بهيار روي رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعرهاي كشيد كه من يكي بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغي كشيد و غش كرد.با ناراحتي گفتم: تو كي ميخواهي آدم بشوي؟ اين چه كاري بود؟ حالا چطوري به اورژانس صحرايي برويم؟
با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمي آن طرفتر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بيسيم ميآمد. گوشي را به گوش چسباندم و گفتم: حاجي امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه.
بعد، از اكبر پرسيدم: مژدگاني چي؟
اكبر كه نفسش چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!
قلبم هري پايين ريخت. پس رحيم مجروح شده؟!
اكبر گفت: بچهها دارند ميآورندش. تو راهاند. دم دستت آمبولانس هست كه ببرش عقب؟
ـ يك ماشين پر از مهمات دارد ميآيد. جان من راست راستي رحيم مجروح شده؟
- دروغم چيه؟ الان ميآورندش و ميبيني. چه خوني هم ازش ميرود!
رحيم از نيروهاي قديمي گردان بود. در عملياتهاي زيادي شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتي يك تركش نخودي هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوي همه. در عمليات كربلاي پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم ميزد و حتي پرندگان بيگناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته ميشدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز ميداد كه من نظر كرده هستم و چشمتان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشمهاي باباقوريتان ببينيد!
و ما چه قدر حرص ميخورديم. همه لحظهشماري ميكرديم بلايي سرش بيايد تا كمي دلمان بابت نيش و كنايهاش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظهاي بعد چهار تا از بچهها در حالي كه يك برانكارد را حمل ميكردند از راه رسيدند.
رحيم خوني و نيمهجان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه ميخنديدند!
رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد.
اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت ميخورد معجزه!
اكبر و بچهها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله ميكرد. با چفيه زخمهايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم ميكرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. رانندهاش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا ميشود.
تا چشمش به رحيم افتاد، نالهاي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره ميخواهيد ببريد؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهماتها را خالي كنيم.
با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبههاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را ميبرديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكيمان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده ميخواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار ميشوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخمهايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟
با چشمان گرد شده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!
و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار ميداد كه آمبولانس درب و داغان مثل ماشين مسابقه از روي چالهچولهها پرواز ميكرد. بس كه سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال ميرفتم. فرياد زدم: بابا كمي آهستهتر. چه خبرته؟
بنده خدا كه گريهاش گرفته بود گفت: من اصلاً اين كاره نيستم. راننده قبلي مجروح شد و مرا فرستادند. من بهيارم.
و حسابي گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر ميشد و تركش بود كه به بدنه آمبولانس ميخورد. گفتم: فكر رحيم بيچاره باش كه عقب افتاده. سرعتش را كم كرد و از دريچه به عقب نگاه كرد و جيغ كشيد: پس دوستت چي شد؟
و ترمز كرد. پريدم پايين و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته ميشد و خبري از رحيم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روي زمين. با ناراحتي گفتم: چنان با سرعت آمدي و از چاله چولهها پريدي كه حتماً پرت شده بيرون. بايد برگرديم!
تا آمد حرفي بزند بهش چشم غره رفتم. ترسيد و پريد پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتيم. دو سه كيلومتر جلوتر ديدم يكي وسط جاده افتاده. خودش بود. آقاي معجزه! از آمبولانس با زحمت پياده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحيم بيهوش وسط جاده دراز شده بود. هر چي صداش كردم و به صورتش سيلي زدم به هوش نيامد. رو به راننده گفتم. مگر بهيار نيستي؟ بيا ببين چهاش شده، همهاش تقصير توهه!
بهيار روي رحيم خم شد و رحيم ناگهان چنان نعرهاي كشيد كه من يكي بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بيچاره. بهيار مادر مرده هم جيغي كشيد و غش كرد. رحيم نشست و شروع كرد به خنديدن. با ناراحتي گفتم: تو كي ميخواهي آدم بشوي؟ اين چه كاري بود؟ حالا چطوري به اورژانس صحرايي برويم؟
رحيم كه هنوز ميخنديد گفت: خب با آمبولانس!
ـ من كه رانندگي بلد نيستم. اينم كه غش كرده. خودت بايد زحمتش را بكشي!
ـ اما من كه پاهام...
ـ به جهنم. تا تو باشي مردم را نترساني.
زير بغل رحيم را گرفتم. درد خودم كم بود حالا بايد او را هم تا پشت فرمان ميرساندم. بعد از رحيم سراغ بهيار غش كرده رفتم. با مصيبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحيم گفتم: فقط تو را به جدّت آهسته برو. من هم عقب مينشينم. پرتمان نكني بيرونها!
رحيم خنديد و گفت: يك مثل قديمي ميگويد: مرده بلند شده مرده شور را ميشويد. اين شده وضعيت حال ما سه نفر!
و آمبولانس را گاز داد!
*داوود اميريان