به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

این عملیات دومین عملیات لشکر 10 (بعد از عملیات والفجر 4) در طول هشت سال دفاع مقدس در منطقه غرب کشور در فصل زمستان بود که بعضی روزهای آن دما به 20 درجه زیر صفر هم می‌رسید.

در 25 دیماه سال 1366  عملیات بیت المقدس 2 با رمز یا زهرا (س) آغاز شد. این عملیات که تا دوم بهمن همان سال به طول انجامید در منطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه آغازشده بود.

فرماندهی عملیات یادشده را که از نوع تک گسترده بود، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عهده داشت. درحالی که تلاش های ایران برای یافتن ضمانتی درجهت دستیابی به حقوق خود در مفاد قطعنامه 598 شورای امنیت به نتیجه ای نرسیده بود رزمندگان سپاه اسلام بر آن شدند تا ضمن یک عملیات گسترده درمنطقه ای کوهستانی و سرد دشمن بعثی را در منگنه ای جنگی قراردهند. در این عملیات رسته های پیاده، زرهی و توپخانه ایران حضور داشتند و عراق نیز رسته های پیاده، زرهی، کماندویی و گارد را نیز به همراه داشت.

در عملیات بیت المقدس 2 بیش از 2500 نفر از افراد دشمن کشته و یا زخمی شدند. همچنین در این میان 785 نفر از افراد دشمن به اسارت نیروهای خودی در آمدند. بر اثر این عملیات تعداد 15 تانک و نفربر دشمن منهدم و بیش از سی تانک و نفربر و همچنین ادوات سنگین و سبک و مهندسی دشمن نیز به غنیمت نیروهای اسلام در آمد .

این عملیات دومین عملیات لشکر 10 (بعد از عملیات والفجر 4) در طول هشت سال دفاع مقدس در منطقه غرب کشور در فصل زمستان بود که بعضی روزهای آن دما به 20 درجه زیر صفر هم می‌رسید عقبه لشکر در این عملیات از اهواز به سنندج و پادگان امام علی (ع) منتقل شد و گردان‌ها جهت سازماندهی و آموزش به "اردوگاه قائم مابین شهر میاندوآب و مهاباد " منتقل شدند .

قرارگاه تاکتیکی لشکر در موقعیت صف "پشت ارتفاعات قشن " دائر شد و کارهای شناسایی را شروع نمود. نیروهای لشکر در این عملیات می بایست از رودخانه قله چولان عبور می کردند و ادامه مسیر تا زیر ارتفاعات قمیش که پوشیده از برف بود را ادامه میدادند . با کمک تیم راپل پادگان امام علی (ع) تهران در شرایط بسیار سخت و خطرناک، و بصورت ابتکاری، با سیم بکسل و ابزارهای لازم پلی را بر روی رودخانه خروشان نصب نمودند. نظر به اینکه احداث پل به صورت ضربتی و با حد اقل امکانات صورت گرفته بود (در زیر پای دشمن) و طول آن به بیش از 200 متر می‌رسید و ارتفاع تا لبه آب رودخانه بیش از 40 متر بود جهت رعایت احتیاط ظرفیت عبوری را حداکثر 10 نفر مشخص نمودند و 10 نفر 10 نفر از پل عبور می کردند و همین مسئله باعث طولانی شدن عبور گردانها از پل می شد .

احداث این پل باعث شد تا یکی از یگانهای همجوار لشکر (لشکر 31 عاشورا) جهت عبور گردانهایش از این پل استفاده نماید . لشکر در این عملیات در 2 مرحله وارد عمل شد و جمعا 11 گردان پیاده و 12 گردان پشتیبانی رزم وارد عمل کرد و اهداف از پیش تعیین شده را تصرف نمود و بعد از تثبیت اهداف تصرف شده،‌حدود یک ماه پدآفند منطقه را به عهده داشت. از شهدای شاخص لشکر در این عملیات می توان به شهید اجمد آجرلو، شهید علی اصغر صادقی، شهید محسن درودی و شهید محمد صادق رفعت اشاره نمود .

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 27 دی 1391  - 6:00 PM

 

وقتی نگهبان در سلول را باز کرد و او وارد سلول ما شد همه به احترام او برخاسته و سلام کردند ولی من همچنان گوشه سلول نشسته بودم. به او بر خورد، با اشاره مرا خواست و گفت بیا برو بیرون.

شیخ حسین انصاریان سال 1323 در خوانسار به دنیا آمد. ایشان در مورخه ششم شهریور سال 57 به اتهام تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه توسط مامورین ساواک دستگیر و به کمیته مشترک ضد خرابکاری فرستاده شد.

شیخ حسین جمعا مدت بیست روزی را در شکنجه‌گاه کمیته مشترک زندانی بود. ایشان یکی از خاطرات زندان خود را چنین بیان می‌کند:

ده روزی در سلول انفرادی بودم و اوقاتم را به فاتحه‌ برای گذشتگان نماز قضا و شنیدن صدای ناله و فریاد افرادی که زیر شکنجه بودند خصوصا شب‌ها سپری می‌کردم. نماز صبح را با صدای اذان مسجد امین السلطان در خیابان‌ فردوسی می‌خواندم. بعد از انتقال به سلول عمومی با آقای توسلی که اوایل انقلاب در سیمای جمهوری اسلامی ایران قرآن تدریس می‌کرد و همچنین هاشم صباغیان که اوایل انقلاب وزیر کشور بود و چند نفر دیگر هم سلول شدم.

یک مرتبه هوشنگ ازغندی (معروف به منوچهری) شکنجه‌گری که همه از نامش وحشت داشتند برای بازدید سلول‌ها آمده بود. هاشم صباغیان به من گفت: به جهت این که من سابقه زندان دارم و به روحیات این افراد واقفم. به محض ورود او به سلول ما همه باید به احترامش بایستیم. من به او گفتم افرادی که به این صورت به مردم ظلم می‌کنند. دیگر احترام به آنها معنایی ندارد. در نهایت اگر ما به احترام او بلند نشویم آخرش زندان است که الان در زندان هستیم. لذا من توکل به پروردگار کردم و تصمیم گرفتم که به او احترام نگذاشته و به خاطر ورودش بلند نشوم.

وقتی نگهبان در سلول را باز کرد و او وارد سلول ما شد همه به احترام او برخاسته و سلام کردند ولی من همچنان گوشه سلول نشسته بودم. به او بر خورد، با اشاره مرا خواست و گفت بیا برو بیرون.

موقع رفتن هاشم صباغیان به من گفت: کارت تمام است.

وقتی بیرون آمدم مشخصات مرا پرسید. خودم را معرفی کردم. علت دستگیری را از من سؤال کرد  و گفتم: قرآن و نهج‌البلاغه برای مردم تفسیر کرده‌ام. مقداری اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید: ملاقاتی داشته‌ای؟ گفتم: نه . گفت : می‌خواهی ملاقات داشته باشی؟ گفتم: نه بعد از این گفت‌وگوی کوتاه با کمال تعجب مرا مجددا به سلول برگردانید.(فارس)

 

ادامه مطلب
چهارشنبه 27 دی 1391  - 5:58 PM

 

کربلای 5 برای حاجی بخشی کربلای دیگری بود، او در این عملیات شاهد شهادت سه تن از همراهانش بود، در چنین روزهایی پیر دلاور جبهه‌ها آخرین عکس از شهادت داماد و همرزمانش را جلوی صورتش می‌گرفت و آن روز را تکرار می‌کرد.

شاید خیلی‌ها عکس لحظه شهادت شهیدان دهباشی، نادری و رسول‌زاده در خودروی آتش گرفته که حاجی‌بخشی هم با پتویی در حال خاموش کردن آتش است را دیده باشند؛ عکسی ماندگار از «احسان رجبی» در سه راهی شهادت؛ رجبی می‌گوید: «موشک کاتیوشا به ماشین خورد، دو جانباز صندلی عقب نشسته بودند و حاج بخشی و دهباشی هم جلو، به محض انفجار و آتش گرفتن ماشین، موج انفجار حاج بخشی را به بیرون پرتاب کرد و بقیه در آتش سوختند».

یکی از رزمندگانی که در این انفجار به شهادت رسید «نادر نادری» داماد حاجی بخشی بود، در بیست و ششمین سالگرد شهادت شهید نادری در عملیات «کربلای 5» آخرین عکس و روایتی از اعزامش را می‌خوانیم:

قطع شدن پای دادستان سردشت

شهید نادری لیسانس حقوق و الهیات داشت و دادستان دادگاه انقلاب شهر سردشت بود، او در سال 1359 در گروه چریکی شهید چمران فعالیت داشت و در کردستان پای چپ خود را از دست داد؛ حسین امانی یکی از همرزمان شهید می‌گفت: «وقتی که توپ به محلی که حاج نادر ایستاده بود، خورد، پای چپش قطع شد، من هم زخمی شدم و روی زمین افتادم، وقتی غبار خوابید، دیدم حاج نادر پای قطع شده‌اش را زیر بغلش گرفته و به سمت من می‌آید، او به من می‌گفت: بلند شو، چیزی نشده؛ به نادر گفتم: نادر، پایت قطع شده! او گفت: خداوند منتی به من گذاشت و پای من را گرفت».

بعد از آن شهید نادری به تهران آمد و فعالیت‌های خود را با مسئولیت دادستانی در زندان اوین ادامه داد و در سال 1360 با دختر حاجی‌بخشی ازدواج کرد.

روایت حاجی بخشی از شهادت دامادش

کربلای 5 برای حاجی بخشی کربلای دیگری بود، او در این عملیات شاهد شهادت سه تن از همراهانش بود، در چنین روزهایی پیر دلاور جبهه‌ها آخرین عکس از شهادت حاج نادر و همرزمانش را جلوی صورتش می‌گرفت و می‌گفت: «در عملیات کربلای 5، حاج نادر به محل کارشان در سپاه رفت، طی تماس تلفنی به نادر گفتم که به جبهه می‌روم، نادر عاشق جبهه و شهادت بود، او هم گفت: من هم با شما می‌آیم.

به حاج نادر گفتم: نادر می‌خواهم به خط بروم، بچه‌ها در محاصره هستند، تو الان بچه کوچک داری و تازه زندگی می‌کنی، رفتی پایت قطع شده و بعد شیمیایی شدی، دیگر نمی‌خواهد بیایی؛ اما او با اصرار قرار ‌گذاشت و باهم راهی جبهه شدیم.

در بین راه شهید رسول‌زاده را هم دیدیم، او هم می‌خواست با ما بیاید؛ به او گفتم: شما نیایید، خانم‌تان باردار است و بچه دارید؛ او هم گفت: حاجی بخشی اگه نگذاری بیایم، با ماشین بیرون می‌آیم که شهید دهباشی هم با ما همراه شد.

حاج نادر و شهید رسول‌زاده در صندلی عقب ماشین ‌نشستند، شهید دهباشی مسئول ستاد نماز جمعه کرج در کنار من نشست و من رانندگی می‌کردم، بالاخره ما چهار نفر به سمت جبهه حرکت کردیم.

به جاده خرمشهر ‌رسیدیم، آقای احسان رجبی هم در آنجا بود که به من گفت: نروید جلو الان بچه‌ها در محاصره هستند؛ من هم به او گفتم: می‌خواهم خط را بشکنم تا بچه‌ها آزاد شوند.

به کسانی که همراهم بودند، گفتم: شما پیاده شوید، دیگر سن و سالی از من گذشته یا شهید می‌شوم یا خط را می‌شکنم؛ اما آنها اصرار ‌کردند که باید بیاییم.


5 دقیقه قبل از شهادت حاج نادر، آقای احسان رجبی هم عکسی از او ‌گرفت؛ بعد سوار ماشین شدیم، حدود 100 متر از سه راهی شهادت عبور کرده بودیم که توپی به جلوی ماشین خورد، موج انفجار مرا از ماشین به بیرون پرت کرد و سه نفر دیگر همان لحظه به شهادت ‌رسیدند.

بالا تنه شهید رسول‌زاده بر اثر این انفجار کاملاً از بین رفت، پیکر شهید دهباشی هم طوری شده بود که باقیمانده آن را داخل نایلون ریختند، سمت چپ حاج نادر هم سوخته بود؛ من هم دچار موج‌گرفتگی شده بودم.

دنبال وسیله‌ای می‌گشتم تا در خودرو را باز کنم؛ بعد از پیدا کردن یک آهن، در ماشین را باز کردم، با پتوی نیمه‌سوخته‌ای که در کنار خاکریز بود، سعی می‌کردم آتش را خاموش کنم، موج‌گرفتگی باعث شده بود که به سمت عراقی‌ها بروم، اما کسانی که در آنجا بودند مرا به عقب برگرداندند».(باشگاه توانا)

 

ادامه مطلب
دوشنبه 25 دی 1391  - 9:51 AM

 

 شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب صحبت های آقای فضلی رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: اینها همه کذب محض است. مگر می‌شود در این دژ نفوذ کرد و یا اینکه نیرو از این موانع عبور داد.

وبلاگ الوارثین در جدیدترین مطلب خود پیرامون عملیات عاشورایی کربلا 5 پیرامون رشادت‌های لشکر 10 سیدالشهدا(ع) این گونه نوشته است:

شاید به جرات به توان گفت که در طول 8 سال دفاع مقدس، عملیات کربلای 5 مصاف همه اردوگاه کفر و نفاق با کسانی بود که آمده بودند همه ایثار و خودگذشتگی در راه دین را به نمایش بگذارند و نام بی بی حضرت زهرا (س)کلید پیروزی بود.

یکی از گره های عملیات کربلای 5 که به فاصله 15 روز از عملیات کربلای 4 اتفاق افتاد، مسئله شناسایی مواضع دشمن در منطقه شلمچه بود. از یک طرف فرصت کوتاه و هوشیاری دشمن و از طرف دیگر سدی از موانع مقابل خط اول دشمن، خط شلمچه را به دژ شلمچه مبدل کرده بود. و گذشتن از این دژ و نفوذ در خط دشمن برای شناسایی جزو محالات بود.

لشگر 10سیدالشهداء(ع) ماموریت شکستن دژ شلمچه و حمله به دشمن در پنج ضلعی تا جاده شلمچه بصره را پذیرفته بود و بچه های اطلاعات عملیات و تخریب برای شناسایی مواضع دشمن همه توان خود را به کار بسته بودند. اما به علت حجم بالای سیم خاردار و میادین مین و بشکه های فوگاز و آبگرفتگی وسیع منطقه تا 3 روز مانده به عملیات هنوز تیمی نتوانسته بود به دژ شلمچه نفوذ کند. لذا فرماندهان ارشد جنگ نگران این موضوع بودند.

تا اینکه اتفاقی افتاد و همه را حیرت زده کرد. خبر رسید که جانشین متواضع اطلاعات عملیات لشگر ده سیدالشهداء(ع)؛ شهید حاج غلامرضا کیانپور، به تنهایی از دژ شلمچه عبور کرده و مواضع دشمن را شناسایی نموده.

باور این موضوع برای همه، خصوصا فرماندهان جنگ سنگین بود و همه دنبال این بودند که شنیده ها را از زبان خود حاج غلام بشنوند.


برادر حاج محسن سوهانی که مسوول محور لشگر10 در عملیات کربلای 5 بود این گونه نقل کرد :

در جلسه طرح مانور عملیات کربلای5، که در آن جلسه فقط فرمانده گردان‌ها حضور داشتند در مورد کیفت مواضع و موانع دشمن در دژ شلمچه بحث شد و فرمانده لشگر برادر فضلی به جزییات دقیق استحکامات و موانع دشمن در آبگرفتگی و دژ شلمچه اشاره کرد و همه فرماندهان با اشتیاق گوش می‌کردند، تا اینکه شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب صحبت های آقای فضلی رو قطع کرد و با عصبانیت گفت: اینها همه کذب محض است. مگر می‌شود در این دژ نفوذ کرد و یا اینکه نیرو از این موانع عبور داد؛ چه کسی از موانع رد شده ؟

این کلام شهید زینال الحسینی با توجه به شناختی که فرماندهان از سوابق و دلاوری و نترسی ایشان داشتن فضای جلسه را به هم ریخت. سید می‌گفت وظیفه بچه های تخریب است که از موانع عبور کنند و اطلاعات موانع دشمن را گزارش کنند، در حالی که من می‌دانم کسی یک چنین جسارتی ندارد!

کار به اینجا که کشید یک لحظه همه ساکت شدند و شهید حاج غلام کیانپور با صدای بلند به طوری‌که همه متوجه شوند گفت: بنده خودم از موانع و مواضع دشمن عبور کردم و پشت دژ را شناسایی کردم و بچه های تخریب باید آمادگی لازم برای عبور از موانع رو داشته باشند.

نظرها همه به سمت حاج غلام برگشت. حاج غلام اصلاً  در عمرش نگفته بود  «من رفتم»، می‌گفت «بچه‌ها رفتند». اینجا حاج غلام برای اینکه همه فرماندهان رو از نگرانی بیرون بیاره، گفت من خودم رفتم. در حالی که تمام دست و صورتش زخمی بود.


حکایت حاج غلام به اینجا ختم نشد و یک شاه کار دیگر هم رو کرد و آن این بود که گفت برای اینکه باور کنید، مقداری از خاک دژ شلمچه را هم داخل یک نایلون با خودم آوردم.

شهید حاج غلام و شهید سید محمد در حقیقت دو روح در یک پیکر بودند و شهید سید محمد سابقه حاج غلام رو داشت . او می‌دانست که زمستان سال قبل این حاج غلام بود که از اروند گذشت و به تنهایی از موانع ساحل جزیره  ام الرصاص رد شد و خود را به پشت مواضع دشمن رساند و کار شناسایی عملیات والفجر8 را تمام کرد.

او می‌خواست با این اعتراض به همه بفهمونه که مرد این میدان فقط حاج غلام کیانپور است و بس. باید جوانمردی و دلاوری این سردار مومن و متوکل به ثبت می‌رسید و گرنه محال بود حاج غلام لو بده که من از دژ شلمچه گذشتم. شهادت حاج غلام در کربلای 5 پشت شهید زینال الحسینی رو شکست....

شهید حاج غلامرضا کیانپور جانشین اطلاعات عملیات لشگرده سیدالشهداء(ع) با این شناسایی قفل دژ شلمچه را گشود و خدا زود مزد او را داد.

روز 19 دیماه سال 65 بود، گردان‌های لشگر10سیدالشهداء(ع) بعد از شکستن دژ شلمچه و تصرف منطقه 5 ضلعی نزدیک اذان ظهر به پشت کانال 7 پل رسیدند و همه مهیا بودند برای حمله به نونی اول، که در کنار جاده شلمچه بصره قرار داشت .

اینجا اتفاقی افتاد، فرماندهان مزد حمله به سخترین موضع دشمن در شلمچه را از فرماندهان جنگ طلب کردند. همه قول دیدار با امام را می‌خواستند و پشت بی سیم ها منتظر تا امامشان آنها را بپذیرد.

تا اینکه مژده رسید که امام عزیز، رزمندگان لشگرده سیدالشهداء(ع) را به حضور پذیرفته است. این خبر به همه گردانها رسید و موقع صلاه ظهر هجوم رزمندگان لشگر10برای فتح نونی اول آغاز شد.

شهید حاج غلام پیشتاز این معرکه بود . دوشکای دشمن حرکت بچه ها را کند کرده بود و هر لحظه تلفات رو بالا می‌برد. تا اینکه حاج غلام سینه از خاک بلند کرد و به سمت تیربار دشمن خیز برداشت. همه دیدند آتش دشمن خاموش شد و حاج غلام هم غرق خون روی زمین افتاد.

روح شهید کیانپور در حالی‌که نام بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) را بر زبان داشت از کربلای شلمچه پرکشید و جسم او در گلزار شهدای امام زاده محمد کرج مهمان خاک شد.

راوی:جعفر طهماسبي (فارس)

 

ادامه مطلب
دوشنبه 25 دی 1391  - 9:50 AM

 

روایت‌های او از سال‌های دفاع و حضور در خط مقدم با میکروفونی که همیشه در دست داشت،موجب بلوغ و رشد سبک و تفکری به نام «خون نگاران» شد. وقتی هم شهید شد، خون نوشته‌های بسیاری از او به یادگار ماند.

غلامرضا رهبر در سال 1336 در آبادان متولد شد. در تهران درس خواند و با آغاز نهضت امام خمینی (ره)، مجاهدت‌های خود را در راه انقلاب آغاز کرد و پس از پیروزی انقلاب نیز با نهادهای مختلف انقلابی همکاری داشت. غلامرضا پس از آن وارد صدا و سیما شد و در دوران جنگ تحمیلی با حضور در جبهه‌های جنگ و زیر بارش گلوله‌های توپ و خمپاره، کار خود را به خوبی انجام داد.

همیشه در گزارش‌هایش آیه‌ای از قرآن می‌خواند

صدای عجیبی داشت. هنوز هم عاشقان جبهه، همان‌هایی که از آن روزها به یادگار مانده‌اند، صدای رهبر را احساس می‌کنند. حس صدای رهبر را می‌شناند. همیشه در گزارش‌هایش آیه‌ای از قرآن می‌خواند.

«اینجا رادیو آبادان، صدای جمهوری اسلامی ایران». مردم جنوب، آن روزها که خانه‌هایشان زیر بارش گلوله‌های دشمن بعثی آوار می‌شد پیچ رادیو در کنج طاقچه را که می‌چرخاندند، صدایی آشنا را می‌شنیدند که با قدرت و آرامش، نام جمهوری اسلامی و شهر زیبای آبادان را به زبان می‌آورد: "هنا آبادان..."؛ اینجا آبادان..؛ اینجا آبادان است؛ اینجا آبادان می‌ماند؛ به زبان عربی هم می‌گفت که بعثی‌ها بشنوند.

خون‌نگاران

روایت‌های او از سال‌های دفاع و حضور او در خط مقدم، با میکروفونی که همیشه در دست داشت،موجب بلوغ و رشد سبک و تفکری به نام «خون نگاران» شد. وقتی هم شهید شد خون نوشته‌های بسیاری از او به یادگار ماند. «غلامرضا رهبر» نخستین گزارشگر شهید صدا و سیما است که در روز 21 دی ماه سال 1365 و طی «عملیات کربلای 5 » به شهادت رسید.

هیچگاه از موقعیت پدر استفاده نکرد

«فرهاد رهبر» برادر شهید غلامرضا رهبر که در زمان جنگ به عنوان عکاس همدوش برادرش در جبهه شرکت داشته است،می‌گوید: غلامرضا در سال 1336 مصادف با روز تولد حضرت رضا(ع) در آبادان به دنیا آمد. از همان کودکی علاقه خاصی نسبت به گویندگی داشت و برای اولین بار «برنامه کودک» رادیو نفت آبادان را در کودکی اجرا کرد. در آن زمان پدر ما به عنوان خبرنگار سیار روزنامه «اطلاعات » در استان خوزستان بود و چندین سال گویندگی برنامه‌های رادیو و تلویزیون آبادان را برعهده داشت اما «غلامرضا» از این موقعیت پدر استفاده نکرد چون استعداد خاصی در زمینه گویندگی و خبر داشت به طوری که در مسابقات گویندگی آموزشگاه‌های خوزستان در سال پنجم دبیرستان مقام اول را برای دومین سال به دست آورد و به عنوان گوینده برتر استان شناخته شد.

تا زمانی که جنگ هست، از آبادان قدمی به عقب نمی‌گذارم

بعد از پایان تحصیلات به خدمت سربازی اعزام شد و در دوران سربازی ضمن مطالعات متعدد، اقدام به نشر افکار خود در پادگان محل خدمتش کرد و به همین علت چندین بار توبیخ شد و در جریان پیروزی انقلاب به همراه عده‌ای از دوستانش بنا به دستور امام (ره) پادگان را ترک کرد و به مردم پیوست. غلامرضا از سال 1358 فعالیت خود را در صدا و سیمای مرکز آبادان و رادیو نفت آغاز کرد و در سمت «مدیر خبر» رادیو آبادان و نماینده صداوسیما در قرارگاه خاتم‌الانبیأ (ص) در مناطق عملیاتی جنوب و غرب کشور شروع به انعکاس پیروزهای رزمندگان اسلام کرد.

هر وقت به «غلامرضا» می‌گفتم که آیا خسته نشده‌ای؟ شش سال است که در جبهه هستی. می‌گفت: تا زمانی که جنگ هست، از آبادان قدمی به عقب نمی‌گذارم. اهل خدا بود و همیشه می‌گفت فقط خدا را عبادت کنید و فقط او را بپرستید، مبادا نمازتان ترک شود.

ماجرای دوچرخه و ازدواج

در زمان بچگی یک دوچرخه داشتم که به آن خیلی علاقه داشتم. یک روز دیدم دوچرخه‌ام نیست. گفتم کسی آمده و دوچرخه‌ام را دزدیده است. غلامرضا گفت: ناراحت نباش، دوچرخه‌ات را دادم به کسی که نیاز داشت. او مرا قانع کرد که کار خوبی انجام داده است.

همیشه می‌گفت تا زمانی که به حج نروم ازدواج نمی‌کنم. سال 60 و زمانی که از مکه با موهای تراشیده برگشت، خودش به خواستگاری رفت و از خانواده‌ای مذهبی و متدین، همسر خود را انتخاب کرد. به او گفتیم صبر کن تا موهایت رشد کنند، ‌گفت فرقی نمی‌کند. « فاطمه » فرزند او یادگار، آن دوران است."

گفت ترکش‌ها به نام هستند

یک روز با غلامرضا به خط مقدم جبهه رفته بودیم. شاید باورتان نشود بیش از چهار یا پنج بار دیدم که پای غلامرضا روی «مین‌»های مختلف رفت، ولی مین‌ها عمل نکردند. ترسیدم و گفتم: غلامرضا مواظب باش. خندید و گفت: فرهاد، ترکش به نام می‌آید. مثلاً روی یک ترکش نوشته غلامرضا رهبر، یا فرهاد رهبر، اگر بخواهیم شهید بشویم خدا خودش می‌داند. با وجود اینکه غلامرضا بارها مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و زخمی شد، اما هیچ زخمی نتوانست او را از جبهه دور کند.

گفتند مجروح شده اما هیچگاه پیدا نشد

21 دی‌ماه سال 65، ساعت هشت صبح وقتی که به اهواز رسیدم از صداوسیمای مرکز اهواز با من تماس گرفتند که غلامرضا در شلمچه و عملیات کربلای 5 (کنار دریاچه ماهی» ترکش خورده است. به شلمچه رفتم و در آنجا به دنبال برادرم گشتم ولی اثری از جنازه‌اش نبود. یکی می‌گفت چون خبرنگار معروفی بوده برای درمان مجروحیتش به انگلستان برده شده؛ دیگری می‌گفت او را به مرز عراق بردند و خلاصه هر کسی چیزی می‌گفت. یک سال و نیم برای پیدا کردن جنازه برادرم، کل بیمارستان‌های ایران و جاهایی که لازم بود را گشتم ولی نتوانستم پیدایش کنم.

بعد از شهادت برادرم، خدمت حضرت امام خمینی (ره ) رسیدیم و امام ما را دلداری دادند و از برادرم تقدیر کردند. حتی در مراسمی که با حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای دیدار داشتیم، ایشان به خانواده ما نشان افتخار اهدا کردند.

شهید رهبر در دست‌نوشته‌ای، نوشته است: ما پیروان نسل زینبیم. غیرت زینب (ع) در رگ‌های ماست و قدرت حسینی در دست‌هایمان. قلبمان از علی(ع) است، خلقمان از محمد(ص) و زبان ما از فاطمه(س). این قلم‌ها امانت هستند و روزی بابت این امانت از ما سوال خواهند کرد."

در بخشی از وصیتنامه شهید رهبر آمده است: دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد. آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است.

این راه الهی است که خود انتخاب کرده‌ام و از خدا می‌خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد.

وصیتنامه‌های شهیدان را بخوانیم

خدا را فراموش نکنید. نماز، عبادت و تقوا را پیشه راه خود کنید. کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب‌گرایی بیرون آییم و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم. وصیتنامه‌های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(ع) و درس شهادت را از حسین(ع) بیاموزیم." (ایسنا)

 

ادامه مطلب
دوشنبه 25 دی 1391  - 9:46 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6178607
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی