به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  آزمایش‌های هسته‌ای آمریکا تا کنون پیامدهای ناگوار گوناگونی داشته است که از آن جمله می‌توان به تبخیر جزیره «الوگالب» در یکی از آزمایش‌های هسته‌ای آمریکا اشاره کرد.

 
خبرگزاری فارس: جزیره‌ای که در آزمایش هسته‌ای آمریکا تبخیر شد + تصاویر

 

فارس، آمریکا با 1054 آزمایش هسته‌ای رکورددار انجام آزمایش‌های هسته‌ای در دنیاست و با آزمایشی که در سال 1945 انجام داد اولین انفجار هسته‌ای دنیا و آغاز عصر تسلیحات هسته‌ای را رقم زد.

برنامه هسته‌ای آمریکا، یکی از پرهزینه‌ترین برنامه‌های هسته‌ای دنیا بوده است. طبق برآورد، آمریکا طی سالهای 1996-1940، حداقل 5/5 تریلیون دلار صرف برنامه تسلیحات هسته‌ای خود و به روز کردن آنها کرده است. آمریکا همچنین با انجام 1054 آزمایش هسته‌ای، رتبه اول آزمایش‌های هسته‌ای انجام شده را داراست. پس از آمریکا کشورهای روسیه (شوروی سابق) و فرانسه، به ترتیب با 715 و 210 آزمایش هسته‌ای در رده‌های دوم و سوم قرار دارند.

در بخش اول این گزارش چند آزمایش هسته‌ای آمریکا و دلایل اهمیت آنها را مرور کردیم. در ادامه، بعضی دیگر از آزمایش‌های هسته‌ای این کشور را مرور می‌کنیم.

6- عملیات Buster-Jangle

این عملیات، مجموعه‌ای از هفت آزمایش تسلیحات هسته‌ای آمریکا بود که در اواخر سال 1951 در سایت اتمی «نوادا» انجام شد. از این مجموعه آزمایش‌ها، شش آزمایش در فضا و یک آزمایش روی زمین انجام شدند.

این عملیات اولین برنامه مشترک بین وزارت دفاع آمریکا و آزمایشگاه‌های ملّی لس‌آموس بود. در این عملیات 6500نیروی نظامی حضور داشتند.

شدیترین انفجار انجام‌شده در عملیات Buster-Jangle ، انفجار «ایزی» با قدرت انفجار 31 کیلو تن و کم‌قدرت‌ترین آنها دو انفجار «شوگر» و «آنکل» هر یک با قدرت انفجار 2/1 کیلوتن بودند.

7- عملیات Tumbler-Snapper

در این عملیات  چندین آزمایش هسته‌ای در اویل سال 1952 درسایت هسته‌ای «نوادا» انجام شدند.

قدرت انفجارهای انجام شده در این عملیات مجموعاً 104 کیلوتن بود.

 

 

 

 

8- عملیات Ivy

هشتمین دسته از عملیات هسته‌ای آمریکا به قصد به‌ روزسانی زرادخانه تسلیحات هسته‌ای آمریکا، در پاسخ به برنامه تسلیحات هسته‌ای شوروی انجام شدند.

در این عملیات دو انفجار هسته‌ای قدرتمند در روزهای پایانی سال 1952 و در جزایر مارشال انجام شد.

آزمایش اول این عملیات،  انفجار بمب مایک در جزیره «الوگالب» بود که در 1 نوامبر 1952 انجام شد، قدرت انفجار این بمب750 برابر انفجاری بود که هیروشیما را با خاک یکسان کرد، یعنی 4/10 مگاتن.

قدرت انفجار این آزمایش باعث شد جزیره الوگالب کاملا تبخیر شود.

بمب مایک راس ساعت 7:15 دقیقه به وقت محلّی، در تاریخ 1 نوامبر 1952 منفجر شد. نتایج این انفجار بسیار هراسناک بود؛ قطر گوی آتشین حاصل از این انفجار به 5 کیلومتر رسید. انفجار و امواج آبی ناشی از این بمب (بعضی از امواج آبی حاصل از این انفجار نزدیک به 5/6 متر ارتفاع داشتند) باعث شد پوشش‌های گیاهی جزایر مجاور جزیره «الوگلاب» نیز از بین بروند. ذرات مرجانی رادیواکتیو تا فاصله 48 کیلومتر آن طرف‌تر از محل انفجار بمب پراکنده شدند و مناطق اطراف این جزیره برای مدتی به شدت آلوده شد.

ابر قارچی‌شکل ناشی از این انفجار تنها ظرف 90 ثانیه پس از انفجار، تا ارتفاعی نزدیک به 5/16 کیلومتر بالا رفت و به لایه استراتوسفر زمین رسید؛ این ابر قارچی‌شکل، تنها 1 دقیقه بعد به ارتفاع 4/32 کیلومتری رسید.

انفجار دوم موسوم به «کینگ» بزرگترین انفجار هسته‌ای تا به امروز بوده است که تنها با استفاده از شکافت هسته‌ای (و نه گداخت هسته‌ای) انجام شده است. قدرت این انفجار نیز 500 کیلوتن یعنی بین 25 تا 40 برابر تسلیحات هسته‌ای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود.

در خلال انفجار دوم، «جیمی رابینسون» در حالی که با هواپیمای F-84G خود از میان ابر قارچی شکل این انفجار حرکت می‌کرد تا نمونه‌های هوایی جمع‌آوری کند ناپدید شد و پس از آن هرگز یافت نشد. سوخت هواپیمای او تمام شد و او می‌خواست روی آب فرود بیاید که موفق نشد و پس از آن هرگز پیدا نشد.

 

 

9- عملیات Upshot Knothole

در این عملیات 21 هزار نیروی نظامی حضور داشتند و در آن یازده انفجار هسته‌ای صورت گرفت. این عملیات در سال 1953 در سایت آزمایش هسته‌ای نوادا انجام شدند.

 

اهمیت این آزمایش به این دلیل بود که در آن برای اولین بار سلاح اتمی مبتنی بر شکافت هسته‌ای شلیک می‌شد که طراحی کلاهک آن مانند سلاح‌های عادی بود: یعنی مبنی بر روشی که در آن یک ماده با آتش گرفتن باعث شلیک ماده‌ای دیگرمی‌شد. این سلاح هسته‌ای که اسم رمز آن «گریبل» (Grable) بود اولین نوع کلاهک هسته‌ای از نوع سلاح‌های سنّتی بود.

(فیلم این انفجار را در اینجا ببینید)

تا کنون تنها چهار بار چنین سلا‌ح‌هایی (توپخانه اتمی) شلیک شده‌اند که یکی از آنها به نام بمب «پسر کوچک» در هیروشیما مورد استفاده قرار گرفت. دو بمب دیگر نیز توسط آمریکا مورد استفاده قرار گرفته‌اند.

انفجار «گریبل» تنها 19 ثانیه پس از شلیک آن صورت گرفت. این بمب در فاصله‌ای به مسافت 10 کیلومتر از شلیک آن صورت گرفت. قدرت انفجار این بمب 15 کیلوتن بود که تقریبا برابر قدرت انفجار «پسر کوچک» بر فراز هیروشیما بود.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 12:28 AM

  آمریکا با ۱۰۵۴ آزمایش هسته‌ای رکورددار انجام آزمایش‌های هسته‌ای در دنیاست و با آزمایشی که در سال ۱۹۴۵ انجام داد اولین انفجار هسته‌ای دنیا و آغاز عصر تسلیحات هسته‌ای را رقم زد.

 
خبرگزاری فارس: انفجاری که عصر تسلیحات هسته‌ای را رقم زد+ تصاویر

 

 فارس آمریکا بین سالهای 1945 تا 1992 حدود 1054 آزمایش هسته‌ای انجام داد. بیشتر این آزمایش‌ها در سایت هسته‌ای «نوادا» و در جزایر «مارشال» انجام شدند.

10 آزمایش دیگر در محل‌های مختلفی در آمریکا اعم از آلاسکا، کلورادو، می‌سی‌سی‌پی و نیومکزیکو انجام شدند.

1-  آزمایش ترینیتی

اولین آزمایش هسته‌ای آمریکا که اولین انفجار هسته‌ای دنیا هم بود، آزمایشی بود که با اسم رمز «ترینیتی» انجام شد. این آزمایش در تاریخ 19 جولای 1945 توسط ارتش آمریکا انجام شد. انجام این آزمایش معمولاً به عنوان آغاز عصر هسته‌ای قلمداد می‌شود.

انفجار «ترینیتی» قدرت انفجاری معادل با 20 کیلو تن «تی.ان.تی» تولید کرد.

بمب مورد استفاده در آزمایش ترینیتی
این تصویر، بمب ترینیتی را تنها 16 هزارم ثانیه پس از انفجار نشان می‌دهد. عرض این توپ آتشین تقریباً 200 متر است. ذره‌های بسیار ریز سیاهی که شبح آنها در عکس دیده می‌شود، درخت هستند.

2-  عملیات crossroads

این آزمایش‌ها مجموعه آزمایش‌هایی بودند که آمریکا در اواسط سال 1946 در جزایر بیکینی انجام داد. این انفجار از چند جهت حائز اهمیت بود. اول اینکه این انفجار اولین آزمایش تسلیحات هسته‌ای آمریکا بعد از انفجار ترینیتی بود. دومین علت اهمیت این آزمایش این بود که آمریکا برای اولین بار بعد از استفاده از بمب اتم در هیروشیما و ناکازاکی که دهها هزار نفر را به کشتن داد از این بمب‌ها استفاده می‌کرد؛ و سومین علت اهمیت آن این بود که این آزمایش اولین انفجار هسته‌ای در زیر آب بود.

هدف این آزمایش که شامل دو انفجار به نامهای «ایبل» و «بیکر» بود بررسی تأثیر تسلیحات هسته‌ای بر کشتی‌های نیروهای دریایی بود و ماحصل آن این بود که تمام کشتی‌های هدفگذاری شده در این کشتی دچار آلودگی رادیواکتیو شدند. هر کدام از این انفجارها، قدرت انفجاری معادل 21 کیلیوتن داشتند.

 

کشتی‌ها در کنار محل انفجار دیده می‌شوند

ضمن اینکه این آزمایش، اولین مورد پراکنده شدن غبارهای غلیظ رادیواکتیو در منطقه بود. غبارآلودگی ناشی از چنین انفجاری اثرات جهانی نیز دارد، چرا که غبارهای هسته‌ای ناشی از انفجار، تا چند روز در لایه استراتوسفر زمین باقی می‌مانند و سپس در سطح وسیعی پخش می‌شوند.

یک شیمی‌دان به نام «گلن سیبرگ»، که طول دوران تصدی‌گری مدیریت کمسیون انرژی اتمی توسط وی بیشتر از سایرین بوده است، انفجار «بیکر» را "اولین فاجعه اتمی دنیا" توصیف کرد.

 

این آزمایش‌ها 1 میلیارد و 300 میلیون دلار هزینه داشتند.

 

این عکس سطح بالای تشعشعات هسته‌ای در خلال عملیات crossroads را نشان می‌دهد.

3-  عملیات sandstone

sandstone مجموعه‌ای از آزمایش‌های تسلیحات اتمی بود که در سال 1948 انجام شد. در این عملیات گسترده 10200 نیرو شرکت داشتند. این آزمایش‌ها در جزایر مرجانی «انویتاک» در جزایر مارشال انجام شد و هدف از آن آزمایش طرح جدیدی از بمب‌های اتمی بود که «هری ترومن» رئیس جمهور وقت آمریکا در 27 ژوئن 1947 مجوز آن را صادر کرده بود.

دراین آزمایش‌ها سه انفجار با اسم رمز‌های «اشعه X»، «Yoke» و «Zebra» انجام شدند که قدرت انفجار آنها به ترتیب برابر 37، 49 و 18 کیلوتن بود.

4-  عملیات رنجر

این آزمایش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چهارمین آزمایش هسته‌ای آمریکا بود که در سال 1951 در «مرکز آزمایش‌های هسته‌ای نوادا» انجام شد. تمام بمب‌های این آزمایش به وسیله هواپیمای بمب‌افکن B-50 پرتاب شدند.

در این عملیات هسته‌ای 5 انفجار به نامهای «ایبل»، «بیکر»، «ایزی»، «بیکر 2» و «فاکس» در تاریخ‌های 27 ژانویه، 28 ژانویه، 1 فوریه، 2 فوریه و 6 فوریه سال 1951 انجام شدند. قدرت انفجار آنها به ترتیب برابر 5، 8، 1، 8 و 22 کیلوتن بود.

5-  عملیات گرین‌هاوس (گلخانه)

این عملیات نیز در سال 1951 و به فاصله اندکی پس از عملیات قبلی انجام شد و به آن سبب اهمیت یافت که اولین آزمایش‌هایی بود که اصولی را آزمایش کرد که به تولید «بمب هسته‌ای حرارتی» (بمب هیدورژنی) منجر شد.

افراد شاخص و مهم در حال مشاهده عملیات «گلخانه» در جزایر مارشال هستند.

در این آزمایش، تمامی بمب‌ها بر روی برج‌های فولادی عظیم انجام منفجر شدند تا در آنها ترکش‌های هوایی شبیه‌سازی شوند.

هدف عمده عملیات گرین‌هاوس تولید بمب‌هایی با اندازه و وزن کمتر و کاهش دادن مقدار مواد شکافت‌پذیر لازم و از سوی دیگر افزایش قدرت تخریبی بمب‌های اتمی بود.

انفجار «George» در این رشته از عملیات اولین انفجار هسته‌ای ـ حرارتی در دنیا بود.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 12:25 AM

  کمتر از 50 نفر نیروی با اعتقاد و با ایمان در مقابل 2 هزار نفر؛ از صبح تا شب ضدانقلاب به باشگاه افسران آتش می‌ریخت؛ شب هم شروع به تبلیغات روانی می‌کرد که بیایید تسلیم شوید امشب شب پایانی شما است و می‌آییم شما را سر می‌بُریم.

 
خبرگزاری فارس: روایتی از مقاومت 40 روزه در باشگاه افسران سنندج

 

سرهنگ داوود مهاجر مدیر اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کردستان در بازدید کاروان راهیان نور از یادمان شهدای گمنام و شهدای مقاومت باشگاه افسران سنندج، بخشی از دلاورمردی‌های فرزندان روح‌الله را روایت کرد.

باشگاه افسران؛ نقطه یادمانی راهیان نور شمالغرب

 

***

در شرایطی که کردستان آماج فتنه، جنایت و دسیسه گروهک‌ها و عوامل وابسته به استکبار بود، در این بخش از میهن اسلامی در سال‌های 58، 59 و حتی ماه‌ها قبل از آغاز جنگ تحمیلی، شاهد این بودیم که فرزندان حضرت روح‌الله برای دفاع از انقلاب اسلامی چطور در میدان دفاع و مبارزه وارد شدند و در جهت حفظ و نگهداری دستاوردهای امام و انقلاب کوشش کردند.

در سال 58 شهر سنندج به عنوان مرکزیت استان کردستان، بخش‌هایی از استان کرمانشاه‌ و استان آذربایجان غربی به تصرف ضدانقلاب درآمد و آنها می‌خواستند یک دولت کُرد راه‌اندازی کنند. 

یادمان باشگاه افسران، یکی از نمادهای مقاومت و ایستادگی رزمندگان و فرزندان امام است. تعدادی از بچه‌های پاسدار، ارتش و پیشمرگان مسلمان کُرد با دیدن تصرف سنندج توسط ضدنقلاب، در باشگاه افسران به دلیل اشرافیت به منطقه مستقر ‌شدند و دفاع‌شان از این نقطه شروع شد. نیروهای ضد انقلاب وقتی متوجه ‌شدند که نقطه حساس و تعیین‌کننده‌ای را از دست دادند، همه توان و تلاش‌شان را اطراف این مقر متمرکز کردند. در واقع نزدیک به 2 هزار نیروی ضدانقلاب در این نقطه جمع شدند تا اینجا را از دست رزمنده‌ها خارج کنند.

گروهک‌های کومله، دموکرات، چریک‌های فدایی خلق، اقلیت، اکثریت، پیکار، رنجبران، و ده‌ها گروه که در آن زمان در شهر سنندج مقر داشتند، همه کنار هم قرار گرفتند تا این مقر را از دست برادران رزمنده بگیرند.

کمتر از 50 نفر نیروی با اعتقاد و با ایمان، در مقابل 2 هزار نفر ضدانقلاب بودند. از صبح تا شب ضدانقلاب به باشگاه افسران آتش می‌ریخت. شب هم شروع به تبلیغات روانی و جنگ روانی می‌کرد که «بیایید تسلیم شوید امشب شب پایانی شما است؛ امشب می‌آییم شما را سر می‌بُریم». اما برادران‌مان در این مکان و محاصره کامل 22 روز مقاومت ‌کردند. وقتی ضدانقلاب ناامید ‌شد و ‌فهمید نمی‌تواند این نقطه را بگیرند، دست به محاصره نیروها ‌زد.

لذا راه امداد‌رسانی ‌بسته شد، آب و برق را به روی رزمنده‌ها قطع ‌کردند، آذوقه و حتی دارویی برای مجروحان وجود نداشت. پیکرهای شهدا در این پایگاه مانده بود. امکانات هم که داشت به حداقل می‌رسید. از طرفی هم ضدانقلاب همه توانش را گذاشته که باشگاه افسران را بگیرد و می‌خواستند غائله پاوه را باری دیگر در سنندج و محل باشگاه افسران تکرار کنند.

فاصله رزمنده‌ها با یگان پشتیبانی‌کننده حدود 2 هزار متر بود؛ یعنی دشمن چنان، مسیر را اشغال کرده بود که نیروهای لشکر 28 هم نمی‌توانستند با طی کردن مسیر به بچه‌ها امداد‌رسانی کنند یا آنها را از محاصره دربیاورد. اوج مظلومیت اینجا بود که نیرو و امکانات در یکی دو کیلومتری داشتیم اما نمی‌‌توانستیم به رزمنده‌های باشگاه افسران برسانیم. مثل یک انسان که ساعت‌ها در تشنگی به سر می‌برد. ظرف آبی را کنارش بگذاری اما اجازه ندهی برای رفع تشنگی که از آن استفاده کند. یک چنین حالتی رزمندگان این جا پیدا کرده بودند.

بعد از 22 روز مقاومت در چنین شرایطی، نیروهایی از کرمانشاه به فرماندهی شهیدان «محمد بروجردی» و «علی صیاد شیرازی» از فرودگاه وارد شهر سنندج ‌شدند؛ آنها به سختی فرود ‌آمده بودند. بعد از طراحی عملیات، در نخستین روزهای اردیبهشت 59 با هدف رهایی نیروهای حاضر در باشگاه افسران از محاصره و پاکسازی مناطق مختلف شهر از وجود ضد‌انقلاب، عملیاتی آغاز ‌شد.

رزمندگان از 3 ـ 4 محور عملیات را تعقیب می‌کنند؛ محورهای عملیاتی به فرماندهی شهید صیاد، شهید محمد بروجردی و برادر رحیم صفوی و محور دیگر از گردنه صلوات‌آباد، وارد عمل شدند.

عملیات گسترده‌ای انجام ‌شد و رزمندگان با جنگ حدود 20 روزه موفق ‌شدند ضدانقلاب تا دندان مسلح را که نیروی چندهزار نفری در سنندج داشت، با تلفات و زخمی‌های زیاد از سنندج بیرون کنند.

باشگاه افسران سنندج؛ نقطه یادمانی راهیان نور شمالغرب

در تداوم این عملیات، باشگاه افسران که در محاصره ضدانقلاب بود از محاصره خارج ‌شد و رزمندگان موفق ‌شدند وارد این مقر شوند. بعد از این جریان شهدای غیربومی را به شهرهایشان منتقل می‌کنند. پیکر شهیدان «عدنان مردوخی» از پیشمرگان مسلمان کُرد و «رشید احمدی» درجه‌دار ارتش جمهوری اسلامی است، جز مدافعین بودند که در باشگاه افسران به شهادت رسیدند و در همین جا هم و در شرایط سخت به خاک سپرده شدند. بعد از اینکه باشگاه افسران و سنندج از محاصره ضدانقلاب خارج شد، به خواست خانواده‌ها پیکرهای این شهدا در مقتل‌شان ماند. 5 شهید گمنام هم در کنار این عزیزان به خاک سپرده شدند.

این مکان یکی از نقاط حماسی و یادمان دفاع مقدس ما در کردستان است مانند حادثه باشگاه افسران ده‌ها و صدها مورد در استان کردستان اتفاق افتاده است.

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 12:15 AM

  در یک شب بارانی، نزدیکی‌های صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: بلند شو برو مدرسه! تا بچه‌ها نیامده‌اند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصله‌اش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد.

 
خبرگزاری فارس: شهیدی که مدرسه به نامش بود جان دانش آموزان را نجات داد

 

 گاهی تنها نام یک شهید برای بخشی از جامعه چاره ساز است. یه خصوص که اگر به این امر اعتقاد راسخ داشته باشی. گفتگو با خانواده شهید سیروس مهدی پور نمونه از هزاران موضوعاتی است که در جامعه ما اتفاق می‌افتد.

 

ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر، به شهرک چشمه رسیدم. محله‌ای با خیابان‌های عریض و طویل و خلوت. آسفالت خیابان‌ها قدیمی بود و بعضی از خیابان‌ها تابلو نداشت. خودم را به یک تلفن همگانی رساندم و با منزل آقای مهدی‌پور تماس گرفتم. آدرس را دوباره تکرار کردند. اما من باز هم درست نفهمیدم باید کدام خیابان بروم. سرانجام بعد از یک پیاده‌روی طولانی، در کوچکی را دیدم که روی شیشه‌هایش عکس شهدا را چسبانده بودند. بالای در درشت نوشته شده بود «موزه شهیدان مهدی‌پور؛ عمو و برادر‌زاده».

از خوشحالی در نزده وارد اتاقک شدم. پیرمردی بلند‌قامت و چهارشانه با موهای کم‌پشت و سفید جلو پایم بلند شد. سیمای مهربان و دوست‌داشتنی‌اش در همان لحظه نخست دیدار جذبم کرد. از در و دیوار اتاق عکس، پلاک، تسبیح، لوح سپاس و ... آویزان بود. تابلویی توجهم را جلب کرد؛ «محتویات جیب سیروس مهدی‌پور موقع شهادت»؛ «تکه‌ای از لباسش»؛ «محل اصابت گلوله به قلبش»؛ ساعت‌ مچی با عقربه‌های ثابت‌شده بر روی ساعت نُه و پانزده دقیقه، یک نخ و سوزن مشکی، یک قاشق استیل، یک پانصد تومانی همراه یک سکه کوچک، یک جاسوییچی و دفترچه کوچک یادداشت. حالم دگرگون شد. پیرمرد حرفی نمی‌زد. با لبخندی بر لب ایستاده بود و مرا می‌نگریست.

... خانم به چند عکس سیروس که توی طاقچه بود، اشاره کرد و گفت: «حالا همین چند تا عکس اینجاست، اما اول تمام وسایل موزه که دیدید، توی همین اتاق بود. حاجی همه‌جا را شلوغ کرده بود. گفتم باید فکری برای اینها بکنی. او هم گوشة حیاط یک اتاقکی ساخت و یک در کوچک به توی خیابان گذاشت. گفتم خوب حالا این وسایل را ببر توی مغازه ـ گفت مغازه کوچک است. موزه باید بزرگ باشد. خندیدم و گفتم نه حاجی، مطمئن باشی سیروس موزه کوچکی را که تو بسازی، خیلی بیشتر از یک موزه بزرگ دوست دارد.

خندیدم و گفتم حاج‌آقا از شما حساب می‌برند؟

و او که صورت چروکیده و کوچکش، سادگی و مهربانی را به نگاه هر مخاطبی هدیه می‌کرد، لبخند زد و گفت: «به حرف همدیگر گوش می‌دهیم. از اول زندگی همین‌طور بودیم. من اراکی هستم و حاجی اردبیلی. چهارده سالم بود که ازدواج کردیم. شانزده سالگی هم مادر شدم. بهار سال 42 سیروس به دنیا آمد. ساعت جلویم بود: نُه شب یک پسر توپولی خوشگل با چشم و ابروی مشکی، گذاشتند تو دامنم. گریه نمی‌کرد. شیرش را می‌خورد، می‌خوابید تا نوبت بعدی شیرش. آنقدر من و حاجی ذوق داشتیم که هنوز چهار ماهش نشده بود، بردیمش عکاسی و ازش عکس‌ انداختیم ...

حاجی از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یک عکس بزرگ به اتاق برگشت. نوزادی سفید با لُپ‌های آویزان که یک دست لباس سرهمی سبز و سرمه‌ای تنش بود. به من می‌خندید. عکس را از من گرفت. عینک بزرگی را به چشمانش زد و شروع کرد به خواندن پشت عکس: «تاریخ امروز 15/4/43 است. پسرم سیروس، در این تاریخ سه ماه و پانزده روز داشتی. تو خیلی بچه خوب و آرامی بودی. موقع عکس‌برداری، درست چشمانت را باز نمی‌کردی. در مقابل حرارت چراغ عکاسی خیلی اذیت شدی، هر بار سرت را تکان می‌دادی. ماشاء‌الله استقامت خوبی داشتی، اصلاً گریه نکردی. و درست همان لحظه عکس برداشتن ناخودآگاه خندیدی من و مامان در آن لحظه تو را از همیشه بیشتر دوست داشتیم. امیدوارم تا آخر عمر همین‌طور که در اولین کار سخت زندگی‌ات استقامت به خرج دادی، قوی و مقاوم باشی. همیشه درستکار باشی تا در زندگی دنیا و آخرت خوشبخت بشوی.»

پدرت اباذر مهدی‌پور

من تا پنجم ابتدایی قدیم درس خواندم. تمام درس و مشق بچه‌ها با من بود. حاجی ارتشی بود و کارش سنگین، خیلی فرصت نمی‌کرد به بچه‌ها برسد و با آنها سر و کله بزند. سیروس باهوش بود. دو سال زود فرستادیمش مدرسه، دیپلمش را در رشتة ریاضی از مدرسه دارالفنون با معدل بالا گرفت و همان سال تربیت معلم قبول شد. خودش دوست داشت معلم بشود. از همان موقع ما به نبودنش عادت کردیم. چون فقط پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌آمد خانه. درسش تمام نشده بود که جنگ شروع شد. هم درس می‌خواند، هم جبهه‌ می‌رفت و هم درس می‌داد.

توی مدرسه‌های کن، سولقان، سنگان و نزدیک امامزاده داوود(ع)، ریاضی درس می‌داد. همه راه‌های دور را می‌دادند به او. شاید چون بچه‌ام جثه قوی و درشتی داشت، با خودشان می‌گفتند این از عهدة رفت و آمد و بالا رفتن از پستی و بلندی روستاها برمی‌آید. 23 سالش بود، اما همه فکر می‌کردند 31 سالش است! البته اعتراضی هم به دوری و سختی راه نمی‌کرد. می‌گفت: «مامان در مدرسه هرچی بچه تنبل و قلدر است که کسی حریفشان نمی‌شود، داده‌اند به من.» سیروس همشون رو درس‌خوان کرد. تشویقشان می‌کرد. وقتی یک نمره از بار قبل بیشتر می‌گرفتند، برایشان هدیه می‌خرید؛ حتی اگر بار قبل 5 گرفته بودند و امتحان بعدی 6 می‌گرفتند. می‌گفت: این کارم باعث شرمندگی آنها می‌شود و یک‌دفعه نمراتشان می‌کشد بالای ده. مشهد یا جبهه هم که می‌رفت، حتماً یادگاری کوچکی برایشان می‌آورد. «بچه‌ها این پوکة تفنگ ژـ3 است. بردش این قدر در ثانیه است. در جبهه بیشتر رزمنده‌ها ژـ3 دارند و ...»

بچه‌ها دوستش داشتند. می‌گفت: «خانم جان، می‌دانند سیب قرمز دوست دارم، جعبه جعبه برایم سیب قرمز می‌آورند.» می‌گفتم: «پس کو مادر؟ چرا نمی‌آوری خونه؟» می‌خندید و می‌گفت: «همان‌جا همه با هم می‌خوریم.» با این کارها خوش بود. کیف می‌‌کرد.

حاجی صاف نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. دست‌هایش را در هم برد و گفت: «بچه مثل اسب سرکش می‌ماند. به خصوص در جوانی اگر زیاد به او بپیچی، هیچ ‌وقت مهارت نمی‌شود و به سرکشی‌اش ادامه می‌دهد. اگر ولش کنی از دست می‌دهی‌اش. پس باید یک تعادل داشته باشی تا او آرام بگیرد و نه به خودش آسیب بزند، نه به اطرافیانش. من هیچ وقت با بچه‌ها رو در رو نشدم. نگاهشان می‌کردم، کار خودشان را می‌فهمیدند. در خانه اول خودم نظم و انضباط را رعایت می‌کردم، آن هم از نوع ارتشی‌اش، بعد از آنها می‌خواستم در نماز خواندن، تمیزی سر و لباس، کار، خوردن و خوابیدنشان و کلاً زندگی نظم داشته باشند. من دوست نداشتم با بچه‌های کوچه و خیابان بچرخند. یک پژو قدیمی داشتم. هنوز هم دارمش، با همین می‌بردمشان تفریح.

کوه و جنگل، سفر زیارت مشهد، قم و حضرت شاه عبدالعظیم(ع) الآن همه بجه‌هایم تحصیل کرده هستند. دخترهایم دکتر، معلم و کتابدار شده‌اند. و پسرها شهید، خلبان و دبیر شده‌اند. من دوستشان دارم.

پیرمرد دستش را به چانه‌اش زد و به عکس سیروس که با لوپ‌های آویزان به او می‌خندید خیره شد و به آرامی گفت: «کوچک که بودند، شبیه هم بودند؛ اما هرچه بزرگ‌تر شدند، فهمیدم چقدر با همدیگر فرق دارند ...»

خانم‌جان به حاجی نگاه کرد. لبخند زد و گفت: «باز رفت توی فکر» و خودش شروع کرد به صحبت کردن: فرزند اولم بود. خیلی دوستش داشتم. دختر عمه خوب و با شخصیتی داشت. چند بار گفتم «سیروس جان، زن بگیر، دل من و پدرت را خوشحال کن.» گفت: «تا جنگ تمام نشود ازدواج نمی‌کنم. من نمی‌تونم زنم را ول کنم برم جبهه. فکرم راحت نیست. به یادش هستم.»

خانم‌جان پاهای کوچک و لاغرش را روی مبل جمع کرد و چادر سفیدش را با دقت روی آنها کشید و خودش را جمع کرد. انگار سردش شده بود. بعد رو به حاجی کرد و گفت: «یادته حاجی، یادته اون شب که از زیارت برگشته بودیم، من خیلی دلم گرفته بود که سیروسم ناکام و آرزو به دل از این دنیا رفت، چه خوابی دیدم. برات تعریف کردم.» و حاجی لبخند زد و سری تکان داد. بعد رو به من کرد. چشم‌هایش می‌درخشید. با لبخند دنبالة حرفش را گرفت: «من عروسش را توی خواب دیدم. همسایه‌ها هم دیدند چند بار! با لباس حریر آبی و بلند! هر وقت به خوابم می‌آید، دور و ورش شلوغ است. دوستانش هستند. می‌گویم سیروس، من جلو اینها نمی‌توانم تو را خوب ببینم، ببوسم باهات حرف بزنم. بیا بریم خونه! میگه مامان تو چقدر ساده‌ای من اینجا رو ول کنم بیام خونه!»

دلم نمی‌آید از شهادتش بپرسم. به صورت حاجی و خانم نگاه کردم. آرام و خندان، نمی‌توانستم تصوّر کنم موقع یادآوری خاطرات شهادت سیروس چه حالی می‌شوند. خانم خم شد و یک سیب سرخ بزرگ گذاشت توی بشقاب جلو من و با لبخند گفت: سیروس خیلی سیب‌ سرخ دوست داشت.

حاجی دستی به موهای کم‌پشتش کشید و گفت: «آذر سال 65 بود. هوا سرد و ابری بود. از صبح یک پیکان جلو خانه، زیر درخت‌ها پارک کرده و چند نفر داخلش بودند. خانم برایشان چایی ریخت و گفت: «این بنده خداها چند ساعته اینجا هستند، یخ زدند!

آن بندگان خدا آمده بودند به ما خبر شهادت سیروس را بدهند، اما مانده بودند چه طور ... حاجی چند لحظه ساکت شد. سرم پایین بود و به گل‌های قالی خیره شده بودم. بعد ادامه داد ... یک خمپاره خورده توی سنگرش. تشییع‌ جنازه‌اش از جلو مسجد جامع المهدی(عج) میدان المپیک بود. خیلی شلوغ شد. همه محله، همسایه‌ها، دوستان و شاگردانش آمده بودند.

به خانم نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد و هر دو لبخند زدیم. حاجی حرف که می‌زد، صدایش نمی‌لرزید، توی چشم‌هایش، اشک حلقه نزده بود. فقط بین صحبتش گاه و بی‌گاه سکوت می‌کرد.

من یک بار دیگر با پدر و مادری رو‌به‌رو شده‌ام که فرزند جوانشان دیگر در کنار آنها نیست و هرگز نخواهد آمد؛ اما از او که می‌گویند، گریه نمی‌کنند. و نا‌امید و غمگین نیستند. احساساتشان کاملاً نهفته و کنترل شده است و این تحسین، تواضع و احترام هر کسی را به آنان بر می‌انگیزد. نمی‌دانستم چه بپرسم. کم آورده بودم!توی این منطقه، خیابانی، کوچه‌ای به نام سیروس هست؟

خانم سرش را تکان داد و گفت: نه!

از این بابت ناراحت نیستید؟

ـ نه چرا باید ناراحت باشیم؟ ما سیروس را برای این ندادیم تا خیابان به اسمش کنند.

در شهر زیبا، محله‌ای که سیروس مدت کوتاهی آنجا تحصیل کرده بود، و در خیابان آیت‌الله کاشانی، مدرسه‌ای را به نام او کردند. در یک شب بارانی، نزدیکی‌های صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: «بلند شو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید. از پنجره بیرون را نگاه کرد. هوا هنوز تاریک بود. بی‌اعتنا به خوابی که دیده بود، دوباره خوابید. باز سیروس به خوابش آمد. گفت: من سیروس مهدی‌پور هستم. آقای مدیر همان‌که اسمش را روی تابلو مدرسه بالای در ورودی بزرگ نوشته‌اید، بلند شو تا بچه‌ها نیامده‌اند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصله‌اش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. وقتی وارد مدرسه شد، توی حیاط منظره عجیبی دید؛ چاه عمیق وسط حیاط دهان باز کرده و فقط یک لایه نازک آسفالت دورش را گرفته بود.

معلم گفت: «بچه‌ها کتاب‌های فارسی‌تان را بگذارید روی میز و درس مهتاب را بیاورید. بعد آمد کنار سیروس و گفت: «سیروس جان، تو بگو اینها چیه توی آسمون؟» سیروس انگشتان کوچکش را روی نقطه‌های سفید گذاشت و گفت: «ستاره!» معلم گفت: ستاره چه‌کار می‌کند؟ سیروس کمی فکر کرد و گفت: «خانه‌های مردم را روشن می‌کند!»

*گلستان جعفریان

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1391  - 12:08 AM

  حاج رضا دستواره یک دفعه بدون مقدمه گفت «اونایی که دوست دارند، حاج احمد عزیزمون بعد از این عملیات زنده برگردد و زن بگیرد و پلو عروسی به ما بدهد، همه باهم یک صلوات بلندی ختم کنند».

 
خبرگزاری فارس: چه کسی جرأت می‌کرد سر به سر حاج احمد بگذارد

 

 «عباس برقی» از همرزمان حاج احمد متوسلیان است که در سی‌امین سال اسارت فرمانده خود در بند رژیم صهیونیستی، خاطره‌ای از رابطه شهید رضا دستواره و حاج احمد متوسلیان را روایت کرد.

***

 آنهایی که شهید رضا دستواره را می‌شناسند، می‌دانند که تنها کسی که می‌توانست با حاج احمد متوسلیان حرف بزند و شوخی کند، رضا دستواره بود. او به نحوی شیطنت می‌کرد که پدر حاج احمد را درآورده بود.

مثلاً؛ رضا دستواره قبلاً به ما یاد داده بود وقتی که من می‌گویم «صلوات بلندی» چه بگویید، وقتی هم می‌گویم «صلوات کفتری» چه بگویید!

سوار مینی‌بوس شدیم و از مریوان به کرمانشاه، از کرمانشاه به سنندج، از سنندج تا دزفول هم مینی‌بوس تبدیل به اتوبوس شد. حاج احمدآقای عزیز، از سنندج تا دزفول روی رکاب بودند؛ آقا رضای دستواره هم از مریوان تا دزفول وسط اتوبوس راه می‌ر‌فت و به بچه‌ها تیکه می‌انداخت.

حاج رضا یک دفعه بدون مقدمه گفت «اونایی که دوست دارند، حاج احمد عزیزمون بعد از این عملیات زنده برگردد و زن بگیرد و پلو عروسی به ما بدهد، همه باهم یک صلوات بلندی ختم کنند» همه باهم گفتند «هی‌یَه». حاج احمد یه چپ به حاج رضا نگاه کرد و گفت «رضا خجالت بکش، بشین» چند دقیقه بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد، رضا دوباره گفت «هرکسی دوست داره شام عروسی حاج احمد رو بخوره یک صلوات کفتری بفرسته». همه باهم گفتن «بیه بیه» و شروع کردن به اذیت کردن حاج احمد.

ادامه مطلب
دوشنبه 26 تیر 1391  - 11:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 68

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5822626
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی