به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کربلای 5 برای حاجی بخشی کربلای دیگری بود، او در این عملیات شاهد شهادت سه تن از همراهانش بود، در چنین روزهایی پیر دلاور جبهه‌ها آخرین عکس از شهادت داماد و همرزمانش را جلوی صورتش می‌گرفت و آن روز را تکرار می‌کرد.

شاید خیلی‌ها عکس لحظه شهادت شهیدان دهباشی، نادری و رسول‌زاده در خودروی آتش گرفته که حاجی‌بخشی هم با پتویی در حال خاموش کردن آتش است را دیده باشند؛ عکسی ماندگار از «احسان رجبی» در سه راهی شهادت؛ رجبی می‌گوید: «موشک کاتیوشا به ماشین خورد، دو جانباز صندلی عقب نشسته بودند و حاج بخشی و دهباشی هم جلو، به محض انفجار و آتش گرفتن ماشین، موج انفجار حاج بخشی را به بیرون پرتاب کرد و بقیه در آتش سوختند».

یکی از رزمندگانی که در این انفجار به شهادت رسید «نادر نادری» داماد حاجی بخشی بود، در بیست و ششمین سالگرد شهادت شهید نادری در عملیات «کربلای 5» آخرین عکس و روایتی از اعزامش را می‌خوانیم:

قطع شدن پای دادستان سردشت

شهید نادری لیسانس حقوق و الهیات داشت و دادستان دادگاه انقلاب شهر سردشت بود، او در سال 1359 در گروه چریکی شهید چمران فعالیت داشت و در کردستان پای چپ خود را از دست داد؛ حسین امانی یکی از همرزمان شهید می‌گفت: «وقتی که توپ به محلی که حاج نادر ایستاده بود، خورد، پای چپش قطع شد، من هم زخمی شدم و روی زمین افتادم، وقتی غبار خوابید، دیدم حاج نادر پای قطع شده‌اش را زیر بغلش گرفته و به سمت من می‌آید، او به من می‌گفت: بلند شو، چیزی نشده؛ به نادر گفتم: نادر، پایت قطع شده! او گفت: خداوند منتی به من گذاشت و پای من را گرفت».

بعد از آن شهید نادری به تهران آمد و فعالیت‌های خود را با مسئولیت دادستانی در زندان اوین ادامه داد و در سال 1360 با دختر حاجی‌بخشی ازدواج کرد.

روایت حاجی بخشی از شهادت دامادش

کربلای 5 برای حاجی بخشی کربلای دیگری بود، او در این عملیات شاهد شهادت سه تن از همراهانش بود، در چنین روزهایی پیر دلاور جبهه‌ها آخرین عکس از شهادت حاج نادر و همرزمانش را جلوی صورتش می‌گرفت و می‌گفت: «در عملیات کربلای 5، حاج نادر به محل کارشان در سپاه رفت، طی تماس تلفنی به نادر گفتم که به جبهه می‌روم، نادر عاشق جبهه و شهادت بود، او هم گفت: من هم با شما می‌آیم.

به حاج نادر گفتم: نادر می‌خواهم به خط بروم، بچه‌ها در محاصره هستند، تو الان بچه کوچک داری و تازه زندگی می‌کنی، رفتی پایت قطع شده و بعد شیمیایی شدی، دیگر نمی‌خواهد بیایی؛ اما او با اصرار قرار ‌گذاشت و باهم راهی جبهه شدیم.

در بین راه شهید رسول‌زاده را هم دیدیم، او هم می‌خواست با ما بیاید؛ به او گفتم: شما نیایید، خانم‌تان باردار است و بچه دارید؛ او هم گفت: حاجی بخشی اگه نگذاری بیایم، با ماشین بیرون می‌آیم که شهید دهباشی هم با ما همراه شد.

حاج نادر و شهید رسول‌زاده در صندلی عقب ماشین ‌نشستند، شهید دهباشی مسئول ستاد نماز جمعه کرج در کنار من نشست و من رانندگی می‌کردم، بالاخره ما چهار نفر به سمت جبهه حرکت کردیم.

به جاده خرمشهر ‌رسیدیم، آقای احسان رجبی هم در آنجا بود که به من گفت: نروید جلو الان بچه‌ها در محاصره هستند؛ من هم به او گفتم: می‌خواهم خط را بشکنم تا بچه‌ها آزاد شوند.

به کسانی که همراهم بودند، گفتم: شما پیاده شوید، دیگر سن و سالی از من گذشته یا شهید می‌شوم یا خط را می‌شکنم؛ اما آنها اصرار ‌کردند که باید بیاییم.


5 دقیقه قبل از شهادت حاج نادر، آقای احسان رجبی هم عکسی از او ‌گرفت؛ بعد سوار ماشین شدیم، حدود 100 متر از سه راهی شهادت عبور کرده بودیم که توپی به جلوی ماشین خورد، موج انفجار مرا از ماشین به بیرون پرت کرد و سه نفر دیگر همان لحظه به شهادت ‌رسیدند.

بالا تنه شهید رسول‌زاده بر اثر این انفجار کاملاً از بین رفت، پیکر شهید دهباشی هم طوری شده بود که باقیمانده آن را داخل نایلون ریختند، سمت چپ حاج نادر هم سوخته بود؛ من هم دچار موج‌گرفتگی شده بودم.

دنبال وسیله‌ای می‌گشتم تا در خودرو را باز کنم؛ بعد از پیدا کردن یک آهن، در ماشین را باز کردم، با پتوی نیمه‌سوخته‌ای که در کنار خاکریز بود، سعی می‌کردم آتش را خاموش کنم، موج‌گرفتگی باعث شده بود که به سمت عراقی‌ها بروم، اما کسانی که در آنجا بودند مرا به عقب برگرداندند».(باشگاه توانا)

 

ادامه مطلب
دوشنبه 25 دی 1391  - 9:51 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6012693
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی