به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

 سایت مشرق نوشت: شهید فیروز سرتیب‌نیا فرمانده گردان کمیل از تیپ 57 حضرت ابوالفضل بود که برادرش حجت الله نیز مدتی معاون این گردان بود.

برادران سرتیب‌نیا هر دو به شهادت رسیدند. آنچه می‌خوانید وصیتی است به جا مانده از شهید فیروز سرتیب‌نیا که به تاریخ 25 دی 1365 مزد خود را از خدای خویش گرفت و برای همیشه جاودانه شد.

 

بسم الله الرحمن الرحیم       

با درود و سلام بر سالار شهیدان حسین بن علی(ع)شمشیر زن عدالت جوی تشیّع سرخ و درود بر امیرمؤمنان علی علیه السلام، عادل باتقوای تاریخ اسلام و درود و سلام بر رهروان خاندان عصمت و طهارت که بحق پیرو راستین این عزیزانند و سپس درود بر حضرت امام خمینی مد ظلّه العالی پیر کنعان دوران حق علیه باطل چند جمله ای را به عنوان وصیّت عرض می نمایم.

امّت شهید پرورم به امید آنکه شهادت و مظلومیت عزیزانی که در راه اسلام فدا شدند عامل وانگیزه ای باشد برای بیداری ملت های دربند. سعی نمائید از امام اطاعت کنید چون شرط رسیدن به خدا اطاعت محض از امام است. من به عنوان یک پاسدار صراحتا با باند بازیها مخالفم و آن ها را افرادی جاه طلب و دور از اسلام می بینم. یک گروهی خود را برتر و گروه دیگر را از صحنه می رانند این نقض صریح گفتار امام است. باهم متحد باشید، دشمنان خود را دریابید. من به عنوان یک پاسدار به آن افراد که در صفوف نماز جماعت ریاکارانه نفوذ می نمایند لعن می فرستم.

من به عنوان یک پاسدار به آن افرادی که به جای مبارزه با کفر سعی خود را صرف بحث های بی مورد و پوچ می نمایند می تازم و در آن دنیا یقه آنها را خواهم گرفت.

من به آن عده روشنفکر جاهل که مردم را از اوضاع درونی مملکت دور می سازند متنفرم و شکایت آن ها را در پیشگاه باریتعالی خواهم برد. من به آن عده مزدور جاه طلب که جز قبضه مسئولیت ها نه برای رضای خدا کاری دیگر ندارند شدیداً می تازم.

من به آن عده منافق که در صدد نارضایتی در بین مردمند برای مسخ کردن انقلاب اسلامی شدیداً متنفرم.

من به آن عده چهره به ظاهر سالم که کاری جز جاه طلبی ندارند شدیداً می تازم.

من به آن عده ی از خدا بی خبران که اسلام را برای کسب منافع دنیایی خود می خواهند شدیداً می تازم، من به آن سرمایه داران خونخوار که قصدشان تکاثر ثروت می باشد شدیداً می تازم.

من به آن مغرضینی که سد راه انقلابند بجز لعنت چیز دیگری برایشان ندارم.

من به آن فرصت طلبانی که تازگی سر درآورده اند و افراد حزب الله قدیمی را تضعیف می نمایند می تازم.

من به آن مسلمانانی که فقط شعار می دهند نه عمل شدیداً می تازم.

من به آن عده که اسلام را برای قصد منفعت می خواهند شدیداً می تازم.

من به آن عده که اموال بیت المال را، سرمایه ملت را قبضه خود نموده و در جهت افکار پوچ و باندبازی های خود صرف می نمایند شدیداً می تازم.

من به آن عده که در جامعه اسلامی اشاعه فساد می نمایند شدیداً می تازم، من به آن کسانیکه عمل ندارند و برای رفتن به جبهه توجیه کاری می نمایند شدیداً متنفرم. من به آن عده که خود را قیم مردم می نمایند ولی در عمل خلاف حق مردم کوشش می نمایند شدیداً می تازم. لعنت بر قاسطین ،مارقین، ناکثین تاریخ هر که هستند آن لعنتی که از پیامبر بردند از امام ما، شهیدان ما، ملت مظلوم ما بر آنها باد. و دیگر بدانند که قرآن هرگز دستخوش دست سلاطین قرار نخواهد گرفت و انسانهای بیدار این ملت فراوانند و هوشیار.

و السّلام علی عبادالله الصالحین

ادامه مطلب
شنبه 7 بهمن 1391  - 8:09 PM

 

شهر کوفه در روزهای منتهی به 14 ربیع‌الاول سال 66 هجری قمری در التهاب و ناآرامی خاصی به سر می‌برد، چرا که قبلاً در جلسات مشورتی مختار و ابراهیم، مقدمات قیام و تاریخ آن، معین شده بود و شیعیان در آماده باش کامل بسر می‌بردند.

حجت‌الاسلام سید ابوفاضل رضوی در کتاب «ماهیت قیام مختار» این چنین حال هوای شهر کوفه را در آغاز قیام مختار به تصویر می‌کشد: هنگام غروب بود که ابراهیم فرزند مالک اشتر و مرد شماره 2 انقلاب با توافق قبلی مختار، به عنوان اعلام رسمی قیام، بر مأذنه رفت و اذان گفت، سپس شیعیان در مسجد، نماز مغرب را پشت سر ابراهیم به جای آوردند.

*رژه مسلحانه یا قدرت نمایی انقلابیون

پس از نماز، ابراهیم دستور داد، جمعیت پشت سر او به طرف خانه مختار حرکت کنند، در حالی که همه مسلح و آماده رزم بودند.

«ایاس بن مضارب» رئیس شهربانی کوفه، به سرعت خود را به استاندار (ابن مطیع) رساند و به او اعلام خطر و گرفت: به زودی مختار قیام خواهد کرد، دیگر مسأله قیام علنی شده و دشمن متوجه اوضاع گشته بود و گزارشات مختلف درباره قیام، سبب شد که عمال حکومت، قبل از هر چیز شهر را کاملاً به کنترل خود در آورند، مرحله اول قیام آن بود که کوفه آزاد شود و سپس مسأله تصفیه شهر از ضد انقلاب و بعد از جنگ با حکومت شام اعلام شود.

* اعلام حکومت نظامی

دو روز قبل از تعیین تاریخ قیام از جانب مختار و ابراهیم، یعنی روز دوشنبه دوازدهم ربیع‌الاول، شهر کوفه حکومت نظامی شد و شهر، چهره‌ای دیگر به خود گرفت، ایاس بن مضارب، نیروهای خود را در شهر بسیج و به فرمان ابن مطیع، اعلام حکومت نظامی کرد.

ایاس، رئیس شهربانی و جمعی از شرطه‌ها و پلیس، در مرکز شهر مستقر شدند و «ایاس» و فرزندش، «راشد» را به فرماندهی جمعی دیگر از نیروهای پلیس، به طرف «کناسه» و تعدادی را به طرف بازار فرستاد و خلاصه گزارش کار خود را به استاندار ارایه داد و پیشنهاد کرد که: هر یک از مراکز مهم و میدان‌های حساس شهر را با نیروهای مسلّح خود، تحت فرماندهی سران محلی و وابسته خود، به کنترل خود درآورد.

استاندار، شخصاً برای برقراری امنیت و جلوگیری از هرگونه تشنج و اختلال، وارد صحنه شد و گروه‌های مسلح محلی را به نقاط حساس شهر گماشت.

*به سوی خانه مختار

«ابراهیم» پس از ادای نماز مغرب با جمعی مسلح، به قصد دیدار مختار، به طرف خانه مختار حرکت کرد و او از اوضاع شهر با خبر بود و می‌دانست که راه‌ها و مراکز حساس و میادین شهر را نظامی‌ها قُرق کرده‌اند.

حمید بن مسلم‌گوید: «شب سه‌شنبه بود که همراه ابراهیم، به طرف خانه مختار حرکت کردیم و تا اینکه به خانه «عمرو بن حریث» رسیدیم، ما همه سواره بودیم و تعدادمان حدود یکصد مرد جنگی بود که همه مسلح بودیم و زیر قبای خود، زره پوشیده بودیم و شمشیرهای خود را به کتفمان آویخته و سلاح ما جز شمشیر، چیز دیگری نبود، ما از خانه سعید بن قیس نیز گذشتیم تا به خانه «اسامه» رسیدیم.

ما به ابراهیم پیشنهاد کردیم که از راه امن‌تری حرکت کنیم و از طرف خانه «خالد بن عرفطه» عبور کرده و از طرف «محله نخیله» می‌گذریم تا به خانه مختار برسیم، «ابراهیم» که جوانی دلیر و نترس بود، پیشنهاد ما را رد کرد و از برخورد با نیروهای دشمن واهمه‌ای نداشت و چنین گفت: به خدا از کنار دارالعماره و وسط بازار می‌گذرم تا دشمن را مرعوب کنم و عملاً به آنان بفهمانم که ما آنان را چیزی حساب نمی‌کنیم.

سرانجام راه «باب الفیل» را پیش گرفتیم و مسیر ما درست به سوی نیروهای دشمن بود و از خانه «عمرو بن حریث» گذشتیم که ناگهان فرمانده پلیس دشمن با نیروهای مسلح خود، مقابل ما سبز شدند و راه را بر ما بستند.

*اولین برخورد مسلحانه

رئیس پلیس فریاد زد: شما کیستید، چکاره‌اید؟!

ابراهیم با آرامش و خونسردی، جواب داد: من ابراهیم فرزند اَشترم!

رئیس پلیس: این گروه مسلح چیست که تو را همراهی می‌کند؟! منظورتان چیست؟ و اضافه کرد: به خدا کار شما مشکوک است، به من گزارش داده‌اند که تو هر شب، از این جا عبور می‌کنی، من نمی‌توانم اجازه دهم که به راهت ادامه دهی، تو الآن بازداشتی، راه بیافت، تا پیش امیر برویم و هر چه او دستور داد همان خواهد شد.

ابراهیم، مرد غیرت و شهامت، یک دفعه خشمگین شد و خطاب به رئیس پلیس شهر، فریاد زد: کنار رو!

رئیس پلیس: هرگز، نمی‌شود!

*رئیس پلیس کشته شد

حمید بن مسلم، که خود از شاهدان صحنه است می‌گوید: در اینجا دیدم، مردی به نام «ابوقطن» پشت سر رئیس پلیس ایستاده بود و غالباً اسکورت او بود و افراد نسبت به او احترام خاصی قائل بودند و با ابراهیم نیز سابقه دوستی داشت.

ابراهیم او را صدا زد: ابوقطن! بیا جلو، وی جلو آمد و نیزه دراز بندی نیز، در دست داشت.

ابوقطن، خیال می‌کرد، ابراهیم از او خواسته است که جلو بیاید و وساطت کند و با ریش سفیدی، رئیس پلیس را راضی کند که جلو مسیر ابراهیم را باز کند، اما دیدم ابراهیم به سرعت دست برد و نیزه ابوقطن را از دستش گرفت و آن را ورانداز کرد و گفت: عجب نیزه درازی است! و ناگهان نیزه را بلند کرد و درست در گلوی ابن مضارب، رئیس پلیس جای داد تا خواست بجنبد، با فشار نیزه ابراهیم، سرنگون شد و بر روی زمین غلطید و ابراهیم به یکی از همراهانش دستور داد تا سر وی را از بدنش جدا کند و او نیز بلافاصله دستور ابراهیم را اجرا کرد.

نیروی مسلحی که تحت فرماندهی رئیس پلیس شهر بودند، با دیدن اوضاع ، صحنه را ترک کردند و هرکدام به طرفی متواری شدند و سپس به نزد ابن مطیع استاندار کوفه رفتند و جریان را به او گزارش دادند. ابن مطیع که اوضاع را جدی و خطرناک دید، بلافاصله فرزند ایاس، رئیس پلیس مقتول را به جای پدرش نصب کرد ... بالاخره نیروهای دشمن، با توجه به شناختی که از دلیری و مردانگی ابراهیم داشتند از مسیر ما کناره گرفتند و ما بر مختار وارد شدیم، این جریان در شب چهارشنبه رخ داد.

*ما باید زودتر دست به کار شویم

ابراهیم به نزد مختار رفت و گفت: قرار بود فردا شب قیام را شروع کنیم، اما حادثه‌ای که امشب رخ داد، سبب شد که ما همین امشب، وارد عمل شویم و به دشمن فرصت ندهیم، مختار ناگهان تکان خورد و گفت: مگر چه شده ؟

ابراهیم گفت: ایاس‌ بن مضارب، رئیس پلیس شهر، راه را بر ما گرفت و تصمیم داشت مرا بازداشت کند که من هم او را کشتم و اینک سر بریده او را نیز آورده‌ام.

مختار که خوب به روحیه ابراهیم آشنا بود، با خوشحالی گفت: خوش خبر باشی؟ خدای مژده خیرت دهد، این را به فال نیک می‌گیرم، إن‌شاءالله این آغاز فتح است.

سران انقلاب خاصه ابراهیم در خانه مختار جمع هستند و جریان برخورد مسلحانه و کشته شدن رئیس پلیس، سبب شد که بنا بر پیشنهاد ابراهیم، در همان شب قیام اعلام شود و مبارزان شهر حساس کوفه را تصرّف کنند.

ادامه مطلب
شنبه 7 بهمن 1391  - 8:00 PM

 

هر لحظه‌ای که احساس می‌کردند، دعا اجابت می‌شود، دست‌هایشان را بالا می‌گرفتند و طلب می‌کردند شهادت را، همرزمانشان هم آمین می‌گفتند؛ شهید «احسان صانعی» یکی از طالبان شهادت بود که بعد از صرف غذا دعای عجیبی کرد و اجابت شد. «حکایت سرخ» در یکی از صفحات خود این ماجرا را شرح داده است:

***

قبل از عملیات رمضان در پایگاه شهید بهشتی (تیپ کربلا) مستقر بودیم، روزها از پی هم می‌گذشت و ما با شرکت در کلاس‌های آموزش و تمرینات لازم آماده عملیات می‌شدیم؛ آن روزها حال و هوای عجیبی داشت، غذا خوردن دسته‌جمعی، اوقات فراغت برنامه‌ریزی‌شده، ورزش و مسابقات بچه‌ها را با همدیگر بیش از پیش مأنوس کرده بود.

رسم بر این بود که بعد از صرف غذا، هر نفر یک دعا می‌کرد و بقیه آمین می‌گفتند؛ در این بین احسان صانعی دعای عجیبی داشت که بعد از صرف غذا، زمانی که نوبت او می‌‌شد، همیشه همین دعا را می‌خواند: «خدایا می‌خواهم در این عملیات شهید شوم، جنازه‌ام در بیابان بماند و در جلوی تابش آفتاب باشد تا لایق درگاه تو باشم».

عملیات رمضان شروع شد و احسان به درجه رفیع شهادت نائل آمد، جنازه‌اش نیز در بیابان جا ماند و در مقابل آفتاب قرار گرفت،  همان‌گونه که از خدا می‌خواست.

ادامه مطلب
سه شنبه 3 بهمن 1391  - 12:14 AM

 

 پایگاه اطلاع رسانی بعثه مقام معظم رهبری، بر اساس تاریخ و روایات، امام مهدی(ع) از هنگام ولادت در اختفا به سر می‌برد و بنا به مصالحی تولد و زندگی او آشکار نبود و بعد از رحلت پدر گرامیشان، غیبت صغرای آن حضرت، آغاز شد. امام مهدی(ع) بعد از نماز گزاردن بر پیکر پاک پدر و تدفین آن حضرت، وارد منزل شد و دیگر کسی آن حضرت را در اجتماع و در میان مردم ندید.

خانه پدر بزرگوار آن حضرت در سامرا، دو قسمت داشت؛ یک سمت برای مردان و قسمت دیگر برای زنان، یک سرداب هم زیر اتاق‌ها قرار داشت. که در روز‌های گرم، اهل خانه در آن سرداب زندگی می‌کردند.

 

 

این سرداب، امروز در ضلع شمال غربی صحن‌های عسکریین علیهم‌السلام و در پانزده‌متری بقعه و حرم مطهر قرار دارد. این صحن، به طول شصت و عرض بیست متر و دارای ایوان و شبستان است. روی سرداب، مسجدی وجود دارد که به مسجد صاحب مشهور است. بر فراز سرداب، گنبدی کاشی‌کاری قرار دارد. بر مدخل ورودی سرداب، دری نصب شده که به «باب الغیبة» معروف است و پشت آن، اتاق کوچکی به طول 2 متر و عرض 5/1 متر وجود دارد که به محل غیبت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مشهور است.

چاهی معروف به «چاه غیبت» نیز در گوشه همین اتاق وجود دارد؛ ولی در متون معتبر شیعی، به چاه غیبت یا محل غیبت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف اشاره نشده است و بزرگان شیعه نیز به انکار آن پرداخته‌اند.

علت این نامگذاری این است که چون عده‌ای از زائران در داخل سرداب، از حوضی که محل وضوی امام هادی و عسکری علیهم‌السلام بوده به عنوان تبرک خاک بر می‌داشتند کم کم به چاه غیبت معروف شد.

 

 

داستان غیبت حضرت مهدی(ع) در سرداب «سامرا» و زندگی کردن آن حضرت در این مکان، دروغ و بهتانی بیش نیست و هیچ یک از بزرگان شیعه، چنین باوری ندارند.

آن حضرت بنا به روایات در میان مردم زندگی می‌کند و در موسم حج حاضر می‌شود، ولی مردم او را نمی شناسند.

 

 

 

مسلمانان هم اکنون این خانه و این سرداب را محترم می‌دارند؛ زیرا امامانشان در این خانه زندگی می کردند، و در همین خانه، امام ‌هادی(ع)،امام عسکری(ع) و نیز امام مهدی(ع) خداوند سبحان را عبادت می‌کردند.

این یک امر معقول و طبیعی است که به دلیل علاقه مندی به پیشوا و رهبر دینی، آنچه متعلق به او است محترم داشته شود، در میان تمامی ادیان و مذاهب چنین است و شیعه از این عشق و احترام به مکان‌های مقدس و مشاهد مشرفه دفاع می‌کند و آن را از مصادیق «فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَیُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ » می‌داند.

ادامه مطلب
سه شنبه 3 بهمن 1391  - 12:12 AM

 

دکتر علی شریعتی از جمله مبارزینی بود که در زمان طاغوت مدتی به زندان افتاد. خسرو منصوریان خاطره ای از آن دوران را خود از زبان دکتر شریعتی شنیده و اینگونه نقل می‌کند:

*دکتر شریعتی می‌گفت: یک روز که در زندان در اتاق حسین‌زاده (عطارپور) بازجوی ویژه ساواک بازجویی می‌شدم و چشم بند هم روی چشمانم بسته بود صدای محکم برخورد چکمه‌های سنگینی، به زمین راهروی زندان به گوشم خورد. این صدا رفته رفته با وضوح بیشتری به گوش می‌رسید تا این که صاحب صدا به اتاق ما رسید. در باز شد و حسین‌زاده با دیدن شخص صاحب صدا از جا بلند شد و هر دو پایش را محکم به علامت احترام نظامی به هم کوبید.

 

صاحب صدا چند گامی به عقب رفت و دوباره برگشت و از حسین‌زاده پرسید: این کیه حسین‌زاده؟

 

حسین‌زاده گفت: دکتر شریعتی است. قربان صاحب صدا مبهوت و شگفت‌زده پرسید: دکتر شریعتی همان دکتر شریعتی؟

 

گفت: بله قربان همان شریعتی.

صاحب صدا نزدیک‌تر آمد و چشم‌بند را از چشمانم برداشت و به تندی از من پرسید: دکتر شریعتی تویی؟

گفتم: بله قربان مایم. (به لهجه سبزواری یعنی ماییم) صاحب صدا که اکنون از جلوه‌هایش می‌شد حدس زد یک تیمسار از سران ارتش شاهنشاهی است با غیظ و تحکم به من گفت: تو پدر مرا درآوردی.

 

گفتم: مگر ما کی هستیم و چه کار کردیم که پدر شما را درآوردیم؟

 

گفت: چه کار می‌خواستی بکنی و اصلا چه کاری مانده که بکنی؟

خلاصه این که تیمسار روی صندلی نشست و رو به حسین‌زاده شروع به سخن گفتن کرد. من دختر جوانی دارم که بسیار منظم و مرتب و مجلس آرا بود به موقع درسش را می‌خواند، مهمانی می‌رفت، تفریح می‌کرد و می‌رقصید. تا این که مدتی پیش احساس کردم رفتار دخترم دگرگون شده و خیلی سرسنگین است. یک روز که به مناسبت دریافت درجه تیمساری مجلس مهمانی مفصلی برگزار کرده بودیم. همه امرای ارتش شرکت داشتند. اما هر چه صبر کردم، دخترم به مجلس ما نیامد. چند بار هم دخترم را صدا کردم اما باز از اتاقش در طبقه بالا بیرون نیامد.

 

سرانجام خودم به در اتاقش رفتم. در اتاق بسته بود آن را باز کردم و با صحنه عجیبی رو به رو شدم. دخترم روی تخت افتاده بود و به شدت گریه می‌کرد. من که ناراحت شده بودم، او را از جایش بلند کردم که دیدم بالش او از اشک‌هایش خیس شده است. روی تخت کتابی هم باز بود. کتاب را نگاه کردم« فاطمه، فاطمه است» نوشته دکتر شریعتی.

در این هنگام تیمسار با تندی و پرخاش رو به من (دکتر شریعتی) کرد و گفت: فلان فلان شده این هم کتاب است که تو نوشته‌یی؟ فاطمه، فاطمه است؛ یعنی چه؟ پس می‌خواستی فاطمه کی باشد؟

تیمسار باز رو کرد به حسین‌زاده و ادامه داد: من برای این که ته و توی قضیه را در بیاورم از اهل خانه شروع به تحقیق کردم. تا این که بالاخره از طریق راننده‌ام متوجه شدم دخترم ماه‌هاست به حسینیه‌ ارشاد می‌رود. اوایل عصرهای جمعه از ساعت 2 برای اینکه در حسینیه جای نشستن باشد راننده‌ام را به حسینیه می‌برده و شب‌ها برمی‌گردانده است. اندک اندک در جمعه‌های بعد دخترم با چند دختر دیگر در حسینیه ارشاد آشنا می‌شود که اهل جنوب شهر بودند. بر این اساس با ماشین راننده من که شماره و نشان تاج سلطنتی را بر خود داشت آنها را به منازل خود می‌رساند حالا یک نفر در گود عرب‌هاست.

یکی دروازه غار یکی در امامزاده حسن. تیمسار باز هم رو به من (دکتر شریعتی) کرد و گفت: حالا فهمیدی چه بلایی سر من آوردی؟

دکتر شریعتی پس از نقل این خاطره برای ما تحلیل می‌کرد: یک انقلاب در حال تکوین است. دکتر سپس به سرگذشت کاترین عدل اشاره می‌کرد. کاترین عدل، دختر پروفسور عدل بود که پس از سقوط از کوه و قطع نخاعش با یک جوان روشنفکر مذهبی ازدواج کرده و تحت تاثیر کتاب‌ها و نوارهای دکتر شریعتی نام خود را از کاترین به بی‌بی فاطمه تغییر داد. البته هر دوی این‌ها طی یک درگیری مسلحانه کشته شده و تنها دخترکوچک‌شان جان سالم به در برد.

 

دکتر می‌گفت در جامعه‌ای که کاترین به بی‌بی‌ فاطمه تبدیل شده باشد دیگر جلوی این جریان پرشور و خروش را نمی‌توان گرفت یک انقلاب در بطن این جامعه در حال شکل‌گیری است.

ادامه مطلب
دوشنبه 2 بهمن 1391  - 11:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6173348
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی