به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هنگامی که در شهر مدینه به زیارت دوره می‌روید، مکانی را مشاهده می‌کنید که با دیوارهای بتنی محصور شده و بر در آن قفل زده‌اند، این محل «مشربه ام ابراهیم» است که خانه اهل‌بیت(ع) و مدفن مادر امامان هفتم و هشتم(ع) است.

خبرگزاری فارس: عکس منتشرنشده از مزار مادر امام رضا(ع) در مدینه

 

 

«مشربه ام ابراهیم» نام مکانی است که در شارع علی ابن ابیطالب و در داخل یک کوچه قرار دارد، وقتی زائران در کنار این کوچه می‌ایستند، یک چهار دیواری با سیمان سفید مشاهده می‌کنند که درب آن قفل شده است، کسانی که این قفل را بر درب این خانه زده‌اند می‌پندارند که می‌توان با قفل کردن آن حوادث این مکان مقدس را نیز به فراموشی سپرد.

 

 

در واقع مَشربه امّ ابراهیم، باغ کوچکی بوده در مدینه و در منطقۀ عوالی-شرق قبا و شمال منطقه بنی قریظه بوده است که خانه ماریه قبطیه، همسر پیامبر(ص) و مادر ابراهیم فرزند رسول خدا(ص) بوده است.

ابراهیم در اینجا به دنیا آمد و پیامبر(ص) اقامتی طولانی در این محل داشته و در آنجا بسیار نماز گزارده‌اند، معروف است که رسول خدا(ص) در آنجا خمره‌های آب نهاده بود تا از آنها آب بنوشند، قبر حمیده خاتون مادر امام موسی کاظم(ع) و نجمه خاتون مادر امام رضا(ع) در اینجا واقع است و امام صادق(ع) به زیارت این محل سفارش فرموده‌اند.

در روایت است که عقبه بن خالد از امام صادق(ع) پرسید: ما مساجدی را که پیرامون مدینه هستند، زیارت می‌کنیم، از کدامین مسجد آغاز کنیم بهتر است؟

امام صادق(ع) فرمود: «اِبْدَأْ بِقُبَا فَصَلِّ فِیهِ وَأَکْثِرْ فَإِنَّهُ أَوَّلُ مَسْجِد صَلَّی فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ(ص) فِی هَذِهِ الْعَرْصَةِ ثُمَّ ائْتِ مَشْرَبَةَ أُمِّ إِبْرَاهِیمَ فَصَلِّ فِیهَا وَهِیَ مَسْکَنُ رَسُولِ اللَّهِ(ص) وَمُصَلاَّهُ». (کافی 4/560)

از مسجد قبا آغاز کن و در آن زیاد نماز بخوان; زیرا آن نخستین مسجد در این منطقه است که رسول خدا(ص) در آنجا نماز خواند. پس از آن، به مشربه امّ ابراهیم برو و در آنجا نماز بگزار، زیرا آنجا مسکن دوم پیامبر خدا(ص) و محل نماز او است.

 

 

حال در این عصر این مکان نشان از غربت اهل بیت پیامبر(ص) دارد، مسئولان دولتی عربستان درب این خانه را قفل زده‌اند، ولی نمی‌دانند که محبت زائران به اهل بیت را نمی‌توان با بستن قفل‌های بزرگ به درب‌ها از میان برد، این کار تنها عشق مردم را به اهل بیت فزونتر می‌کند و دیگرانی را نیز که اهل بیت را نمی‌شناسند، به تفکر وا می‌دارد که چرا باید این محل به روی مردم بسته باشد و این خود موجب پیوند دیگران با اهل بیت خواهد شد.

بنا بر روایات این مکان اولین خانه حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) بوده است که این بزرگواران زندگی معنوی و پر خیر و برکت خود را در اینجا شروع کردند، اما این مشربه اتفاقات دیگری نیز در درون خود دارد، اینجا محل تولد امام موسی کاظم(ع) نیز است، چرا که بعد از رسول خدا(ص) این مکان در اختیار اهل بیت عصمت و طهارت قرار گفت.

 

شکل کنونی مشربه ام‌ ابراهیم

 

این روزها زائران در زیارت دوره تنها می‌توانند از دور با نگاه به این مشربه سلامی به اهل بیت(ع) پیامبر بدهند، اما این سلام از عمق جان و با کمال خلوص و ارادت است، مگر می‌توانی زائر پیامبر رحمت باشی و حتی از چند متری سلامی به دو تن از مادران ائمه در این مکان نکنی، این منطقی نیست که محبت پیامبر را در دل داشته باشی و سایر اهل بیت پیامبر را فراموش کنی.

 

 عکس هوایی از مشربه ام ابراهیم

 

 نمایی دیگر از مشربه ام ابراهیم

 

در زیر عکسی منتشر نشده از مزار حمیده خاتون مادر امام موسی کاظم(ع) و نجمه خاتون مادر امام رضا(ع) را قبل از تخریب در مشربه ام ابراهیم مشاهده می‌کنید:

 

 مزار مادر امام رضا(ع) در مشربه ام ابراهیم (قبل از تخریب)

ادامه مطلب
جمعه 14 مهر 1391  - 4:45 PM

 

  امام کاظم(ع) شبی در خواب دید پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) پارچه‌ای ابریشمی به همراه خود داشتند و وقتی آن را باز کردند، در میان آن پیراهنی بود که آن را به دستان مبارک امام کاظم(ع) دادند.

خبرگزاری فارس: ماجرای رؤیای صادقه‌ای که امام کاظم(ع) درباره مادر فرزندش دید

 

 

* چگونه بانو «تکتم» به محضر امام موسی کاظم(ع) رسید؟

ـ آن بانوی طاهره، در سال 147 هجری قمری، یعنی تقریباً در همان سالی که وجود نازنین امام کاظم(ع) در سن 19 و یا 20 سالگی به سر می‌بردند، در میان کاروانی که کنیزان و برده‌هایی را از شمال آفریقا (از شهر مریس) برای فروش به آن شهر آورده بود، وارد شهر مدینه شد.

در آن کاروان، برده‌ها و کنیزان زیادی برای فروش وجود داشتند و این بانوی بزرگوار نیز در آن کاروان، به عنوان یکی از کنیزان فروشی حضور داشتند.

همچنین در منابع مربوط آمده است: آن بانوی بزرگوار، به هنگام ورود کاروان به شهر مدینه، به شدت بیمار بوده‌اند، به گونه‌ای که صاحب کاروان، او را از کنیزان فروشی دیگر جدا کرده بود و به همین خاطر هم بود که وقتی امام کاظم(ع) بار اول، جهت خریداری وی به آن کاروان سر زد، صاحب کاروان آن بانو را به وی نشان نداد و یا حتی وقتی که بعداً امام(ع) از صاحب کاروان، او را خریداری کرد، اصحاب و یاران امام(ع) از اینکه آن حضرت، یک کنیز بیمار را با آن همه اصرار و قیمت بالا خریداری کرد، تعجب کردند.

نجمه خاتون در بحبوحه شرایط سخت سیاسی وارد مدینه شد

* لطفاً اوضاع شهر مدینه و منزل امام کاظم(ع) به هنگام ورود کاروان به شهر را توصیف‌کنید؟

ـ کاروان مربوط به آن بانوی طاهره، در سال 147 هجری قمری وارد شهر مدینه شد و از طرف دیگر، چنان‌که در منابع تاریخی ذکر شده است، وجود نازنین امام صادق(ع)، در سال 148 هجری قمری، یعنی تقریباً یک سال پس از ورود این کاروان به شهر مدینه، توسط زهری که از ناحیه حکومت عباسی به او خورانده شد، مسموم شد و به شهادت رسید.

به همین خاطر، وقتی آن بانوی مکرمه وارد شهر مدینه شد، هنوز امر خطیر امامت و ولایت امت، به امام کاظم(ع) منتقل نشده بود، این دوره از تاریخ اسلام، چنان‌که در منابع معتبر تاریخی آمده است، در واقع پر آشوب‌ترین و پر فتنه‌ترین دوره تاریخ اسلام به حساب می‌‌آید.

در این دوره از تاریخ، دو خاندان فاسد بنی‌امیه و بنی‌عباس در دسته‌ها و جناح‌های مختلف، به شدت رو در روی هم قرار گرفته‌ بودند و جنگ‌ها و خونریزی‌های زیادی، ‌هر روز به گوش مردم مسلمان می‌رسید.

بنی امیه که تا چند دهه قبل از این، در اوج قدرت و سلطنت بر ممالک عربی دست یافته بودند و ظلم و ستم آنها در حق شیعیان و علویان به اوج خود رسیده بود، هم‌اکنون به بهانه مقابله با دشمن سرسخت خود، یعنی خاندان بنی‌عباس، از کشتن علویان و شیعیان و مردمان مظلوم، هیچ ابایی نداشتند و برای دفاع از قدرتی که در دست داشتند، دست به هر فتنه‌ای می‌زدند.

در اواخر عمر شریف امام صادق(ع) بنی عباس بر بنی‌امیه غالب شدند و توانستند قدرت را از چنگ آنان بیرون بیاورند و سرانجام، منصور عباسی که حاکمی بسیار ظالم و مستبد و فاسد بود، بر اریکه سلطنت تکیه زد و آن‌گاه همه کینه‌ها و عداوت‌های خاندان عباسی را از علویان و خاندان اهل‌بیت(ع) ظاهر ساخت و تا می‌توانست به ظلم و ستم در حق آنان و به قتل و کشتارشان اقدام کرد.

بنابراین در این دوره از تاریخ،‌ خانه امام(ع) کاملاً تحت نظارت و محاصره دستگاه فاسد حکومتی بود، به گونه‌ای که کوچکترین ارتباط اصحاب و یاران و علویان با این خانه، تحت کنترل بود و معمولاً به قتل و اسارت اصحاب می‌انجامید.

مادر امامان هفتم و هشتم از اهالی اندلس بودند

* مادر امام کاظم(ع) نیز از اهالی اندلس بود، در این زمینه بیشتر توضیح می‌دهید؟

ـ مادر امام کاظم(ع)، حمیده خاتون در ابتدا کنیزی بودند که از منطقه‌ای از مناطق شمال آفریقا و از حوالی اندلس (اسپانیای فعلی) از قومی از اقوام بربر، برای فروش وارد مدینه شده بود و وجود نازنین امام باقر(ع) او را  خریداری کردند و سپس او را به همسری فرزند معصومش امام صادق(ع) در آوردند.

این زن در واقع، معلم و مربی بانو تُکتَم، مادر حضرت معصومه(س) نیز به شمار می‌رود و در حقیقت به نوعی، هم‌ولایتی آن بانو نیز محسوب می‌شود؛ چرا که هر دو بانوی بزرگوار از همان حوالی اندلس و نَوب (از نواحی شمال آفریقا) به عنوان کنیز، به مدینه آورده شده بودند و سپس از قضای لطف ‌آمیز پروردگار متعال، ‌افتخار ورود به منزل امام معصوم(ع) را کسب کردند و در نهایت، به نکاح بهترین مخلوقات روی زمین در آمده‌اند.

حمیده خاتون، از کنیزی تا بزرگترین عالمه دین

بانو حمیده خاتون زنی بسیار دانشمند، فقیهه، عالمه و آشنا با معارف بلند دینی بود، او به بسیاری از احادیث معصومین(ع)، به ویژه نسبت به احادیث صادر شده از زبان مبارک امام صادق(ع) آگاه بود و حتی به نشر و ترویج و نقل احادیث آن امام بزرگوار به خصوص در میان بانوان مسلمان می‌پرداخت.

مرحوم شیخ عباس قمی، صاحب کتاب مشهور مفاتیح الجنان در کتاب دیگرش منتهی الآمال چنین می‌نویسد: آنچه بر من از برخی روایات مفهوم شد، آن است که آن مخدره، چندان فقیهه و عالمه نسبت به احکام و مسائل دین بوده است که وجود نازنین حضرت صادق(ع) زن‌های جامعه را که در مسائل دینی از آن حضرت سئوال می‌کردند، به آن بانوی مکرمه ارجاع می‌دادند تا مسائل خود را از او سوال کنند.

رؤیای صادقانه امام کاظم(ع) قبل از ازدواج

* درباره ماجرای آن رؤیای صادقانه‌ای که امام موسی کاظم(ع) قبل از ورود نجمه خاتون به مدینه دیدند، توضیحی ارائه دهید.

ـ برخی از محدثین و مورخین در منابع مربوط به زندگانی امام کاظم و یا امام رضا(ع) نوشته‌اند؛ در همین اوضاع و زمان بود که وجود نازنین امام کاظم(ع) در شبی از شب‌ها، جد اعلای خود حضرت رسول اکرم(ص) و همچنین جد بزرگوارش حضرت علی(ع) را در خواب دید که آن دو حضرت، پارچه‌ای ابریشمی به همراه خود داشتند و وقتی آن را باز کردند، در میان آن پیراهنی بود که آن را به دستان مبارک امام کاظم(ع) دادند و امام(ع) وقتی آن پیراهن را نگریست، دید که عکس دختری نورانی و خوش‌سیما بر روی آن نقش بسته است.

آن‌گاه حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امیرالمومنین(ع) خطاب به آن حضرت فرمودند: ای موسی، بدان که از این کنیز، بهترین انسان‌های روی زمین برای تو متولد خواهد شد و سپس فرمودند: «ای موسی! هرگاه که آن مولود به دنیا آمد، نام او را علی بگذار».

و فرمودند: (ای موسی) همانا خداوند متعال به واسطه آن مولود -یعنی وجود نازنین امام علی بن موسی الرضا(ع)- عدالت و رأفت و رحمت خود را برای خلائق خود آشکار خواهد کرد؛ خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند و وای بر حال آن‌که با او دشمنی کرده و او را تکذیب کند.

* ماجرای ورود بانو تکتم به خانه امامت را شرح می‌دهید؟

ـ «هاشم بن احمر» راوی این ماجرا، قضیه را چنین تعریف می‌کند:

روزی امام کاظم(ع) مرا به حضور خود طلبیدند و از من سوال کردند: آیا خبر داری که به تازگی کاروانی از حوالی مغرب کنیزانی برای فروش وارد مدینه کرده است؟

من عرض کردم: نه فدایت شوم، من خبر ندارم.

آن‌گاه امام (ع) فرمودند: چرا، به تازگی کاروانی وارد شهر شده است، آماده شو، تا نزد آن کاروان برویم.

پس من به همراه آن حضرت راه افتادیم و آن کاروان را در شهر پیدا کردیم، وقتی از صاحب کاروان سوال کردیم، فهمیدیم که تنها هفت کنیز از آن کاروان باقی مانده است و فعلاً به فروش نرسیده‌اند.

صاحب آن کاروان، وقتی قصد قصد امام (ع) را برای خرید کنیز متوجه شد، همه آن ده کنیز را یک یک به آن حضرت نشان داد، ولی امام (ع) هیچ کدام از آنها را نخواست و گویا به دنبال یک کنیز خاصی می‌گشت، پس، از آن مرد پرسید: آیا کنیز دیگری به همراه داری؟

آن مرد گفت: نه، کنیز دیگری ندارم.

آن حضرت فرمودند: چرا، باید کنیز دیگری هم به همراه داشته باشی!

من از این سخن امام تعجب کردم تا اینکه پس از چندین بار پرسش امام(ع)، سرانجام آن مرد گفت: به خدا، من هیچ کنیز دیگری به همراه ندارم، مگر یک کنیزی که هم اکنون بیمار است و به درد شما نمی‌خورد.

امام(ع) فرمودند: همان کنیز را برای من بیاور.

برده فروش از آوردن آن کنیز امتناع می‌کرد و من تعجبم از این اصرار امام، رفته رفته زیادتر می‌شد.

پس از آن‌که چندین مرتبه آن برده فروش، حرف امام(ع) را زمین انداخت، آن حضرت به منزل خود برگشت، ولی فردای آن روز دوباره مرا به سراغ آن مرد فرستاد تا به هر قیمتی که شده،‌ آن کنیز را برای او خریداری کنم.

پس من دوباره نزدیک آن کاروان رفتم و پیغام امام(ع) را به صاحب کاروان رساندم، آن مرد در پاسخ گفت: مانعی نیست، ولی بدان که قیمت آن کنیز بسیار گران است.

من پس از آن‌که دیدم، آن مرد روی حرفش محکم ایستاده است، گفتم: مشکلی ندارد و بالاخره با بهایی بسیار زیادتر از بهای یک کنیز معمولی، او را خریداری کردم.

اما در همان موقعی که می‌خواستم آن کنیز را به منزل امام(ع) ببرم، آن مرد مرا صدا زد و از من پرسید: راست بگو، آن مردی که دیروز همراه تو بود، چه کسی بود؟

من گفتم: او مردی از بنی هاشم بود.

پرسید: از کدام سلسله بنی‌هاشم؟

گفتم: همین اندازه بدان که او از بزرگان دین اسلام است.

آن‌گاه آن مرد گفت: من نمی‌دانم که او چه کسی است، ولی بدان که من این کنیز را از دورترین بلاد غرب خریداری کرده‌ام، روزی زنی از اهل کتاب، این کنیز را دید و از من پرسید: این کنیز را از کجا آورده‌ای؟

من به او گفتم: من این کنیز را برای خودم خریده‌ام و قصد فروش آن را ندارم.

گفت:‌ چنین کنیزی سزاوار نیست که در نزد امثال تو باشد، بلکه باید این کنیز نزد بهترین مرد روی زمین باشد و همانا از آن مرد، ‌پسری به وسیله این کنیز به دنیا خواهد آمد که اهل مشرق و مغرب زمین، همگی از او اطاعت کنند.

هشام می‌گوید: من آن موقع، معنی کلام او را نفهمیدم، ولی بعداً که امام(ع)، آن رؤیای خود و همچنین علت خریداری آن کنیز را برای من بیان کرد، فلسفه آن را متوجه شدم.

سپس هشام می‌گوید: آن‌گاه من آن کنیز را به منزل امام کاظم(ع) بردم، وقتی به خانه آن حضرت رسیدم، دیدم که آن حضرت با اصحاب خود نشسته‌اند و مشغول بحث و گفتگو هستند.

پس من سلام کردم و همه ماجرا را که آن برده فروش به من گفته بود، برای آن حضرت بازگو کردم، آن‌گاه یکی از اصحاب امام(ع)، فلسفه خرید آن کنیز را از خود آن حضرت سوال کرد، آن حضرت در جواب فرمودند: به خدا سوگند که من این کنیز را جز به فرمان خداوند متعال خریداری نکردم و همانا از طرف خداوند متعال، من به خرید او، امر شدم.

ادامه مطلب
جمعه 14 مهر 1391  - 3:56 PM

 

حمید هوشیار، فرمانده عملیات، یک قدم جلو گذاشت و فریاد کشید: «یا علی ابن ابی‌طالب(ع)» و ما پنجاه نفر بلافاصله پریدیم رو سروکول جاسوس‌ها که زیر پتو جا خوش کرده بودند.

خبرگزاری فارس: عملیات ویژه اسرا علیه منافقین

 

 خاطرات غربت اسارت آن هم در چنگال سربازان بعثی. از طرفی هم افرادی که نام خودشان را به اصطلاح مبارزین در راه آزادی می‌گذاشتند و منافقینی بیش نبودند. و برای اذیت و آزار رزمندگان اسلام دست از هیچ کاری نمی‌کشیدند:

 

 

در اردوگاه شماره 18، بخشی به نام «سوله» بود. حدود شصت نفر از ما را به داخل سوله‌ها بردند. مثل یک شهرک بزرگ نظامی بود.

اردوگاه 18، سه بخش داشت: ملحق، قلعه و سوله. وارد سوله که شدیم، حیرت کردیم. باورنکردنی بود. به ‌وسعت یک شهرک بود. عراقی‌ها یک بخش از سوله را در اختیار جاسوس‌ها قرار داده بودند. جاسوس‌های منافق هم لباس آبی بر تن داشتند. با جاسوسی و لو دادن رزمندگان اسیر به عراقی‌ها خدمت می‌کردند و مزدشان این بود که عراقی‌ها یک گوشه سوله را برای آن‌ها تجهیز کرده بودند. نوع غذا و امکانات آن‌ها نیز فرق داشت. یک دستگاه کولر در اختیارشان گذاشته بودند و وقتی همه ما از گرمای طاقت‌فرسای داخل سوله هفتصد نفری، می‌پختیم و نفس‌ها‌ی‌مان به شماره می‌افتاد، جای آن‌ها خنک بود؛ یک سوله بزرگ، با ششصد یا هفتصد نفر اسیر که نه هواکشی داشت و نه پنجره‌ای. تنها یک در ورودی داشت.

بدن‌ها عرق می‌کرد و بوی عرق بدن فضا را پر می‌کرد. در چنین فضایی، جاسوس‌ها زیر کولر، از سرما می‌رفتند زیر پتو. از طرفی چون مورد حمایت نیروهای بعثی بودند، کسی جرأت نزدیک شدن به آن‌ها را نداشت. عراقی‌ها سربازها را خیلی اذیت می‌کردند. از طرفی جاسوس‌ها هم اذیت و آزارشان می‌دادند. کم‌کم به فکر افتادیم که یک حالی به جاسوس‌ها بدهیم.

اواخر بهار بود و جام جهانی فوتبال هم آغاز شده بود. عراقی‌ها یک تلویزیون توی سوله آورده بودند و شب‌ها همه بچه‌ها زل می‌زدند به صفحه تلویزیون. هیچ‌کس نبود که شب‌ها پای برنامه فوتبال ننشیند. بچه‌های شمالی توی جمع ما زیاد بودند. یک شب همه بچه‌های سوله، گرم تماشای فوتبال بودیم که ناگهان تلویزیون عراق، برنامه فوتبال را قطع کرد و مجری عراقی اعلام کرد: «در شمال کشور ایران یک زلزله شدید رخ داده و همه مردم رودبار و منجیل زیر آوار مانده‌اند».

‌آن‌هایی که اهل رودبار و منجیل بودند یا بستگانی در آن شهرها داشتند، بهت‌زده و ناراحت شدند و اوضاع سوله به‌هم ریخت؛ غوغایی شد.

دیدن صحنه‌های ویرانی شهرها و کشته شدن زن و بچه‌ها، دربه‌دری مردم، شیون زن و کودک، همه را عزادار کرد. تلویزیون عراق مرتب صحنه‌های دل‌خراش را نشان می‌داد. فاجعه آن‌قدر بزرگ بود که اصلا نمی‌شد تحمل کرد. بچه‌های کوچک را نشان می‌داد که چگونه آن‌ها را از زیر آوار بیرون می‌کشند. صحنه‌های بسیار دل‌خراشی بود. همه عزادار شدیم. در حین گریه‌ و زاری، جاسوس‌ها شروع کردند به شادی و کف زدن و هورا کشیدن. این دیگر غیر قابل تحمل بود. باید کاری می‌کردیم. فشار روحی و درد کشته شدن بچه‌های معصوم، ویرانی خانه‌های مردم، درد اسارت و دل‌تنگی و غربت، قصه تلخ آوارگی مردم شمال ایران، داغ دل ما را هزار برابر کرد. 

روز بعد از حادثه، یک جلسه فوری و اضطراری تشکیل شد. حمید هوشیار سرتیم ما چهل نفر از لباس زردها بود که در یک جا زندگی می‌کردیم و همیشه خدا هم با هم بودیم. هر مجموعه، یک فرمانده عملیاتی داشت. همان سلسله مراتب که در گردان داشتیم، این‌جا هم رعایت می‌شد. هر فرمانده برای خودش یک پیک داشت و ما فقط تحت امر یک نفر بودیم. بقیه بچه‌های دیگر را نمی‌شناختیم. حمید آدم باهوش، کار بلد و ورزشکاری بود و بچه‌ها از او تبعیت می‌کردند. 

بیست، سی نفری از لباس آبی‌ها که سرباز بودند هم به جمع ما اضافه شدند؛ از جمله فتح‌علی محمدی، اهل میانه و یک سرباز هم به‌نام قدرت. این دو نفر راه و رسم بسیجی داشتند و با ما انس گرفته بودند. بلندقامت و ورزش‌کار هم بودند. با این‌‌که اسارت، انسان را خمیده، خرد و خسته می‌کند، اما در مواقع ضروری، بچه‌ها به‌شدت از خود واکنش نشان می‌دادند. به تناسب اندام هر کدام از بچه‌ها، روی آن‌ها اسم گذاشته بودیم: یکی کلاش، یکی توپ 106، خمپاره‌انداز، فانتوم...

عملیات به‌شدت محرمانه و فوق‌سری بود. قرار گذاشتیم در یک وقت مناسب، یک حال اساسی به مزدوران وطن‌فروش بدهیم. عصرها هوا که به‌شدت گرم می‌شد، جاسوس‌ها می‌رفتند جلوی کولر. آن‌قدر سردشان می‌شد که روی سرشان پتو می‌کشیدند و راحت می‌خوابیدند. می‌دانستیم که بیش‌تر از ده دقیقه فرصت نداریم. باید با تمام قوا قبل از هجوم عراقی‌ها، تا جان داشتند، حسابی کتک‌شان می‌زدیم. نباید کسی سالم از معرکه فرار می‌کرد. بنا شد گروهان، عملیات برق‌آسایی انجام دهد که هیچ‌کدام نتوانند از زیر پتو سرشان را بیرون بیاورند. می‌دانستیم که بعد از این کار، عراقی‌ها ما را به‌شدت مجازات خواهند کرد.

بنا شد فردا عصر که جاسوس‌ها همه به خواب ناز فرو رفتند، با رمز «یا علی‌ بن‌ ابی‌طالب(ع)»، طرح عملیاتی ذوالفقار را پیاده کنیم. حال غریبی پیدا کردیم. بچه‌ها دل‌شان لک زده بود برای یک عملیات. قرار بود نماز را که خواندیم، با استفاده از اصل غافلگیری، روی سرشان هوار شویم. می‌خواستیم تا عراقی‌ها حمله نکرده‌اند، حسابی کتک‌شان بزنیم و دمار از روزگارشان دربیاوریم. کم‌کم وقت موعود فرا می‌رسید. بچه‌ها یکی‌یکی در گوش هم یا علی می‌گفتند و از جا می‌پریدند. هیچ‌کس در آن سوله ششصد نفری، نمی‌دانست تا لحظاتی دیگر اتفاق بزرگی خواهد افتاد. می‌دانستیم که دل همه را شاد خواهیم کرد. همه در موقعیت خود قرار گرفته بودند.

حمید هوشیار، فرمانده عملیات، یک قدم جلو گذاشت و فریاد کشید: «یا علی ابن ابی‌طالب(ع)» و ما پنجاه نفر بلافاصله پریدیم رو سروکول جاسوس‌ها که زیر پتو جا خوش کرده بودند. یک سری از بچه‌ها هم در پشت صحنه فریاد می‌کشیدند «یا علی». بچه‌ها محکم با مشت و لگد، تو سر و صورت و شکم مزدوران دشمن می‌کوبیدند. دیگر به آن‌ها فرصت ندادیم سر بلند کنند. یک‌مرتبه سوله از جا کنده شد و سربازان سوله، دسته دسته به ما ملحق شدند. همه سوله پر بود از کینه آن جاسوسان. تمام بغض‌های فرو خورده را سرشان خالی کردیم. چنان کتکشان زدیم که موقع اسیر شدن هم از دست ارباب‌شان، این همه کتک نخورده بودند. فرصت نفس کشیدن از آن‌ها گرفته شد، چه رسد به فریاد. عراقی‌ها ریختند داخل سوله و ما را با مشت و لگد بیرون بردند. ما را بردند توی محوطه و یک گله قلچماق عراقی ریختند روی سرمان و تا جان داشتیم، کتک‌مان زدند. هیچ‌وقت در طول اسارت، این همه کتک نخورده بودیم.

تبعید شدیم به قلعه که یک محوطه دل‌گیر و کسالت‌آور بود؛ زندانی درون زندانی دیگر. زندان ما کوچک و تاریک بود. نه پنجره‌ای داشت، نه جایی برای نشستن و خوابیدن. توی ده متر جا، حدود سی نفر می‌شدیم. یک در آهنی زمخت داشت که یک پنجره کوچک روی آن بود؛ حدود بیست در سی سانت، با نرده‌های ضخیم. همه باید سر پا می‌ایستادیم. نمی‌شد نشست یا استراحت کرد؛ چون جا نبود. اما اهمیت نداشت. سخت‌تر از این روزها را گذرانده بودیم.

یکی، دو ساعت که گذشت، نفس‌ها به شماره افتاد. سی نفر آدم در یک اتاق تنگ در هوای گرم و سوزان. بچه‌ها کم‌کم بی‌رمق شدند. می‌دانستیم این عملیات، تاوان سختی دارد که باید پس می‌دادیم. ثانیه‌ها به‌سختی سپری می‌شد. هر ثانیه یک ماه، هر دقیقه، یک سال و هر روز یک قرن به‌نظرمان می‌رسید. به‌سختی نفس می‌کشیدیم. آن‌هایی که ته سلول بودند، به‌خاطرکمبود اکسیژن، بدن‌شان لمس شد و صورت‌هاشان کبود.

سی ساعت تمام روی پای زخمی و گلوله خورده ایستاده بودیم. هر یک از بچه‌ها، زخمی از جنگ داشت. برای هرکدام، یک دقیقه وقت گذاشته بودیم که بیاید جلوی آن پنجره کوچک و نفسی تازه کند و ریه‌های خسته را از اکسیژن پر کند.

نوبت‌به‌نوبت نفس تازه می‌کردیم که نمیریم. عصر بود. همه بی‌رمق و بی‌حس شده بودیم. وقت نماز بود و نیایش به درگاه سبحان. عجب غربتی داشت اسیری. نماز مغرب را با حضور قلب، بدون رکوع و سجده و وضو، بدون سجاده و مهر خواندیم. نماز که ادا شد، مشغول ذکر و نیاز بودیم که یک‌مرتبه مثل این‌که یک لشکر نیروی بسیجی، روی شانه خاک‌ریز فریاد یا فاطمه الزهرا، کشیده باشند، اردوگاه لرزید و شب را شکست.  به‌حدی بلند و با صلابت بود که تن ما هم به لرزه افتاد، چه برسد به عراقی‌ها که غافل‌گیر شدند. دشمن به‌شدت از عملیات معنوی بچه‌ها هراس داشت. سربازان عراقی به داخل قلعه حمله کردند و نعره‌‌کشان با قنداق تفنگ به نرده‌ها می‌کوبیدند. اما مگر بسیجی‌ها ساکت می‌شدند؟ صداها در هم آمیخت و بچه‌ها دو، سه ساعت یک‌صدا فریاد یا زهرا(س) سر دادند. هول‌و‌هراس افتاده بود توی دل عراقی‌ها. فرمانده عراقی نعره می‌کشید و سرباز‌ها وحشت‌زده و هراسان از این‌سو به آن‌سو می‌دویدند. نیمه‌های شب بود که عراقی‌ها تسلیم شدند. بچه‌ها گفتند تا زندانی‌ها را آزاد نکنید، ما آرام نمی‌شویم. فریاد غریبانه یا زهرا(س) کار خودش را کرد و صبح خیلی زود، آزاد شدیم.

نویسنده: غلامعلی نسائی

ادامه مطلب
یک شنبه 2 مهر 1391  - 7:06 AM

 

  آقای خامنه‌ای در ابتدا با خوش و بش جلسه را آغاز کردند و خطاب به بنده گفتند، شما اِز کجا آمده‌اید؟ منظور ایشان لهجه بنده بود که متوجه شده بودند، اهل نجف‌آباد هستم! این شروع خوبی بود که باعث شد مطالب را خودمانی‌تر شروع کنیم.

خبرگزاری فارس: هدیه رئیس جمهور به یک فرمانده

 

 سردار شهید «غلامرضا صالحی» متولد سال 1337 در نجف آباد اصفهان، در سال 1366 به عنوان جانشین لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه) منصوب شد؛ سابقه حضور او در جبهه‌ها به نخستین روزهای جنگ باز می‌گردد؛ وی تا آخرین روزهای مقاومت در جبهه حضور داشت تا اینکه در  22 تیرماه 67 در تنگه ابو‌قریب به شهادت رسید.

غلامرضا صالحی از معدود فرماندهانی بوده که دارای یادداشت‌های روزانه است؛ آن چه خواهید خواند،  یادداشت روزانه شهید صالحی در چهارشنبه شانزدهم مرداد سال 1365 است که وی جلسه‌ خودمانی با رهبر معظم انقلاب و گرفتن هدیه‌ای از ایشان را روایت می‌کند.

***

صبح زود، به اتفاق برادران ایزدی و کاوه، از منطقه توسط هلیکوپتر به ارومیه آمدیم. قرار بود ساعت ده و نیم صبح خدمت آقای [آیت‌الله] خامنه‌ای برسیم، ولی به علت تأخیر هواپیما، در ساعت 12 ظهر به اتفاق برادران،  سنجقی، افشار، هدایت و کاوه در دفتر رئیس‌جمهور خدمت ایشان رسیدیم.

پس از احوالپرسی، نقشه و کالک منطقه را باز کردیم و دور آن نشستیم. ابتدا آقای [آیت‌الله] خامنه‌ای فرمودند: «من از ساعت ده و نیم منتظر شما بودم، ولی فعلاً به علت خستگی و کمی وقت و با رسیدن وقت نماز، مطالب خود را به طور خلاصه و جمع‌بندی‌شده در مدت پانزده تا بیست دقیقه بیان کنید». سپس طبق قرار قبلی، شروع به صحبت کردم. سخنان خود را با ارائه گزارش آنچه که از ابتدای عملیات سیدکان بود، شروع کردم؛ 

1ـ کارهایی که قبلاً سپاه انجام داده بود. (شناسایی و امور مهندسی)

2ـ وضعیت دشمن قبل از عملیات و مواضع و خطوط پدافندی آن.

3ـ طرح عملیات و نواقص آن.

4ـ استعداد و توان یگان‌های عمل‌کننده در منطقه.

5ـ نحوه اجرای عملیات و نارسایی و ناتوانی‌های قرارگاه و یگان‌های موجود در منطقه.

6ـ وضعیت فعلی ما و دشمن در منطقه.

پس از نیم ساعت که صحبت کردم، آقای خامنه‌ای فرمودند: «شما مطالب مهمی را مطرح کردید و لازم به شنیدن بیشتر است. برایم سؤالاتی پیش آمده و لازم است که یک ساعت دیگر صحبت داشته باشیم؛ فعلاً نماز را بخوانیم و شما ساعت پنج و نیم تا شش و نیم عصر بیایید تا بیشتر صحبت کنیم.

دوباره ساعت پنج و نیم عصر در دفتر کار آقای خامنه‌ای حاضر شدیم. ابتدا ایشان با خوش و بش، جلسه را آغاز کردند. خطاب به بنده گفتند، شما اِز کجا آمده‌اید؟ (منظور ایشان لهجه بنده بود که متوجه شده بودند اهل نجف‌آباد هستم!)؛ این شروع خوبی بود که باعث شد مطالب را خودمانی‌تر شروع کنیم.

بنده در ادامه صحبت‌های قبلی خود، مطالب را بازتر شروع کردم و سعی کردم تا وضعیت و شرایط نیروها و یگان‌ها را برای ایشان هر چه بیشتر توضیح دهم تا در جریان جزئیات فعالیت سپاه و ارتش قرار گیرند و در ادامه گفتم که یگان‌های رزمی ما باید صددرصد متعهد و با ایمان باشند یا نظم آهنین داشته باشند.

ذکر مسائل نشان می‌داد که کاملاً مورد توجه و تأیید آقای خامنه‌ای قرار گرفته و حتی در بعضی موارد برای ایشان تازگی داشت. سپس در رابطه با ادامه عملیات [عملیات قادر] نظر خواستند، که عرض کردم برای ادامه عملیات عموماً دو مسأله را درنظر می‌گیریم؛ یکی توان و کارایی یگان‌ها و دوم، توان و قدرت قرارگاه عمل‌کننده برای ادامه عملیات، این قرارگاه به هیچ عنوان قادر نبوده و یگان‌های فعلی هم کم و ضعیف هستند. این صحبت حدود یک ساعت طول کشید.

سپس آقای خامنه‌ای از برادر کاوه خواستند که ایشان هم گزارشی از نحوه عملیات و چگونگی هماهنگی با ارتش را بیان کند. به طور کلی گزارش ایشان هم قانع‌کننده بود. در پایان، آقای خامنه‌ای، به عنوان هدیه، قرآن شخصی خود را امضاء کردند و به بنده هدیه دادند.

ادامه مطلب
یک شنبه 2 مهر 1391  - 7:00 AM

 

بیشتر زخمی‌ها بچه‌های بسیجی کم سن و سال بودند. رفتم به دکتر گفتم: «امروز چته؟» با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت: والله نمی‌دانم من دیوانه‌ام یا اینها؟!

خبرگزاری فارس: وقتی بزرگی یک بسیجی جوان شگفت‌زده‌ام کرد

 

 نوروز 1363 به چند فروند از هواپیماهای«اف 4» پایگاه بوشهر مأموریت دادند برای ‌عملیات به پایگاه پنجم شکاری در امیدیه بروند. خلبان‌های هواپیمای «اف 4» شوخ و اهل شیطنت بودند، برعکس خلبانان‌های «اف 5»‌ جدی بودند و شوخی نمی‌کردند.

عملیات خیبر‌ در جریان بود. با مشکل تأمین سوخت هواپیما روبه‌رو بودیم. برای صرفه‌جویی‌ در سوخت، محل پرواز را امیدیه گذاشته بودند که نزدیک خط مقدم و عراقی‌ها باشد.

اولین ‌مأموریت پرواز که در پایگاه امیدیه به من دادند، در منطقه «القرنه» بود؛ جایی که رودخانه‌های دجله و فرات به هم متصل می‌شوند. در جریان عملیات خیبر، بچه‌های ما از هورالهویزه عبور کرده و وارد خاک عراق شده بودند. عراقی‌ها با تمام توان مقابله می‌کردند. مأموریت ما بمباران ستون زرهی و نیروهای دشمن بود.

از هورالعظیم به طرف القرنه رفتیم. تمام بمب‌ها را روی سر نیروهای دشمن ریختیم و برگشتیم امیدیه. آن روزها هنوز کابین عقب بودم. خبر رسید عراقی‌ها از بمب شیمیایی در عملیات خیبر استفاده کرده‌اند. از نیروهای ما تلفات زیادی گرفته شد. زخمی‌های شیمیایی را می‌آوردند امیدیه و از آنجا با «جمبوجت» و «C130» به تهران و جاهای دیگر منتقل می‌کردند. کنار ترمینال پرواز ما یک بیمارستان صحرایی درست کرده بودند و زخمی‌ها را مرتب با آمبولانس می‌آوردند. تعداد مجروحان شیمیایی زیاد بود. پرواز که نداشتم، به آن بیمارستان سر می‌زدم تا اگر کمکی از من برمی‌آید، انجام دهم. مجروحانی را می‌دیدم که تیر و ترکش خورده بودند و ناله می‌کردند. چند نفر هم در همان بیمارستان صحرایی، از شدت جراحت به شهادت رسیدند.

در بیمارستان صحرایی یک پزشک آذری بود. حدود چهل سال داشت. کله‌اش هم طاس بود. یک‌بار که رفتم بیمارستان، دیدم آن پزشک کلافه است و با خودش حرف می‌زند. بیشتر زخمی‌ها بچه‌های بسیجی کم سن و سال بودند. رفتم به دکتر گفتم: «امروز چته؟» با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت:

ـ والله نمی‌دانم من دیوانه‌ام یا اینها؟!

ـ چرا؟مگر چه شده؟

یک بسیجی حدود شانزده ساله داشت نماز می‌خواند. روی تخت دراز کشیده و ملافه‌ای هم تا روی سینه‌اش کشیده بود. مهر نماز را با دست به پیشانی‌اش می‌برد و برمی‌داشت. دکتر رفت کنار تخت آن بسیجی ایستاد. فکر کردم برای نماز می‌گوید دیوانه است. گفتم: «دکتر مشکل چیه؟ داره نماز می‌خواند.»

دکتر یک دفعه ملافه را از روی آن بسیجی، که اهل یزد بود، کنار زد، دیدم پایش به پوستی بند است. جا خوردم، دکتر گفت: «این مرتب گریه می‌کند که چرا شهید نشده است. با وضعی که پایش دارد، او الان باید از درد بیمارستان را روی سرش گذاشته باشد. از درد گریه نمی‌کند، برای اینکه شهید نشده گریه می‌کند.» از آن همه بزرگی بسیجی در شگفت ماندم، خجالت کشیدم.

مأموریت دیگر ما در عملیات خیبر، در منطقه «الصلیبه» بود. در پایین «العماره» مرکز تجمع نیروهای زرهی دشمن بود که خطوط دشمن را در جنوب تغذیه زرهی می‌کرد. از پایگاه امیدیه بلند شدیم. خلبان کابین جلو محمد عتیقه‌چی بود. برج مراقبت با چراغ سبز به ما علامت پرواز داد، در سکوت کامل رادیویی؛ ممکن بود دشمن تماس رادیویی ما را استراق سمع کند. دو فروند بودیم. در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم. بعد از سوسنگرد جاده‌ای بود که به هویزه می‌رفت. جاده کمی بالاتر از زمین‌های کشاورزی اطراف بود. خاکی هم بود. برای آنکه رادارهای دشمن ما را نگیرند، دو فروند، یکی در سمت راست و دیگری در طرف چپ جاده در ارتفاع تقریباً هم‌سطح زمین پرواز می‌کردیم؛ پرواز روی خاک.

یک تراکتور روی جاده از هویزه به طرف سوسنگرد می‌رفت. چند زن و مرد روی گلگیرهای تراکتور نشسته بودند. ساعت یک بعدازظهر بود. من که از کنارش عبور کردم، تراکتور از ما بالاتر بود. با سرعت زیاد، اگر نیم‌متر بال هواپیما را پایین می‌گرفتیم، می‌خوردیم زمین و منفجر می‌شدیم.

در ارتفاع پایین رفتیم تا شهرک الصلیبه عراق. قبل از رسیدن به هدف، دیدیم تیراندازی می‌کنند و دیوار آتش درست کرده‌اند. عتیقه‌ چی گفت: «منوچهر، پرواز ما لو رفته است.»

به هدف رسیدیم. بعد از ریختن بمب‌ها گردش کردیم به طرف ایران. در حین گردش چند تیر به هواپیمای ما خورد. صدای اصابت تیرها به بدنه هواپیما را برای یک لحظه احساس کردم. همه چیز را چک کردم. دیدم مشکلی وجود ندارد. فقط بنزین هواپیما به سرعت کم می‌شود. ما بمب‌ هایمان را روی نفرات و نیروهای دشمن ریختیم. شماره دو همراه ما نتوانست بمب‌هایش را بریزد. بمب‌ها به دلیل نقص فنی از هواپیما جدا نشدند. خلبانان آن هواپیما مصطفی شیاری و اکبر سیادت بودند. هر کاری کردند، بمب‌ها جدا نشدند. ناچار برگشتیم طرف ایران. داخل هور، عراقی‌ها جاده خاکی پهنی زده بودند. ما فشنگ هم نداشتیم. همه را زده بودیم. یک کامیون روی جاده حرکت می‌کرد. یک دفعه عتیقه‌چی ‌به مصطفی گفت:

ـ مصطفی؟

ـ بله.

ـ کامیون رو به رویت را بزن.

مصطفی شیاری شروع کرد با مسلسل به طرف کامیون شلیک کردن. ظاهراً کامیون پر از مواد منفجره بود. ابتدا یک دود سفید رنگ از آن بلند شد و بعد یک دفعه منفجر شد. کامیون مثل فیلم‌های سینمایی چندین متر از روی زمین بلند شد. هر تکه آن به جایی پرتاب شد. عتیقه‌چی به مصطفی گفت: «سریع بکش بالا، ممکن است بروی در آتش کامیون.»

بنزین هواپیما‌رو به اتمام بود و ناچار شدیم در پایگاه هوایی دزفول به طور اضطراری بنشینیم. اگر چند دقیقه دیرتر می‌رسیدیم دزفول، باید از هواپیما می‌پریدیم بیرون. وقتی روی باند نشستیم و هواپیما را وارسی کردیم، دیدم 13 تیر خورده‌ایم. باک بنزین هم سوراخ شده بود. ناچار شدیم هواپیما را برای تعمیر همان‌جا بگذاریم و خودمان با هلی‌کوپتر به پایگاه امیدیه برگردیم.

در همان سال 1363 یک‌بار به‌‌‌ ما مأموریت دادند برویم بالای سوسنگرد و منطقه‌ای به نام «فکه» را بمباران کنیم. چهار فروند هواپیما بودیم. لیدر و شماره یک پرواز ما سرهنگ جلیل‌پور رضایی، فرمانده وقت پایگاه ششم شکاری بوشهر، بود. از خلبان‌های شجاع و جسور در جنگ بود. من شماره سه بودم. ما در ارتفاع 43 هزار پایی پرواز می‌کردیم. یک دفعه در سمت چپ پروازم و در ارتفاع 27 هزار پایی خودمان یک هواپیمای عجیبی را دیدم که تا آن روز در امریکا و ایران ندیده بودم و در پروازهای دشمن هم مشاهده نکرده بودم.

بال‌های دلتا شکلی داشت. یک دفعه یک موشک به طرف شماره یک ما شلیک کرد. سیستم موشک‌ها معمولاً سه نوع فیوز عمل کننده دارند؛ یکی وقتی است که به هدف اصابت می‌کنند. دوم وقتی است که سوختش تمام می‌شود و به اصطلاح می‌خواهد «خودکشی» کند که در هوا خود به خود منفجر می‌شود. سوم فیوز مجاورتی است، یعنی وقتی که از کنار هواپیمای هدف رد شود و به آن اصابت نکند، چشم الکترونیک عمل کرده و موشک منفجر می‌شود تا ترکش‌هایش به هواپیما صدمه بزند. در این سه حالت فیوزهای موشک عمل می‌کنند و موشک منفجر می‌شود.

تا خواستم‌‌ به پوررضایی بگویم موشک به طرفش می‌آید، موشک از بالای کاناپی هواپیما عبور کرد و رفت و به یک هواپیمای عراقی خورد. هواپیما در آسمان منفجر شد. وقتی برگشتیم پایگاه، فهمیدیم که آن هواپیمای دلتا شکل، «میراژ» است که فرانسه و دولت سوسیالیست فرانسوا میتران به تازگی به صدام فروخته است.

راوی:خلبان منوچهر شیر آقایی

ادامه مطلب
جمعه 31 شهریور 1391  - 2:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6181442
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی