بیشتر زخمیها بچههای بسیجی کم سن و سال بودند. رفتم به دکتر گفتم: «امروز چته؟» با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت: والله نمیدانم من دیوانهام یا اینها؟!
نوروز 1363 به چند فروند از هواپیماهای«اف 4» پایگاه بوشهر مأموریت دادند برای عملیات به پایگاه پنجم شکاری در امیدیه بروند. خلبانهای هواپیمای «اف 4» شوخ و اهل شیطنت بودند، برعکس خلبانانهای «اف 5» جدی بودند و شوخی نمیکردند.
عملیات خیبر در جریان بود. با مشکل تأمین سوخت هواپیما روبهرو بودیم. برای صرفهجویی در سوخت، محل پرواز را امیدیه گذاشته بودند که نزدیک خط مقدم و عراقیها باشد.
اولین مأموریت پرواز که در پایگاه امیدیه به من دادند، در منطقه «القرنه» بود؛ جایی که رودخانههای دجله و فرات به هم متصل میشوند. در جریان عملیات خیبر، بچههای ما از هورالهویزه عبور کرده و وارد خاک عراق شده بودند. عراقیها با تمام توان مقابله میکردند. مأموریت ما بمباران ستون زرهی و نیروهای دشمن بود.
از هورالعظیم به طرف القرنه رفتیم. تمام بمبها را روی سر نیروهای دشمن ریختیم و برگشتیم امیدیه. آن روزها هنوز کابین عقب بودم. خبر رسید عراقیها از بمب شیمیایی در عملیات خیبر استفاده کردهاند. از نیروهای ما تلفات زیادی گرفته شد. زخمیهای شیمیایی را میآوردند امیدیه و از آنجا با «جمبوجت» و «C130» به تهران و جاهای دیگر منتقل میکردند. کنار ترمینال پرواز ما یک بیمارستان صحرایی درست کرده بودند و زخمیها را مرتب با آمبولانس میآوردند. تعداد مجروحان شیمیایی زیاد بود. پرواز که نداشتم، به آن بیمارستان سر میزدم تا اگر کمکی از من برمیآید، انجام دهم. مجروحانی را میدیدم که تیر و ترکش خورده بودند و ناله میکردند. چند نفر هم در همان بیمارستان صحرایی، از شدت جراحت به شهادت رسیدند.
در بیمارستان صحرایی یک پزشک آذری بود. حدود چهل سال داشت. کلهاش هم طاس بود. یکبار که رفتم بیمارستان، دیدم آن پزشک کلافه است و با خودش حرف میزند. بیشتر زخمیها بچههای بسیجی کم سن و سال بودند. رفتم به دکتر گفتم: «امروز چته؟» با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت:
ـ والله نمیدانم من دیوانهام یا اینها؟!
ـ چرا؟مگر چه شده؟
یک بسیجی حدود شانزده ساله داشت نماز میخواند. روی تخت دراز کشیده و ملافهای هم تا روی سینهاش کشیده بود. مهر نماز را با دست به پیشانیاش میبرد و برمیداشت. دکتر رفت کنار تخت آن بسیجی ایستاد. فکر کردم برای نماز میگوید دیوانه است. گفتم: «دکتر مشکل چیه؟ داره نماز میخواند.»
دکتر یک دفعه ملافه را از روی آن بسیجی، که اهل یزد بود، کنار زد، دیدم پایش به پوستی بند است. جا خوردم، دکتر گفت: «این مرتب گریه میکند که چرا شهید نشده است. با وضعی که پایش دارد، او الان باید از درد بیمارستان را روی سرش گذاشته باشد. از درد گریه نمیکند، برای اینکه شهید نشده گریه میکند.» از آن همه بزرگی بسیجی در شگفت ماندم، خجالت کشیدم.
مأموریت دیگر ما در عملیات خیبر، در منطقه «الصلیبه» بود. در پایین «العماره» مرکز تجمع نیروهای زرهی دشمن بود که خطوط دشمن را در جنوب تغذیه زرهی میکرد. از پایگاه امیدیه بلند شدیم. خلبان کابین جلو محمد عتیقهچی بود. برج مراقبت با چراغ سبز به ما علامت پرواز داد، در سکوت کامل رادیویی؛ ممکن بود دشمن تماس رادیویی ما را استراق سمع کند. دو فروند بودیم. در ارتفاع پایین پرواز میکردیم. بعد از سوسنگرد جادهای بود که به هویزه میرفت. جاده کمی بالاتر از زمینهای کشاورزی اطراف بود. خاکی هم بود. برای آنکه رادارهای دشمن ما را نگیرند، دو فروند، یکی در سمت راست و دیگری در طرف چپ جاده در ارتفاع تقریباً همسطح زمین پرواز میکردیم؛ پرواز روی خاک.
یک تراکتور روی جاده از هویزه به طرف سوسنگرد میرفت. چند زن و مرد روی گلگیرهای تراکتور نشسته بودند. ساعت یک بعدازظهر بود. من که از کنارش عبور کردم، تراکتور از ما بالاتر بود. با سرعت زیاد، اگر نیممتر بال هواپیما را پایین میگرفتیم، میخوردیم زمین و منفجر میشدیم.
در ارتفاع پایین رفتیم تا شهرک الصلیبه عراق. قبل از رسیدن به هدف، دیدیم تیراندازی میکنند و دیوار آتش درست کردهاند. عتیقه چی گفت: «منوچهر، پرواز ما لو رفته است.»
به هدف رسیدیم. بعد از ریختن بمبها گردش کردیم به طرف ایران. در حین گردش چند تیر به هواپیمای ما خورد. صدای اصابت تیرها به بدنه هواپیما را برای یک لحظه احساس کردم. همه چیز را چک کردم. دیدم مشکلی وجود ندارد. فقط بنزین هواپیما به سرعت کم میشود. ما بمب هایمان را روی نفرات و نیروهای دشمن ریختیم. شماره دو همراه ما نتوانست بمبهایش را بریزد. بمبها به دلیل نقص فنی از هواپیما جدا نشدند. خلبانان آن هواپیما مصطفی شیاری و اکبر سیادت بودند. هر کاری کردند، بمبها جدا نشدند. ناچار برگشتیم طرف ایران. داخل هور، عراقیها جاده خاکی پهنی زده بودند. ما فشنگ هم نداشتیم. همه را زده بودیم. یک کامیون روی جاده حرکت میکرد. یک دفعه عتیقهچی به مصطفی گفت:
ـ مصطفی؟
ـ بله.
ـ کامیون رو به رویت را بزن.
مصطفی شیاری شروع کرد با مسلسل به طرف کامیون شلیک کردن. ظاهراً کامیون پر از مواد منفجره بود. ابتدا یک دود سفید رنگ از آن بلند شد و بعد یک دفعه منفجر شد. کامیون مثل فیلمهای سینمایی چندین متر از روی زمین بلند شد. هر تکه آن به جایی پرتاب شد. عتیقهچی به مصطفی گفت: «سریع بکش بالا، ممکن است بروی در آتش کامیون.»
بنزین هواپیمارو به اتمام بود و ناچار شدیم در پایگاه هوایی دزفول به طور اضطراری بنشینیم. اگر چند دقیقه دیرتر میرسیدیم دزفول، باید از هواپیما میپریدیم بیرون. وقتی روی باند نشستیم و هواپیما را وارسی کردیم، دیدم 13 تیر خوردهایم. باک بنزین هم سوراخ شده بود. ناچار شدیم هواپیما را برای تعمیر همانجا بگذاریم و خودمان با هلیکوپتر به پایگاه امیدیه برگردیم.
در همان سال 1363 یکبار به ما مأموریت دادند برویم بالای سوسنگرد و منطقهای به نام «فکه» را بمباران کنیم. چهار فروند هواپیما بودیم. لیدر و شماره یک پرواز ما سرهنگ جلیلپور رضایی، فرمانده وقت پایگاه ششم شکاری بوشهر، بود. از خلبانهای شجاع و جسور در جنگ بود. من شماره سه بودم. ما در ارتفاع 43 هزار پایی پرواز میکردیم. یک دفعه در سمت چپ پروازم و در ارتفاع 27 هزار پایی خودمان یک هواپیمای عجیبی را دیدم که تا آن روز در امریکا و ایران ندیده بودم و در پروازهای دشمن هم مشاهده نکرده بودم.
بالهای دلتا شکلی داشت. یک دفعه یک موشک به طرف شماره یک ما شلیک کرد. سیستم موشکها معمولاً سه نوع فیوز عمل کننده دارند؛ یکی وقتی است که به هدف اصابت میکنند. دوم وقتی است که سوختش تمام میشود و به اصطلاح میخواهد «خودکشی» کند که در هوا خود به خود منفجر میشود. سوم فیوز مجاورتی است، یعنی وقتی که از کنار هواپیمای هدف رد شود و به آن اصابت نکند، چشم الکترونیک عمل کرده و موشک منفجر میشود تا ترکشهایش به هواپیما صدمه بزند. در این سه حالت فیوزهای موشک عمل میکنند و موشک منفجر میشود.
تا خواستم به پوررضایی بگویم موشک به طرفش میآید، موشک از بالای کاناپی هواپیما عبور کرد و رفت و به یک هواپیمای عراقی خورد. هواپیما در آسمان منفجر شد. وقتی برگشتیم پایگاه، فهمیدیم که آن هواپیمای دلتا شکل، «میراژ» است که فرانسه و دولت سوسیالیست فرانسوا میتران به تازگی به صدام فروخته است.
راوی:خلبان منوچهر شیر آقایی