به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  دو ماهه بودم که بابا به اسارت دشمن درآمد و زمانی که بازگشت من کلاس پنجم بودم؛ نمی‌دانم چگونه پدرم را از میان جمعیت انبوه آزادگان در اتوبوس شناختم؛ آن هم فقط از روی چند عکس که در طول اسارت برایمان فرستاده بود.

خبرگزاری فارس: اتوبوسی که بابا را آورد

 

  وقتی که دست‌های کوچک بچه‌ها را در دست قوی پدرشان می‌دیدند، چقدر غبطه می‌خوردند که ای کاش من جای آن بچه بودم؛ چقدر حسرت کشیدند که روزی پدرشان از سفر برگردد. فرزندان آزادگان دفاع مقدس که بعضی‌ از آنها کمتر دست محبت پدر را احساس کرده بودند، سال‌ها انتظار آمدن پدرشان را از جایی که در رؤیاهایشان داشتند، می‌کشیدند؛ در کتاب «خاکریز پنهان» با ذکر خاطره‌ای از «مریم تنورمال» فرزند آزاده «حسین تنورمال» آمده است:

 

***

دو ماهه بودم که پدرم به اسارت دشمن درآمد و زمانی که او آزاد شد کلاس پنجم بودم؛ روز 29 مرداد 69 از به یاد ماندنی‌ترین و شادی‌بخش‌ترین ایام عمرم به شمار می‌آید؛ نمی‌دانم چگونه و چطور پدرم را از میان جمعیت انبوه آزادگانی که به وطن بازگشته بودند، شناختم؛ آن هم فقط از روی چند عکس که در طول اسارت برایمان فرستاده بود.

حدود ساعت 10 صبح بود که اتوبوس‌های اسرا آمدند؛ سومین اتوبوس که از کنارمان گذشت، فردی را دیدم که از نظر شکل و قیافه شبیه پدرم بود؛ او به شیشه می‌زد و سعی داشت به چیزی اشاره کند؛ من چادر مادرم را تکان دادم و آن مرد را نشان دادم؛ مادرم به یک نگاه او را شناخت؛ حدسم درست از آب درآمده بود، او پدرم بود.

از پشت پنجره اتوبوس با پدرم دست دادم؛ لحظات زیبا و فراموش‌نشدنی بود؛ اصلاً توضیح آن ساعات غیرممکن است؛ زبانم کاملاً بند آمده بود؛ نمی‌دانستم خوشحالی خود را چگونه بیان کنم، خوشحالی ما فقط از طریق نگاه‌هایمان رد و بدل می‌شد.

در حقیقت برخورد ما با پدرم کاملاً تصادفی بود، زیرا پدرم اهل مشهد و ما بعد از اسارت به اصفهان نقل مکان کرده بودیم؛ در اصفهان به ما اطلاع دادند که چهار روز دیگر پدرم را به مشهد خواهند آورد؛ والدین پدرم نیز به اصفهان آمده بودند تا ما را برای استقبال از پدرم به مشهد ببرند و ما به صورت تصادفی وقتی شنیدیم عده‌ای از آزادگان به اصفهان آمده‌اند، به استقبال آنها رفتیم؛ آن هنگام بود که پدرم را دیدیم.

مردم او را بر دوش گرفته بودند و به مزار شهیدان می‌بردند؛ پیش خودم فکر می‌کردم که نکند آنها قصد دزدیدن پدرم را دارند؛ نه می‌توانستم دنبالشان بروم و نه می‌توانستم فریاد بزنم، چون در آن شلوغی صدایم به گوش هیچ‌کس نمی‌رسید؛ کنار خیابان زیر سایه درختی جمعیت زیادی ایستاده بودند؛ جلوتر که رفتیم ازدحام مردم، از زن و مرد و پیر و جوان، بیشتر شد.

سعی کردم نزد پدرم بروم، اما ازدحام جمعیت نمی‌گذاشت؛ در این میان پیرزنی به من گفت: «دخترجان، برو خانه‌تان، تو با این کارها چه کار داری؟».

چندین بار فریاد زدم: «باباجون!، این بابای من است، بابای شما که نیست راحتش بگذارید!» اما اصلاً کسی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود؛ بالاخره به هر زحمتی بود توانستم خود را به او برسانم و در آغوشش قرار بگیرم؛ همه کسانی که دور تا دور پدرم بودند از خوشحالی گریه می‌کردند؛ حدوداً بعد از نیم ساعت یک حاج آقایی آمد و گفت: «پسرم، من سعادت شهادت و اسیر شدن را نداشته‌ام حداقل بگذار این سعادت نصیب من بشود که تا قسمتی از راه با ماشینم شما را همراهی کنم»، پدرم قبول کرد و در بین راه تعدادی از اقوام را هم باخبر کردیم.

وقتی به سر کوچه رسیدیم با منظره جالبی مواجه شدیم؛ اکثر فایل و اهالی محل جمع شده بودند و صلوات می‌فرستادند و بعضی‌هاشان هم گریه می‌کردند؛ پدرم هیچ‌کدام از آنان را نمی‌شناخت و از سر کوچه تا در منزل بر دوش دایی مسعود سوار بود؛ اما حتی دایی‌ام را که بسیار دوست داشت، نمی‌شناخت، طوری که شب هنگام وقتی همه جمع شده بودیم، پدرم پرسید: «راستی مسعود کجاست؟» همگی متعجب شدیم؛ چون فکر می‌کردیم که پدرم همان وقت که بر دوش داییم بوده حتماً او را شناخته است.

فردای آن روز خانه شلوغ‌تر از روز گذشته شد؛ چون عمه‌هایم از مشهد و گرگان و عمه و عموهای مادرم از مبارکه آمده بودند؛ حیاط خانه ما پر شده بود از کسانی که برای دیدار و استقبال از پدرم آمده بودند؛ هیچ‌وقت خانه‌مان را به این شلوغی ندیده بودم.

پدرم هم از دیدن خانه‌ای که مادرم با رنج و زحمت در طی سال‌های اسارت وی در همان زمینی ساخته بود که او قبل از اسارتش خریده بود، بسیار متعجب و خوشحال بود.

ادامه مطلب
پنج شنبه 25 آبان 1391  - 9:02 PM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5833969
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی