به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کفعمی در مصباح خود دعای زیبا و معروف " اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفیقَ الطّاعَةِ" را منتسب به حضرت مهدی صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِ عنوان کرده است.

 

متن و ترجمه این دعا به شرح ذیل است:

 

اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفیقَ الطّاعَةِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِیَةِ

خدایا روزی ما کن توفیق اطاعت و دوری از گناه

 

وَ صِدْقَ النِّیَّةِ وَ عِرْفانَ الْحُرْمَةِ وَ اَکْرِمْنا بِالْهُدی وَالاِْسْتِقامَةِ وَسَدِّدْ

و صدق و صفای در نیت و شناختن آنچه حرمتش لازم است و گرامی دار ما را به وسیله هدایت شدن و استقامت و استوار کن

 

اَلْسِنَتَنا بِالصَّوابِ وَالْحِکْمَةِ وَامْلاَْ قُلُوبَنا بِالْعِلْمِ وَالْمَعْرِفَةِ وَ طَهِّرْ

زبان‌های ما را به درستگویی و حکمت و لبریز کن دل‌های ما را از دانش و معرفت و پاک کن

 

بُطُونَنا مِنَ الْحَرامِ وَالشُّبْهَةِ وَاکْفُفْ اَیْدِیَنا عَنِ الظُّلْمِ وَالسَّرِقَةِ

اندرون ما را از غذاهای حرام و شبهه ناک و بازدار دست‌های ما را از ستم و دزدی

 

وَاغْضُضْ اَبْصارَنا عَنِ الْفُجُورِ وَالْخِیانَةِ وَاسْدُدْ اَسْماعَنا عَنِ اللَّغْوِ

و بپوشان چشمان ما را از هرزگی و خیانت و ببند گوش‌های ما را از شنیدن سخنان بیهوده

 

وَالْغیبَةِ وَ تَفَضَّلْ عَلی عُلَماَّئِنا بِالزُّهْدِ وَالنَّصیحَةِ وَ عَلَی الْمُتَعَلِّمینَ

و غیبت و تفضل فرما بر علمای ما به پارسایی و خیرخواهی کردن و بر دانش آموزان

 

بِالْجُهْدِ وَالرَّغْبَةِ وَ عَلَی الْمُسْتَمِعینَ بِالاِْتِّباعِ وَالْمَوْعِظَةِ وَ عَلی

به کوشش داشتن و شوق و بر شنوندگان به پیروی کردن و پند گرفتن و بر

 

مَرْضَی الْمُسْلِمینَ بِالشِّفاَّءِ وَالرّاحَةِ وَ عَلی مَوْتاهُمْ بِالرَّاْفَةِ

بیماران مسلمان به بهبودی یافتن و آسودگی و بر مردگان آنها به عطوفت

 

وَالرَّحْمَةِ وَ عَلی مَشایِخِنا بِالْوَقارِ وَالسَّکینَةِ وَ عَلَی الشَّبابِ

و مهربانی کردن و بر پیرانمان به وقار و سنگینی و بر جوانان

 

بِالاِْنابَةِ وَالتَّوْبَةِ وَ عَلَی النِّساَّءِ بِالْحَیاَّءِ وَالْعِفَّةِ وَ عَلَی الاْغْنِیاَّءِ

به بازگشت و توبه و بر زنان به شرم و عفت و بر توانگران

 

بِالتَّواضُعِ وَالسَّعَةِ وَ عَلَی الْفُقَراَّءِ بِالصَّبْرِ وَالْقَناعَةِ وَ عَلَی الْغُزاةِ

به فروتنی و بخشش کردن و بر مستمندان به شکیبایی و قناعت و بر پیکار کنندگان

 

بِالنَّصْرِ وَالْغَلَبَةِ وَ عَلَی الاُْسَراَّءِ بِالْخَلاصِ وَالرّاحَةِ وَ عَلَی الاُْمَراَّءِ

به یاری و پیروزی و بر اسیران به رهایی یافتن و آسودگی و بر زمامداران

 

بِالْعَدْلِ وَالشَّفَقَةِ وَ عَلَی الرَّعِیَّةِ بِالاِْنْصافِ وَ حُسْنِ السّیرَةِ وَ بارِکْ

به عدالت داشتن و دلسوزی و بر ملت به انصاف و خوش رفتاری و برکت ده

 

لِلْحُجّاجِ وَالزُّوّارِ فِی الزّادِ وَالنَّفَقَةِ وَاقْضِ ما اَوْجَبْتَ عَلَیْهِمْ مِنَ

برای حاجیان و زائران در توشه و خرجی و به انجام رسان آنچه را بر ایشان واجب کردی از

 

الْحَجِّ وَالْعُمْرَةِ بِفَضْلِکَ وَ رَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.

اعمال حج و عمره به وسیله فضل و رحمت خودت ای مهربان‌ترین مهربانان.

 
منبع: ایسنا
ادامه مطلب
جمعه 31 خرداد 1392  - 10:12 PM

امام مهدی(عج) در شرایط و موقعیتی به دنیا آمدند که حکومت عباسی با تمام قدرت و توان بر منصب زمامداری مسلمانان تکیه زده و علاوه بر سلطه بر اوضاع سیاسی نظامی و اجتماعی بر امور اقتصادی نیز چنگ انداخته بود.

خبرگزاری فارس: وضعیت سیاسی و اجتماعی هنگام ولادت امام زمان (عج) چگونه بود
 

 

 یکی از سؤالات درباره امام زمان (عج) این است که وضعیت سیاسی و اجتماعی هنگام ولادت حضرت مهدی (عج) چگونه بود؟

مرکز مطالعات و پاسخ‌گویی به شبهات حوزه علمیه قم، در یادداشتی این مسأله را بررسی کرده است.

سال ولادت امام زمان (عج) بنابر نقل اکثر مورخین معتبر و محدثین شیعه و غیر شیعه نیمه شعبان سال 255 (هـ . ق) می‌باشد.(1)

در آن روزگار سامرا پایتخت حکومت عباسی بود و امام حسن عسکری ـ علیه‌السّلام ـ تحت نظارت و مراقبت شدید قرار داشت.

امام ـ علیه‌السّلام ـ در این موقعیت علاوه بر آنکه مسئولیت عام امامت و رهبری جامعه اسلامی به ویژه شیعیان را بر عهده داشت وظیفه سنگین و مهم‌تر دیگری را نیز عهده دار بود و آن زمینه سازی و مهیا ساختن جامعه اسلامی برای تولد جانشین پس از خود یعنی فرزندش حضرت مهدی ـ علیه‌السّلام ـ بود البته این امر خطیر باید به صورتی انجام می‌پذیرفت که نه تنها حکومت عباسی از آن مطلع نشود بلکه دیگران نیز ولو از بستگان امام باشند نباید از آن آگاه گردند چه اینکه اطلاع یافتن از ولادت مساوی یا به خطر افتادن جان امام مهدی ـ علیه‌السّلام ـ بود.

این همه در حالی بود که حکومت از بشارت به تولد چنین فرزندی از امام عسکری ـ علیه‌السّلام ـ از سالیان قبل اطلاع یافته بود لذا تمام حرکات و سکنات امام عسکری ـ علیه‌السّلام ـ و خانواده و اطرافیان او را زیر نظر داشت به همین جهت گام اصلی را در این جهت برداشت و ابتداءَ امام ـ علیه‌السّلام ـ را به زندان و محاصره افکند و سپس با جاسوسان بسیاری بیت و خانواده امام را کنترل می‌کرد.

به هر حال امام مهدی ـ علیه‌السّلام ـ در روزگاری پا به عرصه وجود نهاد که وضعیت سیاسی و اجتماعی بسیار تاریک بود و ترس و بیم سایه گستر بود ظلم و جور همه جا را فرا گرفته آشوب‌ها فراگیر بوده و شورش‌های داخلی همه جا به چشم می‌خورد و تمام این‌ها را می‌توان ناشی از علت‌های زیر دانست:

الف. تسلط ترک‌ها بر اوضاع حکومت و خود سری آنها در تمام شئون سیاسی حکومت در حالی که هیچ آگاهی از سیاست و اداره مملکت نداشتند. (2)

ب. نادانی و بی‌خبری سلاطین عباسی و فرو رفتن آنها در شهوت‌رانی‌ها ولخرجی‌ها و بی‌اعتنایی به تمام شؤون زندگی رعیت. (3)

به عنوان نمونه در تاریخ آمده است هزینه مخارج جشن ختنه‌کنان عبدالله معتز پسر متوکل بالغ بر 86 میلیون درهم شده بود و یا متوکل هنگامی که قصر «جعفری» خود را تمام کرد مطربان و دلقکان را فراخواند و پس از انجام کارشان به آنها دو میلیون درهم داد. (4)

برخی از آثار وضعیت یاد شده عبارتند از:

1. شکنجه علویان به بدترین وضع جسمی (5) و به تنگنا قرار دادن در مسائل مالی و اقتصادی مثلاً در تاریخ این دوره آمده است که حاکمان عباسی از جمله متوکل به ساکنین حجاز دستور داد تا هیچ گونه ارتباطی با علویان بر قرار نسازند و آن ها را از نظر مالی حمایت نکنند و از حداقل احتیاجات محروم بمانند. (6)

2. ظلم و جور وزراء (7)

3. نهضت‌های داخلی (8)

4. نهضت زنگیان (9)

5. خشونت در جمع آوری مالیات و سوء استفاده عباسیان از اموال دولتی در سال 254 (هـ . ق) شورش جدّی در جنوب عراق صورت گرفت که مدت چهارده سال خطری برای دستگاه خلافت به شمار می‌رفت.

این شورش نتیجه دشواری‌های اجتماعی خاصی بود که تا آن زمان به آنها توجه نشده بود رهبر این شورش را فردی به نام علی که مدعی بود از اخلاف علی ـ علیه‌السّلام ـ است بر عهده داشت و مشکلات فراوانی را به وجود آورد افرادی که در این شورش دست داشته گروه زیادی از بردگان سیاه بومی آفریقا بودند که در جنوب عراق به کشاورزی اشتغال داشتند و چون در اوضاع و احوال بسیار بدی می‌زیستند دست به شورشی زدند و این قیام به قیام صاحب زنج شهرت یافت. (10)

علاوه بر این قبیل آشوب‌ها که حاکی از ستمگری و ظلم حاکمان عباسی بود فساد دستگاه حکومت نیز وضعیتی را برای جامعه اسلامی به وجود آورده بود که قابل تحمل نبود.

جرجی زیدان با بررسی اوضاع این دوران درباره فساد عباسیان می‌نویسد: «فساد دستگاه عباسیان را فرا گرفته بود وزیران و سرداران برای کسب نفوذ و قدرت و مال با هم مبارزه داشتند و در عین حال از هر راهی که می توانستند پول به دست می‌آرودند و ذخیره روز مبادا می‌کردند.» (11)

امام حسن عسکری ـ علیه‌السّلام ـ نیز اوضاع خطیر سیاسی ـ اجتماعی حاکم در این عصر را در قالب دعا ترسیم کرده که خلاصه آن چنین است:

1. گسترش فتنه‌های وحشتناک میان مسلمانان.

2. خواری و پستی آنان.

3. فرمانروایی جنایت‌کاران و فرومایه‌گان، که نتایج و آثار این سیاست را در بارزترین نمونه های آن در امور زیر می‌توان دید:

الف. تعطیلی احکام خداوند.

ب. تبدیل بیت المال به اموال شخصی حکام و کارگزاران.

ج. صرف بیت المال در راه های باطل.

د. واگذاری مناصب دولتی به اصل ذمّه.

هـ. ولایت فاسقان و فاجران بر مردم مسلمان. (12)

به هر حال امام مهدی ـ علیه‌السّلام ـ در شرائط و موقعیتی به دنیا آمد که حکومت عباسی با تمام قدرت و توان بر منصب زمامداری مسلمانان تکیه زده و علاوه بر سلطه بر اوضاع سیاسی نظامی و اجتماعی بر امور اقتصادی نیز چنگ انداخته بود و تمام این امور با سیاست گذاری عباسیان و وابستگان ایشان اداره می‌شد.

حال با توجه به چنین موقعیتی حضرت مهدی ـ علیه‌السّلام ـ در چنین خانواده‌ای به وجود می آید و به خواست خداوند متعال از گزند دشمنان و حوادث در امان می‌ماند تا روزی که به اذن خداوند ظهور نماید و ریشه ظلم و فساد و تباهی را از بیخ و بن بر کند.

پاورقی

1. شیخ مفید، الارشاد، قم، آل البیت، 1413ق، ج 2، ص 339. محمد بن یعقوب کلینی، کافی، بیروت، دارالاضواء، 1405ق. ج 1، ص 514.

2. ر.ک: مسعودی، مروج الذهب، بیروت، دارالمعرفه، 1403ق، ج 4، ص 145. باقر، شریف قرشی، زندگانی امام حسن عسکری، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، 1371، ص 288.

3. جاحظ، البیان و التبیین، ج 3، ص 370 ـ 371.

4. ر.ک: پور سید آقایی، مسعود و همکاران، تاریخ عصر غیبت، قم، انتشارات حضور، چاپ دوم، 1383، ص89ـ91 به نقل از: العصر العباسی الثانی، دکتر شوقی ضعیف، ص 67 ـ 69.

5. مسعودی، همان، ج 4، ص 180، ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص 395.

6. جمعی از نویسندگان، تاریخ عصر غیبت، قم، انتشارات حضور، چاپ دوم، 1383، ص 133.

7. ر.ک، شریف قرشی، باقر، تحلیلی از زندگانی امام حسن عسکری(ع)، مشهد، آستان قدس رضوی، 1371، ص 258.

8. ابن اثیر، الکامل، بیروت، دار صادر، 1385، ج 5، ص 314 ـ 316.

9. جمعی از نویسندگان، تاریخ اسلام، ترجمه احمد آرام، تهران، انتشارات امیر کبیر، 1381، ص 87.

10. ر.ک: تاریخ اسلام، ص 187 ـ 188، الکامل، ج 7، ص 205 به بعد.

11. تاریخ التمدن الاسلامی، بیروت، دار مکتبة الحیاة، ج 4، ص 461.

 

12. سید ابن طاووس، مجمع الدعوات، قم،منشورات دارالذخائه، چاپ اول، 1411 هـ، ص 63 ـ 67.

 

ادامه مطلب
جمعه 31 خرداد 1392  - 9:27 PM

دکتر شریعتی در اواخر اردیبهشت ۱۳۵۶ ایران را ترک کرد و عازم انگلستان شد، اما یک ماه بعد در ۴۴ سالگی به دلیل حمله قلبی درگذشت، در حالی که سابقه بیماری  قبلی نداشت.

 

خبرگزاری فارس: هجرت شریعتی به خارج و وفات در انگلستان+تصاویر
 

 

  از اواخر آبان ماه 1351 زندگی مخفی دکتر علی شریعتی آغاز شد، اما او 11 ماه بعد خود را به ساواک معرفی کرد و تا یک سال و نیم بعدی را در زندان شاهنشاهی سر کند.

او پس از آزادی خانه‌نشین شد تا اینکه در سال 55 از این فضای بسته و خانه‌نشینی به تنگ آمد، بنابراین با فرستادن احسان (پسرش) به خارج از کشور فرصت یافت تا مقدمات برنامه هجرت خود را فراهم کند.

او نهایتاً در 26 اردیبهشت سال 1356 از ایران به مقصد بلژیک سفر کرد و پس از اقامتی سه روزه در بروکسل، عازم انگلستان شد و در منزل یکی از بستگان نزدیک همسر خود اقامت گزید. وی در حالی که یک ماه از سفرش به انگلستان می‌گذشت، در ساوت‌همپتون درگذشت.

«حمله قلبی» دلیل رسمی مرگ شریعتی اعلام شد، هرچند مرگ او به دلیل نداشتن سابقه بیماری قلبی مشکوک بود.

 

محل اقامت دکتر شریعتی در انگلستان

 

او وصیت کرده بود پیکرش را در حسینیه ارشاد دفن کنند، اما در ‌‌نهایت با مشورت پدرش استاد محمدتقی شریعتی و کمک افرادی نظیر شهید چمران و امام موسی صدر در قبرستانی در شهر دمشق به خاک سپرده شد.

 

شهید مفتح و صادق طباطبایی در تشییع پیکر شریعتی

 

 

نماز خواندن امام موسی صدر بر پیکر دکتر شریعتی

 

 

 

 

 

وصیتنامه شرعی دکتر شریعتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 30 خرداد 1392  - 12:42 AM

در حالی که روی زمین افتاده و از درد به خود می‌پیچیدم، ناگهان خود را در احاطه مردم محلی دیدم. آنها با دیدن صحنه فرود من به خیال این که عراقی هستم جهت دستگیری‌ام به سمت من دویده و حالا در اطرافم قرار داشتند.

 

خبرگزاری فارس: وقتی مردم خلبان ایرانی را اشتباهی کتک زدند
 

 

 از جمله نیروهای موثر در جنگ تحمیلی عراق به کشورمان نیروی هوایی ارتش است. این نیرو با استفاده از پرسنل و فرماندهان زبده  پیروزی های زیادی نصیب ارتش اسلام کرد. روایت زیر گوشه ای از این فداکاری ها است.

  ***

روز 31 شهریور مرخصی کوتاهی گرفته و جهت امور شخصی در تهران به سر می‌بردم که ناگهان انفجارات مهیبی از سمت فرودگاه مهرآباد به گوش رسید  و به دنبال آن شایعات مختلفی بین مردم در خصوص وقوع کودتا پخش شد.

 

چند ساعت بعد، خبر حمله هواپیماهای عراق به مهرآباد و چند پایگاه هوایی دیگر توسط رسانه‌ها منتشر شد. بدین ترتیب جنگ با تجاوز ارتش بعثی عراق به ایران آغاز شد و فصل جدیدی از زندگی نظامی من نیز رقم خورد.

 

غروب آن روز به شدت ناراحت و عصبانی بودم. هواپیماهای عراقی کشورم را بمباران و تعداد زیادی از همکاران نظامی‌ام را به شهادت رسانده بودند. رگ غیرتم به جوش آمده بود و از فرط عصبانیت نمی‌دانستم چه کاری باید انجام داد.

 

با خودم می‌گفتم ای کاش همین الان در جنگنده‌ام بودم و می‌توانستم انتقام این حمله را با بمباران دشمن از آنها بگیرم. تصمیم گرفتم شبانه حرکت کرده و به هر صورت خود را به دزفول برسانم.

 

با سختی و مشقات زیاد با سوار شدن بر وسایل نقلیه مختلف، نیمه‌های شب خود را به پایگاه رساندم. به محض ورود متوجه شدم که تمام پرسنل یکپارچه در تلاش جهت آماده‌سازی جنگنده‌ها هستند. وارد ساختمان گردان پرواز شده و با فرمانده گردان و سایر خلبانان مشغول گفتگو شدم.

 

فرمانده گردان گفت: «صبح قرار است بزرگترین عملیات نیروی هوایی انجام شود و ده‌ها فروند جنگنده پایگاه‌های هوایی عراق را بمباران کنند.»

 

با شنیدن این موضوع از فرمانده سؤال کردم : «نام من را هم در لیست پرواز قرار داده‌ای یا نه؟»

 

او هم در جواب گفت: «در لیست پرواز قرار نداری، چون فکر نمی‌کردم به این زودی برگردی.» در جواب گفتم: «من این همه راه را از تهران تا دزفول آمده‌ام تا انتقام حمله بعد از ظهر گذشته را از آنها بگیرم. دوباره بررسی کنید شاید جایی در لیست خالی باشد.»

 

فرمانده گردان بعد از بررسی دوباره گفت: «در یکی از دسته‌ها، شماره  4 خالی است و هنوز برای آن خلبان تعیین نشده، اگر بخواهی نام تو را در لیست این دسته قرار می‌دهم. ولی لیدر از قبل تعیین شده و تو نمی‌دانی رهبری هواپیماها را به عهده داشته باشی.»

 

با وجود آن که معلم خلبان بودم و تجربه پروازیم از لیدر دسته بالاتر بود، گفتم: «مهم نیست، نام من را هم در لیست قرار دهید.»

 

با پایان گرفتن گفتگو با فرمانده گردان، با وجود آن که در راه استراحت درستی هم نداشتم، به سایر خلبانان گروه پروازی پیوسته و به همراه آنان مشغول هماهنگی عملیات فردا شدیم.

 

صبح روز یکم مهر ماه قبل از طلوع کامل آفتاب، در یک گروه  16 فروندی برای بمباران پایگاه هوایی ناصریه در جنوب عراق از باند پایگاه برخاستیم، این گروه باید در دسته‌های چهار فروندی با فاصله زمانی کوتاه از یکدیگر بر فراز پایگاه دشمن قرار می‌گرفتند و آن را آماج حملات خود قرار می‌دادند. تا رسیدن به هدف در سطح پایین پرواز کردیم تا به وسیله رادارهای عراق کشف نشویم. روی هدف با روش‌هایی که از قبل آموخته بودیم، تمام تأسیسات آن مانند باند، آشیانه‌ها و ... توسط ما بمباران شد و من هم مانند سایر اعضای گروه به سرعت دور زده و به سمت ایران برگشتم.

 

در پایگاه وحدتی به علت حمله‌ هوایی دشمن، وضعیت قرمز اعلام شد. به ناچار باید به پایگاه‌های دیگری می‌رفتیم. چون بنزین هواپیما کم بود، مجبور شدم همراه چند فروند هواپیمای دیگر در باند اضطراری دهلران فرود بیایم.

 

البته همان روز بعد از آماده‌سازی هواپیما به سمت دزفول پرواز کردم و در پایگاه وحدتی فرود آمدم. هواپیما را در آشیانه پارک کردم و خود را به ساختمان گردان پروازی رساندم. از احوال سایر خلبانان گروه جویا شدم. آنجا متوجه شدم تعدادی از هواپیماها بازنگشته‌اند. تعدادی بر فراز خاک عراق هدف قرار گرفته، سقوط کرده‌اند و اطلاعی از سرنوشت خلبانانش در دست نبود. تعدادی به علت تداخل برنامه‌های پروازی و اعلام وضعیت قرمز در پایگاه وحدتی، در پایگاه‌های اصفهان و نوژه فرود آمده‌اند. از این که دوستان نزدیکم مانند: تورج یوسف، ناظریان، عروجی و ... بازنگشته‌ و شهید شده بودند بسیار ناراحت شدم. ولی این جنگ بود و باید با تمام وجود در مقابل دشمن می‌ایستادیم.

 

پانزدهم مهر 1359 طبق روزهای قبلی نام من نیز در لیست مأموریت‌های روزانه قرار گرفت. بر اساس برنامه‌ریزی صورت گرفته یک دسته 4 فروندی باید تاسیسات نفتی العماره را بمباران می‌کرد.

 

من در این دسته پروازی به عنوان لیدر، رهبری سایر خلبانان را به عهده داشتم. صبح اول وقت در گردان پرواز برنامه‌های مربوط را با سایر خلبانان هماهنگ کردیم. بعد از توجیه برنامه پروازی و خداحافظی با سایر همکاران، سوار بر ماشین شده و به سمت آشیانه‌ها رهسپار شدیم.

 

در داخل آشیانه‌ها چهار فروند جنگنده‌ اف -5 هر کدام مجهز به چهار بمب و دو موشک هوا به هوا آماده پرواز بودند. بررسی‌های اولیه را انجام دادم و پس از استارت و روشن شدن موتورها به سرعت به طرف ابتدای باند پرواز رفتم. سایر جنگنده‌ها نیز در ابتدای باند پرواز قرار گرفتند و سپس با دستور من، بلند شدیم. در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم تا به وسیله رادارهای عراق شناسایی نشویم و البته از شر موشک‌های ضد هوایی برد متوسط و بلند دشمن نیز در امان بمانیم. این روش بسیار خطرناک بود چون هر لحظه کوچکترین تلاطم در هوا یا در فرامین باعث برخورد با زمین و نابودی هواپیما و خلبان می‌شد.

 

از فراز مناطق بیابانی در مرز گذشته و در نزدیکی هدف با علامت مخصوص به سایر خلبانان، آمادگی‌های قبل از بمباران را یادآور شدم. به عنوان اولین فروند بر روی تأسیسات نفتی با مهارت‌های قبلی که آموخته بودم، تمام بمب‌ها را رها کردم و پس از گردش به شرق سمت ایران را د ر پیش گرفتم. لحظه‌ای در آینه هواپیما به پشت نگاه کردم و زبانه‌های آتش ناشی از بمباران تأسیسات نفتی را دیدم. پشت بیسیم سایر خلبانان دسته را صدا زده و از سلامت آنها مطمئن شدم.

 

در مسیر بازگشت از روی سوسنگرد عبور کردیم. در این منطقه درگیری بین نیروهای خودی و دشمن شدت داشت. بعد از عبور از سوسنگرد، در حال بررسی موقعیت دسته پروازی بودم که ناگهان مورد اصابت گلوله‌های پدافند ضد هوایی دشمن قرار گرفت و هواپیما دچار تکان‌های شدیدی شد. تمام چراغ‌ها و بوق‌های اخطار روشن شده و پیام خروج فوری را می‌داد.

 

بلافاصله با پایگاه تماس گرفتم و اوضاع را به آنها اطلاع دادم. دستور دادند در صورت بحرانی بودن وضعیت بیرون بپرم. در جواب گفتم تا جایی که امکان دارد هواپیما را هدایت می‌کنم تا آن را در پایگاه فرود بیاورم. تمام سعی و تلاش خود را به کار گرفتم تا بتوانم هواپیما را تا پایگاه هدایت کنم. در پنج کیلومتری دزفول، فرامین هواپیما به صورت کامل قفل شد و هواپیما به سمت زمین شیرجه زد. درنگ جایز نبود و چون در ارتفاع پایین پرواز می‌کردم، زمان کمی برای زنده ماندن در اختیار داشتم. در آخرین لحظات در ارتفاع ده متری از زمین ضامن صندلی نجات را کشیدم و دیگر چیزی متوجه نشدم.

 

محل فرود من میدان تیر هوایی پایگاه در نزدیکی شهر دزفول بود. در آنجا چند هدف را به صورت سیبل‌های بزرگ جهت تمرین تیراندازی و بمباران جنگنده‌ها قرار داده بودند که از بخت بد هنگام فرود با یکی از آنها برخورد کردم و محکم به تخته سنگ بزرگی در کنار آن کوبیدم شدم.

 

درد بدنم تشدید شد. در حالی که روی زمین افتاده و از درد به خود می‌پیچیدم، ناگهان خود را در احاطه مردم محلی دیدم. آنها با دیدن صحنه فرود من به خیال این که عراقی هستم جهت دستگیری‌ام به سمت من دویده و حالا در اطرافم قرار داشتند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: «این خلبان عراقیه، باید دستگیرش کنیم.»

 

دیگری می‌گفت: «نه باید اول کتکش بزنیم.»

 

فرد دیگری هم پی در پی فریاد می‌زد: «این‌ها همان‌هایی هستند که بر سر خانواده‌های ما بمب‌ می‌ریزند و زن و بچه‌های بی‌گناه را می‌کشند. باید همین جا اعدامش کنیم.»

 

با وجود احساس درد شدید، فریاد زدم: «من خلبان ایرانی‌ام، رفتم عراق را بمباران کردم و در مسیر بازگشت هواپیمایم را زدند و من با چتر فرود آمدم.»

 

همان فردی که خواستار اعدام من بود رو به دیگران کرد و گفت: «ببینید به این‌ها فارسی هم یاد داده‌اند که در این جور مواقع بتوانند مردم را گول زده و فرار کنند. او دروغ می‌گوید.»

 

آنها نزدیک شده و قصد آسیب رساندن به من را داشتند که فریاد بلند دیگری به گوش رسید: «کاری به کارش نداشته باشید. آن خلبان ایرانی است.»

 

همه به سمت صدا برگشتند. بله سرباز نگهبان میدان تیر بود که پس از مشاهده سقوط هواپیما داشت به سمت ما می‌آمد. چون میدان تیر وسیع بود، مدتی طول کشیده بود تا او پیاده خود را به ما برساند.

 

سرباز به نزدیک ما رسید و رو به من گفت: «جناب جان‌محمدی حالتان چطوره؟»

 

با شنیدن این جمله تازه مردم محلی به اشتباه خود پی برده و خجالت زده شدند. هیچی نمی‌گفتند. من متوجه حالتشان شده و گفتم:

 

«ناراحت نباشید، اگر من هم جای شما بودم شاید همین برخورد را داشتم اما حداقل در چنین مواردی اول خوب فکر کنید و بعد تصمیم‌گیری کنید.»

 

 

راوی :سرگرد یحیی جان محمدی

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 30 خرداد 1392  - 12:19 AM

فتم :این دوغ است، نه شیر!تعدادی از بچه‌ها هم زدند زیر خنده. حالا مانده بودم با یک دیگ هزار نفری دوغ داغ و این همه خلایق که لیوان به دست منتظر بودند، چه کار باید بکنم؟!

 

خبرگزاری فارس: دوغ داغ حاج جوشن در ایستگاه صلواتی عراق
 

 

  یاری رساندن به رزمندگان اسلام هیچ محدودیت سنی و تخصصی ندارد و همه مردم کشورمان با توجه به توانایی و تخصص خود غیور مردان نبرد حق علیه باطل را یاری می کردند. مطلب زیر یکی از خاطرات پشتیبانی رزمندگان است که از نظرتان می گذرد.

***

ایستگاه صلواتی را ما حتی در داخل خاک عراق هم برپا کردیم. «ما» که می‌گویم، یعنی مردم؛ همه مردم خوب ایران که هر چه داشتیم و داریم، از آنان است. مردم همیشه ما را با هدایا و کمک‌ها، با ایثار و فداکاری خود شرمنده می‌کردند. گاهی به همراه هدایا و کمک‌های مردم، دست‌نوشته‌هایی می‌دیدیم که وقتی آن‌ها را می‌خواندی، بی‌اختیار اشک‌هایت سرازیر می‌شد.

ایستگاه‌های صلواتی و عطر و بوی صلوات بر محمد و آل محمد(ص) همه جا پراکنده بود؛ حتی در شهر فاو، پنجوین، شلمچه عراق، بیاره، طویله، خرمال، قلعه دیزه، حلبچه، نوسود عراق، پاسگاه ابولیلی، نهروان، هورالعظیم و هرجا که رزمنده‌ها و ما بودیم.

آبان ماه سال 1362 در عملیات والفجر 4 که شهر پنجوین، شهر کوهستانی کردستان عراق را محاصره کرده بودیم، یک ایستگاه صلواتی راه انداختیم. بچه‌های رزمنده از شربت‌ها و خشکبار و دیگر هدایای مردمی بهره‌مند می‌شدند و همیشه صلوات ورد زبان‌شان بود.

یک روز از فرماندهی لشکر به من اطلاع دادند که دبه شیر از طرف اهالی روستای سادات‌محله رامسر، برای‌مان ارسال شد. فرماندهی از من خواست که به بچه‌های رزمنده، شیر داغ بدهم.

ایستگاه صلواتی ما آن موقع، زیرکوهی به اسم قلقله بود. تابستانی بسیار زیبا و دل‌گشا را پشت سر گذاشته بودیم. از دامنه کوه تا بالای قله پر از درخت مو که زیر بارخوشه‌های انگور همه وا رفته بود، چند جعبه چوبی خالی را پای موها گذاشته بودم تا برای بچه‌ها انگور بچینم.

هنوز انگور چیدن را شروع نکرده بودم که دبه‌های شیر را آوردند.‌ دبه‌‌ها را تحویل گرفتم، آن‌ها را زیر سایه صخره‌ای گذاشتم تا شیر فاسد نشود و رفتم توی فکر که آخر چرا همشهری‌های ما که فرسنگ‌ها تا جبهه فاصله دارند، چیزی را برای بچه‌‌های‌شان فرستاده‌اند که نگه‌داری است سخت و فسادش راحت است؟! رامسر کجا، کردستان عراق کجا؟!

یک دیگ هزار نفری را پای چشمه بردم، حسابی شستم، تمیزش کردم و گذاشتم روی اجاق تا شیرهای اهدایی را در آن بجوشانم؛ گفتم بلکه بریده خراب شده باشد و هدر برود، بهتر است تا این که بچه‌های مردم را مسموم کند. حواسم را جمع کردم که هیچ لکه و چربی غذا به دیگ نمانده باشد. به کمک یکی-دو تن از بچه‌هایی که توی ایستگاه صلواتی کمک کارم بودند، گشتیم و دو تا درخت خشکیده را از کنار تخت سنگی بزرگ با تبر انداخیتم، هیزم‌ها را به نزدیک ایستگاه صلواتی آوردیم، روی هم طوری چیدیم که آن دیگ بزرگ کاملا میزان روی آن جا بگیرد، دیگ را روی هیزم‌ها گذاشتم و جایش را میزان کردم، بعد دبه‌دبه شیرها را با کمک بچه‌ها توی دیگ دمر کردیم، یک قوطی گازوییل روی هیزم‌ها ریختم و آن‌ها را به آتش کشیدم، چند تا از جعبه‌هایی را که برای برداشت انگور کنار چیده بودم، آوردم و خرد کردم و توی آتش انداختم.

هنوز چند دقیقه‌ای از افروختن آن آتش انبوه نگذشته بود که دیدم بچه‌ها یکی یکی و چند نفر چند نفر، دور و بر ایستگاه صلواتی و تعدادی هم نزدیک آتش جمع شدند. همه منتظر بودند که شیر داغ شود. هنوز نخورده، اسمش را گذاشتند شیر حاج‌جوشن و هی دوستان‌شان را صدا می‌زدند که بیایید! شیر، بیایید، شیر، شیر حاج جوشن.

هر لحظه که می‌گذشت، بر تعداد بچه‌ها و همهمه آنان افزوده می‌شد. بعید می‌دانستم آن دیگ بزرگ حالا حالاها شیر داغ شود. گفتم که از این فرصت استفاده کنم و برای این که بچه‌ها را آرام کرده و نظمی به آنان داده باشم، به هر کدام یک لیوان دادم.

بچه‌ها لیوان‌ها را گرفته، غرولندکنان یک صف نیم‌بند تشکیل دادند و وقتی صف‌شان درست شد، غرزدن‌ها هم شروع شد:

-حاجی! پس این شیر چی شد؟

دیدم این طوری و به این زودی‌ها که این شیر داغ نمی‌شود؛ پس رفتم و بقیه جعبه‌های خالی انگور را هم آوردم، شکستم و زیر آتش ریختم. کم‌کم آثار غل زدن در سطح شیر خودش را نشان می‌داد. هر کس از گوشه و کنار به شوخی یک چیزی بارمان می‌کرد. همان موقع برادر میرمشهدی که مسئول تدارکات لشکر 16 قدس بود، از راه رسید و گفت:‌

-حاجی! بذار من افتتاح‌اش کنم.

بلند گفتم:‌

-برجمال پاک محمد صلوات!

همه صلوات فرستادند و پشت سرش، گفتم:

-بچه‌ها! برادر میرمشهدی از سادات است، اجازه می‌‌دهید لیوان اول را ایشان تبرک کند؟

بعضی‌ها گفتند «بله» و بقیه هم بلند صلوات فرستادند. یک لیوان شیری از توی دیگ که تازه داشت به غلغل درمی‌آمد برداشتم و دادم دست برادر میرمشهدی؛ اما دیدم دماغش را به لیوان نزدیک کرد و ابرو در هم کشید. گفتم:

-ها؟ چیه؟ بریده؟ ترش کرده؟ بو می‌دهد؟

میرمشهدی کمی از لیوان خورد، سگرمه‌هایش درهم رفت، اول یواشکی و بعد بلند گفت:‌

-حاجی! من ترش نکردم، این شیر ترش کرده! بدجوری بو و مزه ترشیدگی می‌ده‌‌ها.

گفتم:

-این چه حرفی است؟! من خودم بچه‌ روستا هستم، بچه کشاورزم، شیر اگر خراب باشد، لخته می‌بندد، می‌برد.

میرمشهدی لیوان را داد به دست من و گفت:

-باورت نمی‌شود، بگیر خودت بخور، دروغم چیست؟!

لیوان را به دماغم نزدیک کردم، بو کشیدم،‌ بوی ترشیدگی می‌داد! بعد کمی از آن خوردم، باز هم کمی بیش‌تر و ناگهان زدم زیر خنده.

میرمشهدی و بچه‌هایی که همه لیوان به دست توی آن صف طولانی ایستاده بودند، هاج و واج به من ریش‌سفید نگاه می‌کردند و از خنده‌‌ام سر در نمی‌آوردند!

میرمشهدی گفت:‌

-حاجی! چی‌شده؟! نکند این همه شیر، فاسد شده باشد!

صدای خنده‌‌ام بالا رفت. نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بیش‌تر از این نکته خنده‌ام گرفته بود که ادعا می‌کردم بچه روستا و بچه کشاورزم، اما با این که کلی پای آن مایع سفید رنگ و آن آتش انبوه ایستاده بودم، هنوز فرق بین شیر و دوغ را تشخیص نداده بودم! همان طور که از خنده ریسه می‌رفتم، گفتم:

-بابا! این دوغ است، نه شیر!

تعدادی از بچه‌ها هم زدند زیر خنده. حالا مانده بودم با یک دیگ هزار نفری دوغ داغ و این همه خلایق که لیوان به دست منتظر بودند، چه کار باید بکنم؟!

-برادرها! توجه کنند، حالا باید صبر کنیم تا دوغ سرد بشود.

صدای غرولندشان بلند شد که:

-تا حالا می‌گفتی که صبر کنید شیر داغ بشود، حالا می‌گویی که باید سرد بشود! بالاخره تکلیف‌ ما را معلوم کن!

بندگان خدا مجبور بودند باز هم توی صف صبر کنند. سریع و با زحمت زیاد، آن آتش انبوه را خاموش کردیم. بعد به بچه‌ها گفتم کمک کنند، مقداری یخ را از توی یخ‌دان داخل ایستگاه صلواتی درآوردند و توی دیگ انداختند. بعد هم کمی نمک و نعناع خشک توی دیگ ریختم و اول از همه، خودم یک لیوان خوردم. تگری نبود، اما کمی خنک شده بود. دادیم بچه‌ها خوردند.

 

راوی :حاج جوشن

 

ادامه مطلب
پنج شنبه 30 خرداد 1392  - 12:05 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6160545
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی