آسايشگاه ما به آسايشگاه جلادين معروف شده بود. البته اين اسمي بود كه عراقيها به آن داده بودند. آنها هر آسايشگاهي كه افرادش پايبندي بيشتري به اعمال عبادي نشان ميدادند را به همين لقب منتصب ميكردند.

12 نفر بوديم كه راه افتاديم به عقب. در بازگشت، يكي از بچهها را شهيد كردند و خودم نيز از پشت به پاهايم تير خورد. مقداري كه جلوتر آمديم، چند نفر به زبان فارسي از ما خواستند تسليم شويم.
آن ماه، ماه مبارك رمضان بود. وقتي عراقيها ما را در محوطهاي جمع كردند. يك فيلمبردار آمد و از ما فيلم گرفت. آنها بين خودشان شيريني پخش ميكردند و ميخنديدند و ميخوردند. اما وقتي آب خواستيم، گفتند:
«شهر صيام»!
غرق خنده و قهقه بودند كه سوت يك خمپاره، همه را به وحشت انداخت. آن خمپاره كه از طرف بچههاي خودمان شليك شده بود، كنار يك تانكر نفت منفجر شد و آتش سوزي آن، چند عراقي و چند نفر از دوستان ما را مجروح كرد.
من و يكي - دو نفر از همان بچههايي كه مجروح شده بودند، تصميم گرفتيم فرار كنيم. ساعت چهار از سنگر بيرون آمديم و هنوز 20 متري از عراقيهاي فاصله نگرفته بوديم كه فهميدند و به طرفمان تير اندازي كردند و ما را برگرداندند به همان سنگر و تا جايي كه ميخورديم، كتك زدند.
از آنجا ما را - پس از بازجويي بدني و گرفتن پول و تقويم و قرآني كه داشتم - به پشت جبهه منتقل كردند. كشتههاي پشته پشته عراقي، اولين چيزي بود كه در ميدان آن منطقه چشممان را گرفت. وقتي كه ما را با يك ايفا به عقب فرستادند چند جنازه عراقي هم در آن ايفا بود.
به شهر اربيل كه رسيديم، در يكي از ارودگاه هاي آن نگه داشته شديم. آن ارودگاه زير زميني داشت كه 500 نفر را به زور در آن جا داده بودند. آن زير زمين، نه پنجرهاي داشت و نه روشنايي.
براي بازجويي به استخبارات اردبيل برده شديم. قبل از ورود به ساختمان آن، كف سالن ورودي را كه سنگ شده بود صابون مالي كرده بودند، چند عراقي جلو در ايستاه بودند و بچهها را با كتك ميفرستادند تو. داخل رفتن همان و با سر بر كف سالن خوردن همان.
بعد از سئوال هاي با جا و بي جاي بازجو، چشماهايمان را بستند و باز ما بوديم و كاميون و جاده. حدود پنج ساعت بعد، به «رماديه» رسيديم. چشماهايمان را كه باز كردند؛ ساختمانهايي سرخرنگ جلومان ايستاده بودند. اولين كار عراقيها پذيرايي بود؛ پذيرايي با ديوار مرگ! از جلو در ورودي تا محوطه ارودگاه سربازهاي كابل به دست رو به روي هم ايستاده بودند و مامور بودند كه با عبور ما، بدنهمان را براي كتكهاي بعدي آماده كنند.
من چون مجروح بودم، دو نفر مرا بلند كردند تا از آن كوچه بتوانم عبور كنم، به وسط راه نرسيده بوديم كه ناگهان از دست برادراني كه مرا حمل ميكردند، افتادم. يكي از سربازها كه فكر كرد خود را به بيماري زدهام كابلش را در هوا چرخاند و چند ضربه نثارم كرد. وقتي ديد واقعا مجروح هستم از دو نفر خواست كه مرا بلند كرده و ببرند. چند متري از آن سرباز دور نشده بودم كه با سرباز ديگري برخوردم. او كه جلادتر از اولي بود، چند ضربه به سر و صورتم زد و بالاخره با رها شدن از دست او از آن ديوار كذايي جان سالم به در ببرم.
اسرايي كه قبل از ما در آن ارودگاه بودند، يك لباس، يك جفت كفش، دو تخته پتو، يك قاشق، يك ليوان ملامين و يك كوله پشتي كه عراقيها آماده كرده بودند به ما دادند. همه به گروه هاي 75 نفره تقسيم شديم و هر گروه در يك اتاق مستقر شدند.
همان روز به مدت يك ساعت به ما وقت دادند كه به حمام برويم و با نصف يك تيغ كه به هر نفر مي دادند سر و صورتمان را بتراشيم. بعد از آماده شدن به پاي صحبت فرمانده ارودگاه و نصحيتهاي حكيمانهاش ! نشستيم.
چند ماه اول را گذارنده بوديم كه يك روز به دستور فرمانده در حياط جمع شديم. فرمانده در ابتداي سخن از صدام گفت و از لطفي كه او در حق اسرا دارد و آنها را مهمان جمهوري عراق ميداند. بعد هم خبر داد كه تازه ترين عنايت جناب حضرتش اين است كه:
- بايد از اين به بعد با اسرا چاي بدهيد!
وقتي اين خبر را شنيديم، مثل تركيدن يك توپ ميخواستيم از خنده منفجر شويم.
پس از عمليات كربلاي 4، عراقيها ما را از ارودگاه جمع كردند و به يكي از شهرهاي عراق بردند. وجود فيلمبرداران و خبرنگاران و مردمي كه در پياده روها ايستاده بودند، نشان ميداد كه دستگاه تبليغاتي رژيم بعث، ما را به عنوان اسراي آن عمليات معرفي كرده است .
هر روز، پنج بار از ما آمار ميگرفتند موقع آمار بايد سرها را زير ميانداختيم و اگر كسي دست از پا خطا ميكرد، با چوب و شلاق طرف ميشد.
در اوايل كه لباسهايمان پاره ميشد، نخ و سوزني نبود كه آنها را بدوزيم. از سيم خاردار، سوزن و از بند كفش، نخ درست كرده بوديم و لباس ها را وصله ميكرديم. هر لباس دست كم 10 وصله داشت. لباس ها در همان شش ماه اول نخ نما ميشد و معمولا چون تا پايان سال از لباس جديد خبري نبود، با همانها سر ميكرديم. بعد از دو سال يك چرخ خياطي آوردند. ما و ارودگاه بغل دستي از آن استفاده ميكرديم و چون تعداد بچهها زياد بود و بيشتر از آنها لباسهايشان تقريبا هر پنج ماه يك بار نوبت به يك نفر ميرسيد تا لباسش را به خياط خانه ببرد. در خياط خانه هميشه يك سرباز ايستاده بود كه نكند اسرا را آنجا، قيچي سوزن يا وسائل برنده را بردارند.
سرما و گرما، حديث ديگري است كه از روزگار اسارت، حكايتها دارد. در زمستان از سوز و سرما در امان نبوديم و در تابستان، از عطش و حرارت، هر وقت به عراقيها از بخاري چيزي ميگفتيم فقط مي شنيديم:
ماكو.
در تابستان ها و در شبهاي گرم آن، جلو پنجره ميايستاديم تا شايد با نسيمي كه گاه ميورزيد، براي لحظهاي خنك شويم، اما همان لحظه هم با اخم و تخم نگهبان ها زهرمان ميشد.
يك روز كه طبق برنامه عادي قدم زدن، در حياط مشغول قدم زني بوديم، سربازي آمد و گفت كه آنهايي كه مجروح هستند و نمي توانند قدم بزنند، ميتوانند در سايه بنشيند. نميدانم آفتاب از كدام طرف در آمد بود. غنيمت شمردم و نشستم. پيرمردي هم آمد و كنار نشست. او سالم بود. همان نگهبان آن پيرمرد را ديد و پرسيد كه چرا نشسته است. آن پدر پير با ايما و اشاره و التماس به سرباز فهماند كه پير است و ديگر قدرت قدم زدن ندارد. سرباز كه حسابي عصباني شده بود، او را گرفت به زير مشت و گلد، تا جايي كه پيرمرد بيهوش شد.
آسايشگاه ما به آسايشگاه جلادين معروف شده بود. البته اين اسمي بود كه عراقيها به آن داده بودند. آنها هر آسايشگاهي كه افرادش پايبندي بيشتري به اعمال عبادي نشان ميدادند، به همين لقب آنها با متصب ميكردند. يك شب كه داشتيم دعاي كميل ميخوانديم. محسن يكي از سربازان عراقي، از پشت پنجره آفتابي شد. هر چه داد و فرياد كرد كه دعا را قطع كنيم، اصلا ترهاي براي حرفهايش خود نكرديم. پس از كلي تهديد و اين كه چه ميكنم و ... راهش را كشيد و رفت. فرداي آن روز كتك سنگيني خورديم و فهميديم كه بايد به امر و نهي نگهبان توجه كنيم.
پس از ورق خوردن آخرين برگه تقويم اسارت، به كرمانشاه آمديم از كرمانشاه به تهران و از آنجا به سمنان و از سمنان نيز به شهر شاهرود قدم گذاشتم. در تمام اين شهرها، چهره خندان و لبهاي پر از سلام و صلوات هموطنانم، زيبا ترين سرود زيست را برايم سرود و در شاهرود، امواج جمعيتي كه تلاطم در رود خيابانها انداخت مرا به عظمت قلب هاي مردم با وفاي شهرم بيشتر آشنا كرد.
*محمدحسني