به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

صبح یک روز پاییزی است و شما برای رفتن به سر کار آماده می‌شوید اما چیزی را می‌بینید که باورش کمی سخت است.

خبرگزاری فارس: اتفاقی که صبح زیبای یک روز پاییزی را خراب کرد + عکس

 

  ایلام فردا، ساعت 6 صبح یک روز دل انگیز پاییزی، بعد از خوردن یک صبحانه مفصل آماده برای شروع یک روز خوب می‌شوید؛ با روحیه بسیار عالی و پر انرژی سراغ ماشین خود می‌روید اما....

با صحنه‌ای مواجه می‌شوید که برای چند لحظه فکر و خیال را از سر شما دور می‌کند و برای لحظاتی خشکتان می‌زند.

بله! دیشب دزد چرخ‌های خودروی شما را به سرقت برده است؛ اینجاست که باید از شما پرسید حس شما نسبت به این اتفاق چگونه است؟

شهر ایلام در ایام تابستان با هوای بسیار لطیفی که دارد شاهد حضور گسترده مردمش در پارک‌ها و تفریحگاه‌ها تا پاسی از شب است و این موضوع باعث می‌شود تا دزدها در این ایام درآمدی نداشته باشند.

اما با شروع فصل سرما و رفتن مردم به کنج خانه‌ها، دزدها دست به کار می‌شوند و در این ایام به دزدی انواع و افسام لوازم خودرو از جمله چرخها روی می‌آورند پس صاحبان خودرو در این ایام باید بیشترین تدابیر امنیتی را به کار ببرند تا از این قبیل دزدی‌ها جلوگیری کنند.

در پایان از دزدهای محترم یک خواهش داریم: خواهشمندیم در صورت دزدیدن چرخ‌های خودروهایمان لااقل پیچ‌های چرخ‌ها را برای ما باقی بگذارید تا بتوانیم از چرخ یدکی خودرو استفاده کنیم.

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 آبان 1391  - 9:06 PM

 

  تا به حال اینگونه او را ندیده‌ بودم، یک به یک شهدا را یاد می‌کرد و برای‌شان گریه می‌کرد؛ گفتم حالا چرا اینقدر ناراحتی؛ گفت «بیشتر برای زمان بعد از شهادتم، ناراحتم». متوجه حرفش نشدم، با تعجب گفتم: بعد از شهادت که ناراحتی نداره! گفت «برای ما داره»!

خبرگزاری فارس: فرمانده‌ای که از شلوغی مراسم تشییعش می‌ترسید

 

 سردار کمیل، مشاور عالی فرماندهی کل سپاه، خاطره‌ای آموزنده و تکان‌دهنده از همرزم شهیدش، سرلشکر «محمدحسن طوسی»، قائم مقام لشکر 25 کربلا نقل کرده است؛ در این خاطره که در وبلاگ لشکر 25 کربلا منتشر شده، آمده است:

***

یک روز بعد از پایان عملیات والفجر 8، شهیدطوسی تویوتا را روشن کرد و به سمت حرکت کردیم. در حال طی کردن مسیر اروند کنار ـ آبادان بودیم. فضایی معنوی و روحانی در خلوت من و شهید طوسی ایجاد شده بود، یاد دوستان و یاران شهیدمان می‌افتادیم. نامشان را می‌بردیم و به حال آنها غبطه می‌خوردیم. تو همین حال و هوا سیر می‌کردیم که شهید طوسی از فراغ دوستانش خیلی نارحت بود، احساس دلتنگی‌اش با نفس کشیدن‌های عمیق و چهره غم‌انگیزش مشخص می‌شد. من هم، همینطور نام دوستان را یکی یکی می‌بردم؛ اشک دور چشمانمان حلقه زده بود.

 

شهید طوسی، سردار کمیل و حاج جوشن

شهید طوسی با صدایی لرزان و با بغضی بی‌درمان، لب به سخن گشود و یادی از دوستان شهیدش در واحد اطلاعات و عملیات کرد:

- "نصیرائی" شهید شد؛ "مرشدی" شهید شد؛ "بهاور" شهید شد؛ "معصومی" شهید شد.

توصیفی از احوال شهدای اطلاعات و عملیات می‌کرد و هر چند لحظه یکبار، آهی از سر فراغ و جدایی می‌کشید و به قول ما مازندرانی‌ها "نوازش می‌داد" یا اینکه براشان "مویه‌خوانی" می‌کرد. تا حالا او را این گونه ندیده بودم.

لحظاتی که گذشت، شروع کرد به سرزنش کردن خودش. از جاماندگی از قافله دوستان شهیدش ناراحت بود و دائماً خودش را سرزنش می‌کرد. من که حالش را اینگونه دیدم، گفتم: تو هم انشاءالله شهید می‌شی، همه ما آرزو داریم به شهادت برسیم. دیر یا زود تو شهید می‌شی، من هم شهید می‌شم و همانجا دعا کردم "خدایا از شهدا دورمان نکن".

 

شهید طوسی گفت: بیشتر برای زمان بعد از شهادتم، ناراحتم. متوجه حرفش نشدم، با تعجب گفتم: بعد از شهادت که نارحتی نداره! گفت: برای ما داره. "نصیرائی" را دیدی؟ "مرشدی" را دیدی؟ "بهاور" را دیدی؟ "معصومی" را دیدی؟ چند تن دیگر از شهدا را نام برد و گفت: دیدی این بچه‌ها چقدر بچه‌های مظلوم، چقدر بچه‌های پرکاری بودند، چه کارهای بزرگی توی جبهه کردند.

تو خودت در جبهه شاهد بودی و دیدی که آنها چقدر زحمت کشیدند و چه از خودگذشتگی‌های بزرگی را انجام دادند و چه نخوابی‌ها، چه سختی‌ها و مجروحیت‌هائی را که متحمل نشدند. وقتی آنها شهید شدند، فقط در همان محدوده محل، روستا یا شهرشان تشییع شدند. هیچ کسی آنها را نمی‌شناخت و آنگونه که سزاوارشان بود از آنها تجلیل نشد. آنها گمنام و ناشناخته ماندند و شخصیت و زحمات‌شان برای مردم ناگفته ماند.

به فکر فرو رفتم، با خود گفتم: یعنی چه این حرف‌ها؟! چرا طوسی باید ناراحت و نگران بعد از شهادتش باشد؟!

گفتم: حالا چرا باید ناراحت باشی؟ گفت: از آنجائیکه من فرمانده این بچه‌ها بودم، مردم و مسئولین مرا می‌شناسند. ناراحتم و می‌ترسم از آن روزی که وقتی من شهید بشوم، تشییع جنازه‌ام شلوغ شود، صدا و سیما وارد شود، مسئولین بیایند، برایم تبلیغات کنند. کل استان اعلامیه پخش کنند. این است که برای بعد از شهادتم هم ناراحتم. من خودم را شرمنده نصیرائی، مرشدی، بهاور و معصومی و دیگر شهدایی که واقعاً زحمت کشیدند و نامی از آنها نیست، می‌دانم. من خودم را کوچکتر از آنها می‌دانم. تلاش و زحمت اصلی به عهده آنها بود ولی چون که من مسئول بودم، از من تجلیل می‌شود. من خودم را شایسته و سزاوار نمی‌دانم. آنها هستند که باید تجلیل بشوند.

شهید طوسی، سردار قربانی، شهید محمدحسین باقرزاده، شهید حسین جان بصیر و شهید اصغر بصیر

 

شهید طوسی با این اعتقادی که داشت، خدا به او عنایت کرد و بعد از شهادتش، مفقود ماند و تشییع نشد. مدت‌ها از زمان شهادتش گذشت، آن چیزی که دوست داشت، اتفاق افتاد و دوستان شهیدش در واحد اطلاعات و عملیات شناسایی شدند و از آنها تجلیل شد تا اینکه بعد از 8 سال در سال 1374 پیکر پاک سرلشکر دلیر اسلام شهید «محمدحسن طوسی» به همراه هفتاد و چند تن از شهدای مازندران تشییع شد.

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 آبان 1391  - 9:04 PM

 

  دو ماهه بودم که بابا به اسارت دشمن درآمد و زمانی که بازگشت من کلاس پنجم بودم؛ نمی‌دانم چگونه پدرم را از میان جمعیت انبوه آزادگان در اتوبوس شناختم؛ آن هم فقط از روی چند عکس که در طول اسارت برایمان فرستاده بود.

خبرگزاری فارس: اتوبوسی که بابا را آورد

 

  وقتی که دست‌های کوچک بچه‌ها را در دست قوی پدرشان می‌دیدند، چقدر غبطه می‌خوردند که ای کاش من جای آن بچه بودم؛ چقدر حسرت کشیدند که روزی پدرشان از سفر برگردد. فرزندان آزادگان دفاع مقدس که بعضی‌ از آنها کمتر دست محبت پدر را احساس کرده بودند، سال‌ها انتظار آمدن پدرشان را از جایی که در رؤیاهایشان داشتند، می‌کشیدند؛ در کتاب «خاکریز پنهان» با ذکر خاطره‌ای از «مریم تنورمال» فرزند آزاده «حسین تنورمال» آمده است:

 

***

دو ماهه بودم که پدرم به اسارت دشمن درآمد و زمانی که او آزاد شد کلاس پنجم بودم؛ روز 29 مرداد 69 از به یاد ماندنی‌ترین و شادی‌بخش‌ترین ایام عمرم به شمار می‌آید؛ نمی‌دانم چگونه و چطور پدرم را از میان جمعیت انبوه آزادگانی که به وطن بازگشته بودند، شناختم؛ آن هم فقط از روی چند عکس که در طول اسارت برایمان فرستاده بود.

حدود ساعت 10 صبح بود که اتوبوس‌های اسرا آمدند؛ سومین اتوبوس که از کنارمان گذشت، فردی را دیدم که از نظر شکل و قیافه شبیه پدرم بود؛ او به شیشه می‌زد و سعی داشت به چیزی اشاره کند؛ من چادر مادرم را تکان دادم و آن مرد را نشان دادم؛ مادرم به یک نگاه او را شناخت؛ حدسم درست از آب درآمده بود، او پدرم بود.

از پشت پنجره اتوبوس با پدرم دست دادم؛ لحظات زیبا و فراموش‌نشدنی بود؛ اصلاً توضیح آن ساعات غیرممکن است؛ زبانم کاملاً بند آمده بود؛ نمی‌دانستم خوشحالی خود را چگونه بیان کنم، خوشحالی ما فقط از طریق نگاه‌هایمان رد و بدل می‌شد.

در حقیقت برخورد ما با پدرم کاملاً تصادفی بود، زیرا پدرم اهل مشهد و ما بعد از اسارت به اصفهان نقل مکان کرده بودیم؛ در اصفهان به ما اطلاع دادند که چهار روز دیگر پدرم را به مشهد خواهند آورد؛ والدین پدرم نیز به اصفهان آمده بودند تا ما را برای استقبال از پدرم به مشهد ببرند و ما به صورت تصادفی وقتی شنیدیم عده‌ای از آزادگان به اصفهان آمده‌اند، به استقبال آنها رفتیم؛ آن هنگام بود که پدرم را دیدیم.

مردم او را بر دوش گرفته بودند و به مزار شهیدان می‌بردند؛ پیش خودم فکر می‌کردم که نکند آنها قصد دزدیدن پدرم را دارند؛ نه می‌توانستم دنبالشان بروم و نه می‌توانستم فریاد بزنم، چون در آن شلوغی صدایم به گوش هیچ‌کس نمی‌رسید؛ کنار خیابان زیر سایه درختی جمعیت زیادی ایستاده بودند؛ جلوتر که رفتیم ازدحام مردم، از زن و مرد و پیر و جوان، بیشتر شد.

سعی کردم نزد پدرم بروم، اما ازدحام جمعیت نمی‌گذاشت؛ در این میان پیرزنی به من گفت: «دخترجان، برو خانه‌تان، تو با این کارها چه کار داری؟».

چندین بار فریاد زدم: «باباجون!، این بابای من است، بابای شما که نیست راحتش بگذارید!» اما اصلاً کسی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود؛ بالاخره به هر زحمتی بود توانستم خود را به او برسانم و در آغوشش قرار بگیرم؛ همه کسانی که دور تا دور پدرم بودند از خوشحالی گریه می‌کردند؛ حدوداً بعد از نیم ساعت یک حاج آقایی آمد و گفت: «پسرم، من سعادت شهادت و اسیر شدن را نداشته‌ام حداقل بگذار این سعادت نصیب من بشود که تا قسمتی از راه با ماشینم شما را همراهی کنم»، پدرم قبول کرد و در بین راه تعدادی از اقوام را هم باخبر کردیم.

وقتی به سر کوچه رسیدیم با منظره جالبی مواجه شدیم؛ اکثر فایل و اهالی محل جمع شده بودند و صلوات می‌فرستادند و بعضی‌هاشان هم گریه می‌کردند؛ پدرم هیچ‌کدام از آنان را نمی‌شناخت و از سر کوچه تا در منزل بر دوش دایی مسعود سوار بود؛ اما حتی دایی‌ام را که بسیار دوست داشت، نمی‌شناخت، طوری که شب هنگام وقتی همه جمع شده بودیم، پدرم پرسید: «راستی مسعود کجاست؟» همگی متعجب شدیم؛ چون فکر می‌کردیم که پدرم همان وقت که بر دوش داییم بوده حتماً او را شناخته است.

فردای آن روز خانه شلوغ‌تر از روز گذشته شد؛ چون عمه‌هایم از مشهد و گرگان و عمه و عموهای مادرم از مبارکه آمده بودند؛ حیاط خانه ما پر شده بود از کسانی که برای دیدار و استقبال از پدرم آمده بودند؛ هیچ‌وقت خانه‌مان را به این شلوغی ندیده بودم.

پدرم هم از دیدن خانه‌ای که مادرم با رنج و زحمت در طی سال‌های اسارت وی در همان زمینی ساخته بود که او قبل از اسارتش خریده بود، بسیار متعجب و خوشحال بود.

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 آبان 1391  - 9:02 PM

 

:در قاموس ارتش صدام، حلال و حرام معنی نداشت. سرگروهبان گردان، ستوان‌یار گطان داغرالناصری، از اهالی ناصریه، هر روز برای گردان تعداد زیادی مرغ می‌دزدید.

خبرگزاری فارس: مرغ‌هایی که افسر بعثی می‌دزدید

 

  آنچه می‌خوانید اعترافات یک افسر عراقی سرهنگ عبدالعزیز قادر السامرایی است که از فجایع سربازان بعثی و صدام پرده برداشته و می گوید: 

 

*پس از درگیری‌های خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما به کلی در هم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالی‌رتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد.

من در تیپ 802 به عنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر، همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیون‌های گردان را برای انتقال اموال دزدی به کار گرفتم. همچنین از سربازی که از خانواده ثروتمندی بود، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را به همراه وی فرستادم تا یخچال‌ها و تلویزیون‌ها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن، آن‌ها را به سرعت به بصره انتقال داده، در همان جا فروختم.

به همین دلیل، گزارش‌های زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من، همه آن گزارش‌ها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار، آزادی عمل بیشتری می‌یافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده می شد، خوشحال بودم.

 

همچنین در این دیدار، فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد حادم‌الهیتی، اسامی افرادی را که با این کار من مخالف بودند و گزارش‌هایی علیه من تهیه کرده بودند، به من داد. یکی از آنان معاونم بود؛ که او را به یک مأموریت خطرناک در خرمشهر اعزام کردم که طی آن به قتل رسید. سایر مخالفان را هم با صحنه‌سازی، به جاهای دیگر منتقل کردم.

یکی از مشکلات موجود در خرمشهر، حضور اهالی باقی مانده در این شهر و مخالفت‌های آنان بود. یکی از اهالی خرمشهر به نام حاج‌عبدالله خفاجی، در حفظ امنیت شهر به ما کمک می‌کرد و تحرکات جوانان ایرانی را در داخل شهر زیر نظر داشت و به ما گزارش می‌داد.

بعضی از افراد ما که شبانه برای نگهبانی از مقرهای خود خارج می‌شدند، مورد اصابت تک‌تیراندازهای ورزیده ایرانی قرار می‌گرفتند. در یک شب، ما بیش از ده نفر از افرادمان را از دست دادیم که هرکدام فقط با یک گلوله که به قلبشان اصابت کرده بود، به هلاکت رسیده بودند. به همین دلیل، در خرمشهر دست به پاکسازی و حذف نیروهای انقلابی و مخالف عراق زدیم.

اوضاع ما بعد از شکسته شدن محاصره آبادان بدتر شد و آرام و قرارمان را از دست دادیم. به خصوص وقتی که گزارش‌هایی مبنی بر نفوذ بعضی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را، به داخل خرمشهر شنیدیم، دیگر آب خوش از گلویمان پایین نمی‌رفت. فرماندهی را از این امر مطلع کردیم و آن‌ها برای حفظ خرمشهر و تقویت نیروهای دفاعی، واحدهای دیگری را به این شهر اعزام کردند.

نیروهای امنیتی عراق، دست به کارهای ناجوانمردانه‌ای زدند، به کشتارهای دسته‌جمعی خانواده‌های باقی‌مانده در شهر پرداختند و کشته‌ها را نیز در گورهای جمعی دفن کردند. یکی از دختران مقاوم خرمشهری که مورد آزار نیروهای امنیتی و استخبارات عراق قرار گرفته بود، با قساوت و بی‌رحمی مورد تجاوز قرار گرفت. سرهنگ استاد مضر، که از افسران استخبارات بود، می‌گفت: «وی در آخرین لحظات زندگی‌اش، علیه صدام و ارتش عراق شعار می‌داد و صدام را نفرین می‌کرد!»

پس از ورود، وضعیت اولیه شهر و خیابان‌های آن را تغییر دادیم. افراد حزب بعث، دیوارهای شهر را پر از شعارهای تبلیغاتی کردند و برای فریب افراد ساده‌لوح، متوسل به حربه ناسیونالیسم عربی شدند. جوانان رشید و عرب منطقه، گول این تبلیغات دروغ را نخوردند و از پیوستن به حزب بعث امتناع کردند. همچنین گزارش‌هایی مبنی بر حرمت‌های خصمانه‌ این جوانان و نوجوانان بر ضد عراق واصل شد.

تعدادی از دانش‌آموزانی که به عنوان راهبران این حرکت‌ها شناخته شده بودند، بلافاصله اعدام شدند. تعداد آنان پانزده نفر بود. این جوانان، به اتهام وارد‌ آوردن ضرباتی به ارتش عراق، به اعدام محکوم شدند. فرماندهی سپاه سوم، به صراحت، دستور اعدام افراد مشکوک به مخالف با نظام صدامی را صادر کرد. تیراندازی به هر جنبنده‌ای هنگام شب مجاز اعلام شد و به همین دلیل، افراد ما، خانواده‌ای را که شبانه در راه بهداری بودند، مورد اصابت گلوله‌های خود قرار دادند و مادری را همراه کودک خردسالش به شهادت رساندند.

مشکلات و سختی‌ها، روز به روز نمایان‌تر می‌شد و دوری شهر از خطوط مرزی، مزید بر علت بود و باعث ضعف در پشتیبانی و تدارک نیروهای مستقر در خرمشهر می‌شد. به همین دلیل، گاو و گوسفند و سایر چهار پایان و مرغ و خروس‌های مردم را به زور می‌گرفتیم و برای تغذیه افراد واحدهای خودمان از آن‌ها استفاده می‌کردیم! در قاموس ارتش صدام، حلال و حرام معنی نداشت. سرگروهبان گردان، ستوان‌یار گطان داغرالناصری، از اهالی ناصریه، هر روز برای گردان تعداد زیادی مرغ می‌دزدید. در یکی از روزها که طبق عادت برای غارت به اطراف خرمشهر رفته بود، بازنگشت. یک گروه گشتی برای یافتنش گسیل کردم. پس از مدتی، جسد او را در یکی از نخلستان‌های عراق پیدا کردند. پس از تحقیقات معلوم شد که وی قصد تجاوز به یکی از دختران بومی را داشته و مورد اصابت گلوله قرار گرفته است.

فرمانده لشکر، سرهنگ ستاد حمدالمحمود، خانواده آن دختر را به یکی از زندان‌های بصره فرستاد و تا آنجایی که اطلاع دارم، تا به امروز در زندان به سر می‌برند.

از دیگر مشکلات نفس‌گیر، دیدار هیئت‌های کشورهای مختلف از شهر خرمشهر بود. به همین خاطر، با تلاش زیاد، جلوه ظاهری شهر را ترمیم کردیم و تعدادی از افراد ارتش عراق را نیز ملبّس به لباس غیر نظامی کردیم؛ طوری که هنگام عبور هیئت‌های مخلتف، در خیابان‌ها و کنار منازل می‌ایستادند و شعارهای از پیش تعیین شده‌ای مانند: «ما در سایه ارتش عربی خوشبختیم، ما ارتش عراق را می‌خواهیم و...» سر می‌دادند!

آجرها و سنگ‌های قیمتی و در و پنجره منازل خرمشهر را با رذالت تمام دزدیدیم و در شهرهای عراق فروختیم. من در خلال این تجارت‌ها، پس از یک ماه، میلیونر و صاحب سه خانه در شهر بغداد شدم. افکارم مغشوش بود و نگرانی‌های زیادی داشتم و با وجود این همه ثروت و مال بادآورده، احساس خوشبختی و آسایس نمی‌کردم.

 

وجدانم معذّب بود، از خودم بدم می‌آمد، احساس گناه می‌کردم و خود را عاری از انسانیت می‌دیدم. از سرنوشت مجهولی بیم داشتم و حتی در کنار خانواده‌ام نیز احساس آسودگی نمی‌کردم. تا اینکه سرانجام دست غیب، اولین ضرب شستش را نشانم داد و پس از گذشت یک سال، پسر عزیزم را از دست دادم، قسمتی از اموالم از بین رفت و مادرم مُرد. به همسرم، نهاد، گفتم:« فکر نمی‌کنی این مصائب در این مدت کوتاه، به خاطر دزدی‌های ناجوانمردانه من باشد؟»

پس از چند روز یقین حاصل کردم که علت همه بدبختی‌هایم همین است. بلافاصله به نجف اشرف رفتم و با یکی از مراجع ملاقات کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. ایشان گفت: «هرچه دزدیدی مطلقاً بر تو حرام است و باید آن‌ها را به صاحبان اصلی و شرعی‌اش برگردانی!»

دردهای عجیبی وجودم را احاطه کرد، آرامش از من سلب شد و خواب بر من حرام گردید. همسرم دچار ناراحتی‌های مضاعفی شد و به افسردگی مبتلا گردید؛ طوری که شب‌ها را با گریه به صبح می‌رساند. بیماری‌های لاعلاجی به فرزندانم عارض شد. منزلم با تمامی اثاثیه آن طعمه آتش شد و بیشتر از آنچه که دزدیده بودم، به من ضرر رسید. اعتقاد پیدا کردم که قوانین الهی، ثابت و لایتغیّر هستند. کابوس‌های مختلف، خواب را از دیدگانم و آرامش را از وجودم گرفته بودند. احساس می‌کردم که تمام موجودات عالم درصدد انتقام گرفتن از من هستند. در گردان، یک دسته از افرادم را برای محافظت از شخص خودم انتخاب کرده بودم که در تمام طول شب از من مراقبت می‌کردند.

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 آبان 1391  - 5:33 PM

 

  دانش مهندسی زیستی (synthetic biology) برای اقامت در مناطق دوردست فضا، راه‌ حلی را پیشنهاد کرده و آن هم بهره‌گیری از میکروب‌هاست.

خبرگزاری فارس: اقامت در مریخ به کمک میکروب‌ها

 

  جام جم آنلاین، شاید دفعه دیگری که انسان قصد دارد قدم در جای دیگری غیر از زمین بگذارد، بهتر باشد قبل از خود لشکری از میکروب‌ها را برای آماده‌سازی محیط به آنجا اعزام کند؛ در واقع جعبه‌های کوچکی پر از میکروب‌های ساخته بشر می‌تواند به فراهم شدن ملزومات اولیه زندگی فضانوردان کمک شایانی کند.

برای اقامت در مناطق دوردست فضا نیاز به غذا، سوخت و سرپناه است که بی‌شک حمل همه این مواد به فضا بسیار پر هزینه خواهد بود، اما در این میان دانش مهندسی زیستی (synthetic biology) راه‌حلی را پیشنهاد کرده و آن هم بهره‌گیری از میکروب‌هاست.

میکروب‌ها در مقیاس سایر محموله‌های فضایی در واقع اصلاً وزنی ندارند اما وقتی‌ به محیط هدف خود در فضا (به عنوان نمونه مریخ) برسند، می‌توانند با تغذیه از موادی که در آنجا وجود دارد به سرعت تکثیر شوند؛ محصولی که این میکروب‌ها تولید می‌کنند می‌تواند نیازهای اولیه انسان را برآورده سازد.

مدت‌هاست‌ ناسا پژوهش‌های خود را برای عملی ساختن این ایده آغاز کرده است؛ در واقع هدف یک طرح جدید در حوزه مهندسی زیستی در ناسا، طراحی میکروب‌هایی برای مأموریت‌های فضایی آینده است.

مهندسی زیستی در واقع ترکیبی از 2 دانش زیست‌شناسی و مهندسی است؛ پژوهشگران این حوزه کیت‌هایی ساخته‌اند که از مجموعه‌ای از ژن‌ها پدید آمده که بلوک زیستی (biobrick) نامیده می‌شود؛ هر کدام از این واحدهای زیستی کارکرد مشخص و منحصر به فردی دارد.

به‌ عنوان مثال از نوعی بلوک زیستی خاص برای ساختن نوعی باکتری که می‌تواند باکتری‌های ضد یخ‌زدگی ایجاد کند استفاده می‌شود؛ این بلوک‌های زیستی را می‌توان وارد سایر میکروب‌ها کرد و به این شکل آن میکروب‌ها عملکرد مد نظر را خواهند یافت.

یک میکروب با استفاده از این رویکرد می‌تواند قابلیت دوام در شرایط سخت را یافته و به این ترتیب زمینه را برای حضور انسان در شرایط محیطی نامطلوب در سیارات دیگر فراهم سازد.

به عنوان مثال نیاز به انرژی را در نظر بگیرید؛ بسیاری از میکروب‌های موجود روی زمین در فضای جوی سایر سیارات از بین می‌روند و دلیل آن هم حجم بالای دی‌اکسیدکربن و نیتروژن آنهاست.

با این حال یک نوع باکتری سبز آبی یا همان سیانوباکتریم (cyanobactrium) با نام علمی Anabaena می‌تواند در این شرایط سخت دوام آورد؛ در واقع این باکتری با تغذیه از این مواد، قند تولید می‌کند؛ تا وقتی ‌ این باکتری گرم نگه داشته شود و از تابش فرابنفش در امان بماند، می‌تواند به راحتی در محیط مریخ زندگی کند.

باکتری Anabaena بیشتر انرژی خود را از گاز دی‌اکسیدکربن و نیتروژن به دست می‌آورد؛ سال گذشته برخی پژوهشگران نشان دادند با وارد کردن سازوکاری خاص از باکتری ای ـ کلای (E. coli) می‌توان Anabaena را به تولید قند بیشتر واداشت.

این پژوهشگران همچنین نشان دادند می‌توانند انبوهی از باکتری‌های دیگر را با این قند تولید شده تغذیه کنند؛ چنین باکتری‌هایی شاید در آینده بتوانند روغن، پلاستیک یا سوخت مورد نیاز فضانوردان را تأمین کنند.

همچنین گروهی دیگر از پژوهشگران به راهی برای تأمین آجر و ملاط مورد نیاز فضانوردان برای ساخت تأسیسات اقامتی دست یافتند؛ این دانشمندان از نوعی باکتری به نام Sporosarcinapasteurii که می‌تواند ماده اصلی موجود در ادرار را تجزیه کند و آمونیوم تولید کند، استفاده کردند.

به این ترتیب می‌توان از مواد قلیایی موجود در محیط استفاده و آنرا به کربنات کلسیم تبدیل کرده و ماده اولیه برای استحکام بخشی به سازه‌های ایجاد شده در محیط‌های فضایی را به دست آورد؛ در واقع با این روش می‌توان از مواد دفع شده بدن فضانوردان برای تغذیه این میکروب‌ها بهره گرفت؛ و بدین ترتیب این میکروب‌ها نیز خواهند توانست با اتصال سنگریزه‌های موجود در سطح سیاره‌ای دوردست، آجر مورد نیاز برای ساخت یک سرپناه دائم را تولید کنند.

دانشمندان برای اثبات عملی بودن این شیوه، در آزمایشات خود با استفاده از مواد اولیه‌ای همچون سنگ و قرار دادن آنها کنار هم و استفاده از ماده تولید شده توسط باکتری‌ها، ظرف مدت 2 هفته آجرهایی فشرده و با دوامی همچون بتون را به‌دست آوردند؛ پژوهشگران همچنین بخش ژنتیکی تولید کننده سیمان این باکتری را جدا و آن را در باکتری ای ـ کلای وارد کردند تا به این شکل این باکتری ویژگی تولید سیمان را نیز بیابد.

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 آبان 1391  - 5:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 67

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5828703
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی