به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

يك روز تعطيل، نسرين كوچولو با پدرش به پارك رفته بود و در آنجا با چند تا از بچه‌هاي همسن و سال خودش دوست شد و باهم مشغول بازي شدند. اين طرف و آن طرف دنبال هم مي‌دويدند و تاب‌سواري و سرسره بازي مي‌كردند و شاد شاد بودند.از بازي كه خسته شدند روي نيمكتي نشستند تا استراحتي بكنند كه نسرين چشمش افتاد به گل‌هاي بسيار قشنگي كه به شكل يك دايره بزرگ وسط چمن‌ها كاشته شده بود. خيلي از آنها خوشش آمد و تصميم گرفت يكي از گل‌ها را براي خودش بچيند. براي همين رفت توي چمن‌ها و يك گل زيبا واسه خودش چيد.

بعد با خوشحالي آن را برد تا به باباش نشان بدهد. بابا با ديدن نسرين و گلي كه در دست داشت تعجب كرد و با كمي اخم گفت: اين چيه؟ از كجا آوردي؟

- از اون جا، خيلي زياده.

- يعني چي كه زياده ؟ چرا گل رو چيدي؟

- بابا نگاه كن ببين چند تا گل اون جاس من فقط يه دونه كندم!

- چرا؟

- آخه خيلي قشنگن.

بابا با مهرباني دست نسرين را گرفت و او را كنار خودش نشاند و گفت: ببين باباجون، خوب نگاه كن و ببين چند تا آدم كوچيك و بزرگ توي پارك هستن.

دخترك نگاهي به دور و اطرافش انداخت و گفت: خب معلومه بابا جون، زيادن.

حالا فكر كن و ببين هر كدوم از اين آدما بخوان از توي پارك يه گل بچينن چي مي‌شه؟

نسرين كمي فكر كرد و گفت: خب باباجون گل‌ها تموم ميشن.

آفرين به دختر گلم، پس اگه هر كي كه مياد توي پارك يه گل بچينه ديگه چيزي نمي‌مونه. اون وقت ديگه پاركمون قشنگ نيست و شما بچه‌ها از اون خوشتون نمي‌ياد.

بابا نسرين را نوازش كرد و دوباره گفت: حالا به من قول بده كه ديگه هيچ وقت گل نچيني و يادت باشه كه گل‌ها روي شاخه زيبا هستن.

نسرين خوب كه به حرف‌هاي بابا توجه كرد، فهميد كه او درست مي‌گويد و كارش اشتباه بوده است و گفت: ببخشيد بابا، ديگه اين كارو نمي‌كنم؛ حالا مي‌شه اين گل رو ببرم بچسبونم سر جاش؟!

بابا نگاهش كرد و دستانش را گرفت و فقط خنديد!

رضا بهنام

ادامه مطلب
پنج شنبه 22 اردیبهشت 1390  - 7:41 AM

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5825423
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی