بعد با خوشحالي آن را برد تا به باباش نشان بدهد. بابا با ديدن نسرين و گلي كه در دست داشت تعجب كرد و با كمي اخم گفت: اين چيه؟ از كجا آوردي؟ - از اون جا، خيلي زياده. - يعني چي كه زياده ؟ چرا گل رو چيدي؟ - بابا نگاه كن ببين چند تا گل اون جاس من فقط يه دونه كندم! - چرا؟ - آخه خيلي قشنگن. بابا با مهرباني دست نسرين را گرفت و او را كنار خودش نشاند و گفت: ببين باباجون، خوب نگاه كن و ببين چند تا آدم كوچيك و بزرگ توي پارك هستن. دخترك نگاهي به دور و اطرافش انداخت و گفت: خب معلومه بابا جون، زيادن. حالا فكر كن و ببين هر كدوم از اين آدما بخوان از توي پارك يه گل بچينن چي ميشه؟ نسرين كمي فكر كرد و گفت: خب باباجون گلها تموم ميشن. آفرين به دختر گلم، پس اگه هر كي كه مياد توي پارك يه گل بچينه ديگه چيزي نميمونه. اون وقت ديگه پاركمون قشنگ نيست و شما بچهها از اون خوشتون نميياد. بابا نسرين را نوازش كرد و دوباره گفت: حالا به من قول بده كه ديگه هيچ وقت گل نچيني و يادت باشه كه گلها روي شاخه زيبا هستن. نسرين خوب كه به حرفهاي بابا توجه كرد، فهميد كه او درست ميگويد و كارش اشتباه بوده است و گفت: ببخشيد بابا، ديگه اين كارو نميكنم؛ حالا ميشه اين گل رو ببرم بچسبونم سر جاش؟! بابا نگاهش كرد و دستانش را گرفت و فقط خنديد! رضا بهنام
به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .