به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زنان با بدحجابی، چشم های هوس آلود را متوجه خود می سازند و پایه های ایمانی مردم را سست می کنند و جامعه را به فساد می کشانند.هیچ راهی برای دشمنان اسلام بهتر از آن نیست که بدون جنگ وکشتار و تحمل هزینه های گزاف آن، ایمان را از دل های مردم بزدایند.

خبرگزاری فارس: پیامدهای فرهنگی ـ اجتماعی پدیده‌ی بدحجابی

 

مقدمه (ضرورت بحث):

بی تردید مدگرایی و پدیده ی «بدحجابی» از معضلات و ناهنجاری های فرهنگی کشور در دوران حاضر است که باید بررسی و مطالعه ی آن را در ردیف معضلات دیگری چون تورم، بی کاری، اعتیاد و... قرار داد و برای حل آن چاره اندیشی نمود. وضعیت نابه-هنجار برخی از زنان و دختران امروز، به گونه ای ست که فاصله ی کمی با بی حجابی دارد و حتی می توان آن را نوعی «کشف حجاب نوین» نامید که در روایت مربوط به علائم آخر الزمان از آن به «کاسیات عاریات یا کاشفات عاریات» تعبیر شده است.

امروزه بر هیچ خردمندی پوشیده نیست که جبهه ی کفر و استکبار در نظر دارد بار دیگر از تجربه ی تاریخی وتلخ اندلس بر ممالک اسلامی، به خصوص جمهوری اسلامی ایران استفاده کند آن هم با بهره گیری از فن آوری ها، تکنیک های نو و دستگاه های پیش رفته و پیچیده ی تبلیغاتی. بی گمان برنامه های آنان، از بین بردن حجاب اسلامی و جای گزین ساختن مدها و الگوهای غربیست.

یکی از نظریه پردازان غربی به صراحت می گوید:«برای به شکست کشاندن انقلاب و حکومت اسلامی در ایران، باید از کوتاه کردن مانتوها شروع کنیم.» مع الاسف در سال های اخیر، به جای آن که به موازات رشد و گسترش این پدیده، برنامه ریزی ها و اقدامات علمی و هماهنگ متولیان و دستگاه های فرهنگی صورت بگیرد، سکوت، بی-برنامگی و انفعال بسیاری را از آنان شاهد بوده ایم.

ممکن است برخی برای فرار از مسئولیت و توجیه بی برنامگی خود، پوشش را امری درونی بدانندکه نمی توان به اجبار، کسی را باحجاب کرد، چنان که ممکن است برخی نیز پرهیز از هرگونه اقدام تنبیهی و تعزیری را توصیه کنند و بگویند باید در مبارزه با این ناهنجاری، تنها به کار فرهنگی پرداخت.

به هر حال، رشد و گسترش پدیده ی بدحجابی از یک سو و بی برنامگی متولیان فرهنگی از سوی دیگر موجب شده تا دشمنان اسلام و مخالفان نظام اسلامی روزبه-روز، از این خلاء، بهره برداری لازم را درجبهه گیری های ضدفرهنگی و ضددینی خودکرده، با تبلیغات منفی و گسترش محصولات تخریبی خود به شیوع هر چه بیشتر این معضل در جامعه بپردازند.

اسلام با دستورات و احکام سازنده ی خود تدبیرات لازم را در این زمینه به خوبی اندیشیده و زن را در سایه ی حجاب و سایر فضائلش به صحنه آورده تا معلم عاطفه ها باشد و فریب خواسته های نفسانی و وساوس شیطانی و تبلیغات غرب را نخورد.متاسفانه در جامعه ی جهانی امروز خلاف جهت آن حرکت و فعالیت و تبلیغ می-شود.

فرهنگ ابتذالی غرب و اروپا، امروزه رو به گسترش قرار گرفته و به دنبال آن است که با برداشتن حجاب، از زن کالائی بسازد تا او را در منظر هوس پرستان قرار دهد. بدین منظور درصدد آنست که زن را از جایگاه حقیقی خویش در جامعه یعنی جایگاه مادری و تربیت فرزند و نیز از محور احساس و محبت و عواطف انسان ها بودن بیاندازد و در واقع آن هنر و فضیلت و جمال خدادادی و ریحانیت را از کفش برباید.

اگر این را بپذیریم که مسئله ی حجاب اسلامی در زمان حاضر، علاوه بر جایگاه دینی تعریف شده و موقعیت سیاسی - که ذکرکردیم - عصاره ی انقلاب اسلامیست، پس نباید شک کرد که حجاب در یک تعبیر کلی، به طور قاطع شیرازه ی اسلامیت، ایرانیت و انقلابیت ما است اگر اذعان کنیم که امروزه بیش از هر زمان و هر امر ذی بالی باید مسئولان و متولیان فرهنگی و سیاسی و اجرائی و قضائی درکنار همکاری خود مردم به این امر مهم بپردازند، سخن به گزاف نگفتیم.

طبیعی ست که بشر همان طوری که برای سلامتی جسم خود اهمیت قائل است و همواره سعی می کندکه برای حفظ و تأمین سلامت خود از راه کارهای پیش گیرانه از جمله  زدن واکسن زدن و ... بهره ببرد، لاجرم باید برای سلامت روح خود و جامعه که در اصل شاکله ی زندگی انسان است نیز چنین احساس و نقش پیش گیرانه ای داشته باشد.

بدین منظور باید برای ناهنجاری ها و معضلاتی که چون ویروس بیماری زا به جان مردم جامعه می افتد، هم به عنوان یکی از اعضای جامعه بپرهیزد و هم مردم را از ابتلا به آن بپرهیزاند. بدحجابی درست از جمله ی همان مسائلی است که سلامت فرد و جامعه را تهدید می کند و پیآمدها و آثار جبران ناپذیری در فرهنگ، اخلاق، اعتقاد، اقتصاد و امنیت جامعه دارد و حتی گاه مسیر انحرافی و بازگشت ناپذیری را برای همه ی افراد جامعه به بار می آورد.

فرهنگ هر جامعه به عنوان هسته ی اصلی حیات اجتماعی، نوعاً ریشه در دین و آیین و یا آداب و رسوم آن جامعه داشته و از جنبه های گوناگون و ارزش ها و قواعد خاصی برخوردار است و در شکل گیری الگو های رفتاری و هنجارسازی ها در دل اجتماع، نقش اساسی دارد. اکنون دیگر زمان آن رسیده که شهادت طلبان دیروز در عرصه های جهاد و شهادت با عزمی جزم درصدد امر به معروف و نهی از منکر، طبق اصول لازم آن، وارد میدان شوند.

عالمان دین و اساتید و پژوهش گران و نویسندگان حوزه های مختلف دینی، اجتماعی، سیاسی، روان شناسی تربیتی و ... نیز به کار تالیف آموزش همگانی و تخصصی وعظ و موعظه و کار فرهنگی گسترده بپردازند. بدحجابی علاوه بر آثار ضددینی و فردی، پیآمدهای اجتماعی فراوانی را به دنبال دارد که ما در این مقوله به دنبال بررسی آنیم.

1. تضعیف معتقدات دینی در جامعه

قال الصادق(ع): «وَ اَمّا اللِّباسُ یَحْمِلُکَ عَلَی الْعُجْبِ وَ الرِّیاء وَ التَّزْییِنِ وَ التَّفاخُرِ وَ الْخُیَلاءِ فَاِنَّها مِن آفاتِ الدِّینِ وَ مُورِثُهُ الْقَسْوَةُ فِی الْقَلْبِ؛ 1 امام صادق(ع) می فرماید: لباست، لباسی نباشد که تو را به گناه خودپسندی، ریا، مباهات به دیگران، فخرفروشی و تکبر آلوده کند که تمام این ها از آفات دین و موجب سختی دل است.» تظاهر به بدحجابی نشانه ی پای بند نبودن و بی مبالاتی فرد به احکام و اعتقادات اسلامیست.

زنان با بدحجابی، چشم های هوس آلود را متوجه خود می سازند و پایه های ایمانی مردم را سست می کنند و جامعه را به فساد می کشانند. هیچ راهی برای دشمنان اسلام بهتر از آن نیست که بدون جنگ وکشتار و تحمل هزینه های گزاف آن، ایمان را از دل های مردم بزدایند. می دانیم که باورها و ایمان های راسخ، نقش بسزایی در بالندگی جامعه ایفا می کند و زمانی که ایمان به سستی گراید، نفوذ دشمن در به-انحراف کشیدن همین جامعه ی بالنده بیشتر و آسان تر خواهد شد.

بدحجابی علاوه بر این که خود یک ناهنجاری اجتماعی به شمار می آید و جامعه را به بی بندوباری می کشد، زمینه ساز بسیاری از زشتی های اخلاقی نیز هست. وقتی به پوشش و متانت بی اعتنایی می شود، مسائل اخلاقی دیگر هم از جامعه رخت برمی-بندد. بدلباسی، بداخلاقی به دنبال دارد، چنان که مدپرستی، هواپرستی می آورد.

جامعه ای که هر روز مد جدیدی را به شکل های گوناگون بپذیرد، دچار بسیاری از بیماری های اخلاقی چون غرور، تکبر، عصیان، قساوت قلب و فخرفروشی خواهد شد. هرگاه جامعه ای به انجام دادن گناه جسارت پیدا کرد و مفاسد و معاصی رواج پیدا کرد، زشتی گناه از بین می رود و این خود گناه بزرگ تریست. یعنی جامعه ای که گناه را گناه نداند، به سبب رواج زیاد و همگانی شدن آن، سقوط خواهدکرد.

بنابراین، بدحجابی، قبح و زشتی گناه را از بین می برد و باعث رواج گناهان دیگر می-شود. زن بدحجاب، خود را به احکام الهی پای بند نمی سازد و به راحتی احکام الهی را زیر پا می گذارند و بی مبالاتی خود را به موازین اسلامی اعلام می دارد. چنین زنی در معرض گناه است و زمینه ی این گناه و بی دینی را در جامعه فراهم می سازد.

2. سلب امنیت و حرمت زنان

خداوند در قرآن می فرماید: «یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ ِلأَزْواجِکَ وَبَناتِکَ وَنِساءِ الْمُوءْمِنینَ یُدْنینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذلِکَ أَدْنی أَنْ یُعْرَفْنَ فَلا یُوءْذَیْنَ وَ کانَ اللّهُ غَفُورًا رَحیمًا؛2 خداوند در قرآن می فرماید: ای پیامبر، به همسران و دخترانت و نیز زنان مؤمنان بگو پوشش-های خود را برخود فروتر گیرند تا شناخته نشوند و مورد آزار قرار نگیرند که این، به احتیاط و عقل و دین نزدیک تر است و خدا آمرزنده ی مهربان است.»

در شأن نزول این آیه آمده، هنگامی که شب ها زنان برای نماز به مسجد می رفتند، بعضی از جوانان هرزه بر سر راه آن ها می نشستند و آنان را با مزاح و سخنان ناروا آزار می دادند و مزاحم آن ها می شدند. این آیه به زنان دستور داد حجاب خود را به  طور کامل رعایت کنند تا از کنیزان، آلودگان و یهودیان شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند.

پس جامعه ای که بخواهد ثبات امنیتی بیشتری داشته، از ناهنجاری ها به دور باشد، باید خود را از عواملی که باعث ناهنجاری و بزه می شود، دور نگاه دارد و حجاب و عفاف را سرمشق خویش قرار دهد و از آن محافظت نماید. آرامش و امنیت، والاترین نعمتی است که خداوند به جامعه عنایت می فرماید و می توان گفت که اگر جامعه ای فاقد آن باشد به یک معنا، فاقد همه چیز است؛ چه آن که سلامت جسمی و روحی - روانی جامعه، در سایه ی همین امنیت فراهم می آید.

لذا زنان بدحجاب نمی دانند که چه ضربه های جبران ناپذیر و خانمان براندازی را بر زندگی خود و پیکره ی جامعه وارد می سازند و با پوشش نامناسب خود، همزمان با حضور در اجتماع، در واقع به افراد بزه کار اجازه ی حریم شکنی می دهند که این خود سرآغاز بسیاری از ناهنجاری ها، مزاحمت ها و آسیب ها می شود.

3. جلوگیری از حضور مثبت زنان در جامعه

طبق قوانین اسلامی و اجتماعی و حقوق طبیعی زنان، آن ها حق دارند که در بسیاری از جوامع در فعالیت های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و... شرکت کنند و سهم بسزایی در این زمینه ها ایفا نمایند و مثل مردان در جامعه حق زندگی و امنیت و آرامش دارند.یکی از تکالیف و ضروریات زنان برای حضور قوی و سالم در اجتماع که زمینه ساز همین امنیت و آرامش و آزادی واقعی زنان در گستره ی فعالیت های اجتماعی نیز هست، رعایت مسئله ی حجاب و عفاف و پوشش کامل اسلامیست. اگر خدای ناکرده با خودآرایی و خودنمایی وارد محیط کار و جامعه شوند باید خود قبل از دیگران عوارض آن – مانند آسیب ها، بیم ها، خطرها و در نهایت محدودیت ها و ممنوعیت های اجتماعی - را پذیرا گردند.

4. تزلزل در نهاد خانواده و هرج و مرج در روابط جنسی

پوشش و حجاب باعث سلامت اخلاقی جامعه و پای بندی به هنجارهای دینی و محو-کردن زمینه های بروز و شکل گیری بزه در جامعه نیز موجب محفوظ ماندن فاصله های اجتماعی و حریم افراد می شود. چنان که امیر مؤمنان(ع) در نهج البلاغه به فرزندش امام حسن(ع) می فرماید: «وَ اکْفُفْ عَلَیْهِنَّ مِنْ اَبْصارِهِنَّ بِحِجابِکَ اِیّاهُنَّ فَاِنَّ شِدَّةَ الْحِجابِ اَبْقی عَلَیْهِنَّ؛ 3 از راه حجاب و پوشش، بانوان را بپوشان؛ زیرا رعایت حجاب به طور جدی و محکم، زنان را به طور سالم تر و پاک تر حفظ خواهد کرد.» وقتی اختلافات زن و شوهر در محکمه های قضایی را ریشه یابی می کنیم، پی می بریم که بسیاری از ناسازگاری ها به دلیل رعایت نکردن حجاب است. بنابراین، برای حفظ نظام خانواده و به وجودآوردن محیطی سالم و فرزندانی پاک، رعایت حجاب ضروریست.

5 . اختلالات روحی و روانی و افت تحصیلی و تربیتی افراد جامعه

اختلالات روحی و روانی از آثار ناگوار بدحجابی در جامعه است. خودآرایی و جلوه گری و ارائه ی پوشش غیرمتعارف، افکار و حواس افرد را به خود مشغول و فشارهای فراوانی را بر روح و روان افراد وارد می سازد، در نتیجه افراد جامعه ثبات روحی و روانی خود را از دست می دهند. زنی که حجب و عفت را رعایت نکند هم خود را در معرض تشتت-های فکری و روحی قرار می دهد و هم باعث ایجاد اختلالات و پراکندگی در افکار دیگران شده، در نتیجه نیروی کارآمد و چرخه ی فعالیت کاری و آرامش ذهنی و گرایش-های عاطفی افراد نسبت به جامعه را دچار سستی و رکود می سازد.

در مقابل زمینه ی عدم حضور دختران و زنان خانواده های با غیرت و متدین در جامعه و نیز اضطراب و نگرانی خانواده ها را فراهم می سازد. شهید مطهری در این  باره می-گوید: «روح بشر فوق العاده تحریک پذیر است. اشتباه است که گمان می کنیم تحریک-پذیری روح بشر، محدود به حد خاصیست و از آن پس آرام می گیرد. همان طورکه بشر در ناحیه ی ثروت و مقام، از تصاحب ثروت و از تملک جاه و مقام سیر نمی شود و اشباع نمی گردد، در امور جنسی نیز چنین است.

هیچ دلی از هوس سیر نمی شود. از طرفی تقاضای نامحدود خواه ناخواه انجام ناشدنیست و همیشه مقرون است با نوعی احساس محرومیت و دست نیافتن به آرزوها که به نوبه ی خود منجر به اختلالات روحی و بیماری های روانی می گردد. چرا در دنیای غرب این  همه بیماری های روانی زیاد شده است؟ علتش آزادی اخلاقی جنسی و تحریکات فراوان سکسیست که به وسیله ی جراید و مجلات و سینما ها و تئاترها و محافل و مجالس رسمی و غیررسمی انجام می شود.»4

ازطرفی هم باید با کمال تأسف به وضع نابه هنجار بدحجابی در برخی از دانشگاه ها و مراکز آموزشی و مدارس اشاره نمود. با توجه به این که فرهنگ هر جامعه ای، به آموزش های آن بستگی دارد و هر قدر آموزش ها از غنای بیشتری برخوردار باشد فرهنگ آن جامعه بالاتر خواهد بود. نخبگان و فرهیختگان، در پرتو تحصیلات شناخته می شوند.

جامعه ای که دانشمندان آن بیشتر باشد، معمولاً از تمدن بالاتری برخوردار است و پویایی در تمامی زمینه های فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و نظامی کاملاً مشاهده می شود. خلاصه، پیش رفت هر جامعه ای درگرو آموزش آن است. بنابراین برای تحقق یک چنین آثار پرباری وجود برخی مسائل از جمله آرامش و تمرکز افکار محصلین ضروری و لازم به نظرمی رسد.

دختران و پسران اگر در کنار تحصیل، دل مشغولی های دیگری داشته باشند، از تحصیل بازمی مانند و وقت زیادی از فرصت های مطالعاتی و تحصیلی آنان به هدر می رود. بسیاری از مشاوران از صحبت های دختران و پسران جوان درباره ی مدهای روز و آرایش های جدید گله مند هستند. به گفته ی مربیان تربیتی، در مدارسی که دختر و پسر با هم درس می خوانند کم کاری، عقب افتادگی و بی مسئولیتی به خوبی مشاهده شده است.

6. رواج مدگرائی و تجمل پرستی و هوس رانی در سطح جامعه

در جامعه ای که بدحجابی و زینت آرایی رواج پیدا می کند، بسیاری ازکج روی های اجتماعی مانند مدگرایی، مشکلات اجتماعی، تهییج شهوانی و ترویج بی حیایی و بی هویتی و چشم و هم چشمی - تا بدان جا که اکثر افراد جامعه را به نحوی آلوده -سازد - گسترش می یابد. در نتیجه، جامعه از رشد و تعالی و فعالیت های سالم باز می ماند.

زنان بدحجاب که به نمودهای ظاهری و تجمل و تنوع می پردازند و هر روز به سراغ اسباب آرایش و زیورآلات و کفش و لباس می روند، سم کم بود شخصیتی و محرومیت از جمال معنوی را به جامعه تزریق می کنند. این امر به تدریج ارزش ها و هنجارهای اجتماعی را پای مال و خدشه دار و زمینه ی تباهی جامعه فراهم می کند. اما در جامعه-ای که حجاب، متانت، عفت و حیا ارزش تلقی می شود، زن، با عفت و حجب، پایه های این ارزش را بر پا می سازد و جامعه را به سمت سلامت و ارزش های واقعی سوق می دهد.

پی نوشت :

1- بحار الانوار.

2- احزاب، آیه ی 59 .

3 – نهج البلاغه، نامه ی 31.

4- نظام حقوقی زن در اسلام، شهید مطهری

سید محمدابراهیم حسنى

منبع: ماهنامه پیام زن، شماره 234

ادامه مطلب
شنبه 6 آبان 1391  - 9:01 AM

 

اصطلاح الهیات رهایی‌بخش به لحاظ نظری به هر الهیاتی گفته می‌شود که شرایط ظالمانه را خطاب قرار می‌دهد یا با آن درمی‌افتد.این اصطلاح ریشه در اوضاع و احوال امریکای لاتین داشت و سپس رواج روز‌افزونی در افریقا و آسیای جنوب شرقی هم پیدا کرد.

خبرگزاری فارس: الهیات رهایی‏‌بخش

 

آشنایی با نهضت

حوزة جغرافیایی امریکای لاتین به سبب نزدیکی با ایالات متحده امریکا، محل توجه و حساسیت ویژة این ابرقدرت بوده است. سیاست‌های استعماری و غیر انسانی امریکا و استعمارگران دیگر منطقه، دائماً در پی ایجاد بحران‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در کشورهای امریکای لاتین بوده‌اند تا برای خود یک حاشیة امن ایجاد کنند.

بر همین اساس، دولت امریکا همواره از رژیم‌های دیکتاتوری و نظامی منطقه حمایت می‌کرد تا سیاست‌های خویش را به هر شکل ممکن در منطقه اجرا کند. بسیاری از محققان و سیاستمداران، هنوز امریکای لاتین را همچنان مستعمره می‌دانند، با این تفاوت که در گذشته، استعمار را متوجه اسپانیا می‌کردند، ولی امروز به امریکا و شرکت‌های چند ملیتی نظر دارند.

در این میان، کلیساهای امریکای لاتین همواره با سکوت پیشه کردن در برابر جنایت‌ها، غارت‌ها و نسل‌کشی‌ها به بهانة دفاع از اصول مسیحیت و حفظ وضع موجود، مقابل مردم و در کنار رژیم‌های دیکتاتوری منطقه قرار می‌گرفتند. مردم خواستار عدالت، رفاه، رفع فقر و تبعیض بودند و کشیشان منطقه آنها را به صبر و شکیبایی دعوت می‌کردند.

ساکنان این سرزمین، اگرچه با فقر و استبداد دست به گریبان بوده‌اند، مؤمن و خداشناس به شمار می‌آیند و آمار و ارقام نیز بر این مدعا گواه‌اند؛ بیش از 40 درصد از کاتولیک‌های جهان در این سرزمین سکونت دارند. اینها به دنبال راه‌حلی مذهبی برای بیرون رفتن از این اوضاع اسف‌بار اجتماعی و سیاسی بودند تا اینکه روحانیان انقلابی و انسان‌های متعهدی، به رفاه دنیوی پشت پا زدند و  در صف ستم‌کشیدگان به مبارزه برخاستند.

اینان در منطقة امریکای لاتین، بینش تازه‌ای پی‌ریخته‌اند که الهیات رهایی‌بخش یا الهیات آزادی‌بخش (Liberation Theology)  نام دارد و هر روز که می‏گذرد شمار بیشتری از مسیحیان جوان به آن می‌گروند. این نهضت الهیاتی عکس‌العمل کشورهای جهان سوم در مقابل ظلم و تعدی بود و به صورت رهیافتی متجلی شد که راه رهایی از این ظلم و ستم را به مردم دین‌باور منطقه نشان می‌داد.

اصطلاح الهیات رهایی‌بخش به لحاظ نظری به هر الهیاتی گفته می‌شود که شرایط ظالمانه را خطاب قرار می‌دهد یا با آن درمی‌افتد. در عمل، این اصطلاح برای اشاره به شکلی از الهیات به کار می‌رود که ریشه در اوضاع و احوال امریکای لاتین در دهه‌های 1960 و 1970 داشت و سپس رواج روز‌افزونی در افریقا و آسیای جنوب شرقی هم پیدا کرد.

گوستاوو گوتیرز (Gostavo Gutierres)، الهیدان پرو، در کتاب «الهیات رهایی‌بخش» (منتشر‌شده در سال  1972م) محورهای اصلی و شاخصة این جنبش را معرفی کرده است. لئوناردو و کلودوویس بوف (برزیل(، خوان لوئیس سگوندو (اروگوئه)، میگوئز بونینو (آرژانتین)، سگوندو گالیله (شیلی)، هوگو آسمان (برزیل(، خوزه میراندا (مکزیک)، خوان سابرینو (اسپانیایی ساکن السالوادور)، دسکوتو و ارنستو کاردنال (هر دو از نیکاراگوئه) و… در حال حاضر سخنگویان و اندیشمندان بنام این نهضت هستند.

دیدگاه‌های الهیات رهایی‌بخش

الهی‌دانان آزادی‌بخش می‌گویند که الهیات باید در برابر آرمان رهایی و آزادی از وضعیت کنونی مستضعفان و ستمدیدگان متعهد باشد؛ ازهمین‌رو این رویکرد به الهیات و دین مسیحی، با رویکرد دانشگاهی و خردگرایانه‌ای که در دو قرن اخیر بر الهیات غربی مسیحی حاکم بوده است اختلاف دارد.این نهضت الهیاتی بر حضور دین در عرصه‌های اجتماعی و سیاسی تأکید می‌کند و مهمترین ریشه‌های ناکامی و بدبختی جوامع فقیر منطقة امریکای لاتین را حکومت‌های خودکامه و نظامی و وابسته به ابرقدرت‌های بزرگ می‌داند. از نظر معتقدان به این الهیات وظیفه کلیسا حماِیت از محرومان و مقابله با ظالمان است تا بدین صورت همگان به رهایی و ملکوت آسمان برسند.

این الهیات، مانند دید‌گاه‌های رایج مسیحی، بر مظالم دیکتاتورها سرپوش نمی‌گذارد، فقر را جزء مقدرات الهی نمی‌داند و بر ضرورت فقر‌زدایی و استقلال از طریق مبارزه و آموزش پافشاری می‌کند و راه رهایی همگان و رسیدن به ملکوت آسمان را «تلازم عدالت و معنویت» می‌داند. برقراری عدالت اجتماعی و تأکید بر حضور اجتماعی دین در عرصة اجتماع و سیاست، که ویژگی مهم این الهیات است، نظر بسیاری از محققان را جلب کرده و آنها را به تحقیق و پژوهش در این زمینه ترغیب نموده است.

از دیدگاه آنها، فقر و اوضاع کنونی امریکای لاتین هم منشأ خارجی دارد و هم منشأ داخلی. منشأ خارجی آن وابستگی اقتصادی است که اروپایی‌ها و کشورهای امریکای شمالی و شرکت‌های چند ملیتی بر این منطقه تحمیل کرده‌اند. منشأ داخلی آن را هم می‌توان خشونت نهادینه‌شده دانست که رژیم‌های نظامی و خودکامه اعمال می‌کنند. از نظر آنها اگرچه کشورهای منطقه به استقلال نسبی سیاسی رسیده‌اند، به استقلال اقتصادی دست نیافته‌اند.گوتیرز، رهبر صاحب نام این الهیات توسعة واقعی امریکای لاتین را فقط در صورتی ممکن می‌داند که رهایی از سلطه‌ای که کشورهای بزرگ سرمایه‌دار و به‌ویژه قدرتمندترین آنها، ایالات متحده امریکا، اعمال می‌کنند، تحقق پذیرد.

این نهضت الهیاتی بر انقلاب‌های امریکای لاتین تأثیر گذاشته است و هم اکنون موج نیرومند دینی در منطقه به شمار می‌آید. در برخی از آنها مانند انقلاب نیکاراگوئه (1979م)، چندین تن از اسقفان کلیسا به مقام وزارت  رسیدند. پیروزی ساندنیست‌ها و سرنگونی حکومت سوموزا در نیکاراگوئه در سال ‌1979م حیاتی نوین برای این الهیات رقم زد؛ زیرا روحانیان مبارز نیکاراگوئه به صف مردم انقلابی پیوستند و در پیشاپیش آنها، انقلاب را تا پیروزی رهبری کردند.

وزیر فرهنگ نیکاراگوئه، که از رهبران صاحب‌نام این نهضت نیز است، در سال 1362 با امام خمینی(ره) دیدار کرد و امام(ره)، نظر اسلام در خصوص ظلم‌ستیزی حضرت عیسی(ع) را مطرح کرد و به صورت ضمنی برخی مواضع آنها را در خصوص حضور دین در عرصة اجتماع و سیاست تأیید نمود. وی بعدها دبیر مجمع عمومی سازمان ملل شد که مواضع بسیار خوبی در حمایت از فلسطین، نقد رژیم صهیونیستی، امریکا و نظام سرمایه‌داری اتخاذ کرد.

با این مواضع است که استعمارگران منطقه، به‌ویژه امریکا و شرکت‌های چند‌ملیتی اروپایی ــ امریکایی ،با همراه نمودن کلیسای واتیکان، به‌ویژه پاپ فعلی کاتولیک‌ها با خود، در‌صدد حذف، تضعیف و انحراف این نهضت الهیاتی بر‌آمده‌اند تا این جبهة ضد استعماری و استبدادی را در هم شکنند.رؤسای جمهور و دیگر سیاستمداران امریکا اهمیت این نهضت را بیش از دیگران دریافتند و برایش برنامه‌‌ریزی‌های فراوانی کردند. در سال 1980م نیز مقابله با الهیات آزادی‌بخش در دستور کار سیاست خارجی امریکا قرار گرفت و اجرای آن به شکل منظم‌تر و سازمان‌یافته‌‌تری آغاز شد.

با فروپاشی شوروی، حربة مارکسیست بودن این الهیات و نهضت برآمده از آن، که رسانه‌های وابسته به استکبار جهانی مطرح می‌کردند، از دست رفت. اما هم‌اکنون حربة جدید استعمارگران، کشاندن رهبران این نهضت به مباحث انتزاعی و معنویت‌گرایی منهای عدالت‌خواهی است تا بدین صورت از بیدارگری و انتقادات جدی این نهضت در امان بمانند، که البته تا حدی هم موفق شده‌اند، ولی با موج بیداری دهة اخیر در امریکای لاتین، به‌ویژه با حضور هوگو چاوز، آنها حیات دوباره‌ای یافتند و هم‌اکنون فعال شده‌اند.

فرصت‌های ما با الهیات رهایی‌بخش

لئوناردو بوف، یکی از شخصیت‌های مهم این نهضت مذهبی در مورد آیندة مذاهب در امریکای لاتین گفته است: مهم‌ترین امر در حال حاضر برگزاری ارتباط با اسلام و یافتن مفاهیم مشترک در اسلام و مسیحیت است. ما اگر پایه‌های محکمی در سطح بنیادین داشته باشیم، با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنیم و به مشترکات بسیاری دست می‌یابیم.اما تاکنون تلاشی برای برقراری ارتباط با این نهضت انجام نشده و از سویی گفتمان انقلاب اسلامی و تفکر اسلام ناب امام خمینی(ره) به آنها انتقال نیافته است. آیندة این نهضت الهیاتی، مانند هر نهضت دیگر، به رهبران آن ارتباط نزدیکی دارد.

در اوضاع فعلی ارتباط این رهبران با اندیشمندان مسلمان متعهد، انقلابی و آشنایی با معارف عمیق اسلامی می‌تواند شرایط را به گونه‌ای رقم بزند که همچون گذشته نهضتی اجتماعی، انقلابی و مؤثر باشد. اندیشمندان اسلامی با توجه به سابقة مبارزاتی یک قرن و نیم اخیر می‌توانند تجربه‌های ارزشمند خویش را در اختیار این رهبران قرار دهند و موانع و چشم‌اندازهای آیندة نهضت‌های انقلابی را بررسی کنند.

این نهضت الهیاتی منتقد سرسخت نظام سرمایه‌داری امریکایی است و از سویی به شدت با خرافات، جادوگرایی و بت‌پرستی مردم منطقه مبارزه می‌کند. همین رویکرد باعث شده است مخالفان لیبرال بسیاری داشته باشد و از سویی با مخالفان بومی هم روبه‌رو شوند. داشتن دشمن مشترک به نام استعمار امریکا، می‌تواند زمینه‌های همفکری، همکاری، هم‌اندیشی و تعاملات جدی دیگری را فراهم کند.

نزدیکی سیمای مسیح(ع) در نزد الهیات آزادی‌بخش با اسلام، الهیات آزادی‌بخش و عدالت اجتماعی، رابطة دین و سیاست در نظر الهیات آزادی‌بخش و نزدیکی دیدگاه این الهیات به دیدگاه اسلام، مقایسة ریشه‌های فقر و عدالت اجتماعی، ریشه‌کنی استبداد و استکبار و رفع وابستگی ملل در نظر الهیات آزادی‌بخش و اسلام، کارکرد رسانه‌های ارتباطی غرب و الهیات آزادی‌بخش و مقایسة آن با تخریب چهرة اسلام در رسانه‌های غربی، مقایسه میان رهبران این نهضت و مصلحان مسلمان قرن اخیر ما در راه مبارزه با استکبار خارجی و استبداد داخلی، سهم دین در انقلاب ایران و انقلاب‌های امریکای لاتین، مقایسة سیاست ایالات متحده امریکا در خصوص نهضت الهیات امریکای لاتین و اسلام سیاسی معاصر از جمله موضوعات مهمی هستند که می‌توان در تعامل با اندیشمندان الهیات آزادی‌بخش مطرح کرد و به صورت جدی به آن اندیشید.

رهبران این الهیات نیز خود را نیازمند برقراری ارتباط و تعامل با اندیشمندان مسلمان و علاقه‌مند به حضور در ایران می‌دانند؛ موضوعی که سال‌ها به آن بی‌توجهی شده است. ارتباط اندیشمندان مسلمان با این جریان دینی و آشنا نمودنشان با معارف عمیق اسلامی می‌تواند شرایط را به گونه‌ای رقم بزند که همچون گذشته اجتماعی، انقلابی و مؤثر باشد.

با توجه به نیاز مبرم انقلاب اسلامی به شناخت وضعیت کنونی این منطقه، ضرورت تغذیة فکری رهبران این نهضت با آموزه‌های اسلامی و گفتمان انقلاب اسلامی در وضعیت کنونی جهان معاصر، امید به تقویت پایگاه‌های انقلاب اسلامی در منطقه، ایجاد فرصت بیشتر و تقویت دیدگاه‌های انقلابی و ضد امریکایی منطقه، نقد رویکرد محافظه‌کارانة واتیکان و همسویی آنها با ابرقدرت‌ها و تلاش برای احیای جایگاه ادیان الهی در عرصة اجتماعی و سیاسی جهان، امید است مسئولان محترم جمهوری اسلامی به‌ویژه مسئولان حوزة علمیة قم و مراکز پژوهشی دینی، اهمیت این موضوع را درک کنند و با دعوت رهبران این نهضت مذهبی، عرصة دیگری را برای صدور گفتمان اسلام ناب و انقلاب اسلامی و تضعیف جایگاه استکبار جهانی به سرکردگی امریکا در منطقه امریکای لاتین باز نمایند.

کاظم آخوند نتاج

منبع: ماهنامه زمانه شماره 25و 26

ادامه مطلب
شنبه 6 آبان 1391  - 8:56 AM

 

 ارتش انگلیس به یک سگ که بعد از مرگ صاحب نظامی اش در جنگ افغانستان مرد، نشان شجاعت داد.

خبرگزاری فارس: ارتش انگلیس به یک سگ نشان شجاعت داد

 

 خبرگزاری «آسوشیتدپرس»، نظامیان انگلیس و سگ‌های ارتش این کشور پنجشنبه در یک پادگان جمع شدند تا یاد یک حیوان مرده را گرامی بدارند.

بر اساس این خبر، «تئو» یک سگ بمب یاب بود که درست روزی که صاحب نظامی او در افغانستان کشته می شود، مرده است.

مدال «دیکین» که یکی از با ارزش ترین مدال های شجاعت حیوانات در انگلیس است، به این سگ مرده داده شد.

این سک بمب یاب با سرجوخه ای انگلیسی به نام «لیام تسکر» کار می کرد و بمب های کنار جاده ای را در ولایت «هلمند» افغانستان که پناهگاه طالبان محسوب می شود، پیدا می کرد.

تسکر 26 ساله در ماه مارس سال 2011 در یک درگیری جنگی با شورشیان در افغانستان کشته شد و سگ او تئو چند ساعت بعد از مرگ صاحبش، دچار تشنج شد و مرد.

مادر تسکر گفت پسرش و تئو از یکدیگر جدایی ناپذیر بودند.

در این خبر آمده است که مدال دیکین از سال 1943 میلادی تاکنون به عنوان مدال شجاعت حیوانایی شناخته شده است که در ارتش، نیروی پلیس و یا خدمات امداد و نجات حضور دارند.

ادامه مطلب
شنبه 6 آبان 1391  - 8:38 AM

 

سرمایه‌ی اجتماعی وجود روابط عمیق و گسترده‌ میان افراد جامعه به معنی وجود اعتماد است و گستردگی روابط در جامعه نشانه‌ی وجود شبکه‌ی اجتماعی و روابط متقابل میان افراد آن است.

خبرگزاری فارس: اعتماد، قدرت نرم و انباشت سرمایه اجتماعی

 

  دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در یادداشتی به بررسی واژه «سرمایه‌ی اجتماعی» پرداخته است.

«سرمایه‌ی اجتماعی» واژه‌ای است که این روزها زیاد به گوش می‌رسد. اکنون پژوهشگران علوم اجتماعی در ایران همانند پژوهشگران و سیاست‌مداران در دیگر کشورها به اهمیت و ضرورت سرمایه‌ی اجتماعی پی‌برده‌اند. حتی برخی مدیران، بی این‌که درک درستی از این واژه داشته باشند، آن را به کار می‌برند و ادعا می‌کنند که برای افزایش سرمایه‌ی اجتماعی در زیرمجموعه‌ی خود برنامه دارند.

اما سرمایه‌ی اجتماعی چیست؟ مفهوم سرمایه‌ی اجتماعی را نخست جامعه‌شناسان ابداع کردند. این مفهوم به آنها کمک می‌کرد که در مورد رفتار جمعی انسان‌ها توضیحاتی ارائه کنند و نشان بدهند که چگونه کار جمعی و گروهی می‌تواند شکل بگیرد و استمرار یابد. از طرف دیگر، مفهوم سرمایه‌ی اجتماعی آن‌ها را قادر می‌ساخت که افزایش جرم و جنایت و نیز ضعیف بودن همبستگی مردم را در برخی مناطق تبیین نمایند.

سپس اقتصاددان‌ها نیز به گونه‌ای دیگر به مفهوم «سرمایه‌ی اجتماعی» روی‌آوردند. در آغاز دهه‌ی 1990 میلادی کشورهای تازه‌استقلال‌یافته‌ی بلوک شرق، بازسازی اقتصادی را آغاز کردند. برخی از این کشورها علیرغم این‌که از سرمایه‌ی مالی (پول) و سرمایه‌ی انسانی (متخصصان) برخوردار نبودند، باسرعت برنامه‌ی توسعه‌ی اقتصادی را پیش می‌بردند. در مقابل، کشورهای دیگری نیز بودند که با صرف هزینه‌های گزاف، پیشرفت کمی داشتند و برنامه‌های اقتصادی آن‌ها عموماً به شکست می‌انجامید، زیرا مردم با دولت همکاری نمی‌کردند و فساد اقتصادی به‌ قدری بالا بود که منابع توسعه را هدر می‌داد. این‌جا بود که اقتصاددانان واقف شدند برای توسعه‌ی اقتصادی، علاوه بر سرمایه‌ی مالی و سرمایه‌ی انسانی، نیاز به گونه‌ای دیگر از سرمایه هست که از جنس پول یا تخصص نیست. آن‌ها این نوع سرمایه را «سرمایه‌ی اجتماعی» نامیدند؛ سرمایه‌ای  که بر خلاف انواع دیگر سرمایه، چندان ملموس و عینی نیست، قابلیت تملّک فردی ندارد و اجتماعی است و البته برای پیشرفت و بقای یک جامعه بسیار ضروری است.

سرمایه‌ی اجتماعی را به بیانی کوتاه و ساده می‌توان چنین تعریف کرد: «وجود روابط عمیق و گسترده‌ میان افراد جامعه». روابط عمیق، به معنی وجود اعتماد است و گستردگی روابط در جامعه نشانه‌ی وجود شبکه‌ی اجتماعی و روابط متقابل میان افراد آن است.

مجموعه‌ی مطالعات جامعه‌شناسان و اقتصاددانان، حکومت‌ها را نسبت به اهمیت سرمایه‌ی اجتماعی آگاه ساخت. بنابراین حکومت‌ها برای تأمین سرمایه‌ی اجتماعی برنامه‌ریزی کردند و هزینه‌های گزافی را به آن اختصاص دادند، زیرا به این باور رسیده بودند که بقای یک جامعه و حتی یک تمدن به سرمایه‌ی اجتماعی آن بستگی دارد. چه‌بسیار تمدن‌هایی که در ثروت غوطه‌ور بودند و از آخرین دستاوردهای دانش و فناوری نیز بهره‌مند بودند، اما به دلیل از دست دادن سرمایه‌ی اجتماعی دچار تشتّت و چندپارگی و بدبینی و بی‌اعتمادی شدند و تمدن از درون متلاشی شد.

با توجه به این مقدمه، سرمایه‌ی اجتماعی را به بیانی کوتاه و ساده می‌توان چنین تعریف کرد: «وجود روابط عمیق و گسترده‌ میان افراد جامعه». روابط عمیق، به معنی وجود اعتماد است و گستردگی روابط در جامعه نشانه‌ی وجود شبکه‌ی اجتماعی و روابط متقابل میان افراد آن است.

وجود سرمایه‌ی اجتماعی در حوزه‌ی «اجتماعی» به معنی روابط گسترده و اعتمادآمیز اعضای جامعه با یکدیگر است؛ سرمایه‌ی اجتماعی در «اقتصاد» بیشتر با روابط اعتمادآمیز بازیگران اقتصادی (مانند خریدار و فروشنده) عینیت می‌یابد. وقتی از سرمایه‌ی اجتماعی در حوزه‌ی «سیاست» سخن به میان می‌آید، به این معنی است که میان «دولتمردان» و «مردم» روابطی مبتنی بر اعتماد متقابل وجود دارد. یعنی هم مردم به مسئولین اعتماد دارند که سیاست و فرمانی بر خلاف مصلحت عمومی صادر نخواهند کرد و هم مسئولین دولتی به مردم اعتماد دارند و بر اساس همین اعتماد است که برنامه‌های کلان و سیاست‌های بلندمدت و قوانین را تنظیم می‌کنند و اطمینان دارند که مردم این سیاست‌ها و برنامه‌ها را پذیرفته‌اند و اجرا می‌کنند و قوانین را نیز رعایت می‌کنند.

سرمایه‌ی اجتماعی اگر در میان «مردم» حضور داشته باشد، رفاه و تأمین اجتماعی (Social security) و کاهش جرم و جنایت را به ارمغان می‌آورد.

سرمایه‌ی اجتماعی اگر در حوزه‌ی «اقتصاد» به کار گرفته شود، تولید ثروت و توسعه‌ی اقتصادی و کاهش فساد اقتصادی را به دنبال دارد.

سرمایه‌ی اجتماعی اگر در عالَم «سیاست» وجود داشته باشد، اعتماد سیاسی، مشارکت مدنی و کاهش شکاف بین حکومت و مردم را پدید می‌آورد.

اگر سرمایه‌ی اجتماعی سیاسی حکومت به اندازه‌ی کافی بالا باشد و مردم به اندازه‌ی کافی به حکومت اعتماد داشته باشند، در این صورت بذرهای تجزیه‌طلبی بین مردم رشد نخواهد کرد. بنابراین بسیار عاقلانه‌تر خواهد بود که حکومت این روش مناسبی برای بهبود و انباشت سرمایه‌ی اجتماعی است.

در این نوشتار، «دو مانع» در برابر رشد و انباشت سرمایه‌ی اجتماعی را معرفی می‌کنیم که اگر به آنها توجه شود، می‌توان از این دو دام پرهیز کرد و از کاهش ناخواسته‌ی سرمایه‌ی اجتماعی جلوگیری نمود. «تمرکزگرایی» و «نهادگرایی» هر دو برای سرمایه‌ی اجتماعی مضر هستند و دولت‌هایی که این سیاست‌ها را در پیش بگیرند، بخشی از سرمایه‌ی اجتماعی خود را از دست خواهند داد.

لازم به ذکر است که در تئوری‌های مدرن علوم سیاسی، اتفاقاً این دو مورد را به عنوان راهکارهایی برای تقویت قدرت دولت معرفی کرده‌اند و به دولت‌های سنتی توصیه می‌کردند که با استفاده از تمرکزگرایی و نهادگرایی، زمینه‌ی گذار از دولت سنتی به دولت مدرن را فراهم نمایند. این سیاست‌ها را هنگامی توصیه می‌کنند که هنوز پژوهشگران علوم سیاسی از «قدرت نرم» و مفهوم «سرمایه‌ی اجتماعی» بی‌خبر بودند و گمان می‌کردند هرچه قدرت سخت افزایش یابد، دولت کارآمدتر خواهد شد. نمونه‌ی بارز این سیاست‌ها را رضاخان پیگیری می‌کرد. رضاخان پهلوی با تمرکزگرایی و سرکوب قدرت‌های محلی و نیز تقویت نهاد دولت و دیوان‌سالاری سعی کرد که قدرت سختِ حکومت را افزایش دهد.

اعتماد بین مردم و نظام

«تمرکزگرایی» و «نهادگرایی» در نظر دیگر دولت‌های مدرنی که پیرو نسخه‌های مدرنیزاسیون و نوسازی غربی بوده‌اند نیز جایگاه ویژه و ممتازی دارد. اکنون اما این نظریات را کنار گذاشته‌انده و به دولت‌ها توصیه می‌کنند که به جای قدرت سخت، بر قدرت نرم خود بیفزایند. در این صورت باید به جای تمرکزگرایی، «تمرکززدایی» و به جای نهادگرایی، «انسان‌گرایی» را در پیش بگیرند. در ادامه به تأثیر این دو بر سرمایه‌ی اجتماعی اشاره می‌کنیم:

1. تمرکززدایی: دولت‌های مدرن به‌شدت سعی بر ایجاد تمرکز در اداره‌ی امور داشته‌اند؛ به گونه‌ای که پایتخت‌ها مرجع تمام تصمیمات کشور به حساب آید. خواسته‌های مردم و مقامات محلی، تأثیر اندکی بر تصمیمات و سیاست‌های کلان کشور دارد و ارتباط میان حکومت مرکزی و نهادهای محلی یکسویه است: دولت مرکزی سیاست‌ها و قوانین را ابلاغ می‌کند و نهادهای محلی صرفاً موظف به اجرای آن هستند. هیچ تلاشی هم از سوی دولت مرکزی برای فهم شرایط خاص محلی و دخیل کردن این شرایط در سیاست‌های کلان صورت نمی‌گیرد.

این نگاه را در آموزه‌های جدید علوم سیاسی به چالش کشیده‌اند، زیرا تداوم آن باعث کاهش اعتماد به حکومت مرکزی می‌شود و در نتیجه دولت بخشی از سرمایه‌ی اجتماعی خود را از دست خواهد داد. تحقیقات نشان می‌دهد که «مردم به حکومت و قدرت محلی، بیش از قدرت ملی اعتماد دارند.» (Cooper,Knotts & Brennan 2008) بنابراین بسیار اهمیت دارد که در شهرهایی غیر از مرکز کشور، اعتماد سیاسی را تقویت کرد. حضور مقامات کشوری در استان‌ها و تماس نزدیک با مردم و مقامات محلی، سرمایه‌ی اجتماعی کلان کشور را افزایش خواهد داد.

2. انسان‌گرایی: پیش از این، نهادگرایی و تقویت بروکراسی از روش‌های مفید برای کارآمد کردن دولت به شمار می‌رفت. هرچه نهادها به سمت انسان‌زدایی پیش بروند و نقش و تأثیر عوامل و احساسات انسانی در آنها کاهش یابد، این نهادها مدرن‌تر و دستگاه دیوان‌سالاری قوی‌تر می‌شود. نقطه‌ی آرمانی حکومت‌های مدرن این است که روندها چنان در نظام اداره‌ی کشور تعریف گردد که به خواسته‌های مردمی به صورتی خودکار و به شیوه‌ای سیستماتیک پاسخ دهد. رابطه‌ی شهروندان با حکومت یک رابطه‌ی ابزاری است و حکومت مانند یک ماشین بی‌احساس و خودکار، اما دقیق و پیشرفته، به مردم خدمت‌رسانی می‌کند.

اما مطالعات کنونی، کارآمدی این روش را زیر سؤال می‌برد. با انسان‌زدایی از نهادها فقط قدرت سخت دولت تقویت می‌شود. در حالی که کارآمدی پایدار و نزدیک شدن به دولت خوب (Good Government) در گروی افزایش قدرت نرم دولت است. در این صورت اتفاقاً باید نوعی رابطه‌ی انسانی میان مردم و حکومت شکل بگیرد. همه‌ی سیستم‌های ماشینی به نوعی نقص دارند و نمی‌توانند تمام خلأها و مشکلات کوچک را در نظر داشته باشند؛ حتی اگر بسیار دقیق و هوشمندانه طراحی شده باشند.

سرمایه‌ی اجتماعی اگر در عالَم «سیاست» وجود داشته باشد، اعتماد سیاسی، مشارکت مدنی و کاهش شکاف بین حکومت و مردم را پدید می‌آورد. این سرمایه‌ی اجتماعی، علاوه بر این‌که برای بقای تمدن ما ضروری است، به کاهش شدید هزینه‌ها در اجرای سیاست‌های کلان کشور می‌انجامد.

ارتباط انسانی مردم با حکومت می‌تواند باعث همدلی مردم و مسئولین شود. در نتیجه مشکلات به شکل بهتری کشف گردد و با همکاری بهتری حل شود. رابطه‌ی ماشینی میان مردم و حکومت، مردم را مشتریانی در نظر می‌گیرد که از خدمات دولت بهره‌مند می‌شوند. «کلاوس اوفه» این رویکرد نهادگرانه را «عمیقاً اشتباه، ساده‌انگارانه و شیئ‌پرستانه» توصیف می‌کند. او تأکید دارد که اصولاً اعتماد، به نهادها تعلق نمی‌گیرد، بلکه به انسان‌هایی تعلق می‌گیرد که در رأس آن نهاد هستند: «مادامی که خلبان هواپیما را ببینیم که در جای خود مستقر است و به توانایی‌های او اعتماد داشته باشیم، استفاده از خلبان خودکار در هنگام پرواز هواپیما نگران‌کننده نیست. در نتیجه نهادها دقیقاً به اندازه‌ی افرادی که در دفاع، تفسیر، ابتکار و حمایت وفادارانه از آنها شرکت دارند، سزوار اعتمادند.» پس پیچیده کردن و تقویت نهادها نمی‌تواند به افزایش سرمایه‌ی اجتماعی بینجامد. به جای این باید سیاست انسان‌گرایی را در پیش گرفت و به جای واسطه قرار دادن نهادها در رابطه‌ی میان حکومت و مردم، خود مسئولین و حاکمان به صورت مستقیم با مردم در تماس باشند. رابطه‌ی انسانی و همدلانه میان مردم و حکومت، شهروندان را در روند رسیدن به خواسته‌هایشان مشارکت می‌دهد. مشارکت و همدلی مردم و مسئولین که از خاصیت‌های ارتباط انسانی شهروندان با حکومت است، اعتماد سیاسی را افزایش می‌دهد و در نتیجه سرمایه‌ی اجتماعی حکومت انباشته می‌گردد. اعتماد و همدلی مردم با سیاست‌های حکومت باعث می‌شود که آنها نیز تا حد توان در اجرای این سیاست‌ها و برنامه‌ها همراهی نمایند و نتیجه‌ی مطلوب‌تری حاصل آید.

جمع‌بندی

اکنون ما در دورانی به سر می‌بریم که دنیا با کاهش سرمایه‌ی اجتماعی و اعتماد سیاسی مواجه است. از این کاهش بی‌سابقه‌ی اعتماد سیاسی، با عنوان «زوال اعتماد سیاسی» (Decline of Political Trust) یاد می‌کنند. یکی از نشانه‌های این وضعیت وخیم، بحران مشارکت سیاسی است که نگرانی‌های بسیاری را در میان سیاستمداران و عالمان سیاسی برانگیخته است. رابطه‌ی روشنی میان میزان مشارکت سیاسی فرد و احساس اعتماد سیاسی وجود دارد (Li & Marsh 2008). کاهش اعتماد سیاسی، به کاهش مشارکت سیاسی در غرب انجامیده است .(Mechanic 1996)

این نوشتار دو روش را برای تقویت اعتماد سیاسی و سرمایه‌ی اجتماعی پیشنهاد کرده است: «تمرکززدایی» و «انسان‌گرایی». حضور مسئولان کشور در شهرهای مختلف و ارتباط چهره‌به‌چهره‌ی آنها با مردم، دقیقاً در خدمت افزایش سرمایه‌ی اجتماعی قرار دارد. همان‌طور که در این نوشتار مورد تأکید قرار گرفته، این سرمایه‌ی اجتماعی، علاوه بر این‌که برای بقای تمدن ما ضروری است، به کاهش شدید هزینه‌ها در اجرای سیاست‌های کلان کشور می‌انجامد.

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 آبان 1391  - 10:01 AM

 

شهید مطهرى برخلاف استادش علامه طباطبایى، به رغم تلاش هاى علمى زیاد و قابل توجهى که داشته، هرگز صاحب مکتب و شاگرد نشده است، که شاید مهم ترین دلیل این قضیه، تدریس شهید مطهرى در بیرون از حوزه علمیه باشد.

خبرگزاری فارس: مطهرى و صداى پرسش هاى زمانه

 

1) بى شک، متفکران، فرزندان زمانه خودشان هستند و فرزند زمانه بودن یک متفکر، به این معنى است که وى ناگزیر از تأمل درباره پرسش هاى زمانه خویش است. البته نه هر زمانه اى مى تواند آبستن هر پرسشى باشد و نه هر پرسشى در دامان هر زمانه اى به دنیا مى آید. تنها به همین دلیل است که متفکران و اندیشمندان گذشته، بسیارى از مسایلى را که براى اخلاف و گذشته گانشان مسایلى ضرورى و گاه حتى پیش پا افتاده تلقى مى شد، هرگز مورد تأمل قرار نداده اند و این، نه به این معنى است که نبوغ آن ها از اخلاف شان کم تر بوده، بلکه بدین معنى است که آن ها فرزندان زمانه شان بوده اند و تنها به مسایلى بیندیشند که مسایل زمانه شان باشد. از این رو، ما نیز اجازه نخواهیم داشت که اسلاف مان را به دلیل عدم تأمل شان درباره مشکلات خاص زمانه مان؛ از قبیل کنترل جمعیت، بحران هاى زیست محیطى و... مورد محاکمه و پرسش قرار دهیم.

هر زمانه اى به مثابه زن حامله اى مى ماند که بالفعل آبستن نوزادى خاص است، به رغم این، مى تواند مستعد آبستن نوزادان نیامده اى نیز باشد. واقعیت این است که آمدن هر نوزادى مسبوق به گذشت زمانه اى است و لذا نه همه فرزندان را مى توان یک باره از شکم مادر بیرون کشید و نه هر فرزندى در هر زمانى که مادر یا هر کس دیگر اراده کند، متولد مى شود. متفکر نیز به هر میزان هم که متفکر باشد، نمى تواند از شکم زمانه اش علمى را که متعلق به آن زمان نیست، بیرون آورد. متفکران آن گاه که به فردا مى اندیشند، قابله مادر زمانه شان، و آن گاه که به امروز مى اندیشند، فرزند آن هستند.

البته، فرزند زمانه بودن یک متفکر، بدین معنى نیست که آن ها هرگز نتوانند و یا نخواهند براى فردا بیندیشند، بلکه بدین معنى است که آن ها هرگز اجازه ندارند از امروزشان غفلت کنند. متفکرى که صداى پرسش هاى زمانه اش را نشنود و تنها به دنبال حل مسایل فردا باشد، هرگز در دادگاه تاریخ معذور نخواهد بود.

پیامبران الهى نیز که مبشران فردا بوده اند، هرگز از احوال امروز جامعه شان غافل نمى شدند. اساساً آن ها این گونه مى اندیشیدند که براى به فردا رسیدن باید از معبر امروز گذشت و اگر امروزشان آباد نباشد، به طور حتم، فرداى شان نیز نخواهد بود و شاید این جمله مرحوم شریعتى، که گفت: »دین من اگر دنیاى مرا آباد نکند، آخرتم را نیز نمى تواند« در همین راستا قابل فهم باشد.

شهید مطهرى متفکر زمانه ما نیز فرزند زمانه خود بوده و ناگزیر از اندیشیدن براى زمانه اش بوده است. زمانه، او از سویى، زمانه نضج و رشد اندیشه هاى مارکسیستى و هجوم آن ها به مبانى فکرى جهان اسلام و از جمله ایران، و از سویى دیگر - و به میزان کم تر - زمانه ورود و گسترش اندیشه هاى غربى، حداقل در بین قشر دانشگاهى و تحصیل کرده جامعه ایرانى و در نهایت زمانه گذار جامعه ایرانى از الگوى سلطنت استبدادى 2500 ساله به الگوى ولایت و زعامت فقیه شیعى بوده است.

او باید در میانه »سلب و اثبات« حرکت مى کرد: سلب اندیشه هاى غرب لیبرالیست و شرق مارکسیست و اثبات اندیشه هاى اسلام شیعى. او حتى براى اثبات اندیشه هاى شیعى نیز ناگزیر به سلب اندیشه هاى تحریفى اى بود که در طول قرن ها به نام اسلام و تشیع وارد فرهنگ ما شده بود. از این رو، او هم باید رونق بازار تفسیر دین بر اساس علوم جدید را که مرحوم بازرگان آن را شیوه دفاع از دین پنداشته بود مى شکست و هم باید ضعف هاى منطق تضاد و دیالکتیک مارکسیستى را براى تحلیل و تبیین مسایل نشان مى داد.خلاصه این که، شهید مطهرى، فیلسوف خیابان و میدان بود، او هرگز از مشى فلسفى اش فاصله نگرفت، اما فلسفه او فلسفه کتابخانه اى نبود، بلکه فلسفه اى بود که مسایل جارى زمانه اش را مورد تأمل قرار مى داد.

نخبگان علمى، سیاسى و مذهبى یک کشور معمولاً بزرگى آن ها، بزرگى جمعى است نه فردى. بر این اساس، نمى توان آن ها را به یک خانواده یا یک شهر خاص منتسب کرد. به عنوان مثال؛ با این که حضرت امام (ره) اهل خمین بودند، اما از آن جا که بزرگى وى فراتر از حدّ شهر خمین و حتى ایران مى باشد، انتساب و انحصار شخصیت ایشان به یک شهر و سنجیدن آن با ملاک هاى حاکم بر آن محدوده، درست نمى باشد.

»داستان راستان« او براى نوجوانانى نوشته شده بود که در معرض داستان هاى تخیلى کارتون ها، فیلم ها و... قرار گرفته بودند؛ »پاسخ به مسایل جنسى« او براى جوانانى نوشته شده بود که گرفتار آتش شهوت در جامعه اى که خود بدان مى دمید، شده بودند؛ »نظام حقوق زن در اسلام« او پاسخى بود به شبهاتى که در مجلات گیشه اى زمانه اش در مورد جایگاه زن در اسلام مطرح مى شد و اعتقادات زنان و خانواده ها را تهدید مى کرد؛

»خدمات متقابل اسلام و ایران« او در دفاع از هویت ملى مذهبى ایرانیان در برابر شبهاتِ بخشى از دانشگاهیانى بود که خواسته یا ناخواسته میان ملیت و مذهب تقابل و بلکه تضاد ایجاد مى کردند؛ »پیرامون انقلاب اسلامى« و »قیام و انقلاب مهدى« او به ترتیب، تبیین کننده موقف و افق اثباتى عنصر ایرانى در آن زمان بود؛ »حماسه حسینى«، »اسلام و مقتضیات زمان« و برخى کتاب هاى دیگر او مستقیماً متوجه حوزه علمیه، به مثابه کانونى که باید مبشّر تحول و تکامل باشد، بود؛ پس به راستى او فرزند زمانه اش و فیلسوف میدان بود.

2) شاید این مسأله براى بسیارى از افراد مطرح باشد، که شهید مطهرى تا چه زمانى در فضاى علمى کشور ما هم چنان زنده خواهد بود. به عبارت دیگر؛ مسأله هایى که شهید مطهرى بدان ها پرداخته، تا چه زمانى مى توانند مسأله ما باشند؟ آیا با تغییر زمانه شهید مطهرى، مسأله هاى آن زمانه، تغییر نخواهند یافت؟ آیا زمانه ما - که بى شک متفاوت از زمانه شهید مطهرى است - فیلسوف خیابان خود را پیدا کرده است؟

بى شک، مدت زمان مدیدى فرزندان انقلاب اسلامى و حتى خود آن، مرهون و مدیون اندیشه هاى شهید مطهرى بوده است. به رغم این، به نظر مى رسد که با تغییر زمانه شهید مطهرى و به تبع آن، پیش آمدن مسایل جدید، پرسش از چرایى و کیفیت گذار از شهید مطهرى چندان بى وجه نباشد.(1) شاید بتوان آثار شهید مطهرى را از سه زاویه مورد بازخوانى و تأمل قرار داد:

الف) بیشتر آثار شهید مطهرى، نه آثار مکتوب، بلکه آثار شفاهى و منقول از وى است؛ زیرا اکثر این آثار پیاده شده مجموعه سخنرانى هاى ایشان در مراکز مختلف و در زمان هاى متفاوت مى باشد. از همین رو، جداى از این که خالى از تکرارهاى احیاناً ممل و خسته کننده که البته مناسب با زبان خطابه و مقتضاى آن مى باشد نیست، از دقت قابل توجه، بسان دقت متن هاى نگارشى نیز برخوردار نمى باشد.

ب) اگرچه شهید مطهرى، علومى هم چون تاریخ، فقه، تفسیر، کلام و بسیارى دیگر از علوم اسلامى را به خوبى فراگرفته بود، به رغم این، وى بیش از همه آن ها، یک فیلسوف بود و این کاملاً طبیعى بود، که دغدغه هاى مطالعاتى وى نیز بیش تر ناظر به مطالب و شبهات فلسفى باشد؛ زیرا در زمانه شهید مطهرى، فلسفه مارکسیسم بیش از دیگر فلسفه هاى موجود براى فلسفه و عقاید اسلامى شبهه آفرین شده بود.

از همین رو، بخش قابل ملاحظه اى از تأملات فلسفى شهید مطهرى ناظر به بررسى و نقد فلسفه مارکسیسم است و لذا از آن جا که قریب به دو دهه است که مارکسیسم سیاسى شکست خورده و مارکسیسم فلسفى نیز به تبع آن از موضوعیت افتاده است و اساساً قادر نیست تا براى انسان زمانه ما شبهه آفرین باشد، لذا به همین علت، تخصصاً از دایره مسایل زمانه ما خارج شده است و به این ترتیب، بسیارى از نوشته هاى شهید مطهرى نیز که ناظر بدان ها بوده، ضرورت و اهمیت خود را براى انسان هاى زمانه ما از دست داده است.

ج) شهید مطهرى برخلاف استادش علامه طباطبایى، به رغم تلاش هاى علمى زیاد و قابل توجهى که داشته، هرگز صاحب مکتب و شاگرد نشده است، که شاید مهم ترین دلیل این قضیه، تدریس شهید مطهرى در بیرون از حوزه علمیه باشد. اگر شهید مطهرى در حوزه علمیه قم باقى مى ماند و به دانشگاه تهران نمى رفت، بیش از استاد بزرگوارش علامه طباطبایى مى توانست شاگردپرورى و مکتب سازى کند،

اما عمر کوتاه تعلیم و آموزش در دانشگاه به خلاف عمر طولانى آن در حوزه علمیه باعث شد که افراد زیادى از شاگردان شهید مطهرى هرگز نتوانند جز چند صباح کوتاهى در محضر وى به تلمذ بنشینند و این امر به نوبه خود باعث شد که در حقیقت، آن ها هرگز نتوانند شاگرد خاص وى شوند و این مسلّم است که اندیشه اى که نتواند شاگردپرورى کند، هرگز تبدیل به مکتب هم نخواهد شد.

بیشتر آثار شهید مطهرى، نه آثار مکتوب، بلکه آثار شفاهى و منقول از وى است؛ زیرا اکثر این آثار پیاده شده مجموعه سخنرانى هاى ایشان در مراکز مختلف و در زمان هاى متفاوت مى باشد. از همین رو، جداى از این که خالى از تکرارهاى احیاناً ممل و خسته کننده که البته مناسب با زبان خطابه و مقتضاى آن مى باشد نیست، از دقت قابل توجه، بسان دقت متن هاى نگارشى نیز برخوردار نمى باشد.

از مجموع سه نکته مذکور، شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که، بى آن که بخواهیم، باید از شهید مطهرى گذر کنیم، اما نکته اساسى در این جاست که این گذار هرگز نمى تواند به صورت اعتبارى صورت بگیرد. بدین معنى که، مادامى که شخصى با همان ویژگى هاى شهید مطهرى، اما فرزند این زمانه به وجود نیاید، گذار از شهید مطهرى به راحتى صورت نخواهد گرفت. اما آیا به راستى، مطهرى زمان نیز وجود دارد؟

این پرسش در زبان عمومى و در قالب هاى سیاسى چنین بیان مى شود که: چرا با وجود انقلاب اسلامى و حکومت ولایت فقیه، حوزه علمیه پس از انقلاب اسلامى نتوانسته یک یا چند نفر مثل شهید مطهرى تربیت نماید؟ اگرچه پرسش هایى از این دست، به ظاهر موجه مى نمایند، اما با اندکى تأمل بطلان آنها نمایان مى شود.

واقعیت این است که زمانه ما نیز شهید مطهرى یا شهید مطهرى هاى خود را تولید کرده و دارد. شهید مطهرى به دلیل این که زمانه اش، زمانه طاغوت بود، لذا حضور حداکثرى وى در کتابخانه و کلاس درس خلاصه مى شد. و این در حالى است که اندیشمندان حوزوى پس از انقلاب به دلیل این که بار اصلى انقلاب بر دوش آن ها بوده، حتى حضور حداقلى آن ها بیش از قلمرو کتابخانه و کلاس درس را شامل مى شود:

آن ها حتى ناگزیرند براى پاره کردن روبان هاى تشریفاتى به هنگام افتتاح کارخانه هاى کوچک و بزرگ واقع در متن و حاشیه شهرهاى ما نیز حضور یابند. هم چنان که آن ها براى استقبال از یک مقام رسمى سیاسى متعلق به یک کشور دیگر، ساعت ها وقت خود را صرف راه محل کار و فرودگاه مى کنند و...

انصاف این است که نتیجه و راندمان اشخاص را باید در نسبت رسالت و مسؤولیت هایى سنجید که برعهده آن ها گذاشته شده است و با این حساب، کاملاً طبیعى به نظر مى رسد، که روحانیتى که چند برابر شهید مطهرى، بدان مسئولیت اجتماعى سیاسى سپرده شده است، نتواند هم چون او از فراغت بالى براى تأمل و تدبر برخوردار باشد.

براى فرار از این محظور، یکى از دو کار باید انجام گیرد: یا باید حوزه هاى علمیه فعالیت هاى سیاسى اجتماعى را رها کرده و هم چون روحانیت قبل از انقلاب تنها در کتابخانه و کلاس درس حضور یابد؛ چیزى که ظاهراً نه زمانه ما و نه خود روحانیت و حتى احیاناً مردم بدان رضایت نخواهند داد و یا باید حوزه هاى علمیه از چنان جذب نیرویى برخوردار باشند، که فاصله میان انتظارات و مسؤولیت هاى اجتماعى سیاسى روحانیت و کلاس هاى درسى آن ها را اشباع کنند، به گونه اى که بدون دست کشیدن حوزه هاى علمیه از فعالیت هاى اجتماعى - سیاسى، نیروهاى انسانى لازم براى فعالیت هاى صرفاً علمى را نیز داشته باشد؛ اتفاقى که متأسفانه به دلایل متعددى تاکنون نیفتاده است.

3) فلسفه فیلسوفان بزرگ غربى، در سه مرحله گسترش مى یابد: نخست، توسط خود فیلسوف تبیین مى شود، سپس توسط فیلسوف دیگرى، شرح و بسط داده مى شود و نهایتاً توسط فیلسوف یا فیلسوفان دیگرى تبلیغ مى شود. در فاصله تبیین تا تبلیغ یک فلسفه، مایزات آن با دیگر فلسفه ها نیز به خوبى تشریح و تفصیل داده شده و این مسأله باعث مى شود که به راحتى دو فیلسوف در یک فلسفه جاى داده نشوند؛ چرا که تفاوت آراى آن ها به ظاهر زیاد و جدّى است، این در حالى است که اگر از جزئیات این تفاوت ها - که مربوط به ساحت تفصیل و تشریح هستند بگذریم، به راستى که آن ها در ذیل یک فلسفه مى گنجند و انتساب آن ها به دو مکتب فکرى چندان موجه نمى باشد.

در شرق (به ویژه در عالم اسلام) - برخلاف غرب - فیلسوفان بزرگ، نه شارح و نه مبلغ، از همین رو، فلسفه شرقى به کندى تفصیل مى یابد.(2) این امر به نوبه خود باعث مى شود تا به رغم وجود تفاوت هاى بالقوه احیاناً قابل توجه و درخور میان فلسفه دو فیلسوف،آن ها به دو فلسفه متفاوت منتسب نشوند.

به عبارت دیگر، با یک نگاه تطبیقى میان فیلسوفان و فلسفه هاى غربى و شرقى، به روشنى درمى یابیم که به هر یک از فیلسوفان بزرگ غربى، مکتبى خاص انتساب داده شده، که مکتب دکارت، مکتب کانت، مکتب هیوم، مکتب اسپینوزا، مکتب هگل، مکتب راسل، مکتب سارتر و... نمونه هایى از این مکاتب است. شاید با چشم پوشى از تفاوت هاى جزئى میان این مکاتب، بسیارى از آن ها هم پوشانى داشته و یا بر یک دیگر تطبیق بخورند.

شهید مطهرى متفکر زمانه ما نیز فرزند زمانه خود بوده و ناگزیر از اندیشیدن براى زمانه اش بوده است.زمانه، او از سویى، زمانه نضج و رشد اندیشه هاى مارکسیستى و هجوم آن ها به مبانى فکرى جهان اسلام و از جمله ایران، و از سویى دیگر - و به میزان کم تر - زمانه ورود و گسترش اندیشه هاى غربى، حداقل در بین قشر دانشگاهى و تحصیل کرده جامعه ایرانى و در نهایت زمانه گذار جامعه ایرانى از الگوى سلطنت استبدادى 2500 ساله به الگوى ولایت و زعامت فقیه شیعى بوده است.

این در حالى است که عالم شرق، به عنوان مثال؛ از زمان ملاصدرا به این سو، به رغم وجود تفاوت هایى میان ایده هاى فلسفى ایشان و ایده هاى فلسفى حکیمانى؛ چون زنوزى، سبزوارى، قمشه اى، طباطبایى، مطهرى، مصباح یزدى و... هرگز این حکیمان به مکاتب فلسفى متمایزى از فلسفه صدرایى منتسب نشده اند.بى شک، شهید مطهرى در ذیل فلسفه صدرایى (حکمت متعالیه) قرار مى گیرد، اما این بدین معنى نیست که در فلسفه وى مسایلى متفاوت و متمایز از فلسفه صدرایى مطرح نشده باشد و یا این که در طرح مسایل از روش متفاوتى نسبت به روش صدرایى استفاده نشده باشد.

به عنوان مثال؛ شهید مطهرى بخش قابل توجهى از اندیشه سیاسى خود را در ذیل فلسفه تاریخش مطرح مى کند. به عبارت دیگر، شهید مطهرى برخلاف ملاصدرا و حتى فیلسوفان معاصرش، از دل تاریخ، راهى به سوى سیاست گشوده است؛(3) چیزى که در ملاصدرا، حکماى اربعه عصر قاجار، علامه طباطبایى و حضرت امام به عنوان فیلسوفان مطرح چند قرن اخیر گم بوده است. به رغم این، در زبان اهل فلسفه معاصر، هرگز مکتبى به نام مکتب شهید مطهرى مطرح و رایج نشده است.

شاید این سنت مکتب سازى (مکتب تراشى) در غرب، از جهتى مفید و خوب باشد؛ زیرا که علاوه بر این که منجر به تفاوت در نتایج جزئى شده و باعث مى شود تا در ارزیابى هاى فلسفى، ضریب دقت بالاتر رود، نیز در مواردى منجر به کشف نتایجى مى شود که خود مبناى شکل گیرى یک فلسفه متکامل تر مى شود.

از این رو، شایسته است تا فیلسوفان اسلامى معاصر، سنت بسطدهى (شرح دهى و تبلیغ) فلسفه هاى پیشین اسلامى را هم چنان که در غرب رایج است، ادامه داده و از دل آن ها مکتب بسازند. البته باید به این مسأله نیز توجه داشت که در این روش نباید به سطحى از تورم داده ها رسید که مصداق فرمایش امام على (ع)، شود که فرمود: »إذا ازدحم الجواب، نفى الصواب«؛ هرگاه پاسخ هإ؛ف ف متکثر و متورم شوند، حقیقت در میان آن ها گم مى شود.

4) هم چنان که یکى از شرایط پویایى یک فرهنگ، تعامل آن با دیگر فرهنگ هاست، یکى از راه هاى تقویت فکرى یک متفکر نیز مهیا شدن امکان گفت وگوى آن با دیگر متفکران است. بخش قابل توجهى از شرایط پایانى عمر شهید مطهرى، از سویى، مصادف با سال هاى مبارزه جریان خط حضرت امام و از سویى، مقارن با بى ثباتى حکومت وقت بوده و این هر دو، باعث مهیا نشدن امکان تعامل و گفت وگوى وى با متفکران دیگر فرهنگ ها، از جمله متفکران غربى شده است.

به عنوان مثال، در مقایسه شهید مطهرى و مرحوم علامه جعفرى، به خوبى درمى یابیم که چگونه در پرتو ثبات جمهورى اسلامى، شرایط گفت وگو و تعامل علامه جعفرى با متفکران غربى فراهم شده و از قِبَل آن، اندیشه هایش بسط یافته و بارور شده است. بى شک اگر شرایط زمانى و مکانى به گونه اى بود که شهید مطهرى نیز مى توانست در پرتو آن شرایط با فیلسوفان و یا حتى با فلسفه غرب تعامل کند هم چنان که ناگزیر با فلسفه مارکسیسم ارتباط برقرار کرده بود اندیشه هاى وى، علاوه بر این که بسط بیش تر مى یافت، در عین حال از ظرافت و پیچیدگى بیش ترى نیز برخوردار مى شد.

فیلسوف گفت وگو غیر از فیلسوف محض است. فیلسوف محض، تنها یک نوع حیات؛ یعنى حیات عقلى را تجربه مى کند و این در حالى است که فیلسوف گفت وگو علاوه بر حیات عقلى، از نوعى حیات احساسى نیز برخوردار است. وقتى یک متفکر تنها از درون کتابخانه شخصى اش مى خواهد با دیگرى تعامل برقرار کند، از مجال کم ترى براى بروز دادن احساساتش برخوردار است، در حالى که در یک گفت وگوى شفاهى در همه مراحل اخذ، طرح و تبیین مسأله، احساسات نیز در کنار عقل حضور دارد.

از همین روست که شخصیت ها و متفکران تقریبى (تقریب بین مذاهب، ادیان و مکاتب فکرى) - حتى در فرضى که هیچ گونه اغماضى از افکار و عقاید خود ندارند - از زبانى متفاوت با زبان متفکران محض براى بیان اندیشه هاى شان استفاده مى کنند، به گونه اى که در برخى موارد حتى با اعتراض متفکران محض روبه رو شده و متهم به کوتاه آمدن از باورهاى شان مى شوند. صراحت بیش تر لهجه و بیان شهید مطهرى نسبت به مرحوم علامه جعفرى در مقام تبیین آراء، از همین مسأله نشأت مى گیرد، که مرحوم جعفرى نسبت به شهید مطهرى شخصیتى تقریبى تر و گفت وگویى تر است.

بخش قابل توجهى از شرایط پایانى عمر شهید مطهرى، از سویى، مصادف با سال هاى مبارزه جریان خط حضرت امام و از سویى، مقارن با بى ثباتى حکومت وقت بوده و این هر دو، باعث مهیا نشدن امکان تعامل و گفت وگوى وى با متفکران دیگر فرهنگ ها، از جمله متفکران غربى شده است.

5) گفته مى شود: در عصر ما یک انسان هرچه هم علامه باشد، اگر دو ویژگى زبان دانى (به ویژه زبان انگلیسى) و جهان گَردى را نداشته باشد، باز هم بى سواد است. شهید مطهرى نه به یکى از زبان هاى خارجى آشنایى داشته و نه فرصت جهان گردى علمى داشته است. این مسأله باعث شده تا برخى بر شهید مطهرى خرده گرفته و از زبان ندانى و ناجهان گردى وى، بى اعتبارى اندیشه هایش را نتیجه بگیرند، که این شیوه استدلال به رغم بى منطقى بودنش هم چنان در عصر ما نیز رایج است، به گونه اى که هرگونه قضاوت درباره غرب توسط کسانى که غرب را ندیده اند، از جانب کسانى که آن را دیده اند فاقد اعتبار تلقى مى شود. گو این که دیدن غرب ملازم با فهم کردنش و ندیدنش ملازم نفهمیدنش تفسیر شده است.

بى شک در تفکر، باید متعلق آن دیده شود، اما دیدن فکرى یک پدیده، غیر از مشاهده حسى آن است. چه بسا افرادى که در غرب حضور دارند، اما نتوانستند آن را درک فکرى کنند. هم چنان که افراد زیادى در ایران حضور دارند، اما نمى توانند انقلاب اسلامى را به صورت فکرى فهم کنند. متقابلاً چه بسا افرادى که از مشاهده حسى پدیده اى محروم اند، اما بهتر از افرادى که آن را مشاهده حسى کرده اند، مى توانند آن را درک کنند.

البته نمى توان منکر این قضیه شد که براى کسانى که توان درک فکرى امور را دارند، مشاهده حسى آن امور مى تواند در کیفیت فهم فکرى آن ها مؤثر باشد و از این حیث، اعتقاد به این که اگر شهید مطهرى غرب را درک علمى مى کرد، درک فکرى وى از آن مى توانست عمیق تر صورت بگیرد، چندان ناموجه نمى باشد. به رغم این، شهید مطهرى را مثل هر شخصیت علمى دیگر باید در ظرف مقدورات و محظوراتش به قضاوت نشست، که ظاهراً از چنین ملاحظاتى نمى توان به معنى محصّلى رسید؛ چه، این گونه ملاحظات را در مورد هر متفکر دیگرى نیز مى توان مطرح کرد.

آیا درباره هگل، مونتسکیو و... نمى توان گفت که اگر آن ها شرق را دیده بودند، نظریات شان درباره شرق عمیق تر مى شد؟ آیا در مورد حضرت امام نمى توان گفت که اگر سال هایى دیگر زنده مى ماند، نظریاتش در بسیارى از موارد پخته تر مى شد؟ واقعیت این است که هگل و مونتسکیو هرگز شرق را نتوانستند درک علمى بکنند، هم چنان که شهید مطهرى نیز غرب را نتوانسته درک علمى بکند و هم چنان که حضرت امام نیز به صورت کاملاً غیراختیارى نتوانسته پس از سال 1368 زنده بماند، اما هیچ کدام از این نتوانستن ها مانع از این نشده که دیگران نبوغ آن ها رإ؛ ف ف تحسین نکنند و درک فکرى آن ها را نادیده بینگارند.

6) هر انسانى تا زمانى که حدّ بزرگى اش، فردى مى باشد، متعلق به خودش است و اخلاقاً مى تواند آزادانه و با ملاک هاى فردى براى خود تصمیم بگیرد. این در حالى است که اگر یک شخص، حدّ بزرگى اش فراتر از فرد بود، دیگر اخلاقاً نمى تواند با ملاک هاى فردى براى خودش تصمیم بگیرد؛ چرا که وى متعلق به همه یا یک اجتماع بزرگ است و به هنگام تصمیم گیرى ها باید منافع آن اجتماع را بر منافع خودش ترجیح دهد.

به عنوان مثال، شاید منفعت شخصى یک نخبه علمى در مهاجرتش به یک کشور بیگانه باشد، اما از آن جا که وى متعلق به یک ملت مى باشد، چنین مهاجرتى نه با ملاک هاى منافع فرد، بلکه باید با ملاک هاى منافع جمع نیز سنجیده شود. ملاک این که بزرگى یک فرد فراتر از خودش رفته، این است که تغییر در رفتار و کردار وى باعث تغییر در رفتار و کردار یک جمع شود و منافع و مضارّ آن رفتارها و کردارها نیز منافع و مضارّ آن جمع باشد.

نخبگان علمى، سیاسى و مذهبى یک کشور معمولاً بزرگى آن ها، بزرگى جمعى است نه فردى. بر این اساس، نمى توان آن ها را به یک خانواده یا یک شهر خاص منتسب کرد. به عنوان مثال؛ با این که حضرت امام (ره) اهل خمین بودند، اما از آن جا که بزرگى وى فراتر از حدّ شهر خمین و حتى ایران مى باشد، انتساب و انحصار شخصیت ایشان به یک شهر و سنجیدن آن با ملاک هاى حاکم بر آن محدوده، درست نمى باشد.

از این رو، نباید اجازه داد که افراد یک خانواده یا یک شهر آن ها را به نفع خودشان مصادره کنند؛ بدین معنى که نباید اجازه داد که به - عنوان مثال - تفسیر از آن ها منحصراً در اختیار خانواده و یا هم شهرى شان قرار بگیرد.بى شک شهید مطهرى یک شخصیت فرافردى و متعلق به همه کشور ماست، که با توجه به قاعده پیش گفته نباید اجازه دهیم که تفسیر از وى تنها در اختیار خانواده، هم درسى ها و هم شهرى هاى شان قرار گیرد.

البته، خانواده و نزدیکان وى اجازه دارند که بسان یک شهروند عمومى به تفسیر وى بپردازند، اما هرگز نباید گمان رود که به عنوان مثال؛ ضرورتاً فرزندان ایشان در این تفسیر فرید و منحصر هستند، به ویژه این که در عصر ما که سیاست راه بر تفکر گشته، تفسیر غیرواقعى از چنین افرادى به تبع مسایل سیاسى، بسیار شایع مى شود.

پی نوشت ها :

1. البته توجه به این نکته مهم است، که متفاوت بودن مسایل زمانه ما با مسایل زمانه شهید مطهرى به معنى متفاوت بودن افق ما نیست. بى شک، افق ما هنوز همان افق شهید مطهرى است، اما توجه به این نکته نیز مهم است که اگر در امتداد یک افق، فاصله به اندازه اى زیاد باشد که منجر به تفاوت کیفى مهمى شود، صرف هم افق بودن نمى تواند دلیل موجهى براى عدم گذار از ساحت اولیه باشد. به عنوان مثال، دولت شیعى صفوى، هم افق با دولت شیعى پس از انقلاب اسلامى است، اما با تحقق انقلاب اسلامى آن چنان تحول بزرگى اتفاق افتاده که کمّ و کیف مسایل عصر صفویه بالکل عوض شده و صرف هم افقى نمى تواند براى تبیین این دو عصر، ملاک هاى مشابهى را تجویز کند.

2. در عالم اسلامى، فلسفه در مقایسه با کلام و فقه، از شروح بسیار معدودى برخوردار بوده است. به عنوان مثال، مى توان به کتاب »تجرید الاعتقاد« خواجه نصیرالدین طوسى در علم کلام و کتاب »قواعد الاحکام« علامه حلّى در فقه اشاره کرد، که هر کدام بیش از چندین شرح خورده اند و این در حالى است که حتى کتاب مهمى، چون »شفا« بوعلى سینا به رغم همه اهمیتى که در فلسفه دارد، از شرح هاى محدودترى نسبت به آن ها برخوردار است. این مطلب البته شاید تا حدودى معلول مهجوریت نسبى خود فلسفه در تاریخ اسلام باشد.

3. دلیل این امر این است که اگر اندیشه سیاسى بخواهد وجه تامّ و تمام خود را عیان دهد، باید خود را در قالب یک »فلسفه تاریخ« نشان بدهد. در تفکر غرب، اندیشه لیبرالیسم براى تامّ کردنش ناگزیر از طرح مسأله »پایان تاریخ«، »جنگ تمدن ها« و... است، کما این که اندیشه سیاسى شیعه به عنوان مثال، بحث ولایت فقیه به این دلیل توفیق سیاسى دارد که معطوف به »اندیشه مهدویت« است. اساساً وجه غلبه و قوت اندیشه سیاسى شیعه نسبت به اندیشه سیاسى تسنن، ارتباط وثیق آن با فلسفه تاریخ: اندیشه مهدویت است. به عبارت دیگر مى توان گفت که: اساساً اندیشه سیاسى، بدون ارتباط با بحث فلسفه تاریخ که هم حاوى مباحث آغاز و هم حاوى مباحث انجام تاریخ است ناتمام است. لیبرالیسم با طرح مسأله پایان تاریخ، موجودیت خودش را تثبیت مى کند، به این نحو که مى خواهد بگوید که کامل است، مثل این که ما به ظهور حضرت مهدى قائل هستیم، همین که  حضرت ظهور کردند، نفس ظهور، دلیل حقانیت ما مى شود. مى توان به گونه دیگرى نیز کار شهید مطهرى را مدلل کرد: به نظر مى رسد، شهید مطهرى خواسته وضعیت فلسفه اسلامى در زمانه خودش را در یک نسبت جدید (فلسفه تاریخ) مطرح کند، که ظاهراً صورت مسأله شهید مطهرى از این حیث شبیه صورت مسأله فارابى است؛ هر دو فیلسوف در عصر بحران فلسفه اسلامى، طرحى در فلسفه اسلامى ریخته اند: در زمان فارابى، فلسفه اسلامى مواجه با فلسفه یونانى و در زمان شهید مطهرى، مواجه با فلسفه غرب شده و به چالش کشیده شده است. فارابى و شهید مطهرى در برابر این چالش، طرح فلسفه خود را داده اند.

احمد رهدار

منبع :ماهنامه پگاه حوزه شماره 301

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 آبان 1391  - 9:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 156

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6266535
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی