به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

در لحظه بزرگ و شگفت تلقی وحی پیامبر به حضرت علی فرمود:اگر من خاتم پیامبران نبودم پس از من تو شایستگی مقام نبوت را داشتی، ولی تو وصی و وراث من هستی، تو سرور اوصیا و پیشوای متقیانی.

خبرگزاری فارس: مثلث شخصیت امام علی علیه السلام

 

از نظر روان شناسان، شخصیت هر فردی متشکل از سه عامل مهم است که هر یک در انعقاد و تکون شخصیت تأثیر بسزایی دارد و گویی روحیات و صفات و طرز تفکر انسان همچون مثلثی است که از پیوستن این سه ضلع به یکدیگر پدید می آید. این سه عامل عبارتند از:

1. وراثت

2. آموزش و پرورش

3. محیط زندگی

صفات خوب و بد آدمی و روحیات عالی و پست او به وسیله این سه عامل پی ریزی می شود و رشد و نمو می کند.درباره عامل وراثت سخن کوتاه این که: فرزندان ما نه تنها صفات ظاهری را، مانند شکل و قیافه، از ما به ارث می برند، بلکه روحیات و صفات باطنی پدر و مادر نیز از طریق وراثت به آنان منتقل می شود.آموزش و پرورش و محیط، که دو ضلع دیگر شخصیت انسان را تشکیل می دهند، در پرورش سجایای عالی که دست آفرینش در نهاد آدمی به ودیعت نهاده و یا تربیت صفاتی که کودک از پدر و مادر به وراثت برده است نقش مهمی دارند. یک آموزگار می تواند سرنوشت کودکی و یا کلاسی را تغییر دهد.

و بسا که محیط، افراد آلوده را پاک و یا افراد پاک را آلوده می سازد. قدرت این دو عامل در شکل دادن به شخصیت آدمی چنان مسلم و روشن است که خود را از توضیح درباره آن بی نیاز می دانیم. البته نباید فراموش کرد که در ورای این امور سه گانه و مشرف و مسلط بر آن ها اراده و خواست انسان قرار گرفته است.

شخصیت موروثی حضرت علی - علیه السلام -

امیرمؤمنان از صلب پدری چون ابوطالب دیده به جهان گشود. ابوطالب بزرگ بطحاء (مکه) و رئیس بنی هاشم بود. سراسر وجود او، کانونی از سماحت و بخشش، عطوفت و مهر، جانبازی و فداکاری در راه آیین توحید بود.در همان روزی که عبدالمطلب جد پیامبر در گذشت، آن حضرت هشت سال تمام داشت.

از آن روز تا چهل و دو سال بعد، ابوطالب حراست و حفاظت پیامبر را، در سفر و حضر، برعهده گرفت و با عشق و علاقه بی نظیری در راه هدف مقدس پیامبر که گسترش آیین یکتا پرستی بود جانبازی و فداکاری کرد. این حقیقت در بسیاری از اشعار مضبوط در دیوان ابوطالب منعکس شده است؛ همچون:لیعلم خیار الناس ان محمداً نبی کموسی و المسیح بن مریم (1)افراد پاک و خوش طینت باید بدانند که محمد - صلی الله علیه و آله - پیامبری است همچون موسی و عیسی - علیه السلام -.

الم تعلموا انا وجدنا محمداًرسولا کموسی خط فی اول الکتب (2)آیا نمی دانید که محمد - صلی الله علیه و آله - همچون موسی (پیامبری آسمانی) است و پیامبری او در سرلوحه کتاب های آسمانی نوشته شده است؟یک چنین فداکاری، که به زندانی شدن تمام بنی هاشم در میان دره ای خشک و سوزان منجر شد، نمی تواند انگیزه ای جز عشق به هدف و علاقه عمیق به معنویت داشته باشد، و علایق خویشاوندی و سایر عوامل مادی نمی تواند یک چنین روح ایثاری در انسان پدید آورد.

دلایل ایمان ابوطالب به آیین برادرزاده خود به قدری زیاد است که توجه قاطبه محققان بی نظر را به خود جلب کرده است. متأسفانه گروهی، از روی تعصبات بیجا، در مرز توقف درباره ابوطالب باقی مانده اند و گروه دیگر جسارت را بالاتر برده، او را یک فرد غیر مؤمن معرفی کرده اند. حال آن که اگر جزئی از دلایلی که درباره اسلام ابوطالب در کتاب های تاریخ و حدیث موجود است درباره شخص دیگری وجود می داشت، در ایمان و اسلام او برای احدی جای تردید و شک باقی نمی ماند، اما انسان نمی داند که چار این همه دلایل نتوانسته است قلوب بعضی را روشن سازد!

شخصیت مادر حضرت علی - علیه السلام -

مادر وی، فاطمه، دختر اسد فرزند هاشم است. وی از نخستین زنانی است که به پیامبر ایمان آورد و پیش از بعثت از آیین ابراهیم - علیه السلام - پیروی می کرد. او همان زن پاکدامنی است که به هنگام شدت یافتن درد زایمان راه مسجد الحرام راپیش گرفت و خود را به دیوار کعبه نزدیک ساخت و چنین گفت:خداوندا، به تو و پیامبران و کتاب هایی که از طرف تو نازل شده اند و نیز به سخن جدم ابراهیم سازنده این خانه ایمان راسخ دارم، پروردگارا! به پاس احترام کسی که این خانه را ساخت و به حق کودکی که در رحم من است، تولد این کودک را بر من آسان فرما.

لحظه ای نگذشت که فاطمه به صورت اعجازآمیزی وارد خانه خدا شد و در آنجا وضع حمل کرد.[1]این فضیلت بزرگ را قاطبه محدثان و مورخان شیعه و دانشمندان علم انساب در کتاب های خود نقل کرده اند. در میان دانشمندان اهل تسنن نیز گروه زیادی به این حقیقت تصریح کرده، آن را یک فضیلت بی نظیر خوانده اند.[2]

حاکم نیشابوری می گوید:ولادت علی در داخل کعبه به طور تواتر به ما رسیده است.[3]

آلوسی بغدادی صاحب تفسیر معروف می نویسد:تولد علی در کعبه در میان ملل جهان مشهور و معروف است و تاکنون کسی به این فضیلت دست نیافته است.[4]

در آغوش پیامبر - صلی الله علیه و آله -

هرگاه مجموع عمر امام - علیه السلام - را به پنج بخش قسمت کنیم، نخستین بخش آن را زندگی امام پیش از بعثت پیامبر تشکیل می دهد. عمر امام در این بخش از ده سال تجاوز نمی کند، زیرا لحظه ای که حضرت علی - علیه السلام - دیده به جهان گشود بیش از سی سال از عمر پیامبر - صلی الله علیه و آله - نگذشته بود؛ و پیامبر در سن چهل سالگی به رسالت مبعوث شد.[5]حساس ترین حوادث زندگی امام در این بخش همان شکل گیری شخصیت حضرت علی - علیه السلام - و تحقق ضلع دوم از مثلث شخصیت وی به وسیله پیامبر است. این بخش از عمر، برای هر انسانی، از لحظه های حساس و ارزنده زندگی او شمرده می شود.

شخصیت کودک در این سن، همچون برگ سفیدی، آماده پذیرش هر شکلی است که بر آن نقش می شود؛ و این فصل از عمر، برای مربیان و آموزگاران، بهترین فرصت است که روحیات پاک و فضایل اخلاق کودک راکه دست آفرینش در نهاد او به ودیعت نهاده است پرورش دهند و او را با اصول انسانی و ارزش های اخلاقی و راه و رسم زندگی سعادتمندانه آشنا سازند.

پیامبر عالی قدر اسلام، به همین هدف عالی، تربیت حضرت علی - علیه السلام - را پس از تولد او به عهده گرفت. هنگامی که مادر حضرت علی - علیه السلام - نوزاد را خدمت پیامبر آورد با علاقه شدید آن حضرت نسبت به کودک روبرو شد. پیامبر از وی خواست که گهواره حضرت علی را در کنار رختخواب او قرار دهد از این جهت، زندگانی امام از روزهای نخست با لطف خاص پیامبر توأم شد.

نه تنها پیامبر گهواره حضرت علی را در موقع خواب حرکت می داد، بلکه در مواقعی از روز بدن او را می شست و شیر در کام او می ریخت، و در موقع بیداری با او با کمال ملاطفت سخن می گفت. گاهی او رابه سینه می فشرد و می گفت:این کودک برادر من است و در آینده ولی و یاور و وصی و همسر دختر من خواهد بود.

به سبب علاقه ای که به حضرت علی داشت هیچ گاه از او جدا نمی شد و هر موقع از مکه برای عبادت به خارج شهر می رفت حضرت علی - علیه السلام - را همچون برادر کوچک یا فرزند دلبندی همراه خود می برد.[6]هدف از این مراقبت ها این بود که دومین ضلع مثلث شخصیت حضرت علی - علیه السلام - که همان تربیت است، به وسیله او شکل گیرد و هیچ کس جز پیامبر در این شکل گیری مؤثر نباشد.

امیر مؤمنان در سخنان خود خدمات ارزنده پیامبر - صلی الله علیه و آله - را یاد کرده، می فرماید:و قد عملمتم موضعی من رسول الله - صلی الله علیه و آله - بالقرابه القربیه و المنزله الخصیصه، وضعنی فی حجره و انا ولد یضمنی الی صدره و یکنفنی فی فراشه و یمسنی جسد و یشمنی عرفه و کان یمضغ ثم یلقمنیه.[7]

شما ای یاران پیامبر، از خویشاوندی نزدیک من با رسول خدا و مقام (احترام) مخصوصی که نزد آن حضرت داشتم کاملاً آگاه هستید و می دانید که من در آغوش پر مهر او بزرگ شده ام؛ هنگامی که نوزاد بودم مرا به سینه خود می گرفت و در کنار بستر خود از من حمایت می کرد و دست بر بدن من می مالید، و من بوی خوش او را استشمام می کردم، و او غذا در دهان من می گذاشت.

پیامبر اکرم - صلی الله علیه و آله - حضرت علی - علیه السلام - را به خانه خود می برد.از آنجا که خدا می خواهد ولی بزرگ دین او در خانه پیامبر بزرگ می شود و تحت تربیت رسول خدا قرار گیرد، توجه پیامبر را به این کار معطوف می دارد. مورخان اسلامی می نویسند:خشکسالی عجیبی در مکه واقع شد. ابوطالب، عمومی پیامبر، با عایله و هزینه سنگینی روبرو بود.

پیامبر با عموی دیگر خود، عباس، که ثروت و مکنت مالی او بیش از ابوطالب بود به گفتگو پرداخت و هر دو توافق کردند که هر کدام یکی از فرزندان ابوطالب را به خانه خود ببرد تا در روزهای قحطی گشایشی در کار ابوطالب پدید آید. از این جهت عباس، جعفر را و پیامبر اکرم - صلی الله علیه و آله - حضرت علی را به خانه خود بردند.[8]

این بار که امیر مؤمنان به طور کامل در اختیار پیامبر قرار گرفت از خرمن اخلاق و فضایل انسانی او بهره های بسیار برد و موفق شد تحت رهبری پیامبر به عالی ترین مدارج کمال خود برسد. امام - علیه السلام - در سخنان خود به چنین ایام و مراقبت های خاص پیامبر اشاره کرده، می فرماید:و لقد کنت اتبعه اتباع الفصیل اثر أمه یرفع لی کل یوم من اخلاقه علما و یا مرنی بالاقتداء به.[9]من به سان بچه ناقه ای که به دنبال مادر خود می رود در پی پیامبر می رفتم؛ هر روز یکی از فضایل اخلاقی خود را به من تعلیم می کرد و دستور می داد که از آن پیروی کنم.

حضرت علی - علیه السلام - در غار حرا

پیامبر اسلام - صلی الله علیه و آله - پیش از آن که مبعوث به رسالت شود، همه ساله یک ماه تمام را در غار حرا به عبادت می پرداخت و در پایان ماه از کوه سرازیر می شد و یکسره به مسجدالحرام می رفت و هفت بار خانه خدا را طواف می کرد و سپس به منزل خود باز می گشت.در اینجا این سؤال پیش می آید که با عنایت شدیدی که پیامبر نسبت به حضرت علی داشت آیا او را همراه خود به آن محل عجیب عبادت و نیایش می برد یا او را در این مدت ترک می گفت؟

قراین نشان می دهد از هنگامی که پیامبر اکرم - صلی الله علیه و آله - حضرت علی - علیه السلام - را به خانه خود برد هرگز روزی او را ترک نگفت. مورخان می نویسند:علی آنچنان با پیامبر همراه بود که هرگاه پیامبر از شهر خارج می شد و به کوه و بیابان می رفت او را همراه خود می برد.[10]

ابن ابی الحدید می گوید:احادیث صحیح حاکی است که وقتی جبرئیل برای نخستین بار بر پیامبر نازل شد و او را به مقام رسالت مفتخر ساخت علی در کنار حضرتش بود. آن روز از روزهای همان ماه بود که پیامبر برای عبادت به کوه حرا رفته بود.

امیر مؤمنان، خود در این باره می فرماید:و لقد کان یجاور فی کل سنه بحراء فأراه ولایراه غیری[11]پیامبر هر سال در کوه حرا به عبادت می پرداخت و جز من کسی او را نمی دید.[12]این جمله اگر چه می تواند ناظر به مجاورت پیامبر در حرا در دوران پس از رسالت باشد ولی قراین گذشته و این که مجاورت پیامبر در حرا غالباً قبل از رسالت بوده است تأیید می کند که این جمله ناظر به دوران قبل از رسالت است.

طهارت نفسانی حضرت علی - علیه السلام - و پرورش پیگیر پیامبر از او سبب شد که در همان دوران کودکی، با قلب حساس و دیده نافذ و گوش شنوا خود، چیزهایی را ببیند و اصواتی را بشنود که برای مردم عادی دیده و شنیدن آن ها ممکن نیست؛ چنان که امام، خود در این زمینه می فرماید:[13]أری نور الوحی و الرساله و أشم ریح النبوه[14]من در همان دوران کودکی، به هنگامی که در حرا کنار پیامبر بودم، نور وحی و رسالت را که به سوی پیامبر سرازیر بود می دیدم و بوی پاک نبوت را از او استشمام می کردم.

امام صادق - علیه السلام - می فرماید:امیر مؤمنان پیش از بعثت پیامبر اسلام نور رسالت و صدای فرشته وحی را می شنید.در لحظه بزرگ و شگفت تلقی وحی پیامبر به حضرت علی فرمود:اگر من خاتم پیامبران نبودم پس از من تو شایستگی مقام نبوت را داشتی، ولی تو وصی و وراث من هستی، تو سرور اوصیا و پیشوای متقیانی.[15]

امیر مؤمنان درباره شنیدن صداهای غیبی در دوران کودکی چنین می فرماید: هنگام نزول وحی بر پیامبر صدای ناله ای به گوش من رسید؛ به رسول خدا عرض کردم این ناله چیست؟ فرمود: این ناله شیطان است و علت ناله اش این است که پس از بعثت من از اینکه در روی زمین مورد پرستش واقع شود نومید شد. سپس پیامبر رو به حضرت علی کرد و گفت:انک تسمع ما أسمع و تری ما أری إلا أنک لست بنبی و لکنک لوزیر[16]

پی نوشت:

[1] . مجمع البیان، ج 4 ص 37

[2] . مجمع البیان، ج 4 ص 37

[3] . کشف الغمه، ج 1 ص 90

[4] . مانند مروج الذهب، ج 2 ص 349الشفاء، ج 1 ص 151و. . .

[5] . مستدرک حاکم، ج 3 ص 483

[6] . شرح قصیده عبدالباقی افندی، ص 15

[7] . برخی مانند ابن خشاب در کتاب موالید الائمه مجموع عمر علی - علیه السلام - را شصت و پنج و مقدار عمر آن حضرت را پیش ازبعثت دوازده سال دانسته است. به کتاب کشف الغمه نگارش مورخ معروف علی بن عیسی اربلی (متوفای سال 693ه ـ ق) ج 1ص 65مراجعه شود.

[8] . کشف الغمه، ج 1 ص 90

[9] . نهج البلاغه عبده، ج 2 ص 182 خطبه قاصعه.

[10] . سیره ابن هشام، ج 1 ص 236

[11] . نهج البلاغه عبده، ج 2 ص 182

[12] . شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 13 ص 208

[13] . نهج البلاغه، خطبه 187(قاصعه).

[14] . پیش از آنکه پیامبر اسلام از طرف خد به مقام رسالت برسد وحی و صداهای غیبی را به صورت مرموزی، که در روایات بیان شده است، درک می کرد. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 13 ص 197

[15] . شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 13 ص 310

[16] . نهج البلاغه، خطبه قاصعه.

منبع : فروغ ولایت ،جعفر سبحانی

ادامه مطلب
شنبه 13 آبان 1391  - 6:51 AM

 

   تصاویر به جای مانده از دوران دفاع مقدس یادآور خاطراتی است که باید در تاریخ این مرز و بوم حفظ شود و به آیندگان منتقل گردد. مانند این تصویر که در آن شهیدان محمودکاوه، حسن آبشناسان و علی قمی کُردی حضور دارند.

خبرگزاری فارس: رصدخانه دفاع مقدس + عکس

 

 تصاویر به جای مانده از دوران دفاع مقدس هر کدام دارای خاطرات بسایر جذاب و دلنشین است که بیان آن حس وحال عجیبی در انسان ایجاد می‌کند . مانند همین تصویری که در متن این مطلب مشاهد می‌شود. در این تصویر سه شهید ( آبشناسان، کاوه و قمی کردی) حضور دارند که  ابتدا زندگی نامه آنها را برای شما بیان می‌کنیم و  در پایان هم خاطره مربوط به این تصویر را برایتان خواهیم آورد.

* امیر شهید حسن آبشناسان:  وی در سال 1315 در در تهران به دنیا آمد. دوران کودکی را با تحصیل در مدرسه سپری کرد و درسال 1336 با اخذ مدرک دیپلم وارد دانشکده افسری شد. در سال 1339 با درجه ستوان دومی فارغ‌التحصیل گشت و یک سال بعد دوره مقدماتی را به پایان رساند. پس از آن، در اولین دوره «رنجر»، «دوره‌های عالی ستاد فرماندهی»، «دوره‌های چتربازی و تکاوری» در داخل و خارج کشور، شرکت نموده و تمامی این مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به درجه سرهنگی ارتقاء یافت و فرماندهی «یگان جنگهای نامنظم در قرارگاه سیدالشهدای ارتش» را بر عهده گرفت.

شهید آبشناسان با تشکیل سپاه، نیروهای جدید را در «آموزشگاه سعدآباد» تحت تعلیم خود قرار داد و در سال 1363، مطابق حکم رسمی «قرارگاه رمضان»، فراهم نمودن زمینه‌های آموزش جنگهای نامنظم سپاه به وی واگذار گشت.

وى از اولین روزهاى جنگ تحمیلى به منطقه جنوب اعزام شد و موفقیت هاى بسیارى در جنگ هاى نامنظم کسب و اولین اسراى عراقى را به اسارت گرفت. چندى بعد در یکی از عملیاتها از ناحیه کتف مجروح شد ولى براى مداوا در بهدارى توقف نکرد و از آن به بعد اهالى دشت عباس به وى لقب شهید صحرا را دادند.

ایشان به علت همین فداکارى و زحمت ها به فرماندهى قرارگاه حمزه سید الشهدا منصوب شد و با اتحاد صمیمانه ارتش و سپاه به پیروزى هاى چشمگیرى نائل شد که پیام تاریخى امام(ره) براى رزمندگان قرارگاه را در پى داشت. حسن آبشناسان در عملیات پیرانشهر، سردشت و بانه، شرکت کرد و از هم‌رزمان نزدیک محمد بروجردی بود. در سال 1364، در حالیکه فرماندهی لشگر 26 نوهد، فرماندهی قرارگاه حمزه و لشگر 33 نیروهای مخصوص را بر عهده داشت، همزمان با عملیات قادر، در منطقه «لولاند» بر اثراصابت ترکش به شهادت رسید.

* شهید محمود کاوه: در خرداد هزار و سیصد و چهل‌ در خانواده‌ای‌ مذهبی‌دیده‌ به‌ جهان‌ گشود. پس‌ از تحصیلات‌ ابتدایی‌ همراه‌ پدرش‌ خدمت‌ مقام‌معظم‌ رهبری‌ در مسجد امام‌ حسن‌ مجتبی‌ می‌رسند و ایشان‌می‌فرمایند: «اگر محمود دروس‌ کلاسیک‌ را به‌ اتمام‌ برساند و سپس‌ به‌دروس‌ حوزوی‌ بپردازد بهتر است‌.» پس‌ از آن‌ در مدرسه‌ راهنمایی‌«غزنوی‌»، ثبت‌ نام‌ و به‌ ادامه‌ تحصیل‌ مشغول‌ شد. بر اثر شرکت‌ در جلسات‌ علمای‌ مبارزی‌ همچون‌ شهید هاشمی‌نژاد وشهید کامیاب‌، تفکر مبارزاتی‌ او شکل‌ می‌گیرد و با شروع‌ تظاهرات‌ خیابانی‌در سال‌ 1357 در راهپیمایی‌ها تا مرز شهادت‌ پیش‌ می‌رود. با تشکیل‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌ عضویت‌ در این‌ نهاد مقدس‌ رابرمی‌گزیند و پس‌ از گذراندن‌ دوره‌ی‌ آموزش‌، به‌ عنوان‌ مربی‌ تاکتیک‌ پادگان‌امام‌ رضا انتخاب‌ گردید. همزمان‌ با عزیمت‌ حضرت‌ امام‌ به‌ جماران‌، به‌ عنوان‌ سرپرست‌ یک‌گروه‌ بیست‌ نفره‌ جهت‌ حفاظت‌ از بیت‌ امام‌، به‌ تهران‌ اعزام‌ می‌شود. با شروع‌ جنگ‌ تحمیلی‌، وارد عرصه‌ی‌ نبرد با ضدانقلاب‌ داخلی‌ شده‌ ودر بدو ورود به‌ سقّز، مسؤولیت‌ خطیر گروه‌ اسکورت‌ را بر عهده‌ گرفته‌ و بااتّخاذ تاکتیک‌های‌ هجومی‌ و چریکی‌ به‌ عنوان‌ اولین‌ فرد، عملیات‌ضدکمین‌ را علیه‌ ضدانقلاب‌ در کردستان‌ طراحی‌ و اجرا و در مدتی‌ اندک‌،وضعیت‌ نبرد در شهر سقّز و حومه‌ی‌ آن‌ را به‌ نفع‌ نیروهای‌ خودی‌ تغییر داد. وی‌ در سمت‌ فرماندهی‌ عملیات‌ سپاه‌ سقّز، با اجرای‌ عملیاتهای‌چریکی‌، دشمنی‌ را که‌ بر شهر سیطره‌ یافته‌ بود، آواره‌ی‌ کوهها نمود. همزمان‌ با تشکیل‌ تیپ‌ ویژه‌ی‌ شهدا توسط‌ سرداران‌ شهیدمحمدبروجردی‌ و ناصر کاظمی‌، محمود به‌ عنوان‌ مسؤول‌ عملیات‌ تیپ‌معرفی‌ گردید و ضربات‌ مهلکی‌ را بر پیکر ضدانقلاب‌ وارد ساخت‌. با تعیین‌مبلغ‌ هنگفتی‌ به‌ عنوان‌ جایزه‌ برای‌ به‌ شهادت‌ رساندن‌ کاوه‌ از سوی‌ دشمن‌نام‌ محمود کاوه‌، بر سر زبانها افتاد. آزادسازی‌ شهر بوکان‌ و سپس‌ جاده‌ی‌ مهم‌ و حیاتی‌ پیرانشهر سردشت‌،از جمله‌ عملیاتهای‌ گسترده‌ای‌ است‌ که‌ با فرماندهی‌ و جانفشانی‌ او انجام‌گرفت‌. با شهادت‌ شهیدان‌ کاظمی‌، گنجی‌زاده‌ و بروجردی‌، سکان‌ فرماندهی‌تیپ‌ ویژه‌ی‌ شهدا در سال‌ هزار و سیصد و شصت ودو به‌ او سپرده‌ شد. در همین‌ سال‌ علاوه‌ بر نبرد با ضدانقلاب‌، اقدام‌ به‌ انجام‌ عملیاتهای‌برون‌ مرزی‌ والفجر دو وسی و چهار نموده‌ و مناطق‌ مهمی‌ از میهن‌ اسلامی‌ را آزادساخت‌. با حاکم‌ شدن‌ آرامش‌ و امنیت‌ بر کردستان‌، تلاش‌ خود را معطوف‌مبارزه‌ با ارتش‌ عراق‌ نمود و در عملیاتهای‌ بدر، قادر، والفجرو کربلای‌صحنه‌های‌ غرور آفرینی‌ را آفرید. آخرین‌ مجروحیت‌ وی‌ در تک‌ حاج‌ عمران‌ بود که‌ در یک‌ نبرد تن‌ به‌ تن‌با دشمن‌ بعثی‌ ترکش‌ نارنجک‌ به‌ سرش‌ اصابت‌ کرد. محمود کاوه‌ در یازدهم‌ شهریور ماه‌ 1365 در سن‌ 25 سالگی‌، هنگامی‌که‌ به‌ منظور تصرف‌ ارتفاعات‌ مهم‌ 2519، پیشاپیش‌ رزمندگان‌ اسلام‌ درحرکت‌ بود، در اثر اصابت‌ ترکش‌ خمپاره‌، به‌ فیض‌ عظیم‌ شهادت‌ نایل‌ آمد.

* شهید علی قمی کردی: سال 1339 در شهر مقدس قم به دنیا آمد و 24 سال بعد درکردستان به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد . در دوران انقلاب شکوهمند اسلامی ،هنگام پخش اعلامیه و نوار ،مورد اصابت گلوله مزدوران رژیم قرار گرفت و به شدت مجروح شد . و این جراحات باعث شد یک پای ایشان مقداری کوتاه شود . پس از انقلاب نیز هنگامی که ایشان مشغول آموزش نظامی به نیروها بودند ،از ناحیه پا ی سالم خود به شدت شکستگی استخوان پیدا می کند و به همین دلیل تا لحظه شهادت از ناحیه پاهای خود ناراحتی و مشکل داشتند .علی رغم مخالفت مسئولان با حضور ایشان در «کردستان» به دلیل وضعیت جسمانی وی ،او بی توجه به هشدار ها و توصیه ها به همراه شهیدان« بروجردی »،«کاظمی»، «محمود کاوه» و «علی گنجی زاده» عازم «کردستان» شد و تیپ ویژه شهدا را که بعد ها تبدیل به لشگر شد .پایه گذاری نمودند و تا سال 63 در سمت فرماندهی عملیات و قائم مقام تیپ مشغول فعالیت بود . پس از شهادت وی تلاش خانواده اش برای یافتند وصیتنامه از او به نتیجه نرسید .تا اینکه شهید «محمود کاوه» در خواب شهید« قمی» را می بیند و «علی» به او می گوید که وصیت نامه ام لای یکی از کتاب هایم قرار دارد و نام کتاب را نیز به شهید« کاوه» می گوید .شهید «کاوه» به منزل او در پیشوای ورامین می رود و وصیت نامه را در میان اوراق همان کتاب می یابد.

علی را در قطعه 24 به خاک سپردند ،بالای قبر چمران و کنار قبر حاجی پور . همان جایی که بار ها رویش نشسته و به برادرش گفته بود :یک روزی مرا درست همان جا دفن خواهند کرد . پدرش که امام جمعه پیشوای ورامین بود تا چندی پیش ،هر شب جمعه بر سر مزار فرزندش روضه ابا عبد الله می خواند .اینک آن روحانی آزاده به دیار باقی شتافته ،امید است که با فرزند مجاهد خود محشور شود .

علی را تهدید کرده بودند اگر به کردستان بروی حقوقت را قطع می کنیم ،اما او رفت و پس از شهادتش معلوم شد حتی یک بار برای گرفتن حقوق ،اقدام نکرده است .

از راست: شهیدان محمود کاوه، علی قمی کردی، حسن آبشناسان

وقتی کتاب «کوچ لبخند»، سیره زندگی و خاطرات شهید علی قمی کُردی، قائم‌مقام تیپ ویژه شهداء را می‌نوشتم. یکی از دوستان و دوستداران علی‌آقا می‌گفت؛ شهید حسن آبشناسان در جمعی سخنرانی می‌کرد که «اگر در این دنیا کار خوبی نکرده باشم، به خوبی یک کارم ایمان دارم و آن رصد محمود کاوه است.

محمود کاوه نیز در جمع رزمندگان می‌گوید: «اگر من در این دنیا هیچ کار نیکی نکرده باشم به نیک بودن یک کارم ایمان دارم و آن هم رصد ستاره‌‌ای است به نام علی قمی کُردی»

ادامه مطلب
پنج شنبه 11 آبان 1391  - 6:48 PM

 

  اگر کشته شدم فقط دعا کنید که خدا مرا در زمره شهیدان درگاهش قرار دهد و مرا غسل ندهید و کفن نکنید چون رهبرم حسین(ع) نه کفن داشت و نه غسلی.

خبرگزاری فارس: اگر کشته شدم مرا کفن نکنید

 

 شهید جواد فروتن به سال 1341 در بندر گناوه به دنیا آمد. شهید فروتن در اواخر سال 56 با تعدادی از دوستانش گروه «میثم» را تشکیل دادند و در این گروه به پخش اعلامیه های امام و مبارزه علیه رژیم پهلوی پرداختند.

شهید جواد فروتن از ابتدای فروردین سال 60 عازم جبهه شد و سر انجام روز جمعه 8 خرداد سال 60 پس از رشادت های فراوان در میدان جنگ به شهادت رسید.

آنچه می خوانید متن وصیت این شهید عزیز است که می‌نویسد:

 

بسمه تعالی

وصیت نامه جواد فروتن

 

اگر کشته شدم فقط دعا کنید که خدا مرا در زمره شهیدان درگاهش قرار دهد و مرا غسل ندهید و کفن نکنید چون رهبرم حسین(ع) نه کفن داشت و نه غسلی.

و به مادرم بگویید که مادر آرزوی من برآورده شد و گریه نکن فقط دعا کن. و به او بگویید اگر گناهی در حق تو کرده‌ام  به خاطر خدا مرا ببخش چون اگر تو مرا نبخشی خدا مرا نمی بخشد.  

 

و به پدرم بگویید من که خدمتی برای تو نکردم ولی از تو درخواست می‌کنم به خاطر هر چه که می پرستی مرا ببخش و غیر از خون یک پیامی به ملت مسلمان مجاهد دارم و آن اینکه اگر همه کشته شوند به جز یک نفر، و من از آن یک نفر می خواهم که تسلیم دشمن نشود و فقط تسلیم در برابر خدا شود و ملت باید فقط متکی به خدا، قوانین خدا و اسلام باشد.

 

انتهای پیام/ب

 

صفحه اول وصیت نامه شهید جواد فروتن

 

 

 

صفحه دوم وصیت نامه شهید جواد فروتن

ادامه مطلب
سه شنبه 9 آبان 1391  - 7:15 AM

 

  بهترین افراد شهید شده بودند. همان شب، تعدادی از شهدا را به عقب برگرداندند. 60 نفر شهید و زخمی و 40 نفر سالم؛ ولی خسته و کوفته از فرط درد و رنج. بعضی از زخمی‌ها برای بار دوم زخمی شده بودند. شهدا هم باز به وسیله آرپی‌جی تکه‌تکه شده بودند.

خبرگزاری فارس: گروهانی که فقط فرمانده‌اش زنده بازگشت

 

  کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌کنیم. متن زیر بخش پایانی «سفر ششم» شامل خاطرات «شوش دانیال» است:

 

****

می‌بایستی از همان راه که آمده بودیم، برگردیم. از دشت بازی که دشمن به خوبی در روز بر آن مسلط بود، باید بگذریم. ستون خیلی فشرده و زیاد بود. بلافاصله که به دشت رسیدیم، با توپ و خمپاره، ما را دنبال کردند؛ ولی خوشبختانه هیچ‌کدام از بچه‌ها، نه شهید شدند و نه زخمی. در برگشتن، خاطرات دوران اول جنگ را به یاد می‌آوردم که همه ایذایی بود و مسیری را با درد و رنج می‌رفتیم و یا موفق می‌شدیم، یا نمی‌شدیم و در هر صورت، همیشه فرار کردن از مهلکه به دنبال داشت.

به ثارالله آمدیم. موج اعتراض، همراه با ناامیدی در بچه‌ها دیده می‌شد. وقتی به ثارالله رسیدیم، همه چیز را یک جور دیگر دیدیم؛ مثل اینکه این جبهه، جبهه قبلی نیست. بچه‌ها خیال می‌کردند تماماً ما در همه جبهه‌ها شکست خورده‌ایم؛ درست مثل کبکی که سرش را زیر برف می‌کند، به خیال اینکه کسی او را نمی‌بیند. هر چه بیشتر برای بچه‌ها صحبت می‌کردم که شاید آنها را به رضایت بکشم، ولی فایده‌ای نداشت. دشمن منطقه ثارالله را به شدت زیر آتش گرفته بود. همیشه دشمن این کارها را می‌کرد. وقتی که مورد حمله قرار می‌گرفت، سعی می‌کرد منطقه اصلی را بکوبد تا از پشتیبانی جلوگیری کند. فرمانده گردان اعتراض کرد که چرا حمله نکردید. او به ما اعتراض می‌کرد و ما هم سر او داد می‌کشیدیم. بالاخره بعد از یک سلسله درگیری‌های لفظی گفتند که این عملیات ایذایی بوده. می‌خواستند با این حرف، موضوع را خاتمه دهند؛ اما تا آنجا که من اطلاع دارم، هیچ وقت عملیات ایذایی، به یک گردان محتاج نیست؛ هر چند هم که منطقه وسیع باشد. دوم اینکه در عملیات ایذایی ما که با دشمن درگیری نداریم، چرا میدان مین را خنثی می‌کنند.

و اما از گروهان سوم و یکم بگویم. گروهان سوم که با ما بود و برگشت؛ ولی گروهان یکم، درست مثل ما شده بودند. آنها ساعت 5/5 در فاصله 50 متری دشمن بوده‌اند، میدان مین هم پاک نشده بود و هر چه که افراد اعتراض می‌کنند که برگردیم و هر چند که فرمانده می‌گوید برگردیم، بی‌فایده بوده، با مهمات کم و در روشنی هوا حمله می‌کنند. پشتیبان هم نداشتند. بی‌گدار و بدون مقدمه و بدون سازمان حمله می‌کنند. در پایین‌ترین قسمت تپه، بین میدان مین و دشمن در محاصره می‌افتند و اسیر می‌شوند. تعداد زیادی از آنها کشته می‌شوند، تعدادی دیگر زخمی و معدودی هم زنده می‌مانند. تا ساعت 5/4 بعدازظهر همان روز مقاومت می‌کنند. راه فرار ممکن نبوده، تنها فرمانده گروهان و فرماندهان دسته برگشتند.

ساعت 12 همان روز، با چند نفر رفتیم که اگر بشود لااقل زخمی‌ها را نجات دهیم؛ ولی چون پشتیبان نداشتیم، نشد و برگشتیم. ساعت 5/3 بعدازظهر بود که من از فرط خستگی خوابم برده بود. ستوان راهداری با دو نفربر و چند نیرو می‌رود. عراقی‌ها به احتمال اینکه امشب، شب حمله ماست، از تپه 120 عقب کشیده و بر روی تپه 135 که بلندترین تپه‌ها بود، مستقر بودند. فقط چند نفر را گذاشته بودند که هنگام شب، این تعداد زنده را هم اسیر کنند و با خود ببرند.

ستوان راهداری، با یک تک کوتاه‌مدت موفق می‌شود به بالای تپه برسد و فوراً زخمی‌ها را به عقب انتقال دهد، واقعاً معجزه بوده! با توجه به اینکه ما دو روز قبل، از شوق حمله، حتی کمترین غذایی هم نخورده بودیم و اینها تا این ساعت، با کمی مهمات استقامت کرده بودند. بهترین افراد شهید شده بودند. همان شب، تعدادی از شهدا هم به عقب برگرداندند. 60 نفر شهید و زخمی و تعداد 40 نفر سالم؛ ولی خسته و کوفته از فرط درد و رنج. بعضی از زخمی‌ها برای بار دوم زخمی شده بودند. شهدا هم باز به وسیله آرپی‌جی تکه تکه شده بودند.

*نی خضر، خاکریز اول - سنگر دسته جمعی بهداری

3/1/61

به خاطر اینکه نیرویی از ما روی تپه مستقر نشده بود، دشمن باز تپه را گرفت. البته از لحاظ نظامی، تپه صد و بیست برای ما ارزشی نداشت؛ چون که 135 از 120 بلندتر بود. از ثارالله، به نی‌خضر آمدیم. شب را در منطقه ثارالله گذرانده بودیم که فردایش برای پدافند به نی‌خضر رفتیم. هنوز احساس خستگی در افراد گروهان دیده می‌شد، تمام مدت روز را در نی خضر ماندیم. مرتب زیر آتش تانک‌های عراق بودیم. نیروهای عراق چون بالا بودند، حتی با دو تانک می‌توانستند یک لشکر را هم از کار بیندازند؛ ولی این خواست خداوند بود که با این همه آتش حتی کوچک‌ترین صدمه‌ای به ما نمی‌رسید. شب به ثارالله برگشتیم.

*جبهه ثارالله ـ خاکریز اول ـ ساعت 5/6 غروب

4/1/61

صبح زود، از خاکریز ثارالله به طرف اولین خاکریز که به دشت بازی منتهی می‌شد و بعد تپه 135 قرار داشت، رفتیم. در بین راه، زیر آتش خمپاره و تانک دشمن قرار گرفتیم که دو نفر شهید دادیم. تا نزدیکی ظهر، همانجا بودیم. تبادل آتش از دو طرف خیلی سنگین بود. چون گرسنه بودم، مقداری نان از برادران ارتشی گرفتم و به بقیه بچه‌ها دادم. بعدازظهر، ما را به دهکده بهشتی ـ درچال ـ آوردند؛ خسته و وامانده. بعضی‌ها شنا کردند، من هم گفتم فردا بیکار هستم و حمام می‌کنم؛ ولی نصف شب آماده‌باش زدند. بیدار شدیم. با تجهیزات کامل، ما را به چهار راه امام آوردند.

5/1/61

هوا تاریک بود. گروهان سوم را به طرف جبهه مقاومت بردند. ما هم تا دستور ثانوی، همانجا ماندیم. چهارراه امام، مهمترین راه تدارکاتی ما بود؛ یک راه به رقابیه می‌رفت، یک راه هم به جبهه مقاومت، یک راه هم به ثارالله و نی خضر و کربلا. بعضی‌ها نماز شب خواندند. نماز صبح را هم با همان وضع ـ لباس و تجهیزات و پوتین ـ به صورت جماعت خواندیم؛ بعد هم دعای توسل. هوا زیاد سرد بود؛ ولیکن شوق خدا، کسی را به فکر سردی هوا هم نمی‌انداخت. در نزدیکی‌های ظهر، به جبهه کربلا رفتیم و در پشت خاکریز مستقر شدیم. وضعیت غیر عادی بود. نگهبانی‌ها را تعیین کردم. طرف راست و چپ ما نیروی ارتش بود. تمام مدت روز به حسن صحرابان که فرمانده گروه الف بود، مرتب می‌گفتم که تو شهید می‌شوی و او در جواب می‌گفت: «دلت واموند، آسمون بر جاموند، خورشید همین‌طور می‌درخشه ومو شهید نشدم.»

لحظاتی قبل از اینکه حسن زخمی بشود، با مجید سیوندی درگیری لفظی پیش آمد؛ به خاطر اینکه به وضع نگهبانی اعتراض کرد. در همان موقع، به یاد سوسنگرد افتادم که قبل از اینکه یکی از دوستان شهید یا زخمی بشود، همیشه اوقات، یک‌روز قبل از آن، دو نفر با هم دعوا می‌کردند. بلافاصله بعد از سکوت هر دو طرف، در دهانه سنگر ایستاده بودم که صدای انفجاری، توجهم را جلب کرد. دیدم در میان دود و خاکستر، یکی دو نفر داد می‌زنند. جلو که رفتم، دیدم حسن صحرابان و حسن زارع زخمی ‌شده‌اند که به عقب انتقال داده شدند. با اینکه بچه‌ها در کنار سنگر دیده‌بانی همه جمع بودند، ولی تنها صحرابان و زارع زخمی می‌شوند و این خود معجزه الهی است.

شب زیاد سرد بود و باد تندی می‌وزید و غبار شن به سر و صورت‌مان می‌زد. تاریکی مطلق بر فضای اطراف حاکم بود. دید کافی نداشتیم. مدتی قبل، در همین منطقه، سر دیده‌بان را بریده بودند. من و علی جمشیدی، پاسبخش اول بودیم. راه که می‌رفتیم، مجبور بودیم بیشتر چشم‌ها را ببندیم؛ چرا که باد، شن زیادی با خود حمل می‌کرد. تعداد پنج سنگر دیده‌بانی داشتیم که هر کدام 8 نفر نگهبان داشت. از مجید عذرخواهی کردم. هوا داشت ابری می‌شد و هر لحظه در تاریکی بیشتر فرو می‌رفت. دانه‌های شن پراکنده در هوا مانع می‌شد تا خوب چشم‌ها را باز کنیم. بعد از چندی، باران شد و شن‌ها سنگین شدند. هوا ساکت و آرام شد. نسیم مرطوبی وزیدن گرفت. تا اندازه‌ای سرحال شدیم. با توجه بیشتری نگهبانی می‌دادیم. پاس دوم و سوم عوض کردیم. بعد رفتم پاسبخش دوم که ستوان راهداری و گروهبان خبازیان بود، بیدار کردم و بعد هم در کنار در سنگر خوابیدم. هوا زیاد سرد بود. کمبود پتو باعث می‌شد که حتی برای چند دقیقه‌ای هم خوابم نبرد.

*خاکریز اول جبهه کربلا ـ غرب شوش دانیال

6/1/61

بعد از نماز صبح، با بی‌سیم تماس گرفتم و از اوضاع سؤال کردم. وضع خوب بود. در قسمت تپه 135 و 146 عملیات شروع شده بود. هنوز نتیجه مشخص نبود. مسئول تدارکات فرستادم صبحانه آورد. بعد از صرف صبحانه، از طرف گردان اعلام شد امروز هم باید در این قسمت بمانیم. اعلام آماده‌باش کامل به افراد داده شد. تا نزدیکی‌های غروب، افراد در همان حال آماده‌باش ماندند. بعد از مشخص شدن وضع نگهبانی، بی‌سیم اعلام کرد که 15 نفر را به کمک شما فرستادیم. با خود بی‌سیم‌چی ـ بهنام آمالی ـ آمدم گروه را به طرف خاکریز هدایت کردم. تعدادی از افراد که نگهبان نبودند، به داخل یک سنگر که به عنوان مسجد بود، فرستادم، با همان حالت قبلی، شب را پشت سر گذاشتیم.

5/4 صبح خاکریز کربلا

7/1/61

بی‌سیم اعلام کرد که باید به طرف تپه 120 برویم و از آنجا هم به طرف 135 پیشروی کنیم. صبحانه را سرپایی خوردیم و فوراً آماده شدیم. از جلو خاکریز، میان پیچ و خم تپه‌های کوچک و سبز، در هوای آزاد صبحگاهی، حرکت آغاز شد. صحرا منظره جالبی داشت. خورشید پرتو افشانی می‌کرد. شبنم، رخسار چمن‌ها را پوشانده بود. قدم‌های سنگین و با وقار رزمندگان، آنچنان شور و هیجانی در من ایجاد کرده بود که ناخواسته داشتم آواز دشتی را با صدای بلند سرمی‌دادم. بلافاصله بعد از قطع شدن صدای من، تمامی افراد دسته و گروهان، با هم سرود مشترکی را خواندند.

نفر شناسایی، به فاصله 20 متری دسته حرکت می‌کرد. مسیر راه زیاد بود. کم‌کم به دامنه تپه 120 رسیدیم. تماس مداوم با بی‌سیم برقرار بود. ساعت حدود 8 بود. با اینکه هوا هنوز گرم نشده بود، عرق از سر و روی برادران می‌ریخت. چهره‌ها همه خندان بود. از تپه بالا رفتیم. شیب تپه زیاد نبود. وقتی که روی تپه رسیدیم، بلافاصله چشمم به وضع سنگرهای مزدوران بعثی افتاد. مسیر راه تپه 120 تا 135 همه کانال بود؛ کانالی که درست تا گردن آنها را در خاک قرار می‌داد. معلوم بود که اگر صدها توپ و خمپاره هم بزنیم، حتی یک نفر هم زخمی نمی‌شود. در مسیر کانال، جایگاه‌های مخصوص مهمات قرار داشت که تماماً از داخل گل کنده بودند؛ طاقچه‌ای کوچک برای نارنجک دستی، دیگری برای آرپی‌جی 7 و دیگری برای مهمات سلاح‌های انفرادی؛ با بهترین نظام و دریچه‌های دیده‌بانی به وضع خیلی عالی. فرصت کم بود، این اجازه به کسی داده نمی‌شد سنگرها را بازدید کند.

مسیر راه را ادامه دادیم. تپه 135، بلندترین تپه‌ها بود شیب زیادی نسبت به 120 داشت. به هر حال، به طرف 135 حرکت کردیم. میان راه، یک قبضه آرپی‌جی 11 عراقی‌ها در سنگر مانده بود. با حدائقی، آن را با خود بردیم. هر چند سنگین بود، ولی تا روی تپه 135 آن را با خود آوردیم. تعدادی از پرسنل ارتش، روی 135 بودند. از اینکه به 135 رسیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم. احساس خستگی نمی‌کرد. به یاد آوردم لحظاتی را که عراقی‌ها روی این تپه بودند. بعضی‌ها نماز شکر را به جا آوردند. شوش دانیال، از روی تپه دیده می‌شد. به یاد آوردم موقعی که دشمن حتی با یک تانک، یک لشکر ما را از کار می‌انداختند؛ ولی کیست که الان بتواند در برابر رزمندگان اسلام مقابله کند؟ این به راستی فتح‌الفتوح ثانی بود که به یاری الله و به فرماندهی امام زمان و به شفاعت زهرای مرضیه انجام شد.

7/1/61

این روز، شاید از خوش‌ترین روزهایی که در این مدتی که در شوش بودم، پیش آمده بود. چند عکسی با برادران گرفتیم. یکی دو تا سیب هم خوردیم. تمام مدت روز، روی تپه ماندیم. تعداد نیروها زیاد بود. قرار شد شب هم بمانیم. نزدیک غروب، از سنگرهای عراقی‌ها، تعدادی پتو و فرش آوردیم. با اینکه هوا زیاد سرد بود، مجبور بودیم در هوای آزاد بخوابیم. سنگر عراقی‌ها، هم کثیف بود و هم از تپه کمی دورتر. شب را به صبح کردیم. آن شب هم با خوشی گذشت.

8/1/61

با حسین سبزواری و حمید غلامپور و نادر زارع، به طرف سایت 5 حرکت کردیم. از سایت زیاد تعریف می‌کردند. ساختمان‌ها هم از دور پیدا بود. قسمتی از راه را با یک ماشین ارتشی و قسمتی دیگر از راه را پیاده رفتیم. تمام تأسیسات سایت منهدم شده بود. از تمام ساختمان‌ها، جز آوار، چیزی نبود. ایاب و ذهاب بازدیدکنندگان هم زیاد به نظر می‌رسید. چند عکس گرفتیم. در راه، از سنگر عراقی‌ها، دو پیراهن آوردم. مسیر برگشتن، با یک جیب میوتا، روی تپه آمدیم. بلافاصله بعد از رسیدن، دستور حرکت به طرف روستای صندول داده شد. با ماشین، به طرف صندول رفتیم. صندول، روستایی بود در میان دشتی از شنزار که طرف غرب آن به باتلاق ختم می‌شد. معلوم نبود این روستایی که خانه‌هایش همه از گِل ساخته شده بود، گل آن را از کجا آورده بودند.

شب، چند پست نگهبانی گذاشتیم. تعدادی از بچه‌های کازرون هم با یک خاور آمده بودند و شب ماندند پیش دیگر برادران کازرونی.

10/1/61

از صندول، به طرف دهکده بهشتی آمدیم. گفتند آقای ایمانی، با بخرد و دیگر برادران سپاه آمده‌اند و الان رفتند به سایت 5. بعد با عبدالحسین طبیبی، به دهکده خلف مسلم آمدیم. در دهکده، وسایلی را که از کازرون آورده بودند، خالی کردیم. به وسیله یکی از دوستان، خبر شهادت امین را شنیدم. تا اندازه‌ای ناراحتی داشت؛ ولی صبر کردن مهمتر است. با این حال سعی کردم بر اعصابم بیشتر مسلط شوم. لحظه‌ای بعد گفت که علی‌هاشمی و حیدرنژاد زخمی شده‌اند. به راستی دیگر کنترلم را از دستم خارج شد. مثل اینکه دنیا را بر سرم خراب کرده بودند؛ ولی باز استقامت مناسب‌تر بود. برگشتیم به دهکده. متوجه شدم که تمام برادران، غیر از مجید ماندنی‌پور، همه به شوش و دزفول رفته‌اند. با مجید آمدیم که به شوش برویم. نزدیک ساعت 5/11 بود. بین راه که می‌رفتیم، متوجه شدم ماشینی که از ما رد شد، مال آقای ایمانی و بخرد بود. بلافاصله پیاده شدم و با آنها دو مرتبه به دهکده خلف مسلم، برگشتیم. ناهار را گرفتیم و به دهکده بهشتی آمدیم. سعادتی نصیب شده بود. تعدادی از بچه‌ها مانده بودند. نماز به جماعت خوانده شد؛ بعد هم ناهار خوردیم.

غروب، آقای ایمانی و یکی دو نفر از بچه‌ها به دزفول رفتند. ما هم با رحیم قنبری و شاملی و قاسم حدائقی رفتیم رقابیه؛ به دنبال آمار زخمی‌ها و شهدای گروه کاظم پدیدار. به دهکده شیخ شجاع آمدیم و آمار گرفتیم. بعد شام گرفتیم و به دهکده بهشتی برگشتیم. شب را به صبح کردیم. از فرط خستگی، تا اندازه‌ای آرام خوابیدم.

12/1/61

قرار شد که به سوسنگرد برویم. بخرد و محمدصادق صفری، به خاطر شهادت شکرالله پیروان، به کازرون برگشتند. من هم با قاسم اندام و محمدباقر قنبریان و آقای ایمانی و اطرافیانش، به طرف سوسنگرد راه افتادیم. اول حرکت، اکبر دهقان با لندرور آمد. می‌خواست به سوسنگرد برود. با اینکه ماشین جا نداشت، مجبور شدیم اکبر را هم بیاوریم. در شهرک سلمان فارسی بنزین زدیم و بعد هم به سوسنگرد آمدیم. نزدیک ظهر بود. برای نماز جماعت، به مسجد جامع سوسنگرد رفتیم. بعد برگشتیم به مقر نانوایی، ناهار را خوردیم. بعد از صرف چای، مستقیم به طرف بستان رفتیم. میان راه، توضیحات لازم گفته شد. مناطق دیدنی هم تماشا شد و بعد به طرف سعیدیه رفتیم.

پل را برداشته بودند و نمی‌شد به آن طرف رودخانه رفت. به طرف سوسنگرد برگشتیم. بین راه، در حسینیه بستان عکس گرفتیم. هر جا منظره جالبی بود، عکس می‌گرفتیم. نزدیکی‌های غروب برگشتیم به طرف سوسنگرد. شب جمعه بود. نیروهای ارتشی و سپاهی راهپیمایی داشتند. از تبلیغات سپاه آمدند درخواست کردند که امشب آقای ایمانی، در مسجد و در پایان راهپیمایی سخنرانی کند. آقای ایمانی پذیرفتند. بعد از راهپیمایی و قبل از نماز مغرب و عشاء سخنرانی کرد و بعد از صرف شام به کازرون رفت. حدود ساعت 12 شب، دعای کمیل خواندم و خوابیدم.

ادامه مطلب
سه شنبه 9 آبان 1391  - 7:14 AM

 

شهید غلامرضا رمضانی از جوانان انقلابی و متدین روستای مهدی آباد اردهال کاشان بود. او اهل خطر بود. بعد از آغاز جنگ تحمیلی با توجه به اینکه کارمند مخابرات بود به سختی مدیرانش را راضی می‌کرد و به جبهه می رفت.

خبرگزاری فارس: وصیت نامه شیرینی که شهید برای چهار فرزندش نوشت

 

  شرح زندگی بعضی از شهدا حجت را بر خیلی ها تمام می‌کند. شهدایی که بهانه برای ماندن و نرفتن جنگ داشتند. اگرهم جبهه نمی‌رفتند در شهر هم تمام قد در خدمت جبهه بودند. آنقدر اخلاص داشتند که از وجودشان فوران می‌کرد. هر کجا کار برای رضای خدا بود اگر نفر اول نبودند جزء اولی ها بودند.

کلمات و الفاظ خیلی حقیرند برای وصفشان. برای وصف حکایت زندگی آنها همین بس که پیر و مرادشان امام خمینی عزیز فرمود: « و چه غافلند دنیا پرستان و بی خبران که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند، و وصف آن را در سرودها و حماسه ها و شعرها می جویند و در کشف آن از هنر تخیل و از کتاب تعقل مدد می خواهند و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد».

از خیل این به معراج رفتگان و عاشقان شهید غلامرضا رمضانی بود. این شهید عزیز از جوانان انقلابی و متدین روستای مهدی آباد اردهال کاشان بود. او شعاری، مدافع انقلاب و امام نبود. شهید رضا اهل خطر بود. اگر پاش می‌افتاد از جانش مضایقه نمی‌کرد. بعد از آغاز جنگ تحمیلی با توجه به اینکه کارمند مخابرات بود به سختی مدیرانش را راضی می‌کرد و به جبهه می رفت.

غلامرضا را بارها در اردوگاه کوثر در اهواز که محل استقرار لشگر ده سیدالشهداء(ع) بود دیده بودم. همیشه یک سیم چین دستش بود و دنبال خط تلفن می‌رفت. شاید اوج شادی غلامرضا وقتی بود که ارتباط تلفنی یک رزمنده ای که از خط برگشته بود با خانواده نگرانش در پشت جبهه برقرار می‌شد. و او هم سهمی در این ارتباط داشت. غلامرضا به خاطر وضعیت خاصی که از جهت خانوادگی داشت مجبور بود که در مسیر تهران و جبهه در تردد باشد. غلامرضا چهار فرزند کوچک داشت که یکی از آنها مریض بود و شدیدا درمانش وابسته به غلامرضا بود. از طرفی هم غلامرضا همسر صبوری داشت که قوت قلب برای او بود. غلامرضا برای آخرین بار اواخر تیرماه 67 با کاروان بچه های مخابرات عزم جبهه نمود و با زندگی وداع کرد. 

او آنقدرعجله برای رفتن داشت که همسر و فرزندان سیر او را ندیدند و او هم مجالی نداشت به آنها بگوید که من با همه وجود به شما عشق می‌ورزم. غلامرضا ساک به دست از خانه و خانواده جدا شد و یکی دو هفته بعد در جاده سنندج - بوکان در اطراف سد قشلاق در کمین ضد انقلاب افتاد و چند روز بعد بدن بی جانش را در حالی‌که به سختی شکنجه شده بود و جای گلوله ای بر سر داشت در جاده سقز به بوکان یافتند و بدین سان غلامرضای شهید بر رضایت حق رضایت داد.

پیکر پاک شهید غلامرضا رمضانی برای غسل دادن به بهشت زهراء(س) رسید. این کمترین، وقت غسل این عزیز داخل غسالخانه حضور داشتم. وقتی بدن برای غسل آماده شد، همسر صبور غلامرضا هم در کنار سایرین نظارگر شستشوی آخر، این سربار جان برکف خمینی بود. شدت صدمات وارده به پیکر رضا به حدی بود که با حرکات شلنگ آب، پوست و مو از جای خود حرکت می‌کرد. ما همه منتظر یک جرقه بودیم برای شیون کردن اما مگر از هیبت و وقار همسر قهرمان ایشان کسی جرات می‌کرد صدا به ناله بلند کند. وقتی هم رضا در کفن رفت او یک جمله گفت:‌«من میخواهم در ماشین حمل بدن این عزیز تا کاشان باشم».

او برای آخرین بار با رضا همسفر شد. این همسفر صبور بعد از رضا کمر همت بست و چهار امانت شهید غلامرضا را به ثمر رسانید و خود نیز دو یا سه سال پیش نقاب در رخ خاک کشید و به غلامرضای شهیدش پیوست. خوش به حال او که رضا برایش نوشت: « اگر خداوند شهادت را نصیبم کرد و خدا با لطف خودش با شهدا محشورم کرد و اجازه شفاعت فرمود انشاءالله شفاعتت را می کنم».

من چندین بار آخرین کلمات رضا را به خانواده اش خوانده و منقلب شده ام. چقدر عاطفه، چقدر اخلاص و چقدر خدا. شما هم بخوانید و لذت ببرید. آیا شهادت حق غلامرضا نبود؟

 

شهید غلامرضا رمضانی -شهید شهسواری

 

بخش‌هایی از وصیت نامه شهید غلامرضا رمضانی

 

و اما سخنی با همسر و فرزندانم :

 

همسرم؛ برای تو و نور دیدگانم از خداوند بزرگ سلامتی آرزو می‌کنم و امیدوارم که با توفیق الهی به وظایف شرعی خویش عمل و من عاصی را از دعای خیر فراموش نکنید. 

باری ابتدا، نظر به اینکه دلم برای شماها تنگ شده و نامه ای هم برایتان بعد از آمدن تا به حال نتوانستم بنویسم سلام و حال و احوال را با بچه‌ها می‌کنم و بعد با تو سخن به میان می آورم.

دختر مریض و معصومم زهرا، سلام، عزیز دلم، دختر خوبم امیدوارم به زودی زود حالت خوب و شفای کامل بگیری و اگر خدا خواست من از بالای سرت بروم که وسیله ای بیش نبودم. گرد یتیمی و تنهائی، ‌آن قلب کوچک و مریضت را نیاز دارد دخترم در شب عملیات و شب جمعه که امیدوارم سرنوشت اسلام روشن و تعیین شود، نه ترس از مردن دارم و نه آرزوی دیگر. اما دلم نمی آید که شما را بی سرپرست بگذارم. به خصوص تو را، چون علاقه زیاد به من داشتی و دلت نمی آمد با من خداحافظی کنی. اگر خدا خواست که آمدم ناراحتی شما هم رفع می شود.

بابا جون با اینکه دلم نمی آید بالاجبار با تو خداحافظی می کنم و از دور روی ماهت را می بوسم، خدا نگهدارت.

پسر عزیزم محسن جان، بابا جان، فدای آن هوش و فهمت و درک والای تو بشوم. محسن جان در حالی که بغض گلویم را می فشارد و به یاد آن دست‌های کوچکت که صدقه می‌دهد و همچنین زبانت که دعا می کند هستم دلم نیز برایت تنگ شده محسن جان. اگر مرا دیگر ندیدی ببخش و همیشه حرف مادرت را گوش کن. محسن جان، مادر خیلی به گردن من و شما حق دارد. کمکش کن و به جای بابا مرد خانه باش و از زهرا و زینت و مهدی مواظبت کن، مبادا زهرای دلشکسته را اذیت کنی. به حرفهایش گوش بده او را ناراحت نکن و صبور باش درس‌هایت را خوب بخوان. انشاءالله در آینده برای جمهوری اسلامی و نیز برای خودت مثمر ثمر باشی.

فرزندم در همه حال بیاد خدا باش و بقول امام از حالا به فکر اسلام باش و به فکر تکلیف خودت، تا مثل ما در آینده پشیمان و شرمسار نباشی و گوش به فرمان امام عزیزمان نمازت را بخوان و تمرین کن و قرآن را یاد بگیر و بخوان و بدنبال مسائل شرعی برو و به بابا حاجی و بابا فتح الله و مادر بزرگ هایت و مادرت احترام بگذار و یک بار دیگر هم سفارش می کنم مواظب مادرت و زهرا و زینب و مهدی نیز باش. در اینجا روی ماهت را می بوسم و با تو نیز خداحافظی می کنم خدا نگهدارت بابا جان.

 

دختر نازنینم زینب عزیزم ، بابا جان سلام، الهی فدای آن بلبل شیرین سخن و مرغ خوش الحانم بشوم، بابا جان امیدوارم مرا ببخشی که نتوانستم در این فصل طراوت و نونهالیت بیشتر با تو باشم و برایم شیرین زبانی کنی و تشویقت کنم تا درآینده هم بیشتر و بهتر رشد کنی، خب دخترم تقدیر این بوده و هر چه خواست خداوند باشد رخ خواهد داد ، دلم برایت تنگ شده و از دور روی ماهت را می بوسم و برایت آینده ای روشن و با افتخار آرزو می کنم و امیدورام مانند هم اسمت حضرت زینب(س) ، قهرمان صبر و استقامت باشی خدا نگهدارت باباجان .

 

مهدی عزیزم، حرف زدن با تو را که اکنون خیلی کوچکی و حرفم را نمیفهمی واگذار می کنم به بعدها که مادرت دینم را ادا کند .

 

و اما همسر مهربانم :

 

امیدوارم سلام مرا که مملو از اخلاص و صمیمیت است از داخل سنگر بپذیری .

 

همسرم همانطور که بارها گفته ام من نتوانسته و نمی توانم برای تو شوهری باشم که مورد رضایت پروردگار باشد و امیدوارم از خداوند بزرگ مزدت را بگیری و ثابت قدم باشی و در دنیا و آخرت سرفراز باشی. و اگر من رفتم تو بتوانی با بچه ها با سربلندی زندگی کنی ، همسرم امیدوارم مرا حلال کنی و می دانم که حلالم می کنی ، چون میدانم که تو خیلی گذشت دارای می دانم و میدانی که با نبودن من بچه ها برایت زحمت زیادی دارند و مسئولیت ات را خیلی سنگین می کند امیدوارم خداوند در دنیا صبر و استفامت و در آخرت جزای خیر این زحمات را به تو عطا کند ، اگر خداوند شهادت را تصمیم کرد و خدا با لطف خودش با شهدا محشورم کرد و اجازه شفاعت فرمود انشاءا... شفاعتتت را می کنم .

راوی:جعفرطهماسبی

ادامه مطلب
دوشنبه 8 آبان 1391  - 7:17 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6180938
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی