به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

  سنگ مزار مطهر شهدا که نشان خانه ابدی بدن‌های پاک و در خون خفته آنهاست و مورد بازدید و زیارت زائران‌شان قرار می‌گیرد، باید از دقت و حساسیت لازم در ثبت مندرجات برخوردار باشد.

 
خبرگزاری فارس: دو سنگ مزار با مستندات نادرست!

 

 بی‌تردید مستندات مربوط به شهدای والامقام و به خون خفته انقلاب اسلامی نباید از خدشه‌ای جدی برخوردار باشد، چه اینکه خدشه در این مستندات، اساساً فلسفه فرهنگ ایثار و شهادت را مخدوش می‌سازد و پرسش‌هایی را فراروی مخاطب قرار می‌دهد که خواه ناخواه، موجب درگیر شدن ذهن او می‌شود که - چه بخواهیم و چه نخواهیم - پاسخگویی و مسئولیت آن با ما خواهد بود.

سهل انگاری و بی‌تفاوتی در برابر پرسش‌های به حق نسل حاضر و نسل‌های آتی که بی‌گمان از دقت نظر و حساسیت بالایی برخوردارند، نه شایسته است و نه بایسته و نه توجیه‌گر عدم دقت و حساسیت ما در خصوص مستندات سنگ مزار شهدای گلگون کفن انقلاب اسلامی!

اصلی‌ترین سندی که از هر شهید پیش روی مخاطبان قرار دارد، سنگ مزار مطهر شهدا است که نشان خانه ابدی بدن‌های پاک و در خون خفته آنهاست و مورد بازدید و زیارت زائران‌شان قرار می‌گیرد بنابراین باید از دقت و حساسیت لازم در ثبت مندرجات برخوردار باشد.

اصولًا با توجه به آموزه‌های دینی و تأکیدات بزرگان دین مبین اسلام و به ویژه فرمایش گرانسنگ مولا علی (ع) که فرموده «شما را به خداترسی و نظم در امورتان سفارش می‌کنم»؛ بی توجهی، سهل‌انگاری و بی‌مبالاتی در اموری که مربوط به شهدا و مستندات آن به خون خفتگان خدایی است نه صواب است و نه ثواب!

بر این اساس، به دو نمونه بارز و آشکار و غیر قابل‌انکار خدشه در مستندات سنگ مزار دو شهید والامقام انقلاب اسلامی در قطعه 24 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) اشاره می‌شود و امید است مسئولان و دست اندرکاران مرتبط با موضوع، این اشاره روشن را بشنوند.

اولین مورد مربوط به سنگ مزار شهید «عباس ابراهیمیان» است که در محل یادمان شهدای هفتم تیر سال 1360 (بقعه شهید بهشتی و یاران شهیدش) خاکسپاری شده و در روابط عمومی حزب جمهوری اسلامی مشغول به خدمت بوده است.

جالب است که پس از گذشت 31 سال از شهادت این شهید عزیز و مراسم بزرگداشت همه ساله ایشان و شهدای فاجعه انفجار حزب، هنوز هیچ مسئولی با دقت سنگ مزار مطهر او را ملاحظه ننموده تا دریابد که سنگ مزار این شهید والامقام فاقد شناسه «تاریخ تولد» است!!!

دومین مورد نیز به سنگ مزار مطهر شهید «قربانعلی رخشانی مهماندوست» فرزند مرحومه «ننه فتح‌اللهی مرشت» یا همان «ننه علی» مربوط می‌شود. تاریخ شهادت مندرج بر سنگ مزار فرزند شهید ننه علی، نادرست بوده و بیش از 31 سال است که نسبت به آن بی توجهی شده است!!

طبق مستندات موجود، شهید «قربانعلی رخشانی مهماندوست» در ابتدای تابستان سال 57 و هنگام پخش اعلامیه‌های امام راحل (رض) توسط ساواک شهر اهواز دستگیر و تحت شکنجه قرار می‌گیرد و چند ماه پس از دستگیری به خاطر شدت شکنجه‌های ساواک [در تاریخ 2 دی ماه 1357 ـ بر اساس مندرجات پرونده شهید] به شهادت می‌رسد و در همانجا در گورستانی متروک به خاک سپرده می‌شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و پیگیری‌های «ننه علی» در این خصوص و دستور امام راحل (رض) برای انتقال جسد شهید به تهران و خاکسپاری در قطعه 24 گلزار شهدای بهشت زهرا (س)، متأسفانه و در اثر یک غفلت و سهل‌انگاری ساده، تاریخ خاکسپاری شهید در قطعه 24 گلزار شهدا به جای «تاریخ شهادت» او در سنگ مزار مطهرش درج می‌شود که مورخ 10 تیر 58 است، یعنی نزدیک به هفت ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی!!! 

تردید نیست که اکنون و پس از گذشت 33 سال، باید این اشتباه فاحش و آشکار در سنگ مزار فرزند شهید ننه علی درست شود و این جعل ناخواسته اصلاح شود.

نوشته سیاوش امیری

ادامه مطلب
پنج شنبه 22 تیر 1391  - 1:07 AM

  حفظ حجاب تدبیر خالق هستی برای پاسداری و نگهبانی عفاف بوده و به رشد عواطف و عشق در وجود آدمی و تحکیم روابط خانوادگی کمک می‌کند.

 
خبرگزاری فارس: حجاب در منظر شهید مطهری

 

برهان، حجاب از موضوعاتی است که به دلایلی متعدد، امروزه در نگاه جهانی و به طور خاص در جوامع اسلامی و دینی مورد توجه قرار گرفته، به طوری که حتی معتقدان به حقانیت دستور حجاب را به کاوش و تأملی نو و بیشتر وا می‌دارد. در برخی مجامع - حتی به اصطلاح- برخوردار از دموکراسی دیده می‌شود که با حجاب به عنوان یک نماد از طرز تفکر دینی-اسلامی برخورد صورت می‌گیرد با آنکه ضرری برای دیگران نداشته و تنها در ظاهر، محدودیتی را برای فرد محجبه فراهم می‌آورد. توجه جهانی به صورت نفی یا اثبات به مسئله‌ی حجاب حاکی از اهمیت این موضوع است.

در نگاه دین‌مدارانه که دستورهای دین را عامل رشد، بالندگی و کمال انسانیِ افراد بشر می‌داند، حجاب به عنوان یک دستور دینی غیر از ثمرات اجتماعی، دارای برکات فردی نیز می‌باشد و این حجابِ ظاهر در اعماق روح، جان و فکر افراد تأثیرگذار است. حال این موضوع مهم را بر محور نگاه متفکر بزرگ قرن حاضر (استاد شهید مرتضی مطهری) از دو جهت مورد بررسی قرار می‌د‌هیم.

بی‌عفتی، علت مشکل جهانی روابط خانوادگی

استاد مطهری در آثار خود از جمله در کتاب «قیام و انقلاب مهدی(عجل‌الله‌تعالی)» نظر اسلام راجع به این که هم فرد اصالت دارد و هم جامعه را به خوبی تبیین می‌نمایند و بیان می‌دارند از آنجا که انسان موجودی اجتماعی است، تکامل او در دو جهت فردی و اجتماعی خواهد بود بنابراین رشد و تعالی فرد در جامعه و رشد و تعالی جامعه در فرد اثرگذار است. کوچک‌ترین نهادی که سازنده‌ی اجتماع است، خانواده می‌باشد که امروزه تزلزل جدّی آن در برخی جوامع موجب تزلزل آن در جوامع گردیده است و طبق مفاهیم قرآن، سنت الهی وقتی بر امری جریان داشته باشد دیگر فرقی نمی‌کند که درباره‌ی ملل مسلمان باشد یا غیر مسلمان.

بنابراین وقتی بی‌عفتی در سرد شدن و از بین رفتن روابط خانوادگی مؤثر باشد اگر خدای ناکرده ما نیز همان راه غرب را در این زمینه دنبال کنیم حصول آن نتیجه برای ما نیز قطعی خواهد بود، همان طور که به صورت محدود در خانواده‌هایی از اطرافمان تا حدودی شاهد این سنت الهی بوده‌ایم. اما به راستی سؤال اینجاست که چگونه عفت و حجاب با روابط خانوادگی ارتباط پیدا می‌کند؟ تبیین دقیق این مسئله ما را به لایه‌های عمیق‌تری از این دستور اسلامی رهنمون خواهد شد.

مفهوم‌شناسی عفاف

عفاف و عفت نزد اهل لغت به معنای خودداری و خودنگهداری از هرگونه امر نازیبا و ناپسند است و قلمروش آن قدر توسعه دارد که تمام اعضای ظاهری بدن و تمام قوای باطنی را فرامی‌گیرد. آن قدر تحقق این موضوع برای شکل‌گیری انسانیت فردی و سعادت اجتماعی ضرورت دارد که برای رسیدن به این هدف عالی، قرآن برنامه‌ی تربیتی گسترده‌ای را ارائه می‌دهد. بنابراین تحقق عفاف در فرد و جامعه، یک برنامه‌ی تربیتی همه جانبه است که دارای مراحلی می‌باشد و تا ایجاد آن طبق دستور قرآن حتی لازم است فرد خود را به «استعفاف» و «تعفف» وا ‌دارد.[1]

استعفاف به معنای طلب عفت و خود را به عفت واداشتن و پرهیز از بی‌بندوباری و هرزگی است و تعفف که سخت‌تر است، به معنای آن است که انسان هر چند به تکلف و مشقت خود را از هرگونه شهوت، حرص، طمع و اظهار فقر به دور دارد و به تمام آثار و لوازم آن تن دهد تا آنجا که دیگران چنان نپندارند که از هر لحاظ مستغنی است و هیچ خلأیی در زندگی او وجود ندارد. پس عفاف، خودداری از هر امر قبیح و نازیباست که باید بر گوش، چشم، زبان، صورت، بدن و قلب سیطره یابد.[2]

حجاب و عفاف

استاد در کتاب «مسئله‌ی حجاب» بیان می‌کنند: غریزه‌ی جنسی نیرومندترینِ غرایز در وجود آدمی است. آزادی در مسائل جنسی سبب شعله‌ور شدن شهوات به صورت حرص و آز می‌گردد. انسان به صورت فطری و از نظر روحی، طالب بی‌نهایت آفریده شده است وقتی که خواسته‌های روحی در مسیر مادیات قرار گرفت، به هیچ حدی متوقف نمی‌شود و رسیدن به هر مرحله‌ای، میل و طلب مرحله‌ی دیگر را در او به وجود می‌آورد. از نظر استاد، طغیان و شعله‌ور شدن شهوات و نفس اماره تنها معلول محرومیت‌ها نیست بلکه پیروی، اطاعت و تسلیم مطلق شهوات بودن نیز سبب این طغیان می‌شود.

اسلام برای پاسداری و نگهبانی از عفت زن و مرد و در حقیقت برای کنترل غریزه‌ی جنسی و در عین حال رسیدن آن به آرامش، دو چیز را به عنوان راه‌حل معرفی می‌کند:

1. ارضای غریزه در حد حاجت طبیعی که این امر با تسهیل دستورهای اسلام درباره‌ی ازدواج، توصیه و ترغیب به آن صورت گرفته است؛

2. جلوگیری از تهییج و تحریک آن.

دستور اسلام درباره‌ی حجاب برای همین امر است، البته غیر از حجاب، دستورهای دیگری نیز در کنار آن و علاوه بر آن آمده است. اما مهم‌ترین دستور که بتوان آن را به عنوان یک تکلیف واجب به عموم جامعه سرایت داد، مسئله‌ی حجاب است که اثرات و برکات بیشتری نیز دارد؛ زیرا برخی از دستورهای کنترل شهوت برای کسانی سودمند است که بخواهند این غریزه را در خود تعدیل نمایند. اما حجاب اسلامی طبق بیان قرآن حتی برای کنترل آن‌ها که در قلبشان بیماری هوس وجود دارد نیز فایده دارد.

اگر غریزه‌ی جنسی دائماً در معرض تحریک و تهییج قرار گیرد، علاوه بر به خطر افتادن عفت افراد اجتماع و در نتیجه از بین رفتن کرامت انسانی و علاوه بر جلوگیری از رشد ارزش‌ها و کمالات، عوارض وخیم دیگری نظیر بلوغ زودرس، پیری و فرسودگی دارد. یعنی اگر در جامعه‌ای فضای بی‌حجابی و تحریک غلبه یابد بر فرض قدرت‌مند بودن افراد از اینکه غریزه آن‌ها را به بی‌عفتی بکشاند- که آن هم جز در افراد نادر بسیار بعید است- باز هم افراد آن جامعه از سلامت کامل روحی و روانی و حتی جسمی برخوردار نخواهند بود. برای تبیین برتری دیدگاه اسلام لازم است تا دیدگاه سایرین در حل مسئله‌ی جنسی مورد بررسی قرار گیرد.

تفاوت دیدگاه‌ها در راه‌حل مسئله‌ی جنسی

شهید مطهری در کتاب «اخلاق جنسی در اسلام و جهان غرب» به مقایسه‌ی دیدگاه اسلام و غرب درباره‌ی غریزه‌ی جنسی پرداخته و تفاوت 180 درجه‌ای دیدگاه غرب در گذشته و امروز به این مسئله و علت آن را توضیح می‌دهد، ایشان بیان می‌دارد که «اخلاق جنسی قسمتی از اخلاق به معنای عام است. شامل آن عده از عادات و ملکات و روش‌های بشری است که به غریزه‌ی جنسی بستگی دارد.» طبق بیان ایشان با وجود علت‌ها و زمینه‌های مختلفی که جوامع و ادیان گذشته در دیدگاه‌شان درباره‌ی این موضوع داشته‌اند اما یک طرز فکر عمومی بر غالب دنیای قدیم حاکم بود و آن هم پلید و قبیح دانستن زن و ازدواج با او بود و این در حالی است که از نظر اسلام علاقه‌ی جنسی در بستر ازدواج نه‌تنها با معنویت و روحانیت منافات ندارد بلکه جزو خلق و خوی انبیاست[3] و از نشانه‌های بارز وجود خداوند است.[4]

ایشان اثر دیدگاه گذشتگان که غالباً با بیان دینی بوده است را این‌گونه بیان می‌دارند: «این عقیده مطلقاً روح زن و مرد را به طور مساوی آشفته می‌سازد و کشمکش جانکاهی میان غریزه‌ی طبیعی از یک طرف و عقیده‌ی مذهبی از طرف دیگر به وجود می‌آورد. ناراحتی‌های روحی که عواقب وخیمی به بار می‌آورد همواره از کشمکش میان تمایلات طبیعی و تلقینات مخالف اجتماعی پیدا می‌شود.»

ایشان معتقدند اخلاق جنسی همواره مهم‌ترین بخش‌های اخلاق به‌شمار می‌رفته است. از نظر اسلام، روابط جنسی را فقط مصالح اجتماع حاضر یا نسل آینده محدود می‌کند و در این زمینه تدابیری اتخاذ کرده است که منجر به احساس محرومیت و ناکامی و سرکوب شدن این غریزه نگردد. اخلاق جنسی نوین در جوامع غیراسلامی به‌خصوص غربی هیچ گونه محدودیت و ممنوعیت را در این موضوع نپذیرفته و قائل به آزادی کامل بشر در این عرصه است: «در حالی که مقتضای منطق و تعقل این است که با سنن و خرافاتی مبتنی بر پلیدی علاقه‌ی جنسی مبارزه کنیم و در عین حال موجبات طغیان، عصیان و ناراحتی غریزه را به نام آزادی و پرورش آزادانه فراهم نکنیم.»

لزوم توجه به دیدگاه نوین و هوشیاری در برابر آن

استاد شهید در ضمن توضیح دیدگاه نوین غرب از جانب فروید، راسل و مانند آن‌ها، به بیان اختلاف‌ها و تفاوت روشی آن‌ها و نقد هر کدام می‌پردازند و این نکته را متذکر می‌گردند که چه بسا جوانانی که سرمایه‌ی فکری‌شان وافی نیست که بخواهند به بررسی منطقی این مسائل بپردازند، تحت تأثیر شخصیت و شهرت صاحبان این افکار قرار گرفته و عقیده پیدا کنند که این سخنان صد در صد مطابق با منطق است.

«به نظر ما ضرورت دارد خوانندگان محترم را در جریان بگذاریم و آگاه کنیم که افکاری که در این زمینه از غرب برخاسته و جوانان ما تازه با الفبای آن آشنا شده‌اند و احیاناً تحت عنوان‌های مقدسی نظیر آزادی و مساوات، با جان و دل آن‌ها را می‌پذیرند به کجا منتهی می‌شود. آخر این خط سیر کجاست؟ آیا اجتماع بشر قادر خواهد بود در این مسیر گام بردارد و راه خود را ادامه دهد؟ یا اینکه این کلاهی است که برای سر بشر خیلی بزرگ است. این راهی است که ادامه دادن آن جز فنای بشریت چیزی در بر ندارد.»

به راستی منظور استاد از فنای بشریت چیست؟ ایشان خود مصادیقی را در بخش‌های مختلف[5] بیان می‌کند که برخی از آن‌ها چنین است: «پس از اعلام آزادی جنسی در غرب، شاهد بالا رفتن آمار بیماری‌های روانی، جنون‌ها، خودکشی‌ها، جنایت‌ها، دلهره‌ها و اضطراب‌ها، یأس و بدبینی‌ها، حسادت‌ها و کینه‌ها بودیم. در جامعه‌ی امروز، جوانان به طور محسوسی از ازدواج شانه خالی می‌کنند. حاملگی و زاییدن و بچه بزرگ کردن به صورت امر منفوری برای زنان در آمده است.

زنان به اداره‌ی امر خانه کمتر علاقه نشان می‌دهند. جنگ اعصاب بیش از پیش رو به افزایش است. علاقه‌ی پدر و مادرها و به‌خصوص مادرها نسبت به فرزندان کاهش یافته است. زنِ دنیای امروز به ابتذال کشیده شده و هوس‌های سطحی به جای عشق جانشین شده است. طلاق افزایش یافته و تعداد فرزندان نامشروع و فاقد سرپرست رو به ازدیاد است و از آن طرف صمیمیت و وحدت میان زوجین بسیار نادر گشته است.» بنابراین جذابیت‌های اولیه و ظاهری دیدگاه نوین، نباید ما را فریب دهد. از سوی دیگر رعایت دستورات اسلام موجب می‌شود تا ارضای صحیح غریزه‌ی جنسی، کنترل و مدیریت آن ثمرات بسیاری برای فرد و جامعه داشته باشد که مهم‌ترین آن پیدایی عشق است.

عشق و عفت

عشق یک استعداد عالی و طبیعی است که طبق گفته‌ی «ویل دورانت» در سرتاسر زندگی انسان از هر چیز جالب‌تر است. عشق قابل توصیه و تجویز نیست. شهید مطهری در کتاب «جاذبه و دافعه» و «اخلاق جنسی» و نیز در کتاب «مسئله‌ی حجاب» از زوایای مختلف و با مثال‌های متعدد تفاوت عشق با شهوت و غریزه‌ی جنسی را توضیح می‌دهد. ایشان در کتاب «فطرت» به بررسی دیدگاه‌ها درباره‌ی عشق مجازی و حقیقی نیز می‌پردازد. اما مطلب عمده‌ای که در اینجا هست، رابطه‌ی عشق و عفت است. آیا عشق به مفهوم عالی و مفید خود در محیط‌های به اصطلاح آزاد، بهتر رشد می‌کند یا عشق عالی همراه با عفت اجتماعی؟

پاسخ استاد این است که محیط‌های به اصطلاح آزاد، مانع پیدایش عشق‌های سوزان و عمیق است بلکه فقط زمینه برای پیدایش هوس‌های موقتی و هرزه شدن قلب‌ها فراهم است. عشقی که فلاسفه و جامعه‌شناسان آن را محترم می‌شمارند، با فداکاری، از خود گذشتگی و سوز و گداز همراه است، هوشیار کننده است. قوای نفسانی را در یک نقطه متمرکز می‌کند. قوه‌ی خیال را پروبال می‌دهد. معشوق را آن چنان که می‌خواهد در ذهن خود رسم می‌کند نه آن چنان که هست. چنین عشقی خلاق و آفریننده‌ی نبوغ‌ها، هنرها، ابتکارها و افکار عالی است.

عشق اوج حیات و حد اعلای شور زندگی و معلم و مربی، الهام بخش و کیمیاست و کسی که تمام عمر از آن بی‌نصیب باشد، لایق انسانیت نمی‌باشد. با این حال، عشقی که فلاسفه ذکر می‌کنند با عشقی که میان برخی از زوجین شکل می‌گیرد، تفاوت‌هایی دارد. عشق مورد نظر فلاسفه بیشتر جنبه‌ی درونی دارد یعنی موضوع خارجی بهانه‌ای برای جوشیدن روح از باطن خود است.

معشوق را چنان که دوست دارد در خیالش می‌سازد و به ساخته‌ی ذهنی خود خو می‌گیرد تا آنجا که خیال را بر وجود واقعی و خارجی محبوب ترجیح می‌دهد اما عشق میان زوجین مانند مورد قبل کنش و جذب و انجذاب دو روحِ دور از هم نیست که مشروط به هجران و فراق باشد بلکه مودّت و رحمت میان زوجین وحدت و یگانگی دو روح معاشر دست‌ یافته به وصال است که بر اثر معاشرت دائم و اشتراک در سختی‌ها، راحتی‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌های زندگی و انطباق یافتن روحیه‌ی آن‌ها با یک‌دیگر پدید می‌آید تا جایی که این صمیمیت حتی در دوران پیری که شهوت، خاموش است زوجین را سخت به یک‌دیگر پیوند می‌دهد.

عشق قابل احترام فلسفی از نوع ناآرامی و کشش و شور است ولی عشق میان زوجین به تعبیر قرآن از نوع آرامش و سکون است اما به هر حال هر دو نوع عشق گل‌های با طراوتی هستند که فقط در اجتماعاتی که بر آن‌ها عفاف و تقوا حکومت می‌کند، می‌رویند و می‌شکفند. بنابراین، مسئله‌ی عفت تنها برای پاکی نسل نیست بلکه مسئله‌ی مهم دیگر ایجاد پاک‌ترین و صمیمی‌ترین عواطف بین زوجین و برقرار ساختن یگانگی و اتحاد کامل در کانون خانواده است. تأمین این هدف وقتی ممکن است که زوجین از هرگونه بهره‌مندی از غیر همسر قانونی چشم بپوشند. مرد چشم به زن دیگر نداشته باشد و زن نیز درصدد تحریک و جلب توجه کسی جز شوهر خود نباشد و این‌ها یعنی همان دستور حجاب در اسلام.

حال که تا حدودی اهمیت مسئله‌ی حجاب و عفاف در روابط خانوادگی بیان شد، لازم است تا نگاه دقیق‌‌تری نیز به دستور اسلام درباره‌ی انواع و مراتب حجاب بیندازیم تا دچار این شبهه و سؤال نشویم که برخی می‌گویند ما خانم‌های چادری را می‌شناسیم که اهل عفاف و پاکدامنی نیستند و یا آن برکات و آثاری که برای حجاب شمرده می‌شود در زندگی آن‌ها وجود ندارد. در حقیقت پاسخ این است که برای تحقق کامل برکات حجاب می‌بایست فرد به تمام انواع آن پایبند باشد و حتی بستر اجتماعی مناسب نیز برای رسیدن به فواید همه جانبه لازم است.

انواع حجاب در اسلام

الف) حجاب در ظاهر؛

استاد می‌فرمایند، لغت حجاب عمدتاً به معنای پرده به کار می‌رود و همین هم باعث اشتباه برخی مبنی بر دستور پرده‌نشینی زنان و دوری آنان از اجتماع از نظر اسلام شده است در حالی که این کلمه به معنای پوشش نیز آمده است و علمای قدیم هم از واژه‌ی «ستر» که همان معنای پوشش دارد، استفاده می‌کردند. اینکه واژه‌ی حجاب به معنای پوشش زنان در قرآن نیامده نیز موجب این تصور غلط- و به تعبیر بهتر بهانه و دست‌آویز- شده است که حجاب دستوری قرآنی نبوده و ساخته و پرداخته‌ی برخی علمای دینی است اما با اندک بررسی فرد طالب حقیقت به راحتی در‌ می‌یابد که محتوای مدنظر از این واژه در بسیاری آیات قرآن آمده است هرچند در فرهنگ اسلامی پوشش به طور کلی اختصاص به زنان ندارد[6]

اما معنای خاص آن و پوشش بیشتر به زنان اختصاص یافته است که این به دلیل میل روانی زن به خودنمایی و خودآرایی است که می‌خواهد مرد را در دام علاقه به خود اسیر سازد.

اسلام برای حجاب ظاهر حدود و شرایطی را قرار می‌دهد. شهید مطهری در کتاب «مسئله‌ی حجاب» از نظر علمی به استدلال پیرامون این حدود می‌پردازد و نتیجه‌ی آن چنین است: «بدون تردید پوشانیدن غیر وجه و کفّین (گردی صورت و دست‌ها تا مچ) بر زن واجب است- عدم الزام در پوشاندن چهره و دست‌ها تا مچ نیز به شرط آن است که از هر نوع آرایش و عوامل جلب توجه و محرک و مهیج خالی باشد. در غیر این صورت پوشاندن همان‌ها نیز لازم است و تذکر این نکته نیز به جاست که واجب نبودن پوشش وجه و کفین بر زن دلیل بر جواز نگاه مرد به آن‌ها نمی‌باشد؛ بلکه اگر نگاه مرد از روی لذت بردن یا با ترس از ایجاد لغزش باشد قطعاً حرام است حتی در مورد محارم.»

در مورد نوع پوشش ظاهر، قرآن توصیه به نزدیک کردن جلباب دارد. جلباب، جامه و لباس بزرگ و گشاد بوده (چادر مانند) که زن با آن تمام لباس‌ها و سر و گردن خود را می‌پوشانده است. البته استفاده‌ی زنان از آن دو گونه بوده است. برخی صرفاً به صورت تشریفاتی استفاده می‌کردند مانند برخی بانوان چادری در عصر حاضر که با چادر بدن خود را نمی‌پوشانند و آن را رها می‌کنند و وضع چادر سرکردن آنان نشان می‌دهد از اینکه مورد بهره‌برداری چشم‌ها قرار بگیرند امتناعی ندارند و در نوع دیگر، زن با مراقبت، جامه‌ی خود را به خود می‌گیرد و آن را رها نمی‌کند که نشان می‌دهد اهل عفاف است و این نوع حجاب که خود به خود دورباشی برای نامحرمان ایجاد می‌کند و ناپاکدلان را مأیوس می‌سازد، مطلوب و مورد تأیید قرآن است یعنی نحوه‌ی پوشش خوب زن نشان از نجابت و عفت اوست.

قرآن در مورد کیفیت پوشش، دستور دیگری نیز دارد: «و باید روسری خود را بر روی سینه و گریبان خویش قرار دهند.»[7]

شهید مطهری به صراحت بیان می‌دارند که در این آیه، روسری خصوصیتی ندارد، مقصود پوشاندن سر، گردن و گریبان است. منظور ایشان این است که اگر روسری، سر و گردن را نپوشاند، استفاده از آن نشانه‌ی رعایت حجاب اسلامی نمی‌باشد و حجاب مد نظر قرآن تحقق نیافته است.

ب) حجاب در رفتار؛

استاد می‌فرمایند: «حرکات و سکنات انسان گاهی زباندار است. گاهی وضع لباس، راه رفتن و سخن گفتن زن معنادار است و به زبان بی‌زبانی می‌گوید دلت را به من بده، در آرزوی من باش، مرا تعقیب کن. گاهی برعکس با بی‌زبانی می‌گوید دست تعرض از این حریم کوتاه است.» این کلام استاد در حقیقت همان است که امروزه در دانش روان‌شناسی از آن با عنوان زبان بدن و رفتار یاد می‌کنند. برای تحقق حجاب اسلامی علاوه بر پوشش ظاهری باید رفتار عفیفانه نیز مکمل آن گردد. قرآن دستور اکید به زنان دارد که از جلوه‌گری و خودنمایی و حرکات و اعمال محرک و ناز در رفتار و حتی جلب توجه در نحوه‌ی راه رفتن خودداری کنند. اسلام زن و مرد را از خلوت با نامحرم به شدت پرهیز می‌دهد چرا که این رفتار جولانگاهی قوی برای شیطان فراهم می‌سازد هرچند نیّت اولیه‌ی آنان چیز دیگری باشد.

یکی دیگر از رفتارهای پرخطر در بحث حجاب و عفاف، چشم چرانی است که قرآن به زن و مرد مؤمن امر می‌کند که نگاه خود را کاهش دهند یعنی پلک چشم را به حالت نیم خفته درآورده و نگاه را به پایین انداخته و چشم‌ها را گشوده نگه ندارند و به یک نقطه‌ی معین خیره نشوند؛ یعنی به اصطلاح نظر استقلالی نیفکنند. البته این قانون درباره‌ی نگاه به چهره است که لازمه‌ی گفت‌وگو می‌باشد پس نگاه به غیر چهره حتی با غض بصر (کاهش دادن نگاه) نیز جایز نیست. در اینجا نیز هر چند دستور متوجه زن و مرد (هر دو) می‌باشد اما چون غالباً این بیماری در مردان رواج دارد دستور بیشتر برای کنترل نگاه متوجه آنان است تا خطری از این ناحیه متوجه آنان نگردد.

رفتار دیگری که از آن بحث شده، دست دادن زن و مرد نامحرم است که جواز آن در صورت حائل بودن جامه یا دستکش است، آن هم مشروط به این که تلذذ و ریبه در کار نباشد و دست را فشار ندهند در غیر این صورت به طور قطع حرام است و البته بزرگان در این موضوع احتیاط را بر ترک این رفتار حتی با وجود شرایط می‌دانند.

رفتار واجب دیگری در قرآن که در رابطه با رعایت عفاف و حجاب است، مسئله‌ی «استیذان» می‌باشد. از نظر اسلام هیچ کس حق ندارد بدون اطلاع و اجازه‌ی قبلی به خانه‌ی دیگری داخل شود البته فلسفه‌ی این حکم غیر از موضوع ناموس و پوشیده بودن زن این است که هر کس در محل سکونت خود اسراری دارد و مایل نیست دیگران حتی دوستان نزدیکش از آن مطلع گردند پس اختصاص به خانه‌هایی که زن در آن‌ها زندگی می‌کند، ندارد. فلسفه‌ی این کار فراتر از فلسفه‌ی حجاب است و شامل خانه و اتاق محارم نیز می‌شود.

ج) حجاب در گفتار

قرآن کریم خطاب به زنان می‌فرماید: «مواظب باشید در سخن، نرمش و رقت زنانه و شهوت آلود به کار نبرید که موجب طمع بیماردلان گردد. به خوبی و شایستگی سخن بگویید.»[8]

در این آیه دستور وقار و عفاف در کیفیت سخن گفتن را بیان می‌کند تا چه رسد به محتوای حرف و سخن. بنابراین از نظر اسلام هم باید حرف خوب زد (و نه حرف تحریک کننده و مهیج) و هم باید خوب حرف زد (و نه با لحن محرک).شنیدن صدای زن هم برای مرد حتی با رعایت موارد یاد شده از جانب زن تنها در صورتی جایز است که تلذد و ریبه در کار نباشد.

کلام آخر

از آنچه بیان شد به این نتیجه می‌رسیم که حفظ حجاب تدبیر خالق هستی برای پاسداری و نگهبانی عفاف بوده و به رشد عواطف و عشق در وجود آدمی و در نتیجه‌ی تحکیم روابط خانوادگی کمک می‌کند و برای رسیدن به حجاب مورد نظر اسلام نمی‌توان تنها بعضی از دستورها را رعایت کرد و از برخی دیگر صرف‌نظر نمود؛ چرا که ثمرات حجاب در صورتی به طور کامل تحقق می‌یابد که تمامی دستورها رعایت گردد، هرچند عمل به بعضی از آن نیز فواید زیادی دارد. خداوند همه‌ی ما را در عمل به این وظیفه‌ی الهی یاری نماید.(*)

پی‌‏نوشت‌‏ها:

[1]. (نور: 33) و (بقره: 273).

[2]. برای توضیح بیشتر ر.ک: منشور عفاف، آیت‌الله دکتر احمد بهشتی، مؤسسه‌ی بوستان کتاب، 1386 صص 15-14.

[3]. وسائل الشیعه، ج 3، ص3.

[4]. (روم: 21).

[5]. ر.ک به کتاب نظام حقوق زن در اسلام و اخلاق جنسی.

[6]. وجوب ستر عورت برای مردان و زنان، ر.ک (نور: 30).

[7]. (نور: 31).

[8]. (نور: 32).

*حجت‌الاسلام و المسلمین عبدالرحیم رضایی؛ محقق و پژوهشگر

ادامه مطلب
پنج شنبه 22 تیر 1391  - 1:00 AM

 یک عکاس دفاع مقدس با بیان خاطره یکی از عکس‌هایش گفت: مشاهده شور و اشتیاق مردم به برادران رزمنده و آن احساس مسئولیت نسبت به مسئله جنگ، برایم بسیار جالب بود. خانم‌ها النگوها و حتی گردنبندهای طلای خود را بی‌هیچ دریغی اهدا می‌کردند.

 
خبرگزاری فارس: وقتی با النگوهای طلا به جنگ دشمن رفتند + تصویر

 

دفاع هشت ساله ایران، در کنار رنگ و بوی نظامی که به خود گرفته بود، یک دفاع مردمی نیز بود. مردمی که بسیج شدند و اگر یک نان در سفره داشتند، نیمی از آن را به جبهه می‌فرستادند. «اباصلت بیات»، عکاس انقلاب و دفاع مقدس، عکسی را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است که جلوه ایثارگری مردم را در حمایت از برادران رزمنده خود به نمایش می‌گذارد.

***

زنانی که النگوهایشان را به جبهه کمک کردند

اباصلت بیات در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و مقاومت فارس در خصوص این عکس می‌گوید: در دوران جنگ زن و مرد و کودک همه و همه در کمک به جبهه مشارکت داشتند. یکبار که برای عکسبرداری به نمازجمعه رفته بودم، بعد از اقامه نماز از مردم خواسته شد تا به جبهه کمک کنند.

مشاهده آن شور و اشتیاق مردم به برادران رزمنده و آن احساس مسئولیت نسبت به مسئله جنگ، برایم بسیار جالب بود. خانم‌ها النگوها و حتی گردنبندهای طلای خود را بی‌هیچ دریغی اهدا می‌کردند.

این عکس که مربوط به سال 1361 در دانشگاه تهران است، خانم‌های خانه‌داری را نشان می‌دهد که پس‌اندازهای خود را به جبهه اهدا می‌کنند.

این عکس به اعتقاد من، جلوه هماهنگی و همدلی مردم با امام و رزمندگان و جبهه‌ها بود. آنها انگار اتصال معنوی با جبهه داشتند. آنها گاهی این شعار را هم سر می‌دادند که «حمایت حمایت، از فرزندان خود در جبهه‌های حق علیه باطل».

من بارها شاهد اینگونه صحنه‌های همدلی و ایثار مردم در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی در طول هشت سال دفاع مقدس بودم.

ادامه مطلب
پنج شنبه 22 تیر 1391  - 12:35 AM

 رویش نمی‌شد توی چشم‌های فرمانده نگاه کند، اما دستان فرمانده، داشت آرامش می‌کرد. انگار نه انگار که او سرباز بود و مرد مقابلش، فرمانده.

 
خبرگزاری فارس: حکایتی از رسیدن یک پسر به پدر پس از سال‌ها

 

پیکر بسیاری از شهدای سال‌های دفاع مقدس در بیابان‌های جنوب در زیر خاک گم شده بود. بعد از پایان جنگ عاشقانی که از غافله دل جدا مانده بودند زندگی را رها کرده و به دنبال پیکر دوستانشان آوراه این بیابان‌ها شدند. آنچه پیش روی شماست داستانی است که بر همین اساس نوشته شده است:

 

تا چشم کار می‌کرد خاک بود و خاک، با بوته‌های کوچک زردرنگ خار که هر از گاه، با وزش بادهای تند صحرایی، ریشه‌کن می‌شدند و کف دشت قل می‌خوردند. قطره شور عرق که چشمش را سوزاند، یادش آمد برای لحظاتی طولانی، پلک نزده بوده است. بعد یادش آمد چقدر خسته است. یادش آمد هوای کیوسک، چقدر دم کرده است. روزنامه را از زیر پایه صندلی بالا کشید و چند بار چپ و راستش کرد تا هوای اتاقک کمی عوض شود.

نگاهش افتاد به هفتِ عمودی: نوعی از گاز شیمیایی مورد استفادة عراق در جنگ علیه ایران...

جدول را نصفه‌نیمه حل کرده بود. کلمة «ناخدا» را از ردیف افقی درآورده بود. با این حساب، حدس نام گاز شیمیایی که اولش با «خ» شروع می‌شد، برایش چندان سخت نبود، اما گرما و کلافه‌گی، رمقی در او باقی نگذاشته بود. خودکار را دید اما بی‌آنکه به سویش دست دراز کند، چشمانش را بست.

با صدای گرومپ گرومپ از خواب پرید. برای لحظاتی، فراموش کرده بود کجاست. خیال می‌کرد اگر چشمانش را باز کند، مادر را می‌بیند که پشت چرخ خیاطی نشسته، و مریم را که مثل همیشه روی شکم خوابیده و ماژیک‌ها را یکی‌یکی، آب‌دهنی می‌کند و می‌کشد روی کاغذ. و صدای جیر جیر ماژیک‌های نیمه‌خشکش در اتاق می‌پیچد. صدای جیر جیر درِ اتاقک که آمد، خواب کاملا از چشمانش پرید.

ـ عجب هواییه! یه تیکه ابر هم تو آسمون نیست...

مسعود آمده بود نگهبانی را تحویل بگیرد. اضافه خدمت، در این روزهای داغ نیمة مرداد، حسابی لجش را درآورده بود. با عصبانیت اسلحه را به گوشه‌ای پرت کرد و شکسته‌های موبایل‌اش را از جیب در آورد و گفت:

ـ یه ماسماسک واسه تفریح داشتیم که اونم، مسئول خوابگاه، داغونش کرد.

بعد قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:

ـ منم کم نیاوردم. تو روش وایسادم و گفتم: عیبی نداره، بابام یکی دیگه می‌خره...

توی چشم‌های مسعود خیره شده بود. کلمة «بابا» ذهنش را قلقلک داد، اما او را یاد چیزی نینداخت. اصلا مگر یک پسر بچة سه ـ چهار ساله، چیزی هم از دوروبری‌هایش به یاد می‌آورد؟ مادرش گفته بود که بابا همیشه او را روی دوش خودش بلند می‌کرده، و آنقدر این کار را تکرار کرده بود که او حسابی، بغلی شده بود. همه‌اش بهانه می‌آورد و تا بابا، به دوشش نمی‌گرفت، آرام نمی‌شد. مادر گفته بود:

ـ بابات بدجوری به تو عادت کرده بود. هر بار که نامه می‌نوشت، با جملة «پسر گلم، سلام» شروع می‌کرد. به دلم موند یک‌بار بنویسه همسر عزیزم، سلام!

قبل از اینکه از اتاقک پایین بیاید، یک بار دیگر دشت خاکی را با چشمانش مرور کرد. انگار که پی گمشده‌ای می‌گشت. خرده وسایلش را برداشت و راه افتاد. احساس کرد اگر چند دقیقة دیگر بالای پله‌های فلزی بماند، حتما پوست صورتش از شدت گرما کنده می‌شود و می‌افتد پایین. از تصور کردن احساسش، خنده‌اش گرفت. مسعود پیش خودش گفت: این گرمای لعنتی، اینم دیوونه کرده...

چادر سربازها، چند صد متر عقب‌تر بود. صدای لودر از پشت خاکریز می‌آمد. از آن بالا هم دیده بود که یک عده دارند کار می‌کنند. التماس کرده بود که اجازه بدهند او هم در بخش تفحص مشغول باشد، اما اجازه ندادند. راه ندادند.گفتند تقاضای سرباز نگهبان کرده‌ایم نه برای تفحص.

مجبور شده بود به نگهبانی راضی شود. مسئولین کلی دربارة حساسیت منطقه گفته بودند که او را مجاب کنند. دست آخر، نه آنها، که بالاخره خودش، خودش را مجاب کرد:

ـ باید بابا بخواد...

و توی نامه نوشته بود: مادر! مگر نمی‌گفتی بابا به خوابت می‌آید و سراغ از ما می‌گیرد؟ چرا نمی‌گویی که من یک قدمی اویم؟ چرا نمی‌گویی که پارتی شود برای تک پسرش، تا او را پشت خاکریزها هم راه بدهند، مادر!... و آمده بود باز بنویسد و شکایت‌هایش را ادامه دهد که یاد لحظه‌ای افتاد که مادرش دارد این نامه را می‌خواند. به دل لرزان مادرش رحم کرد...

صدای لودر همچنان، از پشت خاکریز می‌آمد. با اینکه به چادرها داشت نزدیک می‌شد. ناگهان راهش را به سمت خاکریز کج کرد و به آن طرف سرک کشید. عمامة حاج عبدالله، حسابی خاکی شده بود و دانه‌های درشت عرق، روی پیشانی‌اش می‌درخشید. آقا مهدی رفته بود توی گودال و با انگشتانش لایه‌های خاک را به آرامی جابه جا می‌کرد. مثل همیشه هم زیر لب زمزمه‌ای داشت. دعای کمیل‌های باحالی هم می‌خواند. شب‌های جمعه، بچه‌ها جمع می‌شدند توی چادر بزرگ دمِ منبع آب. آقا مهدی دعا می‌خواند و بچه‌ها را تا یک هفته شارژ می‌کرد. آن وسط شعرهای عجیب و غریبی هم می‌گفت و فورا آهنگی برایش می‌ساخت و می‌خواند... شعرهای آقامهدی اگرچه وزن و قافیة درست و حسابی نداشت، اما به بچه‌ها حسابی می‌چسبید. آقاگل هم پشت فرمان لودر نشسته بود و دانه‌ای اشک، از چشمانش همین‌طور می‌ریخت پایین. می‌گفتند پیرمرد، چند سال پیش همراه زائران راهیان نور، آمده شلمچه. با دو تا ساک جمع و جور رفته پیش فرمانده مقر و گفته:

ـ چه بخواید چه نخواید من اینجا موندنی‌ام... اول از همه هم کفنش را از توی ساک در آورده و گفته: فکر همه چیز را هم کرده‌ام!

گفته‌اند: پدر جان! پس خانواده‌ات؟

گفته: حاج خانوم رفته پیش اکبر آقا. اکبرآقای گلم هم که اینجاست...

از همان وقت‌ها بچه‌ها اسمش را گذاشتند آقا گل... آقاگل ماندنی شد. چون لجبازی کرد. پافشاری کرد. خودش را انداخت وسط خاک‌ها و گفت: بگید اتوبوسا برن. من با اونا برنمی‌گردم...

اما او از این کارها بلد نبود. بلد نبود داد و هوار کند. بلد نبود حتی بلند صحبت کند. می‌دانست دورة سربازی‌اش که اینجا تمام شود، باید برگردد پیش مادر و مریم. نگاهش را روی کل دشت گرداند. مثل پسر بچه‌هایی که از بابایشان، یک سیلی محکم خورده‌اند، نگاه می‌کرد. ده روز دیگر کار تمام بود. برگة پایان خدمت را می‌دادند دستش. بیچاره حتی بلد نبود اضافه خدمت برای خودش جور کند، همه‌اش پاداش و ارتقا. لجش از خودش درآمده بود. یاد حرف آخرش افتاد که به مریم گفته بود:

ـ مریمی جونم! نگران نباش. مگه داداشت مرده. بالاخره یکی از همین روزا، بابا رو میاره...

بند، پوتین‌هایش را محکم گره زده بود. یکدفعه از پشت سرش، یکی یقه‌اش را کشید و بالا آورد. ترسید و برگشت و روی خاکریز نشست. فرمانده بود. با تعجب و عصبانیت گفت:

ـ مجیدی! تو دیگه چرا؟ از تو بعیده. صدبار گفتم این طرف ممنوعه...

سرش را پایین انداخت. از خاکریز سُر خورد و ایستاد. اشک داشت می‌جوشید. مثل بچه‌هایی که بعد از خوردن سیلی از بابا، جلوی بقیه خجالت می‌کشند. حال و روزش را فرمانده می‌دانست.

ـ چند روز از خدمتت مونده؟

فکش می‌لرزید. یاد پرچم بزرگی افتاد که مریم، همة ماژیکش را خرج نقاشی کردن آن کرده بود تا وقتی بابا می‌آید، کنار عکس بابا بچسباند.

ـ ده روز آقا!

بعد یکهو بغضش ترکید. کم آورده بود. زانوهایش می‌لرزید:

ـ آقا تورو خدا! ما حاضریم بیشترم بمونیم‌ها! اصلا اضافه خدمتِ همه را بدید به ما. به خدا راضی‌ایم. آقا! همش از اون بالای اتاقک نگهبانی، دلمون زیر بیل لودره. همش می‌گیم دیگه این دفعه... به خدا اگه سربازیمونو می‌انداختن بالای کوه اورست و می‌گفتن روزی ده بار باید بری بالا و بیای پایین، برامون راحت‌تر از نگهبانی دادن توی شلمچه بود.

فرمانده آرام بازوهایش را گرفت و تکان داد:

ـ امیدت به خدا باشه مجیدی!

هنوز سرش پایین بود. رویش نمی‌شد توی چشم‌های فرمانده نگاه کند، اما دستان فرمانده، داشت آرامش می‌کرد. انگار نه انگار که او سرباز بود و مرد مقابلش، فرمانده. صدای تکبیر و صلوات، آن دو تا را از هم جدا کرد. آقا گل بود که تکبیر می‌فرستاد. هر دو به‌کوب تا بالای خاکریز دویدند. حاج عبدالله و آقا مهدی صلوات می‌فرستادند و با سرعت بیشتری، خاک‌ها را کنار می‌زدند. پلاکی را پیدا کرده بودند و احتمالا دنبال جنازة شهید بودند. استخوانی، تکه پیراهنی، کارتی، چیزی که بشود ضمیمة پلاک کرد. دلش را کسی انگار چنگ می‌زد. پنچه‌هایش را در خاک فرو کرده بود و لب‌هایش را به هم می‌فشرد. طاقت دیدن نداشت ولی میخکوب مانده بود. نیرویی عجیب، او را همانجا کاشته بود. حاج عبدالله یک انگشتر را هم از لای خاک‌ها بیرون کشید و آن را بالا گرفت. تازه همان موقع بود که بالای خاکریز دو نفر را دید. انگشتر و پلاک را با خوشحالی تکان داد و فریاد زد:

ـ نگفتم امروز یه خبرایی هست؟ آقا گل خواب دیده بود...

حرف حاجی او را از خاکریز کَند. از بالای خاکریز، سکندری خورد و چند بار غلتید و آمد پایین. پایین رفتنش را از فرمانده اجازه نگرفت. فرمانده هم به دنبالش رفت:

ـ مجیدی! وایستا! بهت می‌گم وایستا! الان هردومون می‌ریم هوا. مجیدی! یک هفته اضافه خدمت برای...

بعد فرمانده یادش افتاد که مجیدی این روزها عاشق اضافه خدمت است. دیگر هردو به لودر رسیده بودند. هیچ چیز را نمی‌دید جز انگشتر توی دستان حاجی را. هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، همان نیروی عجیب مطمئن‌ترش می‌کرد...

ـ مادر! این انگشتر باباست؟

ـ نه مادر، ولی باباتم عین همینو داشت. سوغات از مشهد آورده بود.

ـ آخه اینکه مردانه است.

ـ بابات از هرچی که خوشش می‌اومد، دو تا می‌خرید. یکی برای من، یکی برای خودش. دیگه کار نداشت مردانه است یا زنانه...

انگشتر روی دستان حاج عبدالله بالا رفته بود. زنگ و خاکِ رویش را که برمی‌داشتند، می‌شد عین انگشتر مادر. آقا مهدی شمارة پلاک را داشت پشت بی‌سیم می‌گفت. همه چیز سریع شده بود. همه انگار عجله داشتند تا شهید را شناسایی کنند. رفت لبة گودال. دستش را دراز کردو انگشتر را از بالای منارة دستان حاجی ربود و گذاشت روی چشمانش... آقاگل از پشت فرمان، پرید پایین...آخر، پیرمرد، همین صحنه را در خواب دیده بود...

*سیده زهرا برقعی

ادامه مطلب
چهارشنبه 21 تیر 1391  - 2:47 PM

  آنچه پیش روی شماست خاطراتی است که سعی در به تصویر کشیدن یک روز نبرد چریکی، اهمیت این روش جنگی و مشکلاتی که رزمندگان این عرصه با آن روبه رو بودند را دارد.

 
خبرگزاری فارس: روایت یک فرمانده از یک روز عملیات چریکی

 

سرهنگ پاسدار غلامرضا خبیری مانند دیگر هموطنان آذری صمیمی و بی تکلف خاطره تعریف می کند. قبل از آنکه ضبط صوت را آماده کنیم آغاز سخن کرده بود. درگفتن خاطرات گذرا سخن می گفت، اما تمرکزش بر شهید حمید سلیمی بود، خاطره نمی گفت، توصیفی عاشقانه همراه با دلتنگی از یار و هم سنگری دیرین می کرد. تلاش برای سر به راه کردنش بیهوده بود، آزادش گذاشتم تاشاید سنگ صبوری برای دلتنگی هایش باشیم. از لابه لای صحبت هایش خاطراتی که در پیش رو دارید استخراج شد. خاطراتی که سعی در به تصویر کشیدن یک روز نبرد چریکی، اهمیت این روش جنگی و مشکلاتی که رزمندگان این عرصه با آن روبه رو بودند را دارد:

 

وزوز هر گلوله باعث می شد بی اراده صورتم را بیشتر در بستر ماسه ای تپه ای که پشت آن سنگر گرفته بودم فرو برم. گه گاه گلوله راه گم کرده ای سینه خاک را می شکافت و غباری به پا می کرد. در هیاهوی گلوله ها و انفجار خمپاره ها ضربان قلبم سریع تر شده بود. جریان پر فشار خون رگ هایم را متورم ساخته و سراپایم خیس عرق بود. دشمن بدون لحظه ای درنگ شلیک می کرد، گویی مهمات شان تمامی نداشت. هر از گاه بارش گلوله های دشمن برای لحظاتی قطع می شد و این فرصتی بود تا سر بلند کرده و با ارزیابی مواضع دشمن رگبار گلوله ای نثارشان کنم، شلیک هر رگبار همراه بود با جابه جایی من از موضعی به موضع دیگر برای در امان ماندن از آتش متقابل آنها.

انوار صبحگاهی به تازگی سرتاسر دشت را پوشانده بود، از آخرین جابجایی ام بیش از اندکی نمی گذشت و شلیک هیچ گلوله ای در اطرافم وجود نداشت. پشت سر خود حرکتی احساس کردم، هم رزم بسیجی از اهالی دزفول بود که نوار فشنگ تیرباری را با خود حمل می کرد، به ناگاه نوار فشنگ را از دست رها کرد و با برداشتن گام هایی بلند خود را به بالای تپه درست کمی جلوتر از محلی که من قرار داشتم رساند. ابتدا گمان کردم قصد جای گرفتن در کنار من را دارد اما او چنین قصدی نداشت؛ پیش از آنکه منظور خود مبنی بر سرازیر شدن از تپه ماسه ای به سمت مواضع دشمن را عملی سازد با دست چپم که به سرعت به پای راستش گره خورده بود او را به سوی خود کشیدم، با از دست دادن تعادل بدن پیش از آنکه گلوله های شلیک شده سینه اش را بشکافند به زمین خورد.

عراقی ها با هرچه در توان داشتند به سوی مان شلیک می کردند، بار دیگر صورتم در دل ماسه ها برای خود جا باز می کرد، رزمنده دزفولی نیز حالی بهتر از من نداشت، هیجان و عصبانیت درونم را می گداخت. با آرام تر شدن آتش دشمن ضربه ای نه چندان محکم به بازوی او زدم، هیچ نگفت ولی با دلخوری نگاهش را به نگاهم دوخت. کمی دورتر یکی از رزمندگان با کنجکاوی چشم به ما دوخته بود، وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد پرسید: چیزیتون که نشد؟

دهانم خشک شده بود و زبان در کامم نمی چرخید، دستی برایش تکان دادم یعنی حال ما خوب است، متوجه منظورم شد، از محل استقرار خود سرکی کشید و بلافاصله به سوی هدف چند گلوله شلیک کرد، کمی بعد محل استقرار او آماج رگبار مسلسل های عراقی ها شده بود، خوشبختانه با جابجایی به موقع گزندی به او نرسید. هم رزم دزفولی سینه خیز و رو به عقب شیب تپه را پائین می رفت، پرسیدم: مثلا" با دست خالی به دشمن یورش می بری که چه کنی؟ پاسخی نداد، نوار فشنگی که دقایقی قبل به زمین انداخته بود را دوباره به دست گرفت، فشاری به بازوانش داد و با نجوای یا علی آن را در آغوش خود جای داد. نگاهم به حرکاتش بود، از ضربه ای که خورده بود دلخور می نمود، این را از پس چشمان سیاهش که به هنگام دور شدن برای لحظاتی به من دوخته بود به خوبی می شد فهمید. 

***

هجوم دشمن بعثی به خاک کشورمان از طریق مرزهای غرب و جنوب غربی اولین ماه ها را سپری می کرد، تقویت خطوط جنگی به خصوص توسط نیروهای کار آزموده بدیهی بود. سپاه پاسداران شهرستان خوی با وجود درگیربودن با شبهه نظامیان حزب دموکرات در مناطق مرزی استان آذربایجان غربی و لزوم حفظ استعداد نظامی در این منطقه  چشم پوشی از حضور در دیگر جبهه ها برایش ناممکن بود. از اینرو سپاه خوی 60 تن از نیروهای رزمی چریکی خود را جهت تکمیل دوره رزمی و حضور در جبهه های غرب و جنوب به ستاد چمران اعزام کرد، من نیز یکی از آنها بودم. پادگان امام حسین (ع) تهران در آن سال ها معروف بود به ستاد چمران.

قرار بود طی یک هفته دوره تکمیلی جنگ های نا منظم را طی کنیم. ازدحام نیرو در پادگان امام حسین(ع) که آن روزها ستاد چمران می گفتندش بیش از حد تصور بود، همین مسئله اسکان تمامی افراد ما در پادگان را غیر ممکن می کرد. بنابر این با کرایه کردن تعدادی اتاق از یک مسافرخانه واقع در میدان راه آهن مشکل را حل کردیم. هر روز ساعتی مانده به پخش اذان صبح از گلدسته های مساجد مسافرخانه را به مقصد پادگان ترک کرده و با تاریک شدن هوا در پی یک روز فعالیت سخت و جانکاه نظامی به آنجا باز می گشتیم.

یک هفته دوره آموزشی خیلی زود سپری شد، برگ ماموریت خود را دریافت کرده و به وسیله اتوبوس های ترمینال خزانه تهران را به قصد دزفول ترک کردیم. می بایست خود را به برادر حمید سلیمی فرمانده عملیات حوزه درگیری نفت شهر معرفی می‌کردیم. برادر سلیمی بعدها درمنطقه فاو به شهادت رسید.

از سوی شهید سلیمی مسئولیت سازماندهی و عملیات گروهان 60 نفره ما به همراه یکصد تن بسیجی دیگر به من واگذار شد، نیروهای بسیجی عمدتا"اهل دزفول و فاقد مهارت های لازم نظامی بودند.

عمده وظایف نیروهای چریک پارتیزانی در ایجاد فضای رعب و وحشت از طریق نزدیکی به مواضع، نفوذ به محل استقرار، انهدام تجهیزات و استحکامات دشمن خلاصه می شد. ضرورت کسب اطلاعات از اسرای عراقی نیز تسلیم ساختن آنها هنگام رو در رویی را الزامی می کرد. با توجه به نکات مذکور بهترین زمان عملیات برای ما شب هنگام بود. ستیز به روش پارتیزانی یک ویژگی اساسی در مقایسه با دیگر روش های کلاسیک جنگی دارد، در واقع پائین بودن میزان تلفات انسانی به دلیل بهره گیری از اصل غافلگیری، سبک بودن تجهیزات جنگی و عدم استقرار در مکانی خاص روش جنگ پارتیزانی را از دیگر روش ها متمایز کرده واهمیت بسزایی به آن می بخشد.

رزم شبانه ما تاثیر انکار ناپذیری در تضعیف روحیه دشمن به جا می گذاشت به گونه ای که در هر ساعت شب ازسوی آنها نزدیک به دویست گلوله منور شلیک می شد تا شاید توان غافل گیرسازی ما را کاهش دهند. با این وجود کمبود سلاح و مهمات جنگی به شکل آزار دهنده ای از توان عملیاتی ما می کاست. کل دارائی تسلیحاتی نیروی 160 نفره ما در20 قبضه اسلحه ژ3 وکلاشینکف، 1قبضه تیربار،5 قبضه آرپی جی و 1 قبضه خمپاره انداز که برای شلیک با آن در هر روز یک گلوله می دادند خلاصه می شد. بنی صدر رئیس جمهورو جانشین فرمانده کل قوا بود سلاح و مهمات نیزدر اختیار ارتش. با آنکه ذخیره تسلیحاتی ارتش وضعیت مناسبی داشت اما درصد پایینی از آن دراختیار نیروهای بسیجی و سپاهی قرارمی گرفت. در عین حال مشکلات اساسی ما به اینجا ختم نمی شد، کمبود مواد غذایی معضل دیگری بود که معمولا با قرار گرفتن درشرایط بحرانی خوراکی ازمخلوط خمیر کنجد و خرما تهیه شده و با آن نیازغذایی افراد تا اندازه ای مرتفع می شد.

منطقه عملیاتی ما باغ طالقانی بود، برخلاف آنچه از نامش تصور می شد سرزمینی بود خشک و بی آب وعلف پوشیده ازتپه ماهورهای ماسه ای به ارتفاع 10 تا 12 متر.باغ طالقانی مابین شهرهای آبادان و نفت شهربا فاصله ای نزدیک به 50 کیلومتر قرار داشت، اما هیچ گونه جاده آسفالتی در آن وجود نداشت. با خارج شدن از دزفول جهت رسیدن به منطقه عملیاتی می بایست دشت عباس را پشت سر گذاشته از طریق روستای صالح مشطت که در کنار پل کرخه قرار داشت خود را به پایگاه نیروهای بسیجی و سپاهی مستقر درباغ طالقانی می‌رساندیم. عراقی ها پس از اشغال نفت شهر مزدوران خود را وادار به پیشروی درخاک ایران کرده بودند، اما سلحشوران ایرانی آنها را دراین منطقه زمین گیر ساختند.

تردد تانک ها و نفربرهای عراقی مقصود آنها جهت پیشروی مجدد درخاک ایران را آشکار می ساخت. ما ماموریت داشتیم حتی الامکان حرکت تجهیزات نظامی دشمن را مختل کرده ودر صورت امکان منهدم سازیم، ازاینرو با فرو خفتن هر روزه خورشید در افق خونین غرب وارد منطقه شده به کارزار با دشمن بعثی می پرداختیم و روز بعد آنگاه که می رفت خورشید با انوار نورانی سر ازبسترنیلی خود درشرق بردارد صحنه کارزار را به هم رزمان سپاهی،بسیجی و ارتشی وا نهاده به منظور استراحت و تجدید قوا به دزفول بازمی گشتیم.

***           

کمی از ظهر گذشته بود، به روال معمول با نیروهای تحت مسئولیتم جهت مراجعت به منطقه آماده می شدیم، برخی با بازکردن قطعات سلاح سرگرم روغن کاری و تمیز کردن آن بودند. دیگرانی هم به قامت تمام خاشعانه به نماز ایستاده و گروهی نیز هر یک کنج خلوتی یافته خود را به قرائت قرآن و یا ذکر دعا مشغول کرده بودند. پوتین ها به تدریج با گره خوردن بندهای آن به پای رزمندگان محکم می شد، هریک از بچه ها دیگری را در به پشت گرفتن کوله پشتی وبستن سربندهای سبز و قرمز که متبرک به نامی مقدس بود یاری می رساند.

رزمنده ای که حکم پیک قرارگاه را داشت وارد آسایشگاه شد و پاکت لاک و مهر شده ای را بدستم داد، پاکت محتوی دستوری مبنی برتاخیر درحرکت نیروها بود. کمی احساس دلخوری کردم، شاید بخاطر اینکه نامه حاوی هیچگونه توضیحی درخصوص تغیر برنامه نبود، درعین حال چاره ای جز اطاعت نداشتم. دستور رسیده به مابقی نیروها ابلاغ شد، آنها هم کمی اظهار ناراحتی کردند ولی خیلی زود هرکس به کاری مشغول شد تاساعت حرکت فرا برسد.

ساعت حدود سه بعد ازنیمه شب بود که نفربر های تیپ زرهی خرم آباد برای اعزام کردن ما به منطقه وارد محوطه شد. مدتی بعد با پشت سر گذاشتن دشت عباس صدای شلیک گلوله ها و انفجار خمپاره ها به وضوح شنیده می شد، نور منورهایی که عراقی ها مدام شلیک می کردند از دور منظره چشم نوازی را به تصویر می کشید. کوفتگی حاصل از تکان های شدید خودرو آزارمان می داد و این آزار با رسیدن به پایگاه به پایان رسید. نیروها رابه خط کردیم، معاون شهید سلیمی نزدیک آمد و ضمن دادن این خبر که شهید سلیمی بنا به ضرورت به خط مقدم رفته است، دستورات لازم را داد، سپس با همکاری یکدیگر به توجیه نیروها پرداختیم. قرارشد 50 تن ازنیروها را با خود به محل درگیری که فاصله کمی با پایگاه دشمن داشت ببرم، مابقی نیروها نیز جهت پشتیبانی درپایگاه باقی می ماندند تا برحسب ضرورت وارد عمل شوند. خیلی زود 50 نفر دست چین شدند اما سلاح به تعداد کافی نبود، آنها که سلاح نداشتند می بایست در حمل مهمات به دیگران کمک می کردند، وعده دادم با سلاح های بجا مانده از کشتگان عراقی و یا درصورت شهید شدن نیروهای خودی آنهارا نیز مسلح کنم. کمبود سلاح استعداد رزمی ما را به شکل ملموسی کاهش می داد ولی چاره ای جز تحمل وضع موجود نداشتیم.

تازه دستور حرکت داده بودم که پیکرخون آلود شهید ذبیب معاون عملیات سپاه دزفول را آوردند، باز هنگام بدرقه یکی دیگر از یاران مسافر بود. دوستان و همرزمان پیکر شهید ذبیب را همچون نگین درحلقه خود گرفتند،باران اشک صورت و روح رزمنده ها را شستشو و جلا می داد، دقایقی به این حال گذشت، آخرین عهد و پیمان ها با شهید ذبیب بسته شد، آمبولانس شهید ذبیب را باخود برد و ما عازم میدان نبرد برای کارزاری دوباره با دشمن متجاوز شدیم. در این اثنا شهید سلیمی نیزبا دستی مجروح در اثر اثابت گلوله ای سه زمانه با کف دست خود وارد پایگاه شد، به سویش شتافتم وپس ازپی جویی احوالش آخرین اطلاعات ودستورها را دریافت کردم.

نیروهای همراهم ترکیبی بود ازاهالی خوی و اهالی دزفول، تجربه حضور در عملیات های مختلف و نبرد با حزب دموکرات تاثیر مثبت خود را در عملکرد رزمندگان خوئی به خوبی نشان می داد، چرا که با انجام تاکتیک های موفق چریکی دشمن را کاملا گیج و سر درگم کرده بودند. شلیک های بی هدف و گسترده عراقی ها دلیل موجه ای بر این باور بود. ازسوی دیگر ناشکیبایی نیروهای کم تجربه، فاقد سلاح اما غیرتمند دزفولی عامل موثر دیگری در کاهش توان رزمی ما بود. در واقع انجام حرکت های ناشیانه از سوی این افراد به راحتی جان دیگر افراد را به مخاطره می انداخت. از این رو رفتارهای ناشی ازبی باکی، تحور و البته بی تجربگی برخی از اعضای گروه اعصابم را به شدت تحریک می کرد، گاهی به درجه ای از عصبانیت می رسیدم که ناخود آگاه با وارد ساختن ضربه ای به فرد خاطی سعی درکنترل آنها داشتم.

ورود ما به میدان نبرد برشدت آتش دشمن افزوده بود. در پناه تپه ماهورهای باغ طالقانی آرام آرام جلوتر از مواضعی که نیروهای قبلی مستقر بودند به سمت مواضع دشمن پیشروی کردیم. هرگونه غفلتی ازسوی دشمن تبدیل به فرصت مناسبی می شد جهت وارد ساختن ضربه ای کاری ازسوی ما. مسافت بین ما با عراقی ها به اندازه ای کم شده بود که گاهی اوقات به راحتی صدای فرمانده آنها که سعی درهدایت نیروهایش را داشت به گوش می رسید.

روش مبارزاتی ما تحرک و چابکی زیادی می طلبید، این مسئله در عین دارا بودن فوایدی که نکاتی از آن پیش ازاین گفته شد مشکل خستگی زود رس را نیز به دنبال داشت. ساعت ها جنگ وستیز پر تحرک حسابی بچه ها را خسته کرده بود، طی ساعات نبرد 25 عراقی وادار به تسلیم شده بودند. دست و پاگیر بودن اسرای عراقی به همراه خستگی مفرط نیروها چاره ای جز بازگشت به مواضع خودی باقی نمی گذاشت. عقربه های ساعت عدد 11 را نشان می داد که با به خط شدن اسرا دستور حرکت صادرکردم. هنوز مسافت زیادی طی نکرده بودیم که اسلحه علی حاج حسین لو (رزمنده ای از اهالی خوی که مدتها بعد از این جریان به شهادت رسید) به سوی هدفی نشانه رفت، هدف فردی عراقی بود که در فاصله ای 200 متری در حال فرار بود. بیم فاش شدن مسیر حرکت توسط عراقی در حال فرار وریخته شدن آتش تهیه دشمن بر سرمان چاره ای جز شلیک باقی نمی گذاشت، لحظاتی بعد ازشلیک گلوله مرد عراقی نقش زمین شد.حاج حسین لو به سرعت خود را بالای سر او رساند، در بازگشت اسلحه و محتویات جیب او که احتمال می رفت حاوی اطلاعات به درد به خوری باشد را نیز به همراه آورد. کارت شناسایی او ثابت می کرد سرهنگ بازنشسته ای بوده که به خدمت باز خوانده شده بود.

کمی بیش از نیم ساعت طول کشید تا به اولین خط از مواضع نیروهای خودی رسیدیم.با وجود داشتن نبردی سخت خوشبختانه هیچ تلفات جانی به همراه نداشتیم، مضافا اینکه 25 اسیر نیز به همراه سلاح های آنها با خود آورده بودیم. هرچند دشمن همچنان در مواضع اشغالی خود باقی بود اما تلفات وارده بر آنها پیروزی بزرگی برای ما محسوب می شد.

نیروهای خودی که از دور شاهد چگونگی نبرد ما بودند با سالم یافتن همگی نیروها وبه هراه داشتن اسرا به وجد آمده و باسر دادن صلواتهای پی درپی شادی و نشاط خود را ابراز می کردند. نیروها خسته وگرسنه بودند، جیره غذایی کفاف بچه ها را نمی داد، وجود اسیر یعنی کمتر شدن سهم غذای افراد،از سوی دیگر رفتار با اسرا براساس معاهده ژنو مستلزم آگاهی لازم بود که نیروهای سپاه وبسیج فاقد آن بودند.بنابراین با رسیدن به محل استقرارنفربرهای تیپ زرهی خرم آباد اسرا را به نیروهای ارتش تحویل دادم که هم از امکانات کافی برخورداربودند و هم از شیوه برخورد با اسرا به خوبی آگاهی داشتند.

شهید سلیمی با دست پانسمان شده جلوی سنگر فرمانده ای لبخند به لب انتظارمان را می کشید، مهربانانه همه نیروها را مورد تشویق نوازش قرار داد، رفتارش خستگی را از تن همه بدرمی کرد. تانکر آب رزمنده های تازه از راه رسیده را به سوی خود می خواند، بچه ها خوش و بش کنان غبار از سرو روی می شستند. شهید سلیمی از استقبال آخرین رزمنده نیز فراغت یافت، لبخند زنان به سویم آمد و پرسید: مش قلی با اسرا چه کردی؟ (بچه های جبهه مش قلی خطابم می کردند) در پاسخش گفتم:سپردمشون به کسانی که بهتر از ما پذیرایی شون می کنند. با تعجب گفت : چرا مگر دست ما چلاقه؟ نگاهم به دست مجروحش دوخته شد، با کنایه گفتم:دست شما که نه ولی دست ما شاید.

دست مصدومش را تا جلوی صورت بالا آورد و بعد از نگاه کوتاهی به آن از کنایه ای که شنیده بود به صدای بلند خندید،من هم با خنده او خندیدم. کمی بعد خطاب به شهید سلیمی گفتم: آخر مومن خدا ما اسیر را می خواهیم چکار؟ نون نداریم شکم بچه های خودمان را سیرکنیم. هنوز لبش به تبسم باز بود، دوباره پرسید:حالا چرا نیروهایت را می زدی؟ اینبار نوبت من بود که تعجب کنم، پرسیدم :ازکجا فهمیدی؟ شما که اونجا نبودی!

اشاره ای به دوربین آویخته از گردنش کرد و در پاسخ سوالم گفت: این دوربین علاوه بر عراقی‌ها خودی ها را هم نشان می دهد، مش قلی. کمی قیافه حق بجانب گرفتم و گفتم: زدن با قنداق اسلحه بهتر از زدن دشمن با گلوله است، نبودی ببینی چکار می کنند. قبل از اینکه فرصت بدهم حرفی به زبان بیاورد ادامه دادم: مثلا یکیشون می خواست با دست خالی به عراقی ها حمله کند. باز با عصبانیت گفتم: آقا می خواهد چه کار کند؟ اسلحه بدست بیاورد. شهید سلیمی که متوجه حالت عصبی من بود در سکوت به گلایه هایم گوش می کرد. خطاب به او پرسیدم: اخوی شما قضاوت کنید، گیرم که سلاحی هم در کار باشد، اگر شهید می شد سلاح بدون رزمنده به چکار ما می آمد؟

رزمنده ای که مانع یورشش به سوی دشمن شده بودم مشغول وضو ساختن بود. حرف های من از فاصله نه چندان دوری که با او داشتیم به گوشش رسیده بود. با حالتی اعتراض آمیز به سویمان آمد و گفت: آخر چه کسی تا به حال رزمنده بدون سلاح دیده است؟

قبل از آنکه بتواند حرف دیگری به زبان بیاورد و یا من در پاسخش حرفی بزنم دست مجروح شهید سلیمی به گردن رزمنده دزفولی حلقه شده بود و او را خوش و بش کنان با خود به همرا می برد.

 

*هادی عابدی

ادامه مطلب
چهارشنبه 21 تیر 1391  - 7:16 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6184109
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی