریم و به خانه ببریم! آن زمان میرصالح حدوداً 9ساله بود و آنقدر به علما علاقه داشت که دلش می خواست یک روحانی هم در خانه داشته باشد.
¤
سیدصالح شیطنت های خاص خودش را داشت. یک بار که تازه از جبهه برگشته بود، خیلی بیمار بودم و سردرد امانم را گرفته بود. میرصالح گفت: مامان، من در جبهه آمپول زدن را یاد گرفته ام، اجازه بده برای شما هم بزنم تا دردت ساکت شود. قبول کردم و آمپول را زد و خدا رو شکر سردردم خوب شد. صبح پرسید: مامان بهتری؟ گفتم بله، خیلی خوب بود. گفت: مامان من آمپول زدن بلد نبودم، فقط زدم تا تو حالت بهتر شود!!
****
از مادر پرسیدم، امام خامنه ای به منزل شما تشریف آورده اند؟ گفت: نه. گفتم دلتان می خواهد بیایند؟ باز هم گفت، نه! متعجب پرسیدم چرا؟ گفت چون مسیر کوچه های محله ما سخت است و ایشان اذیت می شوند... اما من خدمت آقا رفتهام.
¤
مادر می گفت: «اگر اشک های روضه امام حسین(ع) روی صورت فرزندت بریزد آن بچه شهید می شود... بعد ادامه داد که شهدا درجه دارند و 70نفر را می توانند شفاعت کنند از پدر و مادر گرفته تا شرکت کنندگان در تشییع جنازه خود را.»
درباره حوضچه میان مزار میر فاضل و سید صالح سوال کردم که برادر شهیدان گفت: «میرفاضل همیشه میگفت تشنه ام! علتش را نفهمیدیم اما دائما احساس عطش را ابراز می کرد. به همین خاطر مادر اصرار داشت که کنار قبر میرفاضل- که اکنون بین هر دو شهید است- حوضچه کوچکی ساخته شود.»
¤
مادر شهدا تا حدی از وضعیت حجاب ناراحت بود. از او خواستم تا برای حل مشکلات جامعه دعا کنند. با آن لهجه شیرینش دست به دعا بلند کرد و گفت: «خدایا، بحق فاطمه الزهرا(س) مشکلات را حل کن. خدایا، بحق امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) و بحق علی اکبر امام حسین(ع) مشکلات همه را حل کن. خدایا رهبر مسلمین را به خواسته قلبی خودشان برسان. به حق حضرت زهرا(س) آمریکا را نابود کن.» بعد از نام آمریکا، انگار که نکته مهمی به خاطرش رسیده، سریع ادامه داد: من شنیده ام که ایرانی ها با زیردریایی به وسط دریاها می روند و پرچم ما را آنجا نصب می کنند، این باعث افتخار است. الان با خودم می گویم آمریکا که دیگر هیچ، انگلیس و اسرائیل هم جمع شوند به ایران هیچ لطمه ای نمی توانند وارد کنند.
---------------------------------
گفتوگو از مریم اختری
---------------------------------