بهترین افراد شهید شده بودند. همان شب، تعدادی از شهدا را به عقب برگرداندند. 60 نفر شهید و زخمی و 40 نفر سالم؛ ولی خسته و کوفته از فرط درد و رنج. بعضی از زخمیها برای بار دوم زخمی شده بودند. شهدا هم باز به وسیله آرپیجی تکهتکه شده بودند.

کتاب «سفر هفتم» یادداشتهای روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لولههای توپ و تانک، پنجره خانههای ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهریاش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشتها و نخلستانهای جنوب دیدند.
این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز میگشت. سفرهایی که پیکر همشهریهایش را برای خداحافظی به کازرون میآورد. سفرهایی که رنجها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت، مینوشت و حالا شما آن را میخوانید.
اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستارهای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشتهای «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است، تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس میکنیم. متن زیر بخش پایانی «سفر ششم» شامل خاطرات «شوش دانیال» است:
****
میبایستی از همان راه که آمده بودیم، برگردیم. از دشت بازی که دشمن به خوبی در روز بر آن مسلط بود، باید بگذریم. ستون خیلی فشرده و زیاد بود. بلافاصله که به دشت رسیدیم، با توپ و خمپاره، ما را دنبال کردند؛ ولی خوشبختانه هیچکدام از بچهها، نه شهید شدند و نه زخمی. در برگشتن، خاطرات دوران اول جنگ را به یاد میآوردم که همه ایذایی بود و مسیری را با درد و رنج میرفتیم و یا موفق میشدیم، یا نمیشدیم و در هر صورت، همیشه فرار کردن از مهلکه به دنبال داشت.
به ثارالله آمدیم. موج اعتراض، همراه با ناامیدی در بچهها دیده میشد. وقتی به ثارالله رسیدیم، همه چیز را یک جور دیگر دیدیم؛ مثل اینکه این جبهه، جبهه قبلی نیست. بچهها خیال میکردند تماماً ما در همه جبههها شکست خوردهایم؛ درست مثل کبکی که سرش را زیر برف میکند، به خیال اینکه کسی او را نمیبیند. هر چه بیشتر برای بچهها صحبت میکردم که شاید آنها را به رضایت بکشم، ولی فایدهای نداشت. دشمن منطقه ثارالله را به شدت زیر آتش گرفته بود. همیشه دشمن این کارها را میکرد. وقتی که مورد حمله قرار میگرفت، سعی میکرد منطقه اصلی را بکوبد تا از پشتیبانی جلوگیری کند. فرمانده گردان اعتراض کرد که چرا حمله نکردید. او به ما اعتراض میکرد و ما هم سر او داد میکشیدیم. بالاخره بعد از یک سلسله درگیریهای لفظی گفتند که این عملیات ایذایی بوده. میخواستند با این حرف، موضوع را خاتمه دهند؛ اما تا آنجا که من اطلاع دارم، هیچ وقت عملیات ایذایی، به یک گردان محتاج نیست؛ هر چند هم که منطقه وسیع باشد. دوم اینکه در عملیات ایذایی ما که با دشمن درگیری نداریم، چرا میدان مین را خنثی میکنند.
و اما از گروهان سوم و یکم بگویم. گروهان سوم که با ما بود و برگشت؛ ولی گروهان یکم، درست مثل ما شده بودند. آنها ساعت 5/5 در فاصله 50 متری دشمن بودهاند، میدان مین هم پاک نشده بود و هر چه که افراد اعتراض میکنند که برگردیم و هر چند که فرمانده میگوید برگردیم، بیفایده بوده، با مهمات کم و در روشنی هوا حمله میکنند. پشتیبان هم نداشتند. بیگدار و بدون مقدمه و بدون سازمان حمله میکنند. در پایینترین قسمت تپه، بین میدان مین و دشمن در محاصره میافتند و اسیر میشوند. تعداد زیادی از آنها کشته میشوند، تعدادی دیگر زخمی و معدودی هم زنده میمانند. تا ساعت 5/4 بعدازظهر همان روز مقاومت میکنند. راه فرار ممکن نبوده، تنها فرمانده گروهان و فرماندهان دسته برگشتند.
ساعت 12 همان روز، با چند نفر رفتیم که اگر بشود لااقل زخمیها را نجات دهیم؛ ولی چون پشتیبان نداشتیم، نشد و برگشتیم. ساعت 5/3 بعدازظهر بود که من از فرط خستگی خوابم برده بود. ستوان راهداری با دو نفربر و چند نیرو میرود. عراقیها به احتمال اینکه امشب، شب حمله ماست، از تپه 120 عقب کشیده و بر روی تپه 135 که بلندترین تپهها بود، مستقر بودند. فقط چند نفر را گذاشته بودند که هنگام شب، این تعداد زنده را هم اسیر کنند و با خود ببرند.
ستوان راهداری، با یک تک کوتاهمدت موفق میشود به بالای تپه برسد و فوراً زخمیها را به عقب انتقال دهد، واقعاً معجزه بوده! با توجه به اینکه ما دو روز قبل، از شوق حمله، حتی کمترین غذایی هم نخورده بودیم و اینها تا این ساعت، با کمی مهمات استقامت کرده بودند. بهترین افراد شهید شده بودند. همان شب، تعدادی از شهدا هم به عقب برگرداندند. 60 نفر شهید و زخمی و تعداد 40 نفر سالم؛ ولی خسته و کوفته از فرط درد و رنج. بعضی از زخمیها برای بار دوم زخمی شده بودند. شهدا هم باز به وسیله آرپیجی تکه تکه شده بودند.
*نی خضر، خاکریز اول - سنگر دسته جمعی بهداری
3/1/61
به خاطر اینکه نیرویی از ما روی تپه مستقر نشده بود، دشمن باز تپه را گرفت. البته از لحاظ نظامی، تپه صد و بیست برای ما ارزشی نداشت؛ چون که 135 از 120 بلندتر بود. از ثارالله، به نیخضر آمدیم. شب را در منطقه ثارالله گذرانده بودیم که فردایش برای پدافند به نیخضر رفتیم. هنوز احساس خستگی در افراد گروهان دیده میشد، تمام مدت روز را در نی خضر ماندیم. مرتب زیر آتش تانکهای عراق بودیم. نیروهای عراق چون بالا بودند، حتی با دو تانک میتوانستند یک لشکر را هم از کار بیندازند؛ ولی این خواست خداوند بود که با این همه آتش حتی کوچکترین صدمهای به ما نمیرسید. شب به ثارالله برگشتیم.
*جبهه ثارالله ـ خاکریز اول ـ ساعت 5/6 غروب
4/1/61
صبح زود، از خاکریز ثارالله به طرف اولین خاکریز که به دشت بازی منتهی میشد و بعد تپه 135 قرار داشت، رفتیم. در بین راه، زیر آتش خمپاره و تانک دشمن قرار گرفتیم که دو نفر شهید دادیم. تا نزدیکی ظهر، همانجا بودیم. تبادل آتش از دو طرف خیلی سنگین بود. چون گرسنه بودم، مقداری نان از برادران ارتشی گرفتم و به بقیه بچهها دادم. بعدازظهر، ما را به دهکده بهشتی ـ درچال ـ آوردند؛ خسته و وامانده. بعضیها شنا کردند، من هم گفتم فردا بیکار هستم و حمام میکنم؛ ولی نصف شب آمادهباش زدند. بیدار شدیم. با تجهیزات کامل، ما را به چهار راه امام آوردند.
5/1/61
هوا تاریک بود. گروهان سوم را به طرف جبهه مقاومت بردند. ما هم تا دستور ثانوی، همانجا ماندیم. چهارراه امام، مهمترین راه تدارکاتی ما بود؛ یک راه به رقابیه میرفت، یک راه هم به جبهه مقاومت، یک راه هم به ثارالله و نی خضر و کربلا. بعضیها نماز شب خواندند. نماز صبح را هم با همان وضع ـ لباس و تجهیزات و پوتین ـ به صورت جماعت خواندیم؛ بعد هم دعای توسل. هوا زیاد سرد بود؛ ولیکن شوق خدا، کسی را به فکر سردی هوا هم نمیانداخت. در نزدیکیهای ظهر، به جبهه کربلا رفتیم و در پشت خاکریز مستقر شدیم. وضعیت غیر عادی بود. نگهبانیها را تعیین کردم. طرف راست و چپ ما نیروی ارتش بود. تمام مدت روز به حسن صحرابان که فرمانده گروه الف بود، مرتب میگفتم که تو شهید میشوی و او در جواب میگفت: «دلت واموند، آسمون بر جاموند، خورشید همینطور میدرخشه ومو شهید نشدم.»
لحظاتی قبل از اینکه حسن زخمی بشود، با مجید سیوندی درگیری لفظی پیش آمد؛ به خاطر اینکه به وضع نگهبانی اعتراض کرد. در همان موقع، به یاد سوسنگرد افتادم که قبل از اینکه یکی از دوستان شهید یا زخمی بشود، همیشه اوقات، یکروز قبل از آن، دو نفر با هم دعوا میکردند. بلافاصله بعد از سکوت هر دو طرف، در دهانه سنگر ایستاده بودم که صدای انفجاری، توجهم را جلب کرد. دیدم در میان دود و خاکستر، یکی دو نفر داد میزنند. جلو که رفتم، دیدم حسن صحرابان و حسن زارع زخمی شدهاند که به عقب انتقال داده شدند. با اینکه بچهها در کنار سنگر دیدهبانی همه جمع بودند، ولی تنها صحرابان و زارع زخمی میشوند و این خود معجزه الهی است.
شب زیاد سرد بود و باد تندی میوزید و غبار شن به سر و صورتمان میزد. تاریکی مطلق بر فضای اطراف حاکم بود. دید کافی نداشتیم. مدتی قبل، در همین منطقه، سر دیدهبان را بریده بودند. من و علی جمشیدی، پاسبخش اول بودیم. راه که میرفتیم، مجبور بودیم بیشتر چشمها را ببندیم؛ چرا که باد، شن زیادی با خود حمل میکرد. تعداد پنج سنگر دیدهبانی داشتیم که هر کدام 8 نفر نگهبان داشت. از مجید عذرخواهی کردم. هوا داشت ابری میشد و هر لحظه در تاریکی بیشتر فرو میرفت. دانههای شن پراکنده در هوا مانع میشد تا خوب چشمها را باز کنیم. بعد از چندی، باران شد و شنها سنگین شدند. هوا ساکت و آرام شد. نسیم مرطوبی وزیدن گرفت. تا اندازهای سرحال شدیم. با توجه بیشتری نگهبانی میدادیم. پاس دوم و سوم عوض کردیم. بعد رفتم پاسبخش دوم که ستوان راهداری و گروهبان خبازیان بود، بیدار کردم و بعد هم در کنار در سنگر خوابیدم. هوا زیاد سرد بود. کمبود پتو باعث میشد که حتی برای چند دقیقهای هم خوابم نبرد.
*خاکریز اول جبهه کربلا ـ غرب شوش دانیال
6/1/61
بعد از نماز صبح، با بیسیم تماس گرفتم و از اوضاع سؤال کردم. وضع خوب بود. در قسمت تپه 135 و 146 عملیات شروع شده بود. هنوز نتیجه مشخص نبود. مسئول تدارکات فرستادم صبحانه آورد. بعد از صرف صبحانه، از طرف گردان اعلام شد امروز هم باید در این قسمت بمانیم. اعلام آمادهباش کامل به افراد داده شد. تا نزدیکیهای غروب، افراد در همان حال آمادهباش ماندند. بعد از مشخص شدن وضع نگهبانی، بیسیم اعلام کرد که 15 نفر را به کمک شما فرستادیم. با خود بیسیمچی ـ بهنام آمالی ـ آمدم گروه را به طرف خاکریز هدایت کردم. تعدادی از افراد که نگهبان نبودند، به داخل یک سنگر که به عنوان مسجد بود، فرستادم، با همان حالت قبلی، شب را پشت سر گذاشتیم.
5/4 صبح خاکریز کربلا
7/1/61
بیسیم اعلام کرد که باید به طرف تپه 120 برویم و از آنجا هم به طرف 135 پیشروی کنیم. صبحانه را سرپایی خوردیم و فوراً آماده شدیم. از جلو خاکریز، میان پیچ و خم تپههای کوچک و سبز، در هوای آزاد صبحگاهی، حرکت آغاز شد. صحرا منظره جالبی داشت. خورشید پرتو افشانی میکرد. شبنم، رخسار چمنها را پوشانده بود. قدمهای سنگین و با وقار رزمندگان، آنچنان شور و هیجانی در من ایجاد کرده بود که ناخواسته داشتم آواز دشتی را با صدای بلند سرمیدادم. بلافاصله بعد از قطع شدن صدای من، تمامی افراد دسته و گروهان، با هم سرود مشترکی را خواندند.
نفر شناسایی، به فاصله 20 متری دسته حرکت میکرد. مسیر راه زیاد بود. کمکم به دامنه تپه 120 رسیدیم. تماس مداوم با بیسیم برقرار بود. ساعت حدود 8 بود. با اینکه هوا هنوز گرم نشده بود، عرق از سر و روی برادران میریخت. چهرهها همه خندان بود. از تپه بالا رفتیم. شیب تپه زیاد نبود. وقتی که روی تپه رسیدیم، بلافاصله چشمم به وضع سنگرهای مزدوران بعثی افتاد. مسیر راه تپه 120 تا 135 همه کانال بود؛ کانالی که درست تا گردن آنها را در خاک قرار میداد. معلوم بود که اگر صدها توپ و خمپاره هم بزنیم، حتی یک نفر هم زخمی نمیشود. در مسیر کانال، جایگاههای مخصوص مهمات قرار داشت که تماماً از داخل گل کنده بودند؛ طاقچهای کوچک برای نارنجک دستی، دیگری برای آرپیجی 7 و دیگری برای مهمات سلاحهای انفرادی؛ با بهترین نظام و دریچههای دیدهبانی به وضع خیلی عالی. فرصت کم بود، این اجازه به کسی داده نمیشد سنگرها را بازدید کند.
مسیر راه را ادامه دادیم. تپه 135، بلندترین تپهها بود شیب زیادی نسبت به 120 داشت. به هر حال، به طرف 135 حرکت کردیم. میان راه، یک قبضه آرپیجی 11 عراقیها در سنگر مانده بود. با حدائقی، آن را با خود بردیم. هر چند سنگین بود، ولی تا روی تپه 135 آن را با خود آوردیم. تعدادی از پرسنل ارتش، روی 135 بودند. از اینکه به 135 رسیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم. احساس خستگی نمیکرد. به یاد آوردم لحظاتی را که عراقیها روی این تپه بودند. بعضیها نماز شکر را به جا آوردند. شوش دانیال، از روی تپه دیده میشد. به یاد آوردم موقعی که دشمن حتی با یک تانک، یک لشکر ما را از کار میانداختند؛ ولی کیست که الان بتواند در برابر رزمندگان اسلام مقابله کند؟ این به راستی فتحالفتوح ثانی بود که به یاری الله و به فرماندهی امام زمان و به شفاعت زهرای مرضیه انجام شد.
7/1/61
این روز، شاید از خوشترین روزهایی که در این مدتی که در شوش بودم، پیش آمده بود. چند عکسی با برادران گرفتیم. یکی دو تا سیب هم خوردیم. تمام مدت روز، روی تپه ماندیم. تعداد نیروها زیاد بود. قرار شد شب هم بمانیم. نزدیک غروب، از سنگرهای عراقیها، تعدادی پتو و فرش آوردیم. با اینکه هوا زیاد سرد بود، مجبور بودیم در هوای آزاد بخوابیم. سنگر عراقیها، هم کثیف بود و هم از تپه کمی دورتر. شب را به صبح کردیم. آن شب هم با خوشی گذشت.
8/1/61
با حسین سبزواری و حمید غلامپور و نادر زارع، به طرف سایت 5 حرکت کردیم. از سایت زیاد تعریف میکردند. ساختمانها هم از دور پیدا بود. قسمتی از راه را با یک ماشین ارتشی و قسمتی دیگر از راه را پیاده رفتیم. تمام تأسیسات سایت منهدم شده بود. از تمام ساختمانها، جز آوار، چیزی نبود. ایاب و ذهاب بازدیدکنندگان هم زیاد به نظر میرسید. چند عکس گرفتیم. در راه، از سنگر عراقیها، دو پیراهن آوردم. مسیر برگشتن، با یک جیب میوتا، روی تپه آمدیم. بلافاصله بعد از رسیدن، دستور حرکت به طرف روستای صندول داده شد. با ماشین، به طرف صندول رفتیم. صندول، روستایی بود در میان دشتی از شنزار که طرف غرب آن به باتلاق ختم میشد. معلوم نبود این روستایی که خانههایش همه از گِل ساخته شده بود، گل آن را از کجا آورده بودند.
شب، چند پست نگهبانی گذاشتیم. تعدادی از بچههای کازرون هم با یک خاور آمده بودند و شب ماندند پیش دیگر برادران کازرونی.
10/1/61
از صندول، به طرف دهکده بهشتی آمدیم. گفتند آقای ایمانی، با بخرد و دیگر برادران سپاه آمدهاند و الان رفتند به سایت 5. بعد با عبدالحسین طبیبی، به دهکده خلف مسلم آمدیم. در دهکده، وسایلی را که از کازرون آورده بودند، خالی کردیم. به وسیله یکی از دوستان، خبر شهادت امین را شنیدم. تا اندازهای ناراحتی داشت؛ ولی صبر کردن مهمتر است. با این حال سعی کردم بر اعصابم بیشتر مسلط شوم. لحظهای بعد گفت که علیهاشمی و حیدرنژاد زخمی شدهاند. به راستی دیگر کنترلم را از دستم خارج شد. مثل اینکه دنیا را بر سرم خراب کرده بودند؛ ولی باز استقامت مناسبتر بود. برگشتیم به دهکده. متوجه شدم که تمام برادران، غیر از مجید ماندنیپور، همه به شوش و دزفول رفتهاند. با مجید آمدیم که به شوش برویم. نزدیک ساعت 5/11 بود. بین راه که میرفتیم، متوجه شدم ماشینی که از ما رد شد، مال آقای ایمانی و بخرد بود. بلافاصله پیاده شدم و با آنها دو مرتبه به دهکده خلف مسلم، برگشتیم. ناهار را گرفتیم و به دهکده بهشتی آمدیم. سعادتی نصیب شده بود. تعدادی از بچهها مانده بودند. نماز به جماعت خوانده شد؛ بعد هم ناهار خوردیم.
غروب، آقای ایمانی و یکی دو نفر از بچهها به دزفول رفتند. ما هم با رحیم قنبری و شاملی و قاسم حدائقی رفتیم رقابیه؛ به دنبال آمار زخمیها و شهدای گروه کاظم پدیدار. به دهکده شیخ شجاع آمدیم و آمار گرفتیم. بعد شام گرفتیم و به دهکده بهشتی برگشتیم. شب را به صبح کردیم. از فرط خستگی، تا اندازهای آرام خوابیدم.
12/1/61
قرار شد که به سوسنگرد برویم. بخرد و محمدصادق صفری، به خاطر شهادت شکرالله پیروان، به کازرون برگشتند. من هم با قاسم اندام و محمدباقر قنبریان و آقای ایمانی و اطرافیانش، به طرف سوسنگرد راه افتادیم. اول حرکت، اکبر دهقان با لندرور آمد. میخواست به سوسنگرد برود. با اینکه ماشین جا نداشت، مجبور شدیم اکبر را هم بیاوریم. در شهرک سلمان فارسی بنزین زدیم و بعد هم به سوسنگرد آمدیم. نزدیک ظهر بود. برای نماز جماعت، به مسجد جامع سوسنگرد رفتیم. بعد برگشتیم به مقر نانوایی، ناهار را خوردیم. بعد از صرف چای، مستقیم به طرف بستان رفتیم. میان راه، توضیحات لازم گفته شد. مناطق دیدنی هم تماشا شد و بعد به طرف سعیدیه رفتیم.
پل را برداشته بودند و نمیشد به آن طرف رودخانه رفت. به طرف سوسنگرد برگشتیم. بین راه، در حسینیه بستان عکس گرفتیم. هر جا منظره جالبی بود، عکس میگرفتیم. نزدیکیهای غروب برگشتیم به طرف سوسنگرد. شب جمعه بود. نیروهای ارتشی و سپاهی راهپیمایی داشتند. از تبلیغات سپاه آمدند درخواست کردند که امشب آقای ایمانی، در مسجد و در پایان راهپیمایی سخنرانی کند. آقای ایمانی پذیرفتند. بعد از راهپیمایی و قبل از نماز مغرب و عشاء سخنرانی کرد و بعد از صرف شام به کازرون رفت. حدود ساعت 12 شب، دعای کمیل خواندم و خوابیدم.