به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  شرط اول موفقیت ما در مقابله با پدیده‌ی بی‌حجابی این است که همه از نظر شیوه‌ی عمل به یک نظر واحد برسیم. در حال حاضر یکی از مشکلات این است که درباره‌ی نحوه‌ی برخورد و عمل اختلاف نظر وجود دارد. باید این مشکل را علاج کنیم. اختلاف نظر ما را به نتیجه نمی‌رساند.

 

خبرگزاری فارس: شرط اول موفقیت در مقابله با بدحجابی

 

«دکتر غلامعلی حدادعادل» را به عنوان سیاستمدار و همچنین چهره‌ای فرهیخته و فرهنگی می‌شناسند. ایشان علاوه بر فعالیت‌های سیاسی سوابق فرهنگی درخشانی دارند که نشان از دغدغه‌مندی وی در این حوزه دارد، کتاب «فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی» تلاشی است در همین راستا که در آن با نگاهی عمیق، به بحث حجاب و خودباختگی فرهنگی پرداختند. در بررسی مقوله‏ی حجاب و مشکلات موجود به سراغ ایشان رفتیم تا به عنوان فردی که در زمینه‌ی حجاب و عفاف تحقیقات گسترده‏ای داشته‏اند از نظرات ایشان بهره‏مند شویم.

لطفاً رابطه‌ی حجاب را با فرهنگ اسلامی تبیین بفرمایید.

حجاب یک حکم مسلم اسلامی است که رعایت آن بر هر مسلمانی واجب است و به همین جهت جزئی از فرهنگ اسلامی به شمار می‌رود. ارتباط این موضوع با فرهنگ اسلامی به اندازه‌ای است که در حال حاضر در جهان حجاب به عنوان نماد رفتاری مسلمانی شناخته می‌شود. در هر جای دنیا وقتی خانمی با حجاب دیده می‌شود، مشخص است که او مسلمان است. در واقع حجاب یک علامت محسوب می‌شود، حتی محاسن مردان علامت مشخصی برای مسلمان بودن آن‌ها محسوب نمی‌شود، ولی حجاب اسلامی زنان علامت مشخص و انحصاری فرهنگ اسلامی است.

مهم‌ترین ثمره‌ی حجاب در سطح اجتماع و خانواده چیست؟

یک اصل را باید بپذیریم و آن این است که اگر در روابط جنسی بی‌بندوباری زیان‌آور است، تحریک بدون ضابطه و بی‌حساب هم به جامعه آسیب می‌زند، چرا که تحریک جنسی بدون ضابطه به روابط جنسی بدون ضابطه منتهی می‌شود. ممکن است این سؤال مطرح شود که آیا روابط جنسی نیازی به ضابطه دارد؟ در پاسخ باید گفت کمتر کسی در دنیا مدعی است که روابط جنسی می‌تواند کاملاً بی‌ضابطه باشد. اگر این را قبول کنیم، در آن صورت باید بپذیریم که تحریک جنسی هم باید ضابطه و حد حریم داشته باشد و برای برهنگی و پوشیدگی هم باید قوانینی معین شود.

همه‌ی دنیا این قواعد و قوانین را قبول کرده‌اند؛ چه آن‌هایی که دینی فکر می‌کنند و چه آن‌هایی که تابع عرف هستند.  اختلاف بر سر حد و حدود حجاب است، وگرنه هیچ حکومت یا فرد عاقلی در دنیا وجود ندارد که برهنگی مطلق را تجویز کرده باشد. همه به حدی از پوشیدگی قائل هستند. در دین ما هم حد برهنگی و پوشیدگی، تحت عنوان احکام حجاب، مشخص شده است.

باید بپذیریم که نتیجه‌ی مستقیم بی‌بندوباری جنسی فروپاشی خانواده است. هر جامعه‌ای که تحریک بی‌حساب را آزاد بگذارد باید منتظر بی‌بندوباری جنسی باشد و نتیجه‌ی بی‌بندوباری جنسی نابودی خانواده است. نابود شدن خانواده هم منجر به نابودی فرهنگ می‌شود. بنابراین حجاب نقش عمده‌ای در حفظ نهاد خانواده دارد. جوامعی که شرایط تحریک جنسی را فراهم کرده‌اند یا حدود لازم را رعایت نکرده‌اند، با فروپاشی خانواده و از بین رفتن بسیاری از ارزش‌ها در جامعه مواجه شده‌اند.

لطفاً ماهیت بی‌حجابی را تبیین کنید و بفرمایید این مسئله از چه زمانی وارد کشور ما شده و دلیلش چه بوده است؟

بی‌حجابی به عنوان یک پدیده‌ی اجتماعی سوغات‌ دوران تجدد است. در واقع این موضوع در تقلید از تمدن غرب در دوران جدید در کشور ما به وجود آمده است. در قرن نوزدهم و بیستم، در همه‌ی جوامع شرقی و از جمله ایران به علت خودباختگی در برابر تمدن غربی عده‌ای فکر می‌کرده اند که از نظر اجتماعی علت پیشرفت‌های علمی غرب نبودن حجاب در میان خانمهای غربی است.

بنابراین در ایران هم تصور میشد لازمه‌ی پیشرفت و تجدد بی‌حجابی است. البته کشورهای استعمارگر و حکومت پهلوی، به عنوان مروج افکار آن‌ها در جامعه، در این پدیده بی‌تأثیر نبودند. آن‌ها بی‌حجابی را به عنوان یک علامت پیشرفت و تمدن در ایران ترویج می‌کردند و نتیجه‌اش همان وضع قبل از انقلاب بود که هنوز هم آثارش در جامعه‌ی ما وجود دارد.

بی‌حجابی به عنوان یک پدیده‌ی اجتماعی سوغات‌ دوران تجدد است. در واقع این موضوع در تقلید از تمدن غرب در دوران جدید در کشور ما به وجود آمده است. در قرن نوزدهم و بیستم، در همه‌ی جوامع شرقی و از جمله ایران به علت خودباختگی در برابر تمدن غربی عده‌ای فکر می‌کرده اند که از نظر اجتماعی علت پیشرفت‌های علمی غرب نبودن حجاب در میان خانمهای غربی است.

با وجود اینکه حدود 28 نهاد فرهنگی در مقوله‌ی ترویج فرهنگ عفاف و حجاب درگیرند، در عرصه‌ی سیاست‌گذاری، اجرا و نظارت در این زمینه متأسفانه هنوز به شرایط مطلوب نرسیده‌ایم. مشکل و معضل اصلی نهادهای ذی‌ربط را در چه می‌بینید؟

پرداختن به این مسئله بحث بسیار مفصلی می‌طلبد، چون ابعاد گوناگونی دارد. ولی اگر بخواهم پاسخ کوتاهی به این سؤال بدهم، باید بگویم شرط اول موفقیت ما در مقابله با پدیده‌ی بی‌حجابی این است که همه از نظر شیوه‌ی عمل به یک نظر واحد برسیم. در حال حاضر یکی از مشکلات این است که درباره‌ی نحوه‌ی برخورد و عمل اختلاف نظر وجود دارد. باید این مشکل را علاج کنیم. اختلاف نظر ما را به نتیجه نمی‌رساند.

نقش نهادهای آموزشی مانند آموزش و پرورش را در ترویج فرهنگ عفاف و حجاب در چه حد می‌دانید؟ اقدامات صورت‌گرفته تا این زمان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

اقداماتی که تا امروز صورت گرفته‌ نسبتاً خوب بوده است، ولی ریشه‌ی حجاب در خانواده است. حجاب از اموری است که اگر خانواده با مدرسه در این موضوع همراه نباشد، مدرسه نمی‌تواند بر بی حجابی و بد حجابی غلبه کند. البته مواردی وجود دارد که خانواده به حجاب اعتقاد دارد، ولی جامعه نسل بعدی را از حجاب دور کرده است، ولی عکس این حالت به ندرت اتفاق می افتد؛ یعنی اگر خانواده به حجاب معتقد نباشد، مدرسه در این زمینه چندان موفق نخواهد بود.

نقش دانشگاه‌ را در این مقوله چگونه ارزیابی می‏کنید؟

دانشگاه‌ها مثل ادارات و باقی قسمت‌های جامعه هستند و چندان فرقی با آن‌ها ندارند. مدرسه‌ها هم رعایت می‌کنند، منتها در درون مدرسه‌ی دخترانه که نامحرمی نیست، در بیرون هم که معلم‌ها و مربی‌ها نمی‌توانند همراه دانش‌آموزان به کوچه و خیابان بروند.

از نظر آموزشی هم این مطالب در کتاب‌هایشان وجود دارد و در مدارس هم رعایت می‌شود. گرفتاری ما امروز مدارس نیستند، چرا که معلم‌ها هم عموماً رعایت می‌کنند. در حال حاضر کمتر معلمی را داریم که آشکارا مروج بی‌حجابی و بدحجابی باشد، چون همه‌ی آن‌ها در دوران بعد از انقلاب انتخاب شده‌اند. در نتیجه نمی‌توانیم بگوییم ریشه‌ی بدحجابی و بی‌حجابی در مدارس است. این موضوع بیشتر از قسمت‌های دیگر جامعه ناشی می‌شود. البته هرچقدر مدرسه‌ها در آموزش به دانش‌آموزان بیشتر دقت کنند و اعتقادات آن‌ها را محکم‌تر کنند قطعاً پایه‌های حجاب در جامعه تقویت می‌شود، اما مسئله‌ی اصلی وضع خود مادر و فضای خانواده است.

سهم برنامه‌های دشمن را در شرایط فعلی چه اندازه می‌دانید؟

این موضوع هم بحث مفصلی است و نمی‌توان به اختصار به آن پاسخ داد، اما مسلم است که دشمنان انقلاب اصرار دارند بی‌حجابی در ایران گسترش پیدا کند و در این زمینه برنامه‌ریزی‌ هم می‌کنند. در شرایط فعلی،نباید موضوع حجاب را رها کرد، چرا که دیگران برای ترویج بی‌حجابی در کشور ما اندیشه می‌کنند و برنامه‌ریزی دارند. بنابراین ما برای دفاع از حجاب و ترویج آن در کشور باید بیش از آن‌ها اندیشه داشته باشیم و برنامه‌ریزی کنیم.

منبع :‌ پایگاه تحلیلی تبیینی برهان

ادامه مطلب
سه شنبه 24 مرداد 1391  - 11:58 AM

 

  در ماه‌های رمضان دوران اسارت، معمولاً چای شب را برای سحر نگه می‌داشتیم و سحری نان خشک و چای سرد می‌خوردیم. اگر هم چای نمی‌دادند، سحری‌مان می‌شد مقداری نان خشک و نمک.

 

خبرگزاری فارس: اگر چای نمی‌دادند، سحری اسرا نان خشک و نمک بود

 

در ماه‌های رمضان دوران اسارت، معمولاً چای شب را برای سحر نگه می‌داشتیم و سحری نان خشک و چای سرد می‌خوردیم.

اگر هم چای نمی‌دادند، سحری‌مان می‌شد مقداری نان خشک و نمک. در اینجا بود که یکی از برادران بند یک به نام اصغر موفق شد با استفاده از دو سر حلبی و مقداری سیم یک دستگاه المنت ابتدایی درست کند و از آن به بعد توانستیم برای سحری چای داغ درست کنیم.

البته چون چای را در یک سطل پلاستیکی گرم می‌کردیم چای بوی پلاستیک می‌داد؛ اما هر چه بود از چای سرد بهتر بود.

نزدیک افطار که می‌شد بچه‌ها در سطل‌های سفید کوچکی که داشتیم آب گرم می‌کردند و بین گروه‌های غذایی تقسیم می‌کردند تا بچه‌ها با آب گرم روزه خود را افطار کنند.

در وقت سحر هم قهوه یا شیر خشکی را که کل بچه‌های اسارتگاه با پس‌انداز ماهیانه یک و نیم دیناری خود خریداری کرده بودند، با آب داغ درست می‌کردند و می‌خوردند.

برگرفته از کتاب «عطر گل محمدی»

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1391  - 12:05 PM

 

هرگاه از او سؤال می‌شد که در جبهه چه می‌کند، می‌خندید و می‌گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی‌دهیم که قابل توجه باشد!

 

خبرگزاری فارس: تا بعد از شهادت خانواده‌اش نمی‌دانستند او فرمانده تیپ است

 

 خرداد 62 به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت. محسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند.

پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده‌اش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود.

خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی، از ازدواجش با محسن اینگونه یاد می‌کند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و رفت به خط. یک هفته بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است.

وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسؤولیتم اجازه نمی‌داد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شده‌ام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمی‌دهند…»

من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید می‌شوی، روز و ساعتش را خدا می‌داند، ولی مطمئن باش که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد.»

نماز شب‌های محسن حال و هوای عجیبی داشت؛ با آنکه بیست سال بیشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش می‌کرد و شهادت را در راه او درخواست می‌کرد که هر شنونده‌ای به حیرت می‌افتاد و دلش می‌لرزید.

هنگامی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود می‌خواهی بروی جلو.» تبسمی کرد و گفت: «نه، می‌خواهم مقداری با تو صحبت کنم.»

آن شب، محسن دستانش را حنابندی کرده، عطر خوش رایحه‌ای به خود زده بود. همسرش به او گفت: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمی‌کنم. وقتی حرف می‌زد، احساس عجیبی به من دست می‌داد. الان هم که شما دارید صحبت می‌کنید، همان احساس را دارم.»

به چشمان محسن که خیره شد، دید به یک نقطه خیره شده است و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا می‌خواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت را در راهش دارم؟

با این حرف‌ها اشک از دیدگان همسرش جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیه‌ای که بعد از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟ همسرش گفت: «نه بخدا من برای اینکه شما شهید شوید گریه نمی‌کنم، گریه‌ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه می‌خورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟

محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاری‌ام کرده است، از اول زندگی تاکنون…

به همسرش توصیه کرد که در مراسم شهادت او، پیش چشم مردم گریه نکند و لباس مشکی نپوشد تا دشمن شاد نشود، به منافقین بفهماند که اسلام چقدر قدرتمند است، ما هیچ نیستیم و این اسلام است که به ما نیرو می‌دهد، سعی کنید همچون زینب کبری (س) بعد از شهادت امام حسین (ع) استوار بود، صبور باشید…

گاهی که محسن از جبهه به تهران می‌رفت، مادرش با دیدن او می‌گفت: خدا را شکر با پیروزی و سلامت برگشتی…» او که از این حرف ناراحت می‌شد، بلافاصله می‌گفت: شما باید افتخار بکنید که فرزندتان در این راه می‌رود و غبطه می‌خورد به حال آنها که شهید شده‌اند… مگر شهادت افتخار شما نیست؟ باید بجنگیم تا یا پیروز شویم یا شهید. این دوره هم مثل دوره امام حسین (ع) است…

هنگامی که خبر شهات علیرضا ناهیدی را آوردند، مادر محسن شروع کرد به گریه کردن، محسن به او گفت: شهادت افتخار است و منتظر باش که یک روز هم خبر شهادت مرا بشنوی…

وقتی مادر در جوابش گفت «انشاءالله پیروز می‌شوید.» محسن پاسخ داد: ما خدمت می‌کنیم تا آنجا که زنده‌ایم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهید می‌شویم. هرگاه از او سؤال می‌شد که در جبهه چه می‌کند، می‌خندید و می‌گفت: اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی‌دهیم که قابل توجه باشد.

محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده‌اش متوجه شدند که فرمانده تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، «محسن نورانی» و «محمدتقی پکوک» به شهادت رسیدند.

منبع: کتاب حماسه ذوالفقار

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 10:25 PM

 

  گروه‌های منحرف نیز در اینجا درست به همین وسیله متوسل می‌شوند و برای جذب و جلب جوانان و نوجوانان ما به آنها هدایا و گاهی تفنگ و فشنگ می‌دهند.

 

خبرگزاری فارس: هدایایی که منافقین مردم را با آن گمراه می کردند

 

 آنچه پیش روی شماست نوشته های یک دانشجوی رشته جغرافیای دانشگاه تهران است که خاطراتش را از رفتن به جبهه و جنگ با ضد انقلاب اینگونه اغاز می کند:

 

*آن شب، هنگامی که «نسیم» را ملاقات کردم، در خود عزم راسخ‌تری برای حضور در جبهه‌ها یافتم. دیدار مجدد «نسیم»، این بار در محیطی غیر از دانشگاه با همه اما و اگرهایی که داشت، این حسن را نیز داشت که مرا به راهی که انتخاب کرده بودم، معتقدتر ساخت. آن ضرب‌المثل مشهور تهرانی را که نسیم بارها برایم گفته بود، به خاطر آوردم که: «خدا وقتی هامیده دو رووره جماران هم هامیده!» و به حکم آیه شریفه «عصی ان تکروهوا شیئا و هو خیر لکم...» به خود تلقین کردم که قطعا در این اعزام خیری نهفته است که من از حقیقت آن بی‌اطلاعم، لذا تصمیم گرفتم، همراه نسیم شده و دل را به دریا زنم.

 

«نسیم» همه رشته و همکلاسی من در دانشکده و گروه جغرافیا، بود و ما با هم اخت و ایاق شده بودیم. اوقات استراحت میان کلاس‌ها را با هم به سر می‌بردیم و از هر دری سخن گفته و درد دل می‌کردیم. او از مدت‌ها پیش، عاشق دختر دائی‌اش «مهسا» شده بود. اتفاقا هر دو در همان دانشکده در رشته جغرافیا مشغول تحصیل شده بودند. برادر نسیم نیز در دانشگاه تهران، در رشته مهندسی الکترونیک تحصیل می‌کرد. چون او بیشتر اوقات را در جبهه‌ها به سر می‌برد، فرصت حضور در جبهه‌ها کمتر نصیب نسیم شده و به جای برادرش، در خانه از مادر پیر و خواهر نوجوانش سرپرستی می‌کرد.

 

پدر نسیم سال‌ها قبل، زمانی که او هنوز سه سال بیشتر نداشت، دار فانی را وداع گفته و سرپرستی او و خواهرش را برادر بزرگ و مادرش به عهده داشتند. مادر پیر نسیم مخالفتی با حضور هر دو فرزندش در جبهه ها نداشت و همیشه می‌گفت خود به تنهایی می‌تواند زندگیش را با تنها دخترش اداره نماید. روزی که من و نسیم تصمیم گرفتیم، همراه هم به جبهه‌های شمال غرب برویم، به پایگاه مقاومت بسیج رفته و برای 6 ماه مامور اعزام به منطقه غرب کشور شدیم.

 

محل خدمت ما قرارگاه حمزه سیدالشهداء بود که کل منطقه شمال غرب کشور را تحت پوشش داشت. نخست باید با اتوبوسی به ارومیه رفته و از آنجا به قرارگاه حمزه نقل مکان می‌کردیم. به ترمینال رفتم و دو بلیط به مقصد ارومیه گرفتم. قرار بود روز بعد من و نسیم یکدیگر را در دفتر گروه جغرفیای دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ملاقات کرده و به اتفاق به ترمینال غرب برویم؛ اما روز بعد هرچه منتظر شدم، نسیم نیامد. او معمولا آدم بدقولی نبود، اما چون فکر کردم، موضوعی اضظراری برایش پیش آمده و بعداً خودش خواهد آمد، تنها، با همان اتوبوس، عازم ارومیه شدم.

 

دو روز بعد در مسجد قرارگاه سیدالشهداء (ع) ارومیه مشغول اقامه نماز بودم که نسیم داخل مسجد، بالای سرم ظاهر گردید. نسیم مانند بیشتر دوستانم به نماز جماعت و ذکر و عبادات خیلی اهمیت می‌داد و علاقه‌اش به مسجد و نماز، افکار و دلهایمان را به هم نزدیک ساخته و صمیمیت و دوستی پایداری را میان ما برقرار کرده بود. وقتی سرم را بالا آوردم، نسیم با یک ساک، بالای سرم ایستاده بود. طبق معمول شروع کرد، به فلسفه‌بافی و توجیه خلف وعده‌اش و من که معمولا سر به سرش می‌گذاشتم، گفتم:‌ «این بهانه‌های بنی‌اسرائیلی را بگذار کنار، فعلا بگو ببینم چطور اینجا پیدات شد، نکته عشق مهسا تا حالا نذاشته بیای جبهه‌! ها؟»

 

پیدا بود که چه روزهای پرجار و جنجالی با او در پیش خواهم داشت. روزهایی که دائم به جر و بحث‌های بیهوده و صحبت‌هایی که هشت من، نه غاز ارزش نداشت، می‌گذشت و مثل قصه‌های هزار و یکشب پایانی برایش متصور نبود. تازه داشتم می‌فهمیدم که این دست سرنوشت است که نسیم را از آسمان به زیر آورده، گویی سقف آسمان سوراخ شده و همین یکی از آن، روی سر من افتاده است.

 

پیش از جنگ و درگیری واقعی در جبهه‌ها، جنگ و جدالی لفظی میان ما آغاز شد. به او گفتم: «اگه تو فکر می‌کنی، اینجا جای عشق و عاشقیه، اشتباه می‌کنی، اینجا حلوا پخش نمی‌کنن، اینجا جبهه‌ س، جای عاشقانه واقعیه.»

 

- «ولی من اومدم به خودم فکر کنم، شاید خودمو بیشتر بشناسم. خب اینم یه جبهه س مگه نه؟!»

 

- «این حرفا اصلا به تو نمی‌آد، پسر تو کی می‌خوای آدم بشی. من که زبونم مو درآورد. این عشق که تو جبهه‌ها، می‌دن، با او عشقی که تو دنبالشی، از زمین تا آسمون فرق دارد، این یه عشق حقیقیه، می‌فهمی چی می‌گم، حقیقی. اما تو یه عاشق مجازی هستی؟؟، می‌دونی مجاز چیه؟ یه پل «المجاز قنطة الحقیقه»، ترسم نرسی به کعبه‌ای اعرابی...»

 

گفت: «خودت عربی»

 

برای من به اندازه کافی از عشقش، جذبه‌اش، تجلی که به او دست داده، حرف زده بود. او عاشق مهسا بود. یک دیوانه واقعی. از زمان کودکی با هم همبازی بودند. خانه‌هایشان نزدیک به هم بود. بعد هم که از هم دور شدند، در یک دانشگاه و یک گروه تحصیلی همدیگر را یافتند و همکلاس شدند. هنوز نامزد نشده بودند که سروکله یک عشق عمیق و پاک میانشان پیدا شد. یک عشق به تمام معنا. از آنها که عقل را به باد می‌دهد و چیزی هم جانشینش نمی‌کند. حالا چرا نسیم سر از جبهه درآورده، به قول خودش: «دوری و دوستی». در جبهه هم برایش نامه می‌نویسد و در هامش آن این دو بیتی را:

 

دلم از شوق تو پر باز کرده/ به بستان خدا پرواز کرده

خدا را شکر، نامحرم نبینه/ که گل چاک گریبون باز کرده

 

دائی نسیم از عشق دخترش به نسیم باخبر بود، اما به خاطر پاکی و صداقتی که در نسیم سراغ داشت و علاقه زیادی که به هر دو داشت، مخالفتی با آن نکرده بود. در خانواده و فامیل برای او احترام خاصی قائل بودند. او فردی مؤمن و مذهبی بود، برخلاف همسرش که چندان پایبند مسائل دینی و آداب و سنن مذهبی نبود و مرتب با غرولند از شوهرش می‌خواست که ایران را ترک کند و همراه او و دخترش به اروپا بروند، تا زندگی راحت‌تری داشته باشند. اما دایی نسیم کسی نبود که گوشش به این حرف‌ها بدهکار باشد. می‌گفت اینجا آب و خاک من است، من سرزمین و وطنم را دوست دارم و اکنون که جنگ آن را تهدید می‌کند، حاضر نیستم آن را تنها بگذارم و به بیگانگان پناهنده شوم.

 

به نسیم در حالی که باز سرگرم نوشتن نامه بود، گفتم: «هنوز اولی نرسیده، دومی را می‌فرستی؟‌ چرا! یکی رو چشم انتظار خودت کردی؟»

 

چشم‌های خمار و خواب‌آلودش را از روی نامه برداشت و در حالی که گویا با چشمانش آلبالو گیلاس می‌چیند، گفت: «بهتر از اینه که چشم و دلم از همه چیز سیر باشد.» بعد این شعر را که قبلا شنیده بودم، بلغور کرد:

 

ای چشم تو چشم عالم را چشم

من چشم ندیده چون چشم تو به چشم

چشم ز میان چشم، چشم تو گزید

این چشم چه چشمیست

چه چشمیست چه چشم

 

گفتم: «خوب چشماهاتو باز کن، اینجا جبهه س، هر لحظه باید آماده عملیات و شهادت باشیم. می‌بینی که دشمن امونمون نمی‌ده، بلند شو برو یه ابی به صورتت بزن و کمتر از این حرف‌ها بزن.»

 

حالا دیگر داشت کار بالا می‌کشید. ابتدا اختلاف نظرات ما باعث کدورت و دل‌زدگی می‌شد، حالا کدورت و دل‌زدگی باعث اختلاف می‌شد. البته خودمان نمی‌گذاشتیم به جاهای باریک بکشد. هرچه به او می‌گفتم، از همان اول علم مخالفت برمی‌افراشت. راهی جز سکوت و تحمل نداشتم. آخرش به اینجا می‌رسیدیم که هر کس خودش مسئول حرف و عمل خودش است.

 

آسمان جبهه‌های غرب، صاف و پرستاره، بود و از ارتفاعات بسیار بلند، خود را به ماه نزدیک‌تر حس می‌کردیم. صدای تق و توق توپ‌های ضد هوایی که به سوی هواپیماهای عراقی شلیک می‌شد، سکوت شب را می‌شکست و گهگداری درخشش رسام‌های ضد هوایی‌ها، خط قرمزی در آسمان رسم می‌کرد. نور سبز و آبی آنها که چشم‌ها را خیره می‌کرد، گاه‌گاهی خبر از آمادگی دو طرف درگیر در خطوط مقدم جبهه‌ها می‌داد.

 

من و نسیم به عنوان آشنا در نقشه‌کشی و نقشه‌برداری جغرافیایی، در واحد نقشه‌‌های جغرافیایی (مناطق جنگی)، میزان شیب مناطق و ارتفاعات کوهستانی برای تعیین خط رأس جغرافیایی و غیره، بپردازیم و گزارش محسبات و ارزیابی‌های خود را به مافوقمان اطلاع دهیم.

 

نخستین نقشه‌ای را که بر عهده داشتیم، تعیین مقدار شیب شاخ شمیران عراق بود. این ارتفاعات به تازگی توسط نیروهای اسلام آزاد شده و کوه‌های سر به فلک کشیده، با میزان شیب زیاد آن، نشان از کار بزرگ سپاهیان اسلام و از خودگذشتگی و ایثارگری آنها در آزادسازی این منطقه داشت. تعیین مشخصات و حفظ حدود و شیب‌های آن از اهمیت خاصی برخوردار بود و ما علاوه بر اینکه به این مسئله واقف بودیم، از کار خود نیز لذت می‌بردیم. نسیم هم نقشه ماووت عراق را برعهده داشت و ما روی هر نقشه به صورت مجزا کار می‌کردیم.

 

ماموریت دیگری که باید در بوکان و پیرانشهر انجام می‌شد، مرا از نسیم جدا کرد و من کاملا از او بی‌خبر ماندم. امکان تماس تلفنی و تلگرافی هم در آن منطقه کوهستانی وجود نداشت.

 

روز آخر که از هم جدا می‌شدیم، یک عنوان مهندس به نافم بست و گفت: «یه جایی تو نماز شبت برام باز کن. منو از دعای خودت فراموش نکن. ممکنه دیگه همدیگه رو نبینیم. کسی چه می‌دونه قسمت ما چیه؟»

 

در حالی که دست‌هایش را می‌فشردم، گفتم: «اگه کمی سرت از توی این نقشه‌ها بیرون بیاری، می‌بینی که به دعای من و امثال من اونقدم احتیاج نداری. خودت عین دعایی به شرطی که بخوای.»

 

نفهمیدم اصلا حرف‌هایم را گرفت یا نه، فقط می‌دانم که موقع جدا شدن، در چشمهایش التهابی خاص که برایم تازگی داشت، مشاهده می‌کردم. انگار قرنیه‌های چشمایش گشادتر شده باشد. شنیده بودم که چشم در این حالت، مقداری نزدیک بین‌اش را از دست می‌دهد و دوربین می‌شود، گفت: «اگه شهید شدی، تو قیامت، شفاعت ما یادت نره!»

 

- «همچی معلوم نیس، برم بهشت. مگه نمی‌دونی بهشتو به بها می‌دن نه به بهانه.»

 

- «من شنیده بودم که به بهانه می‌دن نه به بها.»

 

- «خب، چند جور گفتن، هیچکدومشم به ما نمی‌رسه.»

 

آن روز با لبی خندان از هم جدا شدیم. اما وقتی از نقده عازم پیرانشهر بودم، داخل ماشین خیلی به نسیم و حرف‌هایش فکر کردم. نزدیکی خاصی به او احساس می‌کردم و از اینکه حالا از او دور می‌شدم، احساس خوشی نداشتم. اما فکر نمی‌کردم او نیز همین حال را نسبت به من داشته باشد. هنوز سئوالات زیادی درباره او، ذهنم را مشغول می‌کرد. چرا از میان دخترهای فامیل و دانشکده مهسا را انتخاب کرده بود؟ مهسا از خانواده‌های پولدارتری بود و آنها از یک طبقه نبودند. هر چند نسبت فامیلی می توانست آنها را به هم پیوند دهد، اما این موضوع ممکن بود، بعد از ازدواج برایشان دردسر ایجاد کند.

 

آیا پشت پرده اسرار دیگری وجود داشت که به من نگفته بود؟ آیا علت اصلی به جبهه آمدنش همان بود که می‌گفت؟ یا چیز دیگری پشت قضیه بود؟ فکر می‌کردم شاید مهسا از نسیم دل شسته و نسیم از غم هجران و از دست دادنش غصه گرفته و برای خالی کردن خود به جبهه‌ها آمده، شاید اینجا او را فراموش کند.

 

در پیرانشهر به مقر سپاه رفتم و پس از یک شب استراحت، صبح زود به روستای خرابه رفتم، که قرار بود در آنجا پادگانی احداث شود و من باید موقعیت استراتژیک آن را بررسی می‌کردم. غروب دوباره به پیرانشهر بازگشتم و روز بعد مقصدم مهاباد بود. مهاباد این شهر زیبای کوهستانی، سال‌ها قبل مرکز عملیات و تحریکات گروه‌های کومله و دمکرات بود که ضد جمهوری اسلامی، فعالیت‌های مخرب انجام می‌دادند. ضد انقلاب قصد داشت از این شهر برای جهت‌دهی و تمرکز فعالیت‌ها، ضد نیروهای مخلص و غیور سپاه پاسداران، استفاده کند و مردم رشید محلی را نیز با خود همرای و موافق سازد. اما مردم بومی شهر، کمتر به آنها بها می‌دادند و اکنون نیز شهر در آرامش کامل قرار داشت.

 

وقتی یکی از محله‌های قدیم شهر را پشت سر می‌گذاشتیم، سربازی، خانه‌ای نیمه ویران را نشانم داد که محل استقرار رهبر گروه‌های ضد انقلاب بود. در این خانه عملیات ستون پنجم عراق هدایت می‌شد. این شعر زیبای خاقانی با دیدن آن ویرانه‌سرا، در ذهنم تداعی گردید:

 

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان

ایوان مداین را آئینه عبرت دان

 

یک روز نزدیکی‌های بوکان با چند نفر از دوستان به ماموریت رفته بودیم، در حال حرکت با ماشین بودیم که ناگهان چشم ما به یک بره که در کنار جاده بی‌حال قرار گرفته بود افتاد. فرمانده ما سریع دستور توقف ماشین را داد. پیاده شدیم و بره را که مشخص بود از گله گوسفندها جا مانده است برداشتیم و تمام توان خویش را به کار بستیم تا گله و چوپان را پیدا کنیم. حدود پانصد متر دورتر از ما، بالای تپه‌ای نسبتا بلند چوپان را مشاهده کردیم. همراه با بره به سمت آنان حرکت کردیم.

 

پیرمردی را دیدیم از اکراد محلی که همراه دو فرزند خردسالش به چرای دام مشغول بود. پیرمرد به محض اینکه بره را در بغل فرمانده ما دید و فهمید که ما برای تحویل آن که از گله جا مانده بود به سوی آنها آمدیم با خوشحالی تمام فرمانده ما را در بغل گرفت و بسیار تشکر و قدردانی کرد. دو فرزند چوپان با دیدن ما ترسان پا به فرار گذاشتند. توسط یکی از اعضاء گروه ما که از اکراد همان منطقه بود پیرمرد چوپان را به حرف گرفتیم در پاسخ سؤال ما که چرا فرزندانت با دیدن ما ترسیدند و فرار کردند با لهجه محلی، جواب‌های عالمانه‌ای به این مضمون داد:

 

اینا نتیجه و اثر تبلیغات ضد انقلابیون این منطقه است، اونا طوری نشون دادن که انگاری شما دشمن مائید و می‌خواین به خاک و مالمون تجاوز کنید، اما من که کهنه‌ کارم گول این حرفا رو نمی‌خورم، خوب می‌دونم که اگر قراره بلایی سر ما بیاد همین اجیرای بیگانه سرمون می‌ارن، نه سربازان خودی، اما اونا با تبلیغات جوری نشون دادن که شما با دشمن همدستید و می‌خواین با گرفتن حق خود مختاری و استقلال کردستان، بر جان و مال و ناموس و خاکمون سلطه پیدا کنین و ما رو زیر دستتون کنید.»

 

از چوپان پیر خواستیم، فرزندانش را فرا بخواند، تا با هدایایی ناچیز دل آنها را به دست آورده، و ثابت کنیم که ترسشان بیهوده بوده است. پیرمرد با همان فارسی شکسته، بسته و لهجه غلیظ کردی خود، گفت: «این عمل شما هیچ فایده‌ای نخواهد داشت، چرا که گروه‌های منحرف نیز در اینجا درست به همین وسیله متوسل می‌شوند و برای جذب و جلب جوانان و نوجوانان ما به آنها هدایا و گاهی تفنگ و فشنگ می‌دهند. شما اگر قرآن به آنان هدیه کنید، خیلی بهتر است. زیرا گروه باطل و ستمگر هرگز سعی نخواهد کرد، برای پیشبرد اهداف خود به ابزار حق روی آورد، چنین کاری در واقع به منزله نفی خود است، و با دست خویش خود را به هلاکت افکندن.»

 

من به او پاسخ دادم: «این سخن شما درست نیست، زیرا در طول تاریخ همواره گروه‌های باطل با تمسک به حربه و ابزار حق، دشمنان خود را فریب داده و گروه‌های حق را از مخالفت و مبارزه علیه خود، باز داشته‌اند. مثلا معاویه در جنگ صفین دستور داد، یارانش قرآن‌ها را بر سر بگیرند، تا یاران علی(ع) فریب خورده و به جنگ با او نیایند که تا حدودی هم این حربه کارگر شد.»

 

گمان می‌کردم با این توضیح، پیرمرد قانع می‌شود و دیگر حرفی برای گفتن ندارد، اما چوپان پیر در جواب من حرف‌هایی زد که من و همراهانم جملگی از هوش و حاضر جوابیش دچار حیرت و شگفتی شدیم.

 

گفت: شاید بشه از ابزار حق در بعضی شرایط این نتیجه رو گرفت، اما تکرار این روش اصلا به نفع باطل نیست. چرا که ذات گروه باطل، کشتن به باطل داره و از ابزار حق دوری می‌کند، فقط در جائیکه قصد فریب داشته باشد از ابزار گروه مخالف خود، استفاده می‌کند. همینم رسواشون می‌کند، چرا که گروه‌های حق می‌پرسند چی شده که گروه حق طرف حق‌رو می‌گیره، گروه‌های وابسته، این منطقه هم همین مشکل رو دارن، اگر بخوان همش به ما قرآن و کتاب‌های دینی هدیه کنن، مردم می‌پرسن چی شده که حالا شعارشون عوض شده و دنباله‌رو حق شدن. به همین خاطر قرآن‌های شما بچه‌های منو به اشتباه نمی‌اندازه، چون تا حالا ندیدن که گروه‌های وابسته بهشون قرآن هدیه کنن. اونا به ما غیر تفنگ و خشونت و آدم‌کشی چیزی هدیه نکردن.»

 

سخنان پیرمرد، چنان دقیق و منطقی بود که مسئول ما از او خواست، از تجربیات نظامی و امنیتی خود، ما را بهره‌مند سازد و او گفت: «هرگز به هیچ کس، در هر لباسی که باشد، اعتماد نکنین. اونا به هر لباس و شکلی در می‌آن، تا شما به اونا شک نکنین. بعد با سیم الماس از پشت سر، گردن شما را قطع می‌کنن. همون‌طوریکه شما هم برای شناسایی دشمن بعضی وقتا به لباس محلی یا لباس دشمنان در می‌آین»

 

ما از او تشکر کردیم و دو قرآن زیپی که در کوله پشتی‌های خود داشتیم، به فرزندانش که حالا نزد ما آمده بودند، هدیه کردیم و به دنبال ماموریت خود رفتیم.

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 10:10 PM

 

  گفتم: از یک طرف خنده‌ام گرفته بود و با خود می‌گفتم به آرزوی مفقودی که رسیدم! آیا می‌شود به آرزوی شهادت هم برسم! همین طور فکرهای خنده‌دار در ذهنم می‌چرخید.

 

خبرگزاری فارس: در مرصاد مفقود الاثر هم شدم!

 

 خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. در بخشی دیگر از خاطرات علی محمد زند می خوانیم:

 

*شاید صد متری بالا آمده بودیم که یک نفر آمد و گفت: یک مجروح داریم و می‌خواهیم او را ببریم. نمی‌دانم کسی شنید یا نشنید! ولی من به دوستم گفتم باید او را ببریم.

دوستم بنده خدا هم که هرچه من می‌گفتم قبول می‌کرد. من با دوستم با همان رزمنده رفتیم. دیدیم یک نفر پایش از ساق تیر خورده و آن را باندپیچی کرده‌اند. بعد از سلام و احوالپرسی آماده حرکت شدیم. اسلحه‌ها را به دوستم دادیم دو نفری زیر بازوی مجروح را گرفتیم و بلند کردیم.

 

شاید ده قدم از حرکتمان نگذشته بود که به خاطر خستگی، نشستیم. من سریع خوابم برد! نمی دانم چقدر طول کشید که بندگان خدا من را بیدار کردند. شاید آنها هم خوابشان می‌برد. من که نمی‌دیدم. دوباره ده قدم حرکت می‌کردیم و دوباره می‌خوابیدم. شاید ده بار این عمل تکرار شد.

مقداری که حرکت کردیم نفر سوم با تأیید مجروح گفت: برای اینکه راحت‌تر بتوانیم راه برویم اسلحه‌ها را به من بدهید تا جایی پنهان کنم روزهای بعد می‌آیم و آن را می‌برم.

من اول مخالفت کردم ولی از لحن او احساس کردم بردن مجروح مهمتر است پذیرفتم. خلاصه همین کار شد. ده قدم ده قدم به حرکت خود ادامه دادیم تا به نزدکی بالای تپه رسیدیم.

 

برادر مجروح به دوستم گفت: برو به نیروهایی که بالا هستند بگو بیایند کمکمان کنند.

 

او هم گفت: باشد و به راه افتاد.

 

شاید علت اینکه این کار را به گردن من نگذاشت خواب آلودگی من بود. من هم به خودم اطمینان نداشتم!

ما با خیال راحت خوابیدیم. نمی‌دانم چقدر از وقت گذشته بود. هوا تاریک شده بود که دو نفر نیروی تازه نفس آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی طوری که انگار آن مجروح را می‌شناختند او را به بالای تپه رساندند.

 

بالای تپه تقریبا جایی صاف، بدون درخت و مکانی مناسب بادید خوب و محل استقرار ادوات سنگین خودی بود. از این نظر می‌گویم که تا فضای گسترده ای چراغها دیده می‌شد و درختی نبود که جلو تابش چراغ‌های کوچک دستی مربوط به سنگرها را بگیرد. در مسیر دید، چراغ‌های پادگان به چشم می‌خورد که در پایین تپه قرار داشت.

جایتان خالی، آنجا نصف کلمن شربت بود که همه را خوردیم و کمی سرحال شدیم. من متوجه شدم که بندگان خدا از این حرکت ما ناراحت شدند ولی دیگر کاری نمی‌شد کرد. آنها مسئولین سایت ادوات سنگین موشکی بودند.

 

به پیشنهاد مجروح از آنها بی‌سیم زدند تا یک آمبولانس بیاید و مجروح را از پایین تپه به درمانگاه ببرد.

با آنها خداحافظی کردیم و رزمنده مجروح را برداشتیم و به سمت پایین تپه راه افتادیم.

 

حالا دیگر خبری از دوستم نبود. آنقدر خسته بودیم و فکرمان کار نمی کرد که سراغی از او نگرفتیم. او هم که دیگر نای برگشتن نداشته، بعد از اطلاع دادن و آمدن آن دو نیروی کمکی به طرف مقر ادامه مسیر داده و رفته بود ما او را آنجا ندیدیم و حتی سراغی از او نگرفتیم!

حالا به سرازیری رسیده بودیم و با خرده سنگ‌های روان که در سراشیبی بود برخورد کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم اصلا نمی‌شود؛ خرده سنگها زیر پایمان لیز می‌خورد و بدون اختیار ما را حرکت می‌داد و این حرکت ناگهانی به مجروح انتقال می‌یافت. پاهایش ضربه می‌خورد و ناله‌اش به هوا بلند می‌شد. ناگهان فکری به ذهنم رسید.

 

گفتم: همه می نشینیم من پاهای مجروح را زیر دو دستم می گیرم و شما هم از پشت سرهول بدید؛ تا لیز بخوریم و با سنگ‌های روان به طرف پایین برویم.

 

همین کار چاره ساز شد. ولی چشمتان روز بد نبیند؛ وقتی به پایین تپه رسیدیم دیدم از باسن شلوار چیزی باقی نمانده است.

 

به پایین که رسیدیم آمبولانس آمده بود. سوار آمبولانس شدیم و به بهداری رفتیم. بهداری یک کانتینر بود که دو اتاق داشت. یکی محل استراحت و نگهداری وسایل مورد نیاز و دیگری اتاقی که یک تخت داشت و وسایل ابتدایی درمانی و دو نفر که یکی پزشک بود و دیگری شاید پرستار در آن مستقر بودند. آنجا هم فکر می‌کنم شاید یک کلمن شربت خوردم!

 

آن دو نفر گفتند: آقا اینقدر نخور، مشکل پیدا می‌کنی! ولی مگر می‌شد نخورم! بعد از اینکه سیر شدم، گفتند: شما می‌توانید بروید. من هم بدون مکث برای خوابیدن به طرف چادر به راه افتادم.

 

ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود. سکوتی دلهره‌آور و سنگین همه جا را احاطه کرده بود. به چادرها رسیدم. از کنار آنها که می‌گذشتم هیچ علامتی از حضور نیروها در آن نبود.

 

ناگفته نماند وقتی که برمی‌گشتیم نیروهایی از گردان‌های 131، 132 و... دیده می‌شدند که برای جایگزینی با ما آمده بودند. به همین علت فکر می‌کنم همه رفته بودند و یا اینکه خواب بودند. مضاف بر اینها، مسیر را نیز خوب بلد نبودم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا حال من را بگیرند ولی با امید به خدا و امید برای رسیدن به چادر و استراحت و خواب به راه ادامه دادم تا به چادر رسیدم. هرچه گشتم اثری از دوستم نبود. چنان خستگی و خواب بر من مستولی شده بود که حتی فکر هم نمی‌توانستم بکنم تا چه رسد به اینکه بخواهم دنبال او بگردم. نگاهی به آسمان کردم و طلبی از خدا و خوابیدم.

 

روز چهارم

 

با نوای ملکوتی قرآن پلک‌هایم به زور و التماس تا نیمه باز شد. توانایی بلند شدن نداشتم. با هر زحمتی بود، بلند شدم. اذان دادند و نماز را به جماعت خواندیم. دوستم را هم دیدم که به نماز آمده بود. بعد از نماز بدون اینکه کلامی با او صحبت کنم و اجازه خنک شدن به پتوها بدهم بی اختیار و از فرط خستگی به طرف چادر و خواب رفتیم و خوابیدیم. ساعت حدود هشت صبح بود که برای صبحانه بیدارمان کردند. راستش من صبحانه هم نخوردم و خوابیدم تا ظهر؛ که برای ناهار بلند شدم. حالا مقدار کمی از خستگی بدنم رفع شده بود. پاهایم درد می کرد و من را رنج می‌داد.

متوجه شدم پای دوست دیگرم هم می‌لنگد.

 

پرسیدم: چی شده؟

 

گفت: موقعی که جلو می رفتیم، پایم پیچ خورد و از ادامه راه ماندم و برگشتم.

 

گفتم: خیلی درد می کند؟

 

گفت: نه بهتره!

 

از دوستم پرسیدم: چی شد؟ کجا رفتی؟ تو که ما رو گذاشتی و رفتی!

 

با خنده همیشگی‌اش سرش را تکان داد و گفت: دیگر نتوانستم برگردم.

 

گفتم: چرا اینقدر دیر آمدی؟ من که آمدم نبودی؟

 

گفت: تا رسیدم، ساعت 2 نصف شب شده بود.

 

فهمیدم که آن آمبولانس راه ما را خیلی نزدیک کرده و بنده خدا دوستم خیلی اذیت شده بود. بعدازظهر دسته‌ها را برای سرشماری و آمارگیری جمع کردند من به دستشویی رفته بودم و متوجه نشدم.

 

وقتی برگشتم، دوستم گفت: علی کجا بودی! برو سریع خودت را معرفی کن!

 

گفتم: برای چی!

 

گفت: اسمت را به عنوان مفقودالاثر ثبت کردند!

 

گفتم: تو که می‌دونستی من هستم!

 

گفت: هرچه گفتم قبول نکردند، گفتند حتما باید خودش باشد.

 

از یکطرف خنده‌ام گرفته بود و با خود می‌گفتم به آرزوی مفقودی که رسیدم! آیا می‌شود به آرزوی شهادت هم برسم! همین طور فکرهای خنده‌دار در ذهنم می‌چرخید. اضطرابی هم داشتم که نکند اطلاع داده باشند به خانه و پدر و خواهرم اذیت بشوند. چادرها را یکی یکی سر می زدم تا به چادری که چادر آمار همان چادری که به ما پلاک داده بودند رسیدم.

 

گفتم: ببخشید، من زنده هستم.

 

یکی با خنده‌ای ملیح و دوست داشتنی و به شوخی گفت: ببخشید، من هم حسینی هستم.

 

گفتم: آقا ببخشید اسم مرا در لیست مفقودالاثرها نوشته‌اند.

 

با خنده گفت: شاید مفقودالاثر شدی تنت گرمه متوجه نمی‌شوی.

 

من که کمی اضطراب داشتم گفتم: آقا شوخی نکنید.

 

بنده خدا انگار تازه متوجه شد که من مضطربم.

 

گفت: نگران نباش، اسمت چیه؟ اسمم را گفتم.

 

گفت: کدام گردان و کدام چادری؟

 

گفتم: گردان 143 و چادر رو به رو.

 

شماره‌ای گفت که الان یادم نیست. فهرست اسامی را بیرون آورد و جلو اسمم علامت زد و گفت: برو خدا نگهدار!

 

خورشید کم کم غروب می‌کرد و به وقت اذان مغرب نزدیک می‌شدیم. بعد از تجدید وضو برای ادای نماز جماعت به نمازخانه یا همان جایی که نماز می‌خواندیم رفتیم. مکان برگزاری نماز، کنار چادر تبلیغات بود. آنجا یک بلندگو نصب و یک موکت پهن کرده بودند؛ خیلی ساده، زیر نور خورشید. البته ظهرها زیر نور خورشید بود. بعد از نماز مغرب دعا خواندیم. بعد، نماز عشاء را خواندیم. شب جمعه بود و ما هم خیلی خسته بودیم. حدس می‌زدم که بعد از نماز دعای کمیل باشد. خدا خدا می‌کردم نباشد! خیلی خسته بودم. امام جماعت بلند شد. او فرمانده جدید یا جانشین گردان بود.

 

وقتی سخنرانی می‌کرد تازه فهمیدم که فرمانده ما برادر مبارکی بوده و بنده خدا شهید شده است. از گردان ما فقط ایشان شهید شده بود. معاون او هم مجروح شده بود. متوجه شدم همان مجروحی که آوردیم معاون فرمانده بوده است. شهید مبارکی یا فرمانده ما که سعادت دیدنش به ما نرسید یا اگر دیده بودیم نشناخته بودیمش. شاید یکی از آنها که می‌گفت کجا بروید و از کجا بروید فرمانده شهید مبارکی بود.

 

گفته می‌شد شهید مبارکی از آنهایی است که پدر و مادرش از عراق رانده شده بودند و چندین سال هم در جنگ بود. وقتی جلو می‌رفتند که جلو منافقان را بگیرند باتوجه به اینکه آنها از ما جدا شدند و به جایی پایین تپه رفتند که استراتژیک و مهم بود، تعدادشان کم بوده و مهماتشان تمام می‌شود و در نهایت به بقیه می‌گویند که برگردند و خودش با کلت به طرف آنها تیراندازی می‌کند و آنها هم او را به شهادت می‌رسانند. وضعیت طوری می‌شود که جنگ تن به تن می‌شود و حتی گیرنده‌های بی‌سیم را هم از کار می‌اندازد تا به دست منافقان نیفتد. جنازه شهید مبارکی را روز بعد به عقب آورده بودند.

 

فرمانده جدید می‌گفت: کاری که چند گردان به خصوص گردان ما انجام دادند بسیار مهم بوده است. زیرا ما از پیشروی منافقین جلوگیری کرده و آنها را از حرکت انداخته بودیم. بعد از ما هم رزمندگان در عملیات مرصاد منافقین را نابود کردند و باقیمانده آنها پا به فرار گذاشتند.

 

او خیلی از گردان ما تعریف کرد و من آنقدر خوابم می‌آمد که چیزی از این تعریف‌ها متوجه نمی‌شدم. خلاصه بعد از کمی سینه‌زنی، مراسم تمام شد. با اینکه خسته بودیم ولی شرایط طوری بود که از عزاداران بسیار لذت بردیم و خوابمان مقداری پرید. در نهایت برای خوردن شام برخاستیم.

وقتی به چادر رسیدم نشستم. متوجه شدم که آقای مدیر از دوستم خیلی تعریف می‌کند.

 

رو به او می‌گفت: ایشان تک تیرانداز بسیار خوبی است.

 

رو به من هم کرد و گفت: آخه آنجا جای خوابیدن بود؟!

 

من هم که به این صحبتها عادت داشتم فقط با خنده گفتم: چه کار کنم! چون هرچه من توضیح می‌دادم فایده‌ای نداشت. بعداز کمی گفتگو،ساعت خاموشی شد و خوابیدیم و امنیت را به شب بیداران و نگهبانان سپردیم.

 

روز پنجم

 

با صدای تلاوت بسیار زیبای عبدالباسط چشمانمان باز شد و روح به سفر رفته به بدن بازگشت. با آرامشی خاص به سراغ پیش نیازهای نماز رفتیم و بعداز وضو برای ادای نماز جماعت آماده شدیم. نماز جماعت را با شور و حال خاصی به جای آوردیم. طبق معمول دعا و نمازهای قضا، تکمیل کننده نماز بسیاری از برادران بود. با دعا خداوند بندگان را مورد لطف خاص قرار می‌دهد. تعدادی کمی از این برادران که تازه نماز بر آنها واجب شده بود نیازی به نماز قضا نداشتند. لذا نماز برای لذت بیشتر و لذت از ارتباط با خدا بود. نماز و نیاز به معنای واقعی بود.

 

بعد از خوردن صبحانه آقای پای لنگان را دیدم. به او سلام کردم و احوال پایش را پرسیدم. گفت: الحمدالله خوب است و با پای لنگان از من جدا شد. نمی‌دانم چرا دوباره از او پرسیدم چگونه پایش آسیب دید!

 

گفت: وقتی که به جلو می‌رفتیم پایم روی یک سنگ رفت، سنگ از زیرپایم در رفت و پایم پیچ خورد و مجبور شدم به عقب برگردم.

 

من هم با خود گفتم: بهتر که نیامدی! گفتم:‌ انشاءالله شفای عاجل! و از هم جدا شدیم.

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1391  - 8:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6184110
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی